eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿حکایت پادشاه و سه وزیر🌿 خیلی قشنگه🌿🍒 در یکی از روزها، 🔱 پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند•••• از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها 🍍🍑🍒 و محصولات تازه پر کنند ☝ همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند•••            وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند 🌸🍃 😇وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد. 😊 اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود 😁و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.  روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند  وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند 🌐در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند           ✅وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید  ✅اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد  ✅و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.  خیلی از ماها فکر میکنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛ و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.😔 👈در حالی که امر و نهی خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.  حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،  اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،  در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ••••••  نظرت چیست؟ آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به سود می رسانند.  خداوند می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی بقره۱۹۷) مگر نه اینکه دنیا مزرعه ای است برای آخرت. توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عاشقان_مادر_سادات^ نمیدانم چرا مادرمون تو فضای مجازی هم غریبند چون کانالی که به اسم حضرت زهرا س زدیم را شماها خالی گذاشتید این رسمش بچه شیعه باشی و کانال حضرت زهرا س عضو نباشی باذکرصلوات وارد شوید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a #ورود_به_بقیع_مجازی^👆👆
فصل 32 سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید.از بالاي ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراغهاي ریزرنگی،تزئین شده بود،خیره شدم.در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند.روي میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد.داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند،ولی مهمانان از راه می رسیدند و روي صندلی ها جا خوش می کردند.هفته پیش،خود سهیل براي حسین کارت دعوت برده بود.صبح،براي دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود،وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد.آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم.پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزي و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلاي ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روي شانه هایم میریخت.به قیافه ام دقیق شدم.قد بلند و هیکلی لاغر داشتم.پوست گندمی با چشمان درشت و خاکستري رنگ،گونه هاي برجسته و لبهاي نازك که به چانه اي گرد ختم میشد.دوباره به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهاي بلند و نازك و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.به احترام حسین شال نازکی روي موهایم انداختم.شال هم از جنس پارچه لباسم و پرازمنجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیري رنگ به تن داشت.موهایش را تازه بور کرده بود. هررنگی به موهاي بی نوایش می زد به صورتش آنقدر می آمد که گاهی در می ماندم رنگ اصلی موهایش چیست؟آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم.به زن دایی ام نگاه کردم.ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود.به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جاربزند.عموي بزرگم هنوز نیامده بود.دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند.هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه اي نگاه مادرم با من تلاقی کرد.فوري جلو آمد و گفت:مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردي؟ با خنده گفتم:این مد جدید امساله،توي ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.مادرم سري تکان داد و گفت:به حق چیزهاي ندیده،نازي و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه.تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت: - واي مهتاب چقدر ناز شدي! خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدي.مامانت اینا کوشن؟لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.بهتر!حوصله ندارم دوباره غرغر کنه.بعد سري چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟ دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد. لیلا لحظه اي مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟ - آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا براي تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازي خانم و پسرش وارد شدندو گوشه اي نشستند.براي سلام کردن جلو رفتم،نازي خانم که پیراهن کوتاه و یقه بازي از ساتن قرمز پوشیده بود،بلند شد و صورتم را بوسید:واي!ماشاالله،مهتاب جون چقدرماه شدي...بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...با کوروش سلام و احوالپرسی مختصري کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم.لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرماي هوا اضافه می شد.صداي ارکستر بلندتر وکرکننده شده بود.براي اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم.همانطور که به دختر و پسرانی که می رقصیدند،خیره مانده بودم به حرف هاي لیلا هم گوش می کردم.ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:- مهتاب،اومد!برگشتم و به طرف در نگاه کردم.حسین با کت و شلواري سربی و تیره و موهاي مرتب و صورت متبسمش وارد شد.یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدي گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت.بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم: - سلام،خوش کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام.حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روي یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست.از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوك کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صداي هلهله و کل وارد شدند.واي که چقدر زیبا و برازنده بودند.لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پري داستانها کرده بود.موهایش را جمع کرده و با تاج درخشانی آراسته بودند.آبشاري از گل هاي مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود.سهیل هم زیبا و جذاب شده بود.کت و شلوار مشکی،و صورت اصلاح شده اش،برق می زد.تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد.بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارجوشد.لیلا با خنده گفت:- مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره! بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم.حسین تنها در گوشه اي نشسته و خیره به فواره آب مانده بود.جلو رفتم و کنارش نشستم.با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت.با ملایمت پرسیدم:خسته شدي؟...بهت بد می گذره،نه؟حسین سري تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم.هوا توي سالن، خفه کننده شده... چند لحظه اي هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت:- چقدر امشب خوشگل شدي.این پیراهن خیلی بهت میاد.با خنده گفتم:تو هم محشر شدي.این کت و شلوار رو تازه خریدي؟حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که براي خودم لباس نخریده بودم.هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوزو شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم: - عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد. حسین دوباره در سکوت به من خیره شد.سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود.صداي آهسته اش در گوشم نشست:- مهتاب،تو به خاطر من روسري سرت کردي،نه؟بدون حرف سر تکان دادم.حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم.با شنیدن صداي مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی. وقتی وارد سالن شدم،مادرم مشکوك نگاهم می کرد.دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم.پرهام هم آمده بود و گوشه اي نشسته بود.به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید.با دیدنم،سري تکان داد و مشغول صحبت با امید شد. موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقاي ایزدي کجاست؟سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه! موقعی که اعلام کردند مهمانان براي شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد.مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان براي رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد.بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه اي دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند.در تعجب بودم اینهمه غذایی که روي هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روي باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد.در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد.به حرکات حسین دقیق شدم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه اي گوشت مرغ در بشقابش کشید.گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد.نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم.سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت.من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم.میز شام در ایوان بود.نسیم خنکی در لابلاي موهایم پیچید.بشقابم را پر ازتکه هاي جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم.یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه ازکباب را داخل بشقابش سر دادم.سربلند کرد تا تشکر کند.صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود.به روبرویش نگاه کردم،نازي خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد.پاهایش را روي هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود. زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم.احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد.کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم:- آقاي ایزدي،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست. ^ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گاهی چه قدر بی حوصله و کم طاقت میشوم وقتی دعایم به اجابت نمیرسد چشم میبندم و لحظه ای تامل میکنم جور دیگری میبینم خداوندا! گاهی یادم میرود چیزهایی که امروز دارم پاسخ دعاهای چند سال پیشم هست گاهی یادم میرود بنده هستم و صلاحم را تو بهتر میدانی گاهی هم شاید باید گوشه ای خلوت کنم و یک دل سیر گریه کنم و بگویم: "پروردگارا ببخش آن گناهی را که سبب حبس و برآورده نشدن دعایم میشود" مراببخش به خاطر تمام لحظاتی که بودی و حضورت را احساس نکردم و نا امید بودم. ببخش همه را صدا زدم و هر دری را زدم ، جز نام تو و درگاه تو را. ببخشم برای تمام لحظاتی که منتظرم بودی و من نبودم . ببخشم برای تمام گله هایی که کردم و نفهمیدم که گاهی از سر حکمت نمیدهی و از سر رحمت دادی و تشکر نکردم. و در نهایت بر تو توکل میکنم ، چه زیبا گفتی: "آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟" _داستان _و _رمان _مذهبی ^ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤️ پِـیِ کدام نخود سیاه بفرستم دلم را ؟! وقتی فقط بهانه شش گوشه حُــ سِــ ـیــ ــن •••• را گرفته است ؟! "حســــــــــــــیـن جــــــــان" هوای دو نفره نه چتر می خواهد و نه باران ...! فقط یک حرم می خواهد و زائری خسته ...! بطلـــــب آقــــا ... دلــــتــــنــــگـــــم ...! 🍃❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹🍃🌹🍃 💐اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه💐 🌤ای آرزوی دیده و دل ها بیا بیا در سینه شد ز هجر تو غوغا بیا بیا 🌤آه ای مسافر همه دلهای بی قرار ای دیدن تو اوج تمنا بیا بیا 🌤از کوچه ای که قلب من افتاده روی خاک  بهر گذر تو ای شه والا بیا بیا 🌤کعبه به اشک زمزم خود ناله می کند  ای کعبه تمام دو دنیا بیا بیا 🌤عیسی بن مریم از دم خود خوانده نام تو  آه ای مسیح جانِ مسیحا بیا بیا 🌤موسی طلب نموده جمال تو را به طور  ای سایه تو پرتو سینا بیا بیا 🌤در شام گیسوان سیاهت همه اسیر  ای روز هجر تو شب یلدا بیا بیا 🌤خیمه نشین فاطمه خیمه کجا زدی  مُردم ز غصه یوسف زهرا بیا بیا 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گاهی چه قدر بی حوصله و کم طاقت میشوم وقتی دعایم به اجابت نمیرسد چشم میبندم و لحظه ای تامل میکنم جور دیگری میبینم خداوندا! گاهی یادم میرود چیزهایی که امروز دارم پاسخ دعاهای چند سال پیشم هست گاهی یادم میرود بنده هستم و صلاحم را تو بهتر میدانی گاهی هم شاید باید گوشه ای خلوت کنم و یک دل سیر گریه کنم و بگویم: "پروردگارا ببخش آن گناهی را که سبب حبس و برآورده نشدن دعایم میشود" مراببخش به خاطر تمام لحظاتی که بودی و حضورت را احساس نکردم و نا امید بودم. ببخش همه را صدا زدم و هر دری را زدم ، جز نام تو و درگاه تو را. ببخشم برای تمام لحظاتی که منتظرم بودی و من نبودم . ببخشم برای تمام گله هایی که کردم و نفهمیدم که گاهی از سر حکمت نمیدهی و از سر رحمت دادی و تشکر نکردم. و در نهایت بر تو توکل میکنم ، چه زیبا گفتی: "آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟" http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗 🌸باغبان عـــمرے طولاني دارد 🌷چوڹ با گــل سر و ڪار دارد 🌸ولي من عمرے 🌷طولاني تر از باغباڹ دارم 🌸چوڹ دوستاني 🌷زیباتر از گل مثل شما دارم #عصرتون_بخیر 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 🌸 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣ روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی ! " چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی ! حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !🌾🌿 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃
🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃💐🍃🌸 💐🍂🍃🌸🍃 🍂🌸 🍃 ✍هیچ گمنامی در این شهدا نمی توانی پیدا کنی ، آنکه گمنام است ما هستیم ،شهیدی که گرد او خانواده ای حلقه زده وبرایش اشک میریزد گمنام نیست ، این همه شور وحال که در این فضا حاکم است از برکت این شهداست وهمه برای آنها اینجا جمع شده اند وبهتر بگویم گمنام ما هستیم نه اینها که به فرموده حق تعالی زنده اند ، بلند می شوم که چرخی بزنم ، کمی دورتر در کنار مزار یک شهید گمنام کودکی بیقراری می کند و مادرش او را روی پای می چرخاند. وقتی نگاه پرسش گر مرا می بیند که لابد پیش خودم می پرسم:” این چجورشه؟ مگه بچه این قدیو میارن تو اینجا شب قدر؟ اذیت میشه…”میخواهم عکسی از این صحنه به یادگار بگیرم ، انگار حرفی در گلویش مانده و می گوید:” این بچه رو از صدقه سر شهدا دارم. هرچه دارم از صدقه سر اوناست.دوسال پیش ازنذر به همین شهید گمنام که بالای سرش هستیم طلب کردم ، امشب اومدم بگم این بچه رو می خوام عین همینا تربیت کنم … عینه همین ها…” و اشک میریزد… معجزه شهدا را شنیده بودم، اما شاید باورش برایم سخت بود یا لاقل انقدر عینی نبود. امشب بر من چه می گذشت و به چه دلیل خداوند اینهمه جادوی عشق را از آنها که عند ربهم یرزقونند برایم به تماشا گذاشته بود… http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸🍃💐🍃🌸🍂