eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 داستان کوتاه پند آموز دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است. 🍃برای سلامتی تمام مادران صلوات🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند" 🔅تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست ✅تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود" 🔅شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 1️⃣آن که ثروت داشت، بیمار بود. 2️⃣آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، 3️⃣ یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. 4️⃣یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. ✅آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🔅پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، ◀️اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت!!! خبر مشهور هست که أمیر بیان فرمود : عز من قنع و ذل من طمع . داشتن روحیه قناعت بزرگترین سرمایه هست. ✅گرفتاری های انسان به اندازه وابستگی ها و انتظاراتش هست، هرچه وابستگی و توقع بیشتر باشد گرفتاری و رنج انسان زیادتر. شرح غررالحكم 4/474 شرح غررالحكم5/451 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕯آيت الله بهاء الدينى میفرمودند : 🕯شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،  🕯ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ، 🕯 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،  🕯در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،  🕯چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!! 🕯چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ، 🕯دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ، 🕯ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند 🕯فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!! 🕯آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است   💎اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى  👇 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 💔 ۴۶🍃 نویسنده: ☺ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد.. فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم.. تو بازار بودیم.. همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم.. تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم.. مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن.. لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد.. یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن.. +سلام زن دایی.. -سلام پسرم خوبی سبحان جان تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد.. +خوبم قربونتون برم.... (همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت +سلام.. دوباره یادت رفت.. رومو ازش برگردوندم.. و زیر لب "پررویی" نثارش کردم.. +نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش.. زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟ خندم گرفته از این همه انرڗیش.. خیلی پررو بود بخدا.. -اره عزیزم چرا که نه.. +قربونتون برم میام... ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره.. مامان خندید.. -نه دیگه سبحان بی انصافی نکن... +مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی.. مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو.. +بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه... -میدونم عزیزم.. +خب پس زن دایی من بیام خونتون.. -خیلی پررویی.. دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم.. +چی گفتین؟!نشنیدم.. بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم.. مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن.. دلم هوای سحر رو کرده بود.. نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم.. گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم.. بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد.. +سها.. صداش گرفته بود.. انگاری گریه کرده بود.. نگرانتر شدم.. -سحر چیشده!!!! +سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر... باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین.. با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم.. مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم.. -چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست.. نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود... سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد.. از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم.. با صدای لرزونی گفتم.. -سحر استاد چیشده؟؟! +تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود... -هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟! دوباره گریه ش شروع شد.. +سپهر بیمارستانهههه.. -چرااااااااااااا (چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون) سبحان بود.. اما من نمیفهمیدمش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💗💓💗💓💗💓💗 💔 ۴۷🍃 نویسنده: ☺ سحر گفت استاد تصادف کرده.. حالش بد بوده.. دعوا کرده رودن با همسرش.. نشسته پشت فرمون... سرعت بالا.. تصادف.. بیمارستان.. وای خدا... از همون لحظه اشک میریختم.. نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم.. دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم.. سبحان پرسید.. مامان پرسید.. چیشده.. مگه کیه.. فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم.. سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت.. قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت.. رفتم تو اتاقم.. باید تمرکز میکردم.. استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم .. ای خدا.. اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم.. قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم.. خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم.. نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه.. میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم.. حالم خوب نبود.. نیاز داشتم به آرامش.. که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام... روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید.. سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم.. بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم.. پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم.. رفتم پایین.. مامان و پروانه سفره رو چیده بودن.. ماهی رو کی گرفته بودن.. +خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله.. -خبالا پروانه ی حسود.. رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم.. چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود (به سبک شهرزاد خونده بشه😜) و اینطور هم شد.. و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما... دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و "سال نوت مبارک بی ادبِ دایی" که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💗💓💗💓💗💓💗💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 . 💔 ۴۹🍃 نویسنده: 📚 رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم.. حداقل من نداشتم.. سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید.. سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم.. +سها خانوم... این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا.. نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید.. که فکر کنید دربارم،لطفا.. پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم.. نگاهم کرد و ادامه داد.. -یه چیزی بگین لطفا .. +اقای پارسا شما حال بدیای..... -دیدم و مو ب مو یادمه.. +نمیتونم.. -چرا +شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده.. نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره.. -چیکار کنم باورتون بشه که،،، که.... +هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم.. تازه من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم.. -سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟! عاشق شدن جرم نیست.. فقط گاهی ما اشتباه میریم... دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین" که دستاشوآوورد بالا و گفت: -من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم.. +آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم... -توکل به خدا سها خانوم بازم میایم .. و ادامه ی حرفاش لبخندی زد .. +راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه.. مستقیم نگاهم کرد و گفت -چون شما نیومدین.. خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم.. +کلاسا هم برگزار نشده... ڗشت گرفت و گفت -بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه.. منظوری نداشت +منم ترم اول..... -فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟ بعد هم چشمکی زد.. -بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟ کسی نتیجه نپرسید.. انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن.. انگاری همه میدونستن جواب من چیه.. بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما... علی تایید میکرد و بابا تایید.. مامان راصی بود و دایی و زن دایی... پروانه هم گاهی میگفت "لامصب خوشتیپ بود" و چشم غره ی علی رو به جون میخرید... ٭٭٭٭٭--💌 💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
استش تکمیل حرفاتون اینکه من به دخترم اونقدی اعتماد دارم که اصل جواب رو بذارم بر عهده ی خودش اما این حق رو به بنده بدید که از این اتفاق ناگهانی، شوکه باشم و نتونم تصمیم بگیرم.. -بله قطعا همینطوره..سوالی باشه هم در خدمتم برای شناخت اولیه.. سرگرم حرف زدن شدن و از همدیگه پرسیدن و آشنا شدن.. این بین فهمیدم بابای آقای پارسا کارخونخ ی لبنیاتی دارن و کلا آمای پولداری بودن ولی اینو از سر و وضعشون نمیشد فهمید.. از آدمای معتبر منطقه شون بودن و خلاصه تونستن چه چه و بح بح بابا و دایی رو نصیب خودشون بکنن.. نمیدونم چرا دوست داشتن با همدیگه آشنا بشن وقتی جواب من مشخص بود.. آقای پارسا خیلی ساکت بود این بین هرازگاهی متوجه نگاهش میشدم.. اینکه میدونست من جوابم چیه ، چرا به خودش زحمت داده به چه امیدی.. نمیدونم چقدر غرق افکارم بود و چقدر بزرگترا باهمدیگه حرف زدن که نتیجه ش شد اینکه "حالا چند دقیقه بچها باهم حرف بزنن هم بد نیست" و من و اقای پارسایی که به دنبال هم راهی اتاقم شدیم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ♥💗♥💗♥💗♥💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗♥💗♥💗♥💗♥ . . 💔 ۴۸🍃 نویسنده: ☺ دیوونه بود این پسر عمه زاد.. در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم.. جوابی نداد.. دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود... بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم.. وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر" چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که "تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی" بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها" سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.. +منتظر کسی بودین مگه؟! علی زودتر جواب داد -نه دایی... همونطور که بلند میشد ادامه داد -برم ببینم کیه! اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم.. -یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن... گفتن باز کنید اشنا میشیم! +عجب چه مهمون جالبی... -دایی من باز کردم😂 +خوب کردی بابا مهمونه دیگه.. فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه.. -یعنی کیه سها.. +وایی خو منم کنجکاوم.. -حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂 با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم.. صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد.. از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون.. با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت.. -این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!! +مگه کیه سها -وااای پروانه... دو طرف صورتمو گرفت و گفت +زرمار چته خب کیه.. -این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ... +باشه بابا خودم فهمیدم.. میگم؟؟ -ها +خوبه ها -کوفت +بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه -من نگفتم بده.. +پ چی.. -هیچی.. مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا... +باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین.. سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن.. -مامان!!!!!!! پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید.. +هیس پروانه چخبرته... -ببخشید عمه جون.. ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود.. -مامان اومدن چیکار.. +خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟ جوابی ندادم.. مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن.. من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم.. با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون.. اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود.. فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده.. هر سه بلند شدند به احتراممون.. مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن.. +سلام سها خانوم.. -سلام خوش اومدین.. همین و نشستم.. جو سنگینی بود... انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه.. . 💗 بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت: -آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده.. بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد.. +این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست.. -شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم.. غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد) مشخص شد.. اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن... چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری.. از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که .... مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن... لبخند آرومی نثار صورتم کرد.. من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود.. -اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم... و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور.. +بزرگوارید.. ر
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃 . 💔 ۵۰🍃 نویسنده: 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه.. اماده بودیم.. قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی.. کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم.. تو حیاط منتظر مامان بودیم... گوشی علی زنگ خورد.. اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم.. +ها سبحان کله سحری .. پس سبحان بود.. -.... +چییییییی.. پشت در چیکار میکنی -.... صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در.. درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا.. +داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید.. ببین دایی..... حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد... بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش... هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد.. -خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی... دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده... سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین... علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت.. +باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون.. -هیچی بوخودا.. +زر نزن سبحان.. -از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت... دایی هم که..... بابا با خنده گفت: -تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی.. سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت.. -میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد... واقعا هم رفت بیرون... این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده... مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت: -تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه.. +ولش مامان الان برمیگرده.. -جمع کنید سوار شیم بریم.. رفتیم سوار ماشینا شدیم.. پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی... صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد.. +یا منو ببرید یا از روم رد شین.. +مطمئن بودم کلک زده... فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون... بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید... اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد... بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست... منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده... و از اون ساعت سفر ما آغاز شد... ٭٭٭٭٭--💌 ❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد. حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم هردومون اشتباه کردیم... ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت! این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟ _میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟ _چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم _توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش‌ مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم ‌رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم. می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم! می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره! ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! _اوهوم... پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم! قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار. به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید: _چه حرفی؟ _هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید: _مثلا؟ _نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش! حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت: _ریحانه! درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم. چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده‌ و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن‌ را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد! این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند. چه حکمت ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند! چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت! هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید. لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت: _معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟ ارشیا هم خندید.چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت: _برم یه چیزی بذارم برای شام ارشیا اما دستش را گرفت و گفت: _بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد... توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت... چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟ _چیکار می کنی؟ وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید. _بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟ _همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟ _آره _چرا انقدر زیاد؟ _نذریه... می خوام ببرم امامزاده ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃 پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662