💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_پـنـجـم
✍تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت مرگ حقش نبود به حسام خیره شدم این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود
حالا باید از حسام متنفر میشدم چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین این حقش نبود اون به همه مون کمک کرد سری تکان داد و لبی کش آورد بله درسته حقش نبود
به همین خاطر هم الان زندست دیگه
به شنیده ام شک کردم با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد امکان نداره چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن من اشتباه نمیکنم کنار ابرویش را خاراند درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود
معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم
رویا یعنی یان زنده بود هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد
و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد
بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره
اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف
حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه
بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود.
و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود
این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد و باز بازگویی ادامه ماجرا اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم
بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه اما اینم میدونستیم که میان سراغتون
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام!
❄گروهي از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:
🌷 خزانه هاي زمين و كليدهايش در نزد ماست، اگر با يكي از دو پاي خود به زمين 🌏اشاره كنم، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته، بيرون خواهد ريخت!
⚡بعد، با پايشان خطي بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايي را كه يك وجب طول داشت، بيرون آوردند!
🌼سپس فرمودند:
- خوب در شكاف زمين بنگريد!
🍃اصحاب چون نگريستند، قطعاتي از طلا را ديدند كه روي هم انباشته شده و مانند خورشيد☀️ مي درخشيدند.
🌺يكي از اصحاب ايشان عرض كرد:
- يابن رسول الله! خداوند تبارك و تعالي اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند باشن؟
⚘حضرت در جواب فرمودند:
- براي ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است(کنایه از بی ارزشی مال دنیا)
💥 ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است، سرانجام ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهي دوزخ خواهند گشت!
فوردوارد یادت نشه
💥🌸🌺💥🌸🌺💥🌸🌺
📚بحار، ج 104، ص 37
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وشش
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت :
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
ــ کار هرکسی میشه باشه
ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...
***
ــ سمانه،سمانه،باتوم
سمانه کلافه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد.
از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به سمتش آمد :
ــسلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن
ــ باشه الان میام
سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم !
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهفت
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،
نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود
،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!!
اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"
اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهشت
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.
الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی .
آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد!
نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
ـــ ســمانـه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏵❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖♻💖♻💖♻💖♻💖
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_ونه
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💖♻💖♻💖♻💖♻💖
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که ،نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟
ــ آقای سهرابی
کمیل سریع پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت :
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها،منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند،اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه
ــ بخشنامه رو دارید؟
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اونCd ها کلی سخنرانی ضد نظام بود
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه،حتی به نمونه به من داد
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد:
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖
حکایتی بسیار زیبا و اموزنده از زبان مسیح نقل میکنند که بسیار شنیدنی است🌺🍃
میگویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیتهای مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.
کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهیست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بیانصافی است. چه میکنید، آقا ؟ ما از صبح کار کردهایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کردهاند. بعضیها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکردهاند".
مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما دادهام کم بوده است؟" کارگران یکصدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداختهاید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفتهایم." مرد دارا گفت: "من به آنها دادهام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش میبخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفتهاید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد میدهم، بلکه میدهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بینیازی است که میبخشم".
مسیح گفت: "بعضیها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضیها درست دم غروب از راه میرسند. بعضیها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان میشود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار میگیرند". شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمینگرد، بلکه دارائی خویش را مینگرد. او به غنای خود نگاه میکند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمیشکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بینیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدسها و تنگ نظرها برپا داشتهاند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمیتوانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت80 رمان یاسمین نه بهتره همين االن فريبا خانم حرفهاشو بزنن . سبك ميشن- . كاوه برگشت و چپ چپ ب
#پارت81 رمان یاسمین
بريم ، بريم يه چيزي بخوريم-
. فريبا – انگار بازم ناراحتتون كردم
. نه دل ما هميشه خدا گرفته اس-
. سرم رو برگردوندم تا قطره اشكي كه گوشه چشمم نشسته بود ، معلوم نشه
! كاوه – بسه ديگه ! شام آخر كه نميريم ! ياهلل بهزاد ، خواهرت رو وردار بريم
خود كاوه ، حالش از من بدتر بود اما سعي ميكرد كه نشون نده . براي همين هم مرتب شوخي مي كرد و مي خنديد . وارد پيتزا
. فروشي شديم و سفارش غذا داديم
وقتي پيتزا رو جلومون گذاشتن . فريبا نگاهي بهش كرد و در حاليكه دو قطره اشك از چشماش سرخورد و اومد پايين با خنده تلخي
: گفت
! از ديشب تا حاال هيچي نخوردم ! باور مي كنين كه حتي پول خريدن يه نون رو هم نداشتم -
بغضي گلوم رو گرفته بود كه لقمه ازش پايين . اين رو كه شنيدم اشتهام كور شد . هر دو مون پيتزا رو خورديم اما كوفتمون شد
نمي رفت و بزور نوشابه قورتش مي دادم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . سرش رو پايين انداخته بود و ظاهرا به غذاش ور مي
. رفت نگاهش كه بهم افتاد ، ديدم چشماش شده پر خونه . انگار تو خودش گريه كرده بود
: بالخره غذامون تموم شد و كاوه حساب ميز رو داد و بيرون آمديم . چهار قدم كه رفتيم دوباره فريبا گفت
امروز از صبح داشتم در موردش فكر ميكردم . در مورد كاري كه مي خواستم بكنم . هر چي به شب نزديكتر مي شدم ، انگار به
. آخر زندگيم نزديك مي شدم
عصري بود كه يه گوشه نشستم زار زار گريه كردم . از گرسنگي و خستگي و غم و غصه ، خوابم برد . با صداي مادرم از خواب
اين بود . بيدار شدم . قرصش رو مي خواست . بهش دادم . آخريش بود . ديگه پول نداشتم كه برم داروخانه و دواهاش رو بگيرم
. كه تصميم خودم رو گرفتم حدود ساعت هفت بود كه از خونه بيرون اومدم
پدرم هميشه يادم داده بود هر وقت پام رو مي خوام از خونه بيرون بگذارم بگم به نام خدا تا اونجا كه يادم مي آد هميشه اين كارو
! كردم . اما امروز نه
. با خدا قهر كردم . ديگه اسمش رو موقع بيرون اومدن صدا نكردم
بيست قدم كه از خونه دور شدم ، واستادم . پشيمون شده بودم . برگشتم . رفتم تو خونه و دوباره اومدم بيرون و تو دلم گفتم
. راضي نشو به بي آبرويي من ! راهم رو كشيدم و رفتم . يادم نيست كه به چي فكر مي كردم . خداجون نذار روحم رو بفروشم
. يه وقت ديدم همونجايي هستم كه شما منو ديدين . شايد يكساعت اونجا ، توي پياده رو تو تاريكي واستاده بودم
جرات نداشتم بيام تو خيابون . اما يه دفعه صورت مادرم جلوي نظرم اومد ، دستم رو بلند كردم . بقيه ش رو هم كه خودتون
. ميدونيد
فريبا ديگه سكوت كرد و تا بيمارستان هيچي نگفت . اون وسط راه مي رفت و من و كاوه دو طرفش . همه هم تو فكر خودمون
. بوديم
داشتم با خودم فكر مي كردم كه كار خدا رو ببين . فريبا بايد از خونشون تا اونجا رو پياده بياد و اونجا كه رسيد يه ساعت توي
پياده رو صبر كنه و درست موقعي بياد تو خيابون كه ما هم همون موقع رسيده باشيم . اگه چند دقيقه دير يا زود اونجا مي اومد به
. احتمال قوي يا ما از اونجا رد شده بوديم يا يه ماشين شيك ديگه سوارش كرده بود
وقتي به بيمارستان رسيديم ، كاوه براي مادر فريبا يه اتاق خصوصي گرفت و مقداري هم پول به زور به فريبا داد . وقتي خيالمون
: راحت شد كه جاي اونها خوبه و همه چيز مرتبه ، دوتايي به خونه برگشتيم . كاوه اول منو رسوند خونه ، دم در بهش گفتم
. خب كاوه خان ، تو فالت اسارت مي بينم-
. كاوه – منكه سالهاست از دست تو مثل اسرا زندگي مي كنم
. ديگه اينجا شوخي در كار نيست . غلط نكرده باشم فريبا خانم دلت رو برده-
. بهم خنديد
! اعتراف كن تا سبك بشي . زود تند سريع ! اگه خودت بگي ، جرمت كمتر ميشه ، ياهلل-
. كاوه – زود تند سريع ، خوشم اومده ازش
! هان كه گفتي فيلم شب حادثه با شركت هنرپيشه معروف كاوه برومند-
: كاوه – شاعر ميگه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت82 رمان یاسمین
در اين دنيا ز عقل و دانش و هوش االغي مثل من پيدا نميشه
. اگه تو زندگيت يه حرف درست زده باشي ، همين بود كه گفتي-
ببخشيد بهزاد خان ، دلم رو به فريبا دادم ، زبونم رو كه ندادم . بيچاره برو فكر خودت باش منو كه مي بيني ، كارم درسته –كاوه
. پدر زن كه ندارم . رقيب هم كه ندارم . ميمونه يه مادر زن كه اونهم مريضه و گوشه بيمارستان افتاده
.برو آماده باش كه همين روزها مادر فرنوش خانم با خاله اش و بهرام تيكه تيكه ات ميكنن
امشب دعا ميكنم كه مادر فريبا حالش خوب بشه و معلوم بشه فريبا خانم يه نامزد داره كپي شعبون استخوني . اونوقت ببينم بازم -
! شوخ و شنگي يا نه
شتر در خواب بيند پنبه دانه . برو امشب بخواب كه اميدوارم صبح كه بلند شدي از چشم فرنوش افتاده باشي و فرنوش – كاوه
. رغبت نكنه تو روت نگاه كنه . امشب تا صبح نفرينت مي كنم كه دفعه بعد كه فرنوش تو رو ديد به نظرش مثل خرچسونه بياي
امشب تا صبح برات حق ميزنم بهزاد ! شيرم رو يعني پيتزامو كه خوردي رو حاللت نمي كنم . انشاهلل كاسه چه كنم چه كنم دستت
. باشه . انشاهلل يه چشمت اشك باشه و يه چشمت خون . انشاهلل ، نه همين ها براي امشب و فردا شبت كافيه
. الل بشي كاوه ، آدم براي دشمنش هم اين چيزها رو نمي خواد-
حاال بگو ببينم فردا چيكار مي كني ؟
! كاوه – معلومه ديگه ! ميرم پيش فريبا جونم و مامانش . چه مادر زن خوبي دارم بخدا
.برو كه اميدوارم خوشبخت بشي-
. هر دو خنديديم و خداحافظي كرديم
اون شب تا صبح خوابهاي مغشوش و چرت و پرت ديدم . صبح بلند شدم و رفتم سراغ آقاي هدايت . سر راه براش چند تا نون
. گرفتم و كمي هم آب نبات براي طالي باوفا
! وقتي پشت در خونه آقاي هدايت رسيدم ، در نزدم . ميخواستم ببينم باز هم طال ميفهمه كه من اومدم
. يه هفت هشت دقيقه اي واستادم تا صداي آقاي هدايت بلند شد
هدايت – بوي آشنا مياد . بهزاد جان تويي ؟
بعد در واشد و آقاي هدايت و طال ، پشت در ظاهر شدن . سالم كردم و رفتم ت . دستي سرو گوش طال كشيدم و بهش آب نبات دادم
.
. هدايت – دستت درد نكنه . اتفاقا ميخواستم برم نون بگيرم . بيا تو ، حسابي يخ كردي
. طبق معمول شومينه ، آتش ش براه بود . سماور و چايي هم همينطور
هدايت – دوستت چطوره ؟ اون خانم خوشگل چطوره ؟
. هردو خوبن و سالم ميرسونن-
هدايت – تو كي درست تموم ميشه پسرم ؟
. يه دو سالي مونده-
. هدايت – بسالمتي . به اميد خدا كه موفق ميشي
. يه چايي ريخت و گذاشت جلوم . همونطور كه چايي رو با لذت مي خوردم پرسيدم
جناب هدايت طال رو از كجا آوردين ؟-
. هدايت – اين حيوون ، نوه نتيجه يه جفت آهوي نر و ماده اس . از يه آشنا به من رسيده . يه يادگار از يه تيكه تنم
. حتما اينجا تنهايي حوصله تون سر ميره-
روزي يكي د ساعت هم كتاب مي خونم . تو . ديگه عادت كردم . سرم رو با اون حيوون و نظافت و اين چيزها گرم ميكنم –هدايت
با زندگي چيكار مي كني ؟
. چي ميتونم بكنم ؟ بايد بسازم ديگه . تازه ديشب اتفاقي افتاد كه فهميدم از من گرفتارتر هم تو دنيا هست-
هدايت – طوري شده ؟
: جريان فريبا رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد و گفت
دلت مي خواد كه بقيه سرگذشتم رو بشنوي ؟ حوصله شو داري ؟-
. هم اومدم شما رو ببينم ، هم صداي سازتون رو بشنوم و هم سرگذشت شيرينتون رو-
: خنديد و يه چايي ذيگه برام ريخت و سيگاري روشن كرد و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت83 رمان یاسمین
من از اون هايي بودم كه بدبختي م زياد بوده . . توي اين دنيا ، هركسي يه جور گرفتاره . حاال بعضي ها كمتر ، بعضي ها بيشتر-
يادت كه هست كجاي داستان بوديم ؟
! حاال دلت رو بگذار جاي اون موقع من تا بفهمي من چي كشيدم
! يه پسر چهارده ساله كه يه نفر رو كشته باشه و رفيقش هم كشته شده باشه
! تنها و بي پناه
ديدم دلم مي خواد براي يه نفر درد و دل كنم . راه افتادم و از يتيم خونه بيرون رفتم . رفتم تو باغ . خدا خدا ميكردم كه رضا اونجا
باشه كه بود . تا منو ديد گفت : منتظرت بودم ، چه خبره تو اون خراب شده ؟
براش تمام ماجرا رو تعريف كردم و بعدش زدم زير گريه . بغلم كرد و دلداريم داد و گفت : ديدم امروز خيلي اونجا رفت و آمده .
نگو اين عفريته مرده ! حاال ديگه خودت رو ناراحت نكن . حقش بود . زن كثيفي بود . تو هم كه عمدا اين كارو نكردي . پس ديگه
بهش فكر نكن . بعد از اين هم موندنت اينجا فايده نداره . بايد بزني به چاك . برو دنبال سرنوشت از اينجا موندن به هيچي نمي
رسي . من فردا برات كمي پول جور ميكنم االن تو يه هنر داري . اين ساز كه تو ميزني . نميزاره گرسنه بموني . راه بيفت برو
. دنبال قسمت . تا خدا برات چي بخواد
بهش گفتم رضا بيا با هم بريم . گفت : براي من اون بيرون هيچي نداره . اما براي تو چرا . پرسيدم اصال چرا تو رو آوردن ديوونه
. خونه . تا حاال چند بار اين رو ازت پرسيدم ولي هيچوقت جواب ندادي . گفت به چه دردت مي خوره بدوني ؟ گفتم همينطوري
سر و سامون داشتم . خونه زندگي داشتم اما نگذاشتن زندگي كنم . . نگاهي بهم كرد و گفت منم يه روزي واسه خودم آدم بودم
. حاال ديگه گذشته ، ولش كن
بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي
. ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم
درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خالصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده
دختره مريض . شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر
. بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 00 ،08 ساله بود
چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين
. ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها
ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال
. زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود
تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس . چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو
. داشتيم نه راه پيش
چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته . پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه
. ميكنن ، بريم اونجا
راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم . خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم
. به اون كلبه ها
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش .
. جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك
. شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر . در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش
بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا
ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو
شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم
. كه تو ده ها و شهرستون ها اعالميه پخش مي كنن
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حاال شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پیش ما دارین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃🏴 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت84 رمان یاسمین
ما بهم نگاه كرديم و اوني كه از همه مون پيرتر بود گفت آخه سركار اينجا يه نفر مرده ، يه جنازه تو اينجا داريم . خوبيت نداره .
. يه دختر جوون بوده ، اينم باباشه ، گناه داره
. خنديد و گفت چه عيبي داره ؟ اون خدا بيامرز هم خوشش مياد و همگي زدن زير خنده
! يكي از ماها برگشت گفت ما دستمون نميره به ساز ، كه يكمرتبه يارو دست كرد از بغلش يه هفت تير در آورد اين هوا
بند دلمون پاره شد . لوله شو گرفت طرفمون و گفت اگه يه بار ديگه رو حرف من حرف زدين با اين جنازه ميشين پنج تا ! بعد رو
. به دو تا رفيقاش كرد و گفت چه بلبل زبون شدن واسه ما اين مطرب ها
يكي شون از تو يه كيف ، دو تا بطري در آورد و گذاشت جلو اون گندهه . مشروب بود . خالصه سه تايي شروع كردن به زهر مار
. كردن
. درد سرت ندم ماها هم مجبوري شروع كرديم به ساز زدن . پيرمرد بيچاره هم كه اينو ديد بلند شد تو اون سرما رفت بيرون كلبه
يه ساعتي كه گذشت و كلشون گرم شد و مست كردن ، يكيشون رفت سراغ جنازه به اوناي ديگه گفت اگه اين دخترك زنده بود و
.االن يه رقصي هم واسمون ميكرد بد نبود ها ! ما ها يه دفعه دست از زدن برداشتيم . مثل برق گرفته ها خشكمون زد
! يارو گنده بلند شد و رفت پيش اون يكي . بعد بيشرف دست زد به بدن جنازه و يه خنده شيطوني كرد و گفت : تنش كه گرمه
بعد بيحيا روي مرده رو باز كرد ! سه تايي در گوش هم چيزهايي گفتن خنديدن . خون خونمون رو ميخورد . از يه طرف
. نميتونستيم طاقت بياريم ، از يه طرف جرات نداشتيم جيك بزنيم . مامور دولت شوخي بردار نبود كه
! اون سه تا ، ديگه بدون حرف نشستن . اوستامون در گوش من گفت جوون غيزت كن و واسه خودت يه خونه تو بهشت خدا بخر
پرسيدم چيكار كنم ؟ گفت غلط نكرده باشم اينا خيال دارن شب كه همه خوابيم برن سراغ اين جنازه و باهاش بي ناموسي كنن ! تو
. كدخدا و اهالي رو بياري اينجا . بايد به جوري بري به ده اين پيرمرد
. گفتم تو اين برف ؟ تازه اگه جون سالم بدر ببرم . گرگها امونم نميدن
. گفت پناه به خدا ببر و برو . ناموس اين پيرمرد ، ناموس ماست . برو جوون . درد سرت ندم
. قرار شد اونا سر مامورها رو گرم كنن تا من برم و برگردم
انگار خدا بهم زور و قوت چند تا مرد رو داده . يواشكي هر جوري بود از كلبه زدم بيرون . اسم خدا رو ياد كردم و زدم تو برفها
وقتي از دور صداي پارس سگهاي ده رو شنيدم ، خدارو شكر كردم ، شروع كردم به فرياد زدن و . بود كه تمام راه رو دويدم
. هوار كشيدن دهاتي ها ريختن بيرون . كدخدا رو ديدم و جريان رو بهش گفتم و افتادم
. ديگه ناي حرف زدن نداشتم . من رو گذاشتن تو خونه كدخدا و همه مردها با چوب و داس و بيل ، راه افتادن طرف كلبه ها
زن هاي ده كه فهميده بودن من چيكار كردم ، يكي برام چايي مي آورد ، يكي نون مي آورد يكي گوشت قورمه مي آورد. خالصه
. خيلي عزت و احترامم كردن
. دمدمه هاي صبح بود كه سر و صداي الاله اال هلل و هللا اكبر بلند شد . پريدم بيرون
اهالي ده بودن . شكر خدا بموقع رسيده بودن و اتفاقي نيافتاده بود . جنازه رو با سالم صلوات دفن كردن و همه چيز بخير گذشت و
. من و رفقام شديم عزيز اون ده
همون شب خونه كدخدا ، چشم من به دختر كدخدا افتاد و خاطر خواهش شدم . اونم انگار منو پسنديده بود كه هي جلوم مي اومد و
. يواشكي بهم مي خنديد
ديدم نمي تونم ازش بگذرم . يه جوري به اوستامون جريان رو رسوندم . اون بيچاره هم ريش سفيدي كرد و دختره رو برام
خواستگاري كرد . كدخدا هم كه از كار من خيلي خوشش اومده بود با پا در مياني ريش سفيدهاي ده موافقت كرد و عقد و عروسي
. موكول شد به بعد از چله اون دختر . قرار هم شد كه من تو همون ده بمونم و يه تيكه زمين كدخدا بهم بده و مشغول كار بشم
آقايي كه تو باشي بعد از چله ، عروسي ما سرگرفت و يه سال بعد صاحب يه دختر شديم . با هم خوب و خوش زندگي مي كرديم كه
فيل من ياد هندوستان كرد و كم كم نق و نوق من شروع شد كه تو اين ده هيچ كاري نميشه كرد و آدم به هيچ جا نمي رسه و بايد
. بريم شهر . بالخره هم كدخدا و زنم رضايت دادن و ما راهي شهر شديم
خالصه تو شهر دو تا اتاق اجاره كرديم و من تو يه كارخونه شروع به كار كردم . عصر ها هم تو يه جا ساز مي زدم و آخرهاي
. شب بر ميگشتم خونه ، پول خوبي هم در مي آوردم
خوشحال بودم كه زن و بچه ام راحت زندگي مي كنن و داره كم كم وضعمون رو براه ميشه تا اينكه يه شب اونجايي كه ساز مي زدم
يعني وسط هاي شب بود كه مامورها ريختن اونجا . من هم زدم به چاك كه يقه مو كسي نگيره . گويا اون پشت . رو تعطيل كردن
. بساط قمار و از اين حرفها بوده ، خالصه دو ساعتي زودتر اومدم خونه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662