eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍❤️ 💌 😔یک کلمه هم نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید... اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش شدم و رفتم اون اتاق با گردم جوری که به افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید واقعا سخت بود این گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ... تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد... گفت دوست ندارم کنم رفت و پشت سرش رو هم نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم... 😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم گرفتم و خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم... 😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟ 😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این کار دنیاست...؟ نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه... 😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی...؟ گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن.... ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
‍❤️ 💌 ✍از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم... الله رو شکر کردم در دلم ازش کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم میکردم که شاید من امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم... ♥️دلم یک نگاه گرم و پر از میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم گردوئی هم میخواست... همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن خجالت میکشیدم نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم. با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا اونی که محرمته کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم... اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه روش فکر کنم گردوئیه از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود... آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین... 😰 لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞 نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت 😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود 😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد 😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره... 😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد 😒منم باهاش کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم... 🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند ☹️ولی خوب رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم آخه چرا شدی پریدی وسط اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن... 😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی ولی باهاش نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت... 😡اما دادم که باهاش نکنم... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
💎ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ. ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ... 👤عبید زاکانی 📚 @Dastanvpand
شیدا تصمیم نداشت دست از تلاش برداره، اون فقط یک بار عاشق شده بود، همین یک بار و عاشق مردی به اسم سهیل... ساعت 4 شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری کوچیک و قشنگی ... اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟ ... آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا، روی همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این صحنه همیشه فاطمه رو سر ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد. روی تخته سنگ نشست، باد خنکی میوزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود. فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک چیز ... فقط خداست که این بالا هم همون قدر بزرگ و لا یتناهیه. بعدش هم بوسه فاطمه به دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه دلخوری ها تموم شده و اون وقت بود که فاطمه سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول عاشق عاشق میشدند. سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این دست دلتنگ بوسه فاطمست و چقدر بی تاب نوازش سرش. آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر خدای فاطمه بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به خدای فاطمه فکر کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از خدا کمک می خواست. شاید حالا هم وقتش باشه خدا رو صدا بزنه، آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که صبر فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه فقط چند جمله گفت: خدایا تو که اینجا بزرگیت بیشتر تو چشم میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و کمکم کن به فاطمه ثابت کنم من به قولم وفا کردم، کمک کن که باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فاطمه حرامی انجام ندادم، همش حلال بود، حالای که خودت تعریفش کردی. همون حلالش هم دیگه تموم شده بود. خودت شر شیدا رو از زندگیم کم کن... خودت اطمینان فاطمه رو بهم برگردون... *** به خونه خودشون که رسید برقها خاموش بود، آروم لباساشو در آورد و آهسته توی اتاقشون رو نگاهی انداخت، فاطمه خوابیده بود، رفت بالای سرش، به چهره سفید و ساده فاطمه نگاهی انداخت، به موهای قهوه ایش، به نفسهای آرومش... سری پایین انداخت و آهی کشید، لحظه ای با خودش فکر کرد کاش فاطمه اینقدر دوست داشتنی نبود، کاش فاطمه هم عین سها یا عین مژگان زن داداشش بود، بی تفاوت و آزاد، بی قید. شاید اون موقع سهیل هم عین سهند برادرش آزاد بود که هر جوری رفتار کنه، درسته سهیل خیلی بیشتر از سهند زیاده روی کرده بود، اما فرق این دو تا همین بود، سهند خیلی ترسو تر از خودش بود، مطمئن بود که اگر اون هم دل و جرات سهیل رو داشت، ازش کم نمی آورد. اما صورت رنگ پریده فاطمه بهش میگفت، مژگان کجا و فاطمه کجا؟ مژگانی که برای تلافی کارهای شوهرش اون هم روابطش رو با مردهای دیگه آزاد تر کرده بود کجا و فاطمه صبور و پاک اون کجا،جلف بازی های مژگان کجا و متانت فاطمه کجا؟ بدخلقی مژگان با سهند و خوش خلقی هاش با مردهای دیگه کجا و لبخند دائمی فاطمه تنها و تنها برای سهیل کجا؟ دلش میخواست با دستهاش موهای حالت دار فاطمه رو نوازش کنه، یا حتی برای لحظه ای که شده محکم بغلش کنه، اما میترسید... میترسید که پس زده بشه و اون وقت .... با اینکه دلش نمی خواست، ازاتاق خواب بیرون اومد و رفت توی اتاق کارش خوابید، میترسید کنار فاطمه بخوابه، میدونست نمی تونه فاطمه دوست داشتنی خودش رو ببینه اما در آغوشش نگیره ... تمام مدت توی این فکر بود که چطور به فاطمه ثابت کنه که هنوز هم بی نهایت دوستش داره، که زیر قولاش نزده، که حتی تصمیم گرفته بوده که تمام عادات بدش رو رها کنه ... فقط امیدوار بود که دیگه شیدا دور و بر زندگیش نچرخه و الا... وقت نماز صبح که رسید فاطمه خسته و کوفته از جاش بلند شد، احساس کرد تمام بدنش گرفته و درد میکنه، که این دردها از فشار عصبی ای بود که دیشب بهش وارد شده بود و نتونسته بود هیچ جوری خودش رو تخلیه کنه، اگر می تونست همون دیشب بره تو اتاق و زار زار گریه کنه، یا اگه می تونست انقدر داد بزنه که تمام عقده هاش خالی بشه، مطمئنا الان این تن درد وحشتناک رو نداشت، نفس خسته ای کشید و آروم و به سختی از جاش بلند شد. ترجیح داد نمازش رو جایی بخونه که صداش به بچه ها نرسه، برای همین سجاده و چادرش رو برداشت و رفت روی بالکن بزرگشون پهن کرد، و مشغول عبادت شد، فقط نسیم خنک تابستون و شب سیاه و چادر سفید وقتی با یک عالمه ستاره توی آسمون همراه میشدند میتونستند تن و روح خسته فاطمه رو تسلی بدند. و چه لذتی داره وقتی آدم در اوج مشکلات دستش رو به دست کسی بده که میدونه هر چیزی که در عالم هست تحت اختیار اونه. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از اینکه نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس نمیرسد، سهیل که خونه نبود و اتاق علی و ریحانه هم دور بود، برای همین آزادانه شروع کرد به گریه کردن: الهی و ربی، الهی و ربی، الهی و ربی من لی غیرک )معبود و مربی من، به جز شما من چه کسی رو دارم.( خدا خدا میکرد و زار زار گریه میکرد، احساس میکرد هزاران کیلو بار روی دلشه که با ریختن این اشکها داره کم کم سبک و سبک تر میشه، نمیدونست واقعا چرا اینقدر دلش گرفته، از اینکه بعد از دو سال از گذشتن اون همه اضطراب، باز هم برای بار هزارم بهش ثابت شد که همسرش بهش خیانت میکنه، یا نه، از اینکه شاید اگر موقع ازدواج بیشتر دقت میکرد زندگی بیشتر بر وفق مرادش میگشت.... یا از اینکه اگر یک روزی علی و ریحانه بزرگ شدند چی میخواد در مورد پدرشون بهشون بگه؟ بگه که پدرتون مردیه که.... یا اینکه کسی رو که دوباره داشت بهش ثابت میشد دوستش داره برای بار چندم از دست داد ... بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد: -خدایا باشه، باشه بازم نمیگم چرا.... خدایا میگم چطوری؟ چطوری زندگی کنم، خدایا درد دادی، درمانشم بده، .... خدایا چیکار کنم با این ودیعه هایی که به من سپردی؟ چطوری بزرگشون کنم؟... خدایا با این دل خرابم چیکار کنم... خدایا تو رب منی، تو خدای منی، تو الله منی... من جز آغوش تو به کجا پناه ببرم؟.... سهیل که توی اتاق کارش بود و فاطمه از وجودش بی خبر بود، با صدای فاطمه از خواب بیدار شده بودو از توی پنجره به بالکن نگاه میکرد،به راز و نیاز فاطمه گوش میداد و با خودش فکر کرد فرشته ای رو میبینه که بال و پرش شکسته، خودش بال و پرش رو شکسته بود، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، در بالکن رو که نیمه باز بود آروم باز کرد و پشت فاطمه روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داد... فاطمه که متوجه حضور سهیل نشده بود همچنان زار میزد و راز و نیاز میکرد. تا اینکه کم کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن. سهیل که تا اون لحظه ساکت بود، آروم گفت: خورشید داره طلوع میکنه، میگن هر کی موقع طلوع خورشید بیدار باشه و طلوع رو از اول تا آخرش ببینه، هر آرزویی کنه بر آورده میشه... فاطمه که از حضور سهیل بی اطلاع بود ترسید، فوری برگشت،قلب سهیل با دیدن چشمهای ورم کرده و متعجب فاطمه که به سختی باز میشد، لحظه ای از حرکت ایستاد،با مهربونی و در عین حال جدیت مستقیم زل زد توی چشمهاش، میخواست فاطمه صداقت رو از چشمهاش بخونه، میخواست بفهمه که داره بهش راست میگه و گفت: اگه بهت بگم توی تمام این دوسالی که بهت قول دادم، حتی یک بارم کار حرامی انجام ندادم باور میکنی؟ فاطمه برگشت به سمت خورشید و چیزی نگفت، سهیل ادامه داد: برای دیشب خیلی حرف دارم که باید بهت بگم و تو هم باید بهم گوش بدی.... اما الان فقط اینو می تونم بگم که باور کن من به خاطر تو دو سال تمام حتی یک بار هم زیر قولمون نزدم، مخصوصا زیر قولی که براش دست روی قرآن گذاشتم. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اینها رو گفت و منتظر واکنش فاطمه شد، اما وقتی با سکوتش مواجه شد گفت: -نمی خوای چیزی بگی؟ حرفم رو قبول نکردی یا اینکه ... به فاطمه که حالا پشتش رو بهش کرده بود نگاهی کرد، اما وقتی دید حرف زدن بی فایدست اون هم سکوت کرد. و هر دو با هم به تماشای طلوع آفتاب مشغول شدند، و در دل دعا میکردند، فاطمه دعا میکرد که خداوند بهش راه رو نشون بده، خدا خودش زندگی به هم ریختش رو سر و سامون بده و سهیل دعا میکرد که خدا هیچ وقت فاطمه رو ازش نگیره، مخصوصا حالا که دو سال تمام سر قولش به فاطمه ایستاده بود. هر دو در حال راز و نیاز با خدا بودند، یکی بر سر سجاده و دیگری نشسته بر خاک... صدای زنگ موبایل بدجوری روی اعصابش بود، دیشب که نخوابیده بود، ریحانه تا صبح تب داشت و مجبور بود بالای سرش بشینه، خودش از تب خاطره خوبی نداشت، بچه که بود یک بار تشنج کرده بود، برای همین حسابی نگران ریحانه بود و حتی یک لحظه هم چشم روی چشم نگذاشته بود تا اینکه بعد از نماز صبح که تب ریحانه کم شده بود سهیل به زور مجبورش کرده بود بره بخوابه و بهش قول داده بود بالا سرش میشینه و حواسش هست. اما حالا این خروس بی محل کی می تونست باشه که خوابش رو به هم زده بود... گوشی رو نگاه کرد یک شماره ناشناس بود، با تعجب ابرویی بالا انداخت و با خواب آلودگی جواب داد: بله صدای مردی توی گوشی پیچید: -سلام خانوم شاه حسینی -سلام بله بفرمایید؟ -حالتون خوبه؟ -ممنون. -راستش من محسن هستم. شناختید؟ فاطمه کمی فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید، محسن نامی توی خاطرش نیومد برای همین خیلی سرد جواب داد:خیر -محسن هستم، برادر مهران، شوهر ساجده، خواهر مرحومتون دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با شنیدن این حرف انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند، از رختخواب بلند شد و با تعجب پرسید: -بله، به جا آوردم، خوب هستید؟ -ممنون،ببخشید مزاحم شدم -خواهش میکنم، بفرمایید -چند روز پیش بین درخواست دهندگان کار توی کارگاهمون اسم شما رو دیدم، مثل اینکه در خواست داده بودید برای کار،میخواستم دعوت کنم فردا صبح تشریف بیارید برای مصاحبه فاطمه گیج شده بود، -درخواست کار؟ توی کدوم کارگاه؟ -یعنی شما توی کارگاه قالی بافی نقش جهان درخواست نداده بودید؟ فاطمه یادش اومد که یک ماه پیش همچین در خواستی داده بود، اما نمیدونست که محسن هم اونجا کار میکنه، لحظه ای مردد شد اما ازونجایی که خیلی دوست داشت توی اون کارگاه قبولش کنند گفت: -آهان بله، ببخشید چون مدت زیادی ازش گذشته در خاطرم نمونده بود. -بله خواهش میکنم، من با دیدن اسمتون مطمئن شدم که خود شمایید چون یادمه دبیرستان هم که بودید قالی های زیبایی میبافتید. -شما لطف دارید، خوب الان من باید چیکار کنم. -تشریف بیارید کارگاه تا با هم در مورد نحوه کار صحبت کنیم فردا راس ساعت 9 صبح. -بله حتما. -امری نیست؟ -عرضی نیست. ممنون. -خدانگهدار -خداحافظ محسن گوشی رو که قطع کرد احساس کرد کمی از گر گرفتگیش کم شده، با این که مدت زمان خیلی زیادی از خاطرات گذشتش میگذشت، اما باز هم احساس میکرد که هنوز هم این صدا رو دوست داره، تا این افکار به ذهنش دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‍ 🌸 این ماه پر برکته ✨ حروفشم رحمت و برکته الله متعاله😍 🌸شیخ محمّدصالح پردل حفظه الله نشر= صدقه جاریه ‍ ‍ 🌸 این ماه پر برکته ✨ حروفشم رحمت و برکته الله متعاله😍 🌸شیخ محمّدصالح پردل حفظه الله نشر= صدقه جاریه 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ . ┉┉┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉┉ ┉┉┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉┉
داستانی بسیار زیبا و غم انگیز 🌟 جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خداوند قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... ▫️روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. ▫️در آن پیام نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ ▫️به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی! ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.💐 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 🌛در کــانـــــال 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايت جالب👌 🌟مردي با دوچرخه به خط مرزي می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزي می پرسد « در کیسه ها چه داري؟ او می گوید (( شن )) مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوك بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگري نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوك بودن این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودي ، راستش را بگو چه چیزي را از مرز رد می کردي؟ قاچاقچی میگوید : دوچرخه! بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 🌛در کــانـــــال 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داناترین_معلم ✅کسی، معلّم کلاس می شود؛ که داناتر از همه ی اهلِ کلاس است ☘یا صاحب الزمان عج☘ ✨ تو تنها معدن کامل علمِ خدایی.. ببین؛ دنیا بدون توشبیه کلاسِ بی معلم شده #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✲🕊✲🕊✲🕊✲🕊✲
💎پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟    دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.   پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.   پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!   @Dastanvpand
به شادی معتاد شوید! آنقدر تمرین کنید وجود وافکارتان راازآنچه باعث شادیتان میشود پرکنید تا.. معتادشوید.. شادی تنهادارویی است که عوارض جانبی نداره 💗☘ @Dastanvpand
خـــدایا ..🌱 راه به سمت تو نزدیک است منم که با گناهانم از تو دور شده ام #دستهایم خالیست .. و نگاهم به سمت تو امیدوار .. #پناه میبرم به مهربانیت رهایم مکن ای مهربان ترین مهربانان پناهم باش.. 🌹🌱 @Dastanvpand
🌱🕊 🔴بالاخره کانال بهلول پیدا کردم براتون😍😘 🔞حکایت و سخن بزرگان پر از مطالب جذاب و خواندنی 🔵اینم لینکش👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 #از_دست_ندید❤️👆❤️🌷
🍃🌸ســـلام صبحتون زیبـا🌸🍃 امروز اول صبح از باغ محبت سبدی از ‌مهر را مخصوص شما خوبان آورده ام تا به بوی خوش آن خاطرتان همیشه شاد شود 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💕 ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ؛ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺭﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ... ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ… ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮييد ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ؛ ﺑﺎ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ.. ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ... ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﺪ. ﻭﻟﯽ.. ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
خواص انواع عرقیات گیاهی را بشناسید 👌 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول
‍❤️ ✍فرداش رفتم ولی از دستش بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم... 😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم 🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش کردم ☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی گرفتم و ناراحت بودم توی خونه هم همش فکرم مشغول بود شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم... خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟ 😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم... دیگه اوج و توی بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است 😍خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش شدم خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود خدا رو شکر الله یک و خوب نصیبم کرده دیگه نزدیک بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز بودیم... خیلی بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله دو هفته قبل از آقا گفت که بریم باهم رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
‍❤️ 💌 ✍یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت معمولا دوست نداشتم که باشم در و زیبا بود... برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره... خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب بود... هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز رسید عروسی من با آقا مصطفی.... 😍 خیلی داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود... یکی از ماموستای شهر رو کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای ما کرد و همه جمع آمین گفتن... ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم بود کلام الله.... 😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد... 😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن... بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم میشم..... توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭 یه دفعه صدای از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم روشن نکنید... 😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه... 😒اومد سوار شد دیگه نتونستم کنم اتقد بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود.... وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن و کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده... همه رفتن و به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت عصر رو به بخونیم..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
‍❤️ 💌 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد.... و شروع کرد به گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین بود که من با آقا مصطفی به میخوندیم خیلی خوب بود احساس زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با و نماز میخوند.... نمازمون تموم شد و من یه کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من نکن گفتم چشم...☺️ برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر ... روزها میگذشت من فهمیدم در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش.... معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت به عهده اون بود اما و مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد دم کن و صدام کن چایی بخورم... منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید میخوند و تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود.... 😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر بود که خودم میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی که سخت ترین غذا بود خیییییلی خوبی بود... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍏داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد... یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم! تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت. کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت : بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. 🔰♻️ @Dastanvpand
این مادر چه موجودیه که حتی این بچه گربه بعد گذشتن مرگ مادرش، با باقی مونده‌ استخونهاش داره زندگی میکنه 💔 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌
#سلام‌امام‌زمانم 🌼🍃 ❣سلام اے صبح،اے روز رهایے سلام اے مظهرِعدل خدایے ❣سلام اے جمعہ کے روز ظهورے بہ آقایم بگو پس کے میایے ❣سلام اے وعده گاه وصل جانان نشستم منتظر تا توبیایے #اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌸 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓