eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت صدوهشتادودوم خاتون:چرا ارباب، پسرتونو دیدن حتی شیرم بهش دادن... اما چون خوابشون برده بود بچه رو اوردم کناره ارام خانم. _این بار اشکال نداره اما دفعه ی دیگه از کناره سوگل جداش نکن... خاتون:چشم ارباب. _کاره اتاق به کجا رسید تموم نشد؟؟؟؟ خاتون:فردا دیگه تموم میشه ارباب... سری تکون دادم و با خیاله راحت از کناره خاتون گذشتم... رفتم سمته اتاقی که سوگل توش خوابیده بود و اروم درو باز کردم و رفتم تو اتاق... رفتم جلو نزدیکه تخت. تخت خالی بود... کسی توش نخوابیده بود... فوری چراغارو روشن کرده بودم... تخت بهم ریخته بود اما خبری از سوگل نبود!!!! شروکردم اتاق و گشتن.... اما نبود که نبود.... همه ی عمارت و گشته بودم تا شاید پیداش کنم همه رو از خواب بیدار کردم تا ببینم شاید یکی شون دیده باشدش اما... دریغ از یه نفر... دوباره حرفای شاهینی تو ذهنم چرخید.... _نه... نه سهراب... نهههههههه )سوگل( نمیفهمیدم چی میگه...برگه برنده ینی چی!!!!نقطه ضعف چیه دیگه؟؟؟؟!!!! تازه یادم افتاد این احمق فکر میکرد که من دوس دختره اربابم.... ادم یه تحقیق میکنه بد یه کاریو انجام میده.... واااای امیر عباس... امیر عباسمو چیکار کرده؟؟؟!!!! _تو عمرم ادم به احمق بودنه تو ندیدم... من تو اون عمارت فقط و فقط یه خدمتکارم همین و بس.... بگو با پسرم چیکار کردی؟!!!! بده بچمو ما بریم... مطمئن باش با نگه داشتنه ما اینجا به هیچی نمیرسی... ما برا ارباب پشیزی ارزش نداریم.... سهراب اومد جلو و دستشو اروم کشید رو صورتم. سهراب:اخی... کوچولو... همیشه گفتم سالار خوش سلیقه بوده و هست... انتخاباش همیشه اس بوده... اگه همون روز تو عمارت میدونستم خدمتکاری نمیذاشتم تو عمارت بمونی... تو لایق بهترینایی... دستش داشت میرفت پایین تر که دستشو پس زدم. _ولم کن... دستتو بکش. پوزخندی زد. سهراب:میدونم کیی و از کجا به کجا رسیدی... میدونم نوه ی پریی و اون بچه ای هم که داری میگی بچه ی تو و سالاره... اما متاسفانه بچه رو نتونستم با خودم بیارم... یه جورایی بچت شانس اورد.... _ببند...ببند اون دهنه کثیفتووو...خفه شو... مگه نمیدونی من برا انتقام اینجام و ارباب ازم متنفره!!!! تو احمقی سهراب یه احمقه به تمام معنا.... خدارو هزار بار شکر کردم که بچم به دسته این بی صفت نیوفتاده وگرنه الان معلوم نبود چه بلایی سرش میوورد. سهراب اول خندید بعد قهقه زد. سهراب:من سهرااابم... سهرااااب ... الکی حرکتی نمیکنم... تا مطمئن نباشم کاریو انجام نمیدم... سالار میاد... اربابت میاد... بخاطره پس گرفتنه توام میاد... میاد و خودش با دستای خودش اون عمارت و روستا رو تحویله من میده... من پسره اردلان خااااان... نه...سالار لایقه اون عمارت و اربابی نیست... سالار فقط یه رعیت زاده ی حروم زادس... دیگه نتونستم حرفاشو تحمل کنم... ارباب هر چی بود به اندازه ی سهراب بد و عوضی نبود...ارباب برگشته بود و همه ی خطاهای اردلان خان و درست کرده بود اما سهراب میخواست دوباره حکومته اردلان خانو از سر بگیره... _اونی که حروم زادس تویی نه ارباب... اون هیچی بجز صلاح مردم و نمیخواد... اما تو کثیفی... عینه اردلان خاااان... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوسوم اومد جلو و محکم زد تو گوشم.... سهراب:خفه شو دهنتو ببیند... حیف که فعال نیازت دارم وگرنه جنازتو باید از این در میبردن بیرون.... وبعد داد زد. سهراب:نصرت... نصرت یه مرد اومد تو... نصرت:امر بفرمایید اقا... سهراب:مواظبه این دختره سلیطه باش میخوام زنگ بزنم ساالاااار، براش برنامه ها دارم... _کور خوندی... ارباب و دسته کم گرفتی... ارباب بیدی نیست که با این بادا بلرزه... امیدوارم به زودی شکستتو ببینم که اونم زیاد دور نیست. سهراب:نصرت اینو خفه کن تا بلند نشدم خفش کنم. نصرت با اون دستای پهنش جلو دهنمو گرفت. نصرت:اقا جسارته اما منم فکر نکنم ارباب بخاطره یه دختر همه چیزشو تسلیم کنه... سهراب:صبر کن نصرت... صبر کن )ارباب( مثله اسپنده رو اتیش بودم، اروم و قرار نداشتم... سهراب برده بودتش... سهراب تازه عروسمو برده بود... مادره بچمو برده بود... ارامشمو برده بود... تازگیا بد به این دختر وابسته شده بودم... اما سهراب با زیرکی ازم گرفته بودتش... فکره کارایی که میتونست باهاش بکنه رو که میکردم دیوونه میشدم... سوگل فقط مال من بود... سوگل من بود... زنه من بود... عشقه من بود... اره عشقم بود... چیزی که همیشه از مبتلا شدن بهش میترسیدم... اما حالا با سلول سلولم بند خورده بود.... سهراب برده بودتش... شاهینی خوب گفت که سهراب از جایی ضربه میزنه که به ذهنه هیچ کس نمیرسه... همه ی محافظارو جم کرده بودم... دوس داشتم همشونو باهم یه جا بکشم... بی لیاقت بودن... بی لیاقت. داد زدم. _کدوم گوری بودین... کدوم گوری بودین که نفهمیدین تو این عمارته خراب شده کی وارد میشه و کی خارج میشه؟؟؟!!!! کدوم گوری بودین وقتی زنه منو از این عمارت بردن هاااا.... از هیچ کس صدایی در نیومد. این سری بلند تر داد زدم. _چراااااهمتون لال مونی گرفتین هاااا؟؟؟!!! وااااای بحالتون اگه بلایی سرش بیاد... همتونو یکی یکی میکشم. عماد:ارباب میدونم مقصر مابودیم... اما باور کنین اصلا نفهمیدیم چطور اومدنو چطور رفتن... _این چرت و پرتا منو توجیه نمیکنه عماد... اگه سالم برش گردوندم همه اخراجین اگه که.... همه تونو از دم میکشم... یکی،یکی. عصبانی رفتم داخله عمارت. کیان:ارباب به خودتون مسلط باشین... سوگل خانمو... داد زدم. _چه مسلطی هاااا... میگم سهراب دزدیتتش سهراااااب... گوشیم زنگ خورد. از جیبم درش اوردم شاید یکی باشه که از سوگل خبری داشته باشه. بدونه نگاه کردن به شمارش جواب دادم. _الوووو ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوچهارم صدای سهراب پیچید تو مغزم. سهراب:سلااااام داداش بزرگه.... ارباب سالار... چطوری داداش خوبی؟؟؟ _سهراب... وای که سهراب میکشمن اگه بالیی سره سوگل بیاری. سهراب:وای...وای نگو که دارم از ترس میمیرم ارباب... راستی این سوگل مگه خدمتکاره شما نیس!!!!!؟؟؟ پس چرا انقدر براش جلز و ولیز میکنی براش!!!!! اما خدایی از حق نگذریم خیلی دهن پر کنه... ادم دلش نمیاد فقط نگاهش کنه... بهت حق میدم که ازش بچه دارشی.... داد زدم. _خفه شو... خفه شو عوضی... دستت بهش بخوره خونت حالله... سهراب منو سگ نکن تا از هستی محوت کنم... ول کن سوگل و تو دردت بامنه با اون چیکار داری؟؟؟!!!! سهراب:اخ داداش انقدر سرد حرف نزن... من میترسم بعد جدی شد. سهراب:همش تا ظهره فردا وقته فکر کردن داری... اگه این دختترو رو میخوای باید خودتو تسلیمه من بکنی و پاتو از همه چی بکشی عقب... اما اگه جوابت منفی بود دختررو میکشم و جنازشو میذارم جلو درتون... بیشتر از این از دستم برنمیاد... پس خوب فکراتو بکن... تلفوتو قط کرد. تو یه کلمه دیوونه شدم... تو یه کلمه نابود شدم... عمارتو میخواست... روستا رو میخواست... میخواست دوباره روستارو پر از لجن کنه... کیان:اتفاقی افتاده ارباب!!!!؟! _سهراب بود... کله روستا و عمارتو میخواد تا سوگل و بهم برگردونه.... کیان: احمقه... خیلی احمقه... نمیدونه شما هیچ وقت یه همچین کاریو نمیکنین!!!! نگاهش کردم... میکردم... بخاطره سوگل میکردم...بخاطره ارباب زادم... بخاطره خودم... به خاطره عشقم.... _هر کاریو که بگه میکنم... فقط سوگل و برگردونه کافیه... کیان:شما چی میگین ارباب... روستا به فلاکت میوفته ارباب... _فقط سوگل ازاد شه، این ملک و مال و منال و اینارو نمیخوام )سوگل( دوباره انداخته بودنم تو همون اتاق. سهراب تا امروز ظهر به ارباب مهلت داده بود... تا امروز... دلم میگفت ارباب نمیاد... چرا بیاد... من کیش بودم... من چیش بودم... مگه این نبود که من نوی پری ام... پس سهراااب چی میگفت... چی میگفت... میگفت ارباب میاد... میاد و منو نجات میده...منوووو...سوگلوووو اشکامو پاک کردم و شرو کردم به خودم دل داری دادن... _عب نداره سوگل... شاید تقدیرت همینه... اره تقدیرت مرگه... تو زندگیه بدونه امیر عباس و میخوای چیکار... اصلا مگه میتونی بدونه امیر عباس زندگی کنی... مگه ارباب نمیخواست بکشتت... مگه فرقی بینه ارباب و سهراب بود....بود؟؟؟!!! اره بود... خیلی هم فرق بود... ارباب، ارباب بود...اربابه قلبم بود...اربابه دلم بود...اربابه زندگیم بود... اما سهراب... در باز شدو نصرت اومد تو اتاق. نصرت یه چشم بندیو انداخت جلو پام. نصرت:اینو ببند رو چشماتو پاشو راه بیوفت. مقابله باهاشون فایده ای نداشت، چشم بند و بستم و از جام بلند شدم. نصرت از دستم گرفت و کشید. فکر میکردم مثل دیروز میبرتم تو اتاق اما خلاف فکرم سواره ماشین شدم و ماشین حرکت کرد.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوپنجم )ارباب( منتظره سهراب نشسته بودم... از تصمیمم همه باخبر شده بودن... ارام موافق بود اما ملوک السلطنه و کیان مخالفت میکردن..... برام نه مخالفتشون... نه موافقتشون مهم نبود... برای من فقط و فقط بودنه سوگل مهم بود که نمیدونستم الان کجاست و اون سهرابه عوضی داره باهاش چیکار میکنه.... ملوک السلطنه:ارباب... یکمی بیشتر فکر کنین، زندگیه یه دختر ارزشه اینو نداره که زندگیه یه روستا رو به باد بدین... ارباب منطقی فکر کنین... شما اربابین نباید انقدر احساساتی با این جریان برخورد کنین.... _ساکت ملوک، من تصمیممو گرفتم... بیشتر از این رو عصابه من راه نرو.... ملوک السلطنه:اربا... داد زدم _میگم تمومش کن... کیان:ارباب... این روستا اگه بیوفته دسته سهراب نابود میشه... تخریب میشه...ارباب... _به مردم اعلام کن از این به بعد دیگه من ارباب نیستم هر کی خواست بمونه هر کی خواست بره... ملوک السلطنه:باشه... باشه ارباب تو نخوا... تو گند بزن به همه چی ماهم که مجبوریم فقط اطاعت کنیم... کیان بیا بریم. با خارج شدنه کیان و ملوک سرمو چسبوندم به تاجه مبل... من همه ی اینا رو میدونستم... اما دیگه بیشتر از این توانه ظلم کردن به سوگلو نداشتم.... گوشیم زنگ خور .... جواب دادم... سهراب:سلاااام داداش سالار... فکراتو کردی؟؟؟!!!! _اره... تو سوگل و ازاد کن... هر کاری بخوای میکنم.... سهراب:عاقلی داداشم... خیلی عاقلی... بهترین انتخابو کردی... بیا خودت لیلی تو بگیر... و یه برگه هایی هم هست که خودت باید امضا کنی... میدونی که برا انتقاله اربابی به من باید.... _کجا بیام سهراب؟؟؟؟ سهراب:بیا جنگله سرو... جنگله اردلان خان... پاتوقه همیشگیه من و بابا اردلان... میدونی کجاس که... فقط... تنهای تنها باید بیای... بدونه همراه...فقط خودت. _باشه... تا نیم ساعته دیگه اونجام. بدونه اسلحه راه افتادم، سواره یکی از ماشینا شدم تا برم که کیان جلومو گرفت. کیان:ارباب... نرین... این یه تلس... _برو کنار کیان دیرمه... باید برم. کیان:حداقل بذارین منم بیام... _نه کیان باید تنهابرم. کیان:حداقل بگین کجا میرین؟؟؟؟؟ _جنگله سرو. دیگه اجازه ی سوال بیشتر بهش ندادم و راه افتادم. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوششم سوگل ماشین از حرکت واساد. نصرت:میتونی چشم بندتو باز کنی... چشم بندمو باز کردم... هنوز تو ماشین بودیم. نصرت:دستاتو بیار جلو. دستامو بردم جلو که با یه دستبند بستشون. _این کارا برا چیه؟؟؟!!! منو کجا دارین میبرین؟؟؟ اینجا کجاس؟؟؟!!!! نصرت:حرف نزن... فقط دنبال من راه بیوفت. از ماشین پیاده شد، منم پشته سرش رفتم پایین. دونفر دیگه هم پشتمون را افتادن... رفته رفته، رفتیم تو یه جنگل... ترسیده بودم... ما اینجا چیکار داشتیم چرا منو اورده بودن اینجا!!!! بعد از نیم ساعت راه رفتن به یه جایی رسیدم... یه جایی بود تقریبا وسطه جنگل که اندازه ی یه دایره ی بزرگ، هیچ اثری از درخت نبود... اما اطرافش پر بودن از دارو درخت... یه الاچیق هم کناره همون زمینه دایره شکل بود... جای عجیب و ترسناکی بود. سهراب:اینجارو نگا... مهره ی اصلیمم که اومد. منظورش کی بود؟؟؟ من!!!!! _منو چرا اوردی اینجا؟؟؟!!! از من چی میخوای؟؟؟؟ سهراب اومد جلو و از بازوم گرفت. سهراب:از تو چیزی نمیخوام عزیزم... از اونی که میخوام تو راهه داره میاد. _رواااانی.... یا بکشتم، یا ازادم کن... من که دارم میگم ارباب نمیاد... پس این بازیا چیه؟؟؟!!! این فیلم سینمایی چیه؟؟؟؟!!! سهراب:به وقتش عزیزم همه چیز به وقتش... فیلم سینمایی هم هنوز شرو نشده... منتظرم ساالر بیاد بعد شروعش میکنم... یه فیلم سینمایی درامه.... دراااام... _چی داری میگی؟؟؟ سهراب:اه چقدر حرف میزنی... نصرت دهنه اینو ببند. خواستم مخالفت کنم که با بسته شدنه دهنم نتونستم. سهراب:نصرت... همه چیز طبقه برنامس دیگه؟؟؟؟!!! نمیخوام چیزی خراب بشه. نصرت:همه چیز مطابقه خواسته ی شماس اقا. همه جا محاصرس سهراب:خوبه... بیا سالار... بیا که امروز اخرین روزه زندگیته. چیییی؟؟؟!!! اخرین روزه زندگیته ینی چی؟؟؟؟!! ارباب واقعا داشت میومد!!! واقعاااااا!!!! سهراب:مطمئن شدین كه تنها و بدونه محافظ داره میاد؟؟؟؟ نصرت:بله، حتی کیانم با خودش نیوورده... تنهای تنهاس. سهراب:خوبه.... بعد به من نگاه کرد. سهراب:عشقت کورش کرده... کورش کرده که چشم بسته داره میاد تو دهنه شیییییر. تقلا میکردم که دهنم و باز کنم. این به خودش میگفت شیر!!!! این یه لاشخور بیشتر نبود... فقط یه لاشخور بود. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوهفتم گوشیه نصرت به صدا دراومد..... بعد از قط کردنش رو کرد به سهراب. نصرت:ارباب سالار وارده جنگل شده. سهراب:بیاد... خوش اومده... توام دیگه به این رعیت زاده نگو ارباب... ارباب سالار مرد... از وقتی که وارده جنگل شد مرد.... دلم زیر و رو شد... دلم برا اربابم زیرو رو شد... اربابی که بخاطره زندگیه من داشت خودشو فدا میکرد زیرو شد.... نیا اربابم... نیا ساالرم....نیاااا داشتم اشک میرختم... اشک میریختم برا تنها مرده زندگیم.... سهراب محکم بازومو گرفت و فشار داد. سهراب:مجنونت اومد لیلی.... چشمم به ارباب افتاد... اربابی که یکه و تنها اومده بود بینه یه مشت گرگ... سهراب بلند گفت. سهراب:خوش اومدی... خوش اومدی داداش ساالر.... بعد بلند تر رو به افرادش دادزد. سهراب:گفته بودم که میاد... دیدید اومد... اخه شاه ماهیش دسته منه.... میدونستم که میاد. ارباب:گفتی بیام تا ولش کنی.... اومدم... ولش کن. )ارباب( رسیدم جنگل. رفتم جایی که سهراب گفته بود... میدونستم تا الان ادماش حتما دیدنم و بهش خبر دادن. از دور میدیدمش... دیدمش... بازوش تو دسته سهراب بود...عوضی... سهرابه عوضی... سهراب:خوش اومدی... خوش اومدی داداش سالار... _گفتی بیام تا ولش کنی... اومدم... ولش کن. سهراب:عههههه... زرنگی داداش سالاررر... خیلی زرنگی... اما زرشک... اول قرار دادا رو امضا میکنی... بعد یه امضا خوشگل میزنه پای برگه هایی که درس کردم... بعدم... یه نگاهی به سوگل انداخت و دستشو رو بازوش به حرکت دراورد. سهراب:اگه تونستم و دلم خواست، این کوچولو رو ول میکنم... داشتم قاطی میکردم... _سهراب... حرف زدم گفتم هر کاری و که بخوای و میکنم تا ولش کنی... الانم سره حرفمم... میگی روستا.. میگم باشه... میگی عمارت...میگم باشه... اصلا جوننم مال تو اونو ولش کن... سهراب:واااای اینجا رو نگا... ارباب سالاره سنگ دلو مغرور عاشق شده... دل باخته... دل باخته به سوگل... نوه ی پری... پاش روستا میده... عمارت میده... اربابی شو میده... اینا که هیچ جونشم میده!!!!! کی باورش میشه!!!! رفتم جلوتر.... سهراب سرشو نزدیکه سوگل برد.... سهراب:دختره قشنگیه... سرویس دهی شو نمیدونم اما دهن پر کنه... ببینی چی بوده که ارباب سالارو جذبه خودش کرده!!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهشتادوهشتم داد زدم.... _ازش فاصله بگیر عووووضی... گمشو عقب... کثثثثثافت مگه منو نمیخوای؟؟؟؟!!!! نگا کن جلو چشمات واسادم ولش کن. سهراب:ببین اومدیو نسازی... با من درست صحبت کن، مثال اربابه اینده ام. کناره دستش نصرت بود... نصرتو میشناختم.... خیانت کار.... به نصرت اشاره کرد...نصرتم اصلحه ای که رو کمرش بود و برداشت و رو هوا شلیک کرد. میدونستم یه برنامه هایی دارن... پس شرو شد ....این شلیک شرو کننده ی برنامش بود. بعد از چند دیقه چند تا مرد از بینه درختا اومدن بیرونو دورمو گرفتن. سهراب:رسیدی به اخره خط داداش ساالار.. تموم شد... هر چی تازوندی تموم شد... جونتو میگیرم سالار.... جونتو میگرم ارباااااااب. _باشه... باشه جونمو بگیر تموم شه... اما قبلش بذار سوگل بره... سهراب:د نه د اینجاشو دیگه تو تعیین نمیکنی... من میگم کی تموم شه کی تموم نشه... من میگم کی بره کی نره... کیان راست میگفت، اینجا اومدنم فقط یه دام بود... فقط یه تله بود. _عوضی... عوضییییی... تا ازادش نکنی هیچی رو امضا نمیکنم... هیچی رو. سهراب:اینم دسته تو نیس... دو نفر اومدن و از دستام گرفتن و کشون کشون بردنم پیشه سهراب... زیادی تقلا کردم اما دستام بسته بود... سهراب:از جلو چقدر بدبختیت معلومه سوگل:نباید میومدی ارباب...نباید میومدی... سهراب:الهی... سالار اینم دوست داره هاااا... نمیدونم مهره ی مار داری!؟!؟؟ چشمامو بستم و عصبی غریدم. _سهراب ولش کن بره... سهراب خواست حرف بزنه که صدای شلیک اومد. سهراب:چی شده؟؟؟؟!!!! چه اتفاقی افتاده!!! این صدا ها چیه؟؟؟!!!! نصرت:نمیدونم... سهراب:رودست زدی بهم سالار.. بد رو دست زدی کاره من نبود!!!!! سهراب:هم تورو هم این سوگلی تووووووو میکشم. )سوگل( صدای تیر یک لحظه هم قط نمیشد... خیلی ترسیده بودم... سهراب دستمو کشید و بردتم تو اون الاچیق. سهراب:سالارم بیارین توووو... نصرت تا امضا کردنه این برگه ها کشش بدین... بیارین ساالارووو... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهشتادونهم کشیدتم تو الاچیق و بعدشم ارباب و اوردن. سهراب:نارو زدی سالار... من بهت اعتماد کرده بودم... اما هنوزم دیر نشده... اینارو امضا کن. یه سری برگه رو میز بود که به اونا اشاره میکرد... ارباب:تا سوگل و ازاد نکنی هیچ برگه ای رو امضا نمیکنم... سهراب از کمرش یه اسلحه کشید بیرونو گذاشت روشقیقم سهراب:یا امضاش میکنی یا میکشمش... شوخی ندارم سالارامضا کن.... ارباب:خب... خیله خب... اون وامونده رو بیار پایین... امضا میکنم. همه ی بدنم داشت میلرزید... خیلی میترسیدم... گریه امونمو بریده بود... جلو چشمامو درست نمیتونستم ببینم... ارباب و واضح نمیدیدم.... یه هو دره الاچیق با ضرب باز شد و نصرت اومد تو. نصرت:اقاااا... اقا سهراب... رو دست خوردیم... کیان اومده... همه جا تو محاصرشه... بیشتر از نصفه افراد مام رفتن سمته کیان و بقیشونم یکی یکی دارن میمیرن.... سهراب:خفه شوووو.... نصرت خفه شووووو... اصلحشو بیشتر رو شقیقم فشار داد. سهراب:امضا کن.... سالار امضا کن که اگه نکنی میکشمش لرزیدنم بیشتر شده بود... ترسیدنم به اوج رسیده بود.... ارباب:باشهههه... باشه امضا میکنم... امضا میکنم لعنتی اصلحتو بیار پایین از ترس داره میلرزه... سهراب:خفه... امضا... که صدای گلوله اومد... این دفه خیلی نزدیک بود... انگار که کناره گوشم بود... به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی طوریش نشده که دیدم نصرت افتاد زمین.... جیغ زدم... بلند جیغ زدم... تابحال یه مرده رو از نزدیک ندیده بودم و این برام خیلی شوک اور بود. کیان اومد تو الاچیق.... کیان:به اخره خط رسیدی سهراب... اسلحتو بذار کنار... دیگه کسی نیست که کمکت کنه هیچ کس.... سهراب:نه... نه...من عقب نمیکشم... من نمیبازم... من برگه برنده دارم... سوگل هنوز دسته منه... کیان:به حرفم گوش کن سهراب... سوگلو ولش کن... اسلحتم بذار کنار...حداقلش اینکه زنده میمونی سهراب:نه...نهههههه... ساالااار اون برگه هارو امضا کن... امضا کن گفتم... من زندگیه باخفت نمیخوام... من زندگی با ارباب سالار نمیخوام... من میخوام من ارباب باشم...مننننن کیان:سهراااب ارباب:ساکت باش... ساکت باش کیاننن... باشه ... باشه تو اروم باش من همرو امضا میکنم.... فقط اون بیصاحابو حرکت نده.... از ترس و شوک و استرس لمس شده بودم... بیحاله بیحال بودم... فقط با چشمام میدیدم و با گوشام میشنیدم اصلا نمیتونستم حرف بزنم... ارباب خودکار و گذاشت رو اولین برگه و امضاش کرد... دومی رو امضا کرد... سومی... چهارمی ........و بازم صدای تیر..... دستای سهراب از کنارم باز شد و افتاد زمین... برگشتم و نگاهش کردم.... تیر دقیقا وسطه پیشونیش خورده بود و چشماشم باز بود... دیگه جونه سرپا وایسادنو نداشتم... دیگه جونه جیغ زدنم نداشتم... کناره سهراب نشستم و با بهت نگاهش کردم.... یهو یه دستی شونه هامو گرفت و کشیدتم عقب. ارباب:تموم شد... تموم شد سوگل... نترس... دیگه نترس... نگاه کن... به من نگا کن... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودم سرمو برگردوند سمته خودش. ارباب:همه چی تموم شد... همه چی... نمیتونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود... چشمام و بستم و بی حس افتادم بغله ارباب.... )ارباب( کابوسه سهراب تموم شده بود... سهراب زود اومد زود هم رفت... سهراب هم خونه من بود... برادره ناتنیه من بود... پسره اردلان خان بوده و نوه ی ارباب اردشیر... نمیخواستم نه به دسته من نه به دسته اطرافیانه من کشته بشه... اما خودش خواست... خودش مخالفت کرد... شاید اگه کیان نبود من بجای سهراب مرده بودم... شاید اگه کیان نبود سهراب هم منو هم سوگلو کشته بود... سوگل تقریبا چهار روز بود که بیهوش بود... چهار روز بود که از خواب میپرید جیغ میزد و دوباره از هوش میرفت... مسببش فقط من بودم... فقط من... نمیتونستم درک کنم سهراب از کجا فهمیده که سوگل اینهمه برام مهمه در حالی که تا دزدیده شدنه سوگل هیچ کس نمیدونست!!!! برام عجیب بود خیلی عجیب.... تو این چهار روزی که سوگل بیهوش بود مدام کنارش بودم... دلم نمیومد ازش جداشم... اما از پسرمم خیالم راحت بود چون کناره ارام جاش امن بود. ظهر بود و سوگل بازم بیهوش و بیحرکت تو اتاق خواب بود به زهرا گفته بودم بیاد بالا تا هواسش جمع سوگل باشه تا من برم به پسرم سر بزنم... بعد از سپردنه سوگل به زهرا رفتم اتاقه ارام و بدونه در زدن رفتم تو.... _ارام... ارام فوری دست کشید زیره چشماشو با صدای گرفته جواب داد ارام:بله ارباب _گریه میکنی؟؟؟!!! ارام:نه ارباب. دروغ میگفت... داشت گریه میکرد و این از چشمام دور نموند... دلیله گریشو خوب میدونستم... بازم دکتر بود... _اومدم پسرمو ببینم. ارام:از سوگل دل کندی اومدی پسرتو ببینی ارباااااب _تیکه دار حرف میزنی ارام... میدونی که اصلا از این لحن خوشم نمیاد. ارام پوزخندی زد. ارام:بله... البته... فراموش کرده بودم شما اربابی _اراااااام. ارام:چشم ارباب... چشم. رفتم سمته پسرم...خواب بود... مثله همیشه اروم خواب بود... نه شبیه من بود نه سوگل!!! ارام:ارباب نمیخواین اسمی روش بذارین؟؟؟!!!! _منتظرم سوگل بهوش بیاد بعد اسم روش بذاریم. ارام:واقعا سوگلو دوست دارین؟؟؟؟!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودویکم اخم کردم... هیچ وقت دوست نداشتم راجبه احساسم صحبت کنم... هیچ وقت.. از پیشونیه پسرم بوسیدمو بلند شدم تا برم. ارام:میگن سکوت علامته رضاس... پس دوسش داری... حالا که دوسش داری میگم... سوگل همیشه دوست داشت اسمه پسرشو بذاره امیر عباس... خانوتون میگه. از اتاق اومدم بیرون. امیر عباس اسمه قشنگی بود... واقعا قشنگ بود. گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم... کیان بود. کیان:سلام ارباب... میخواستم باهاتون راجب یه موضوعه مهمهی صحبت کنم. _ده دیقه دیگه تو اتاق کارمم بیا اونجا. کیان:چشم ارباب. وقتی کیان میگفت مهم حتما باید مسله ی مهمی میبود. کیان سره ده دقیقه تو اتاق کار بود. _بشین کیان. کیان نشست. _میشنوم. راجبه چیه؟؟؟؟ کیان:راجبه عمتون... ملوک السلطنه... _خب... کیان:ایشون اصرار داشتن من به شما چیزی نگم اما من نتونستم... اون روزی که شما تصمیمتونو برا رفتن به جنگله سرو قطعی گرفتین عمتون منو از اتاق کشید بیرون یادتونه که ..... _خب... ادامش. کیان:ایشون گفتن که خودشون کمک کرده تا یکی از افراده سهراب وارده عمارت بشه و سوگل خانم و با خودش ببره... چون فکر میکرده اینجوری از شره سوگل خانم راحت میشه و شمارو هم از این عشقه اشتباه دور میکنه... اما فکره اینجا شو نمیکرده که شما بخواین سوگل خانم و نجات بدین و اربابی رو بدین دسته سهراب... بخاطره همین از من خواست تا شما رو نجات بدم و بقیشم که خودتون میدونین کاره ملوک بود!!!! عمه ی من!!!!! )ارباب( باورم نمیشد... ملوک السلطنه و سهراب هم دست بودن!!!! باهم تو دزدیده شدنه سوگل سهم داشتن.... ملوک، عمم بود... عمم... کیان با اجازه ای گفت و از جاش بلند شد بره که صداش کردم. _کیان.... کیان:بله ارباب _دکتر... سامیار و هر جا هست پیداش کن و بهش پیشنهاد بده اگه خواست میتونه دوباره برگرده روستا... کیان:اما ارباب... _برو کیان... ادامه دارد‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودودوم از هر کسی توقع خیانت و داشتم از ملوک السلطنه توقع نداشتم... نباید خیانت میکرد. من بهش اعتماد داشتم.... رفتم اتاقم خاتون و زهرا بالای سر سوگل بودن!!!!!! نگران شدم،خاتون چرا اینجا بود!!!! _زهرا.... اینجا چه خبره؟؟! خاتون.... چرا اینجایی؟؟؟؟ خاتون:ار... ارباب.. خدارو شکر... خدارو هزار مرتبه شکر... سوگل بهوش اومد... این دفه پنج دیقه بهوش بود... دکتر دفه ی قبل میگفت هر چقدر زمانه هشیاریش بیشتر باشه زودتر بهبود پیدا میکنه _اینهمه اتفاق افتاده و من تازه باخبر شدم!!!! مگه نگفته بودم هر چی شد منو خبر کنین؟؟؟!!! خاتون:شرمنده ارباب زیادی خوشحال شده بودیم یادمون رفت... _برین بیرون تا بیشتر از این عصبانی نشدم. از اتاق رفتن بیرون... رفتم سمته سوگل اروم خوابیده بود... _خوب میشی... مطمعنم که خوب میشی...نه بخاطره من... فقط بخاطره پسرت... پسره منو تو...پسرمون... امیر عباس... بلند شو سوگل... بلند شو... چشمای قشنگتو باز کن... حاظرم برا باز شدنه چشمات دنیا رو به پات بریزم... تو فقط چشماتو باز کن... دستمو گذاشتم رو پیشونیش نه سرد نه گرم... معمولیه معمولی.... در باز شد... ملوک السلطنه اومد تو. ملوک:اینجایین ارباب؟؟؟!!! _مگه قراره کجا باشم؟؟؟ پوز خندی زد. ملوک:راست میگین، مگه شما بجز این اتاق و کناره این دختره نشستن کاره دیگه ایم دارین؟؟؟؟!!! البته که ندارین... بخاطره همینم هست از چیزی خبر ندارین... نشستم رو صندلی _نه ملوک... اشتباه نکن... من شاید خودم مستقیم نظاره گره کارا نباشم، اما کیان و دارم... که هم مثل گوشه هم مثل چشم برام... از همه چی هم خبر دارم... مثلا از اینکه تو هم دسته سهراب بودی... تو تو دزدیده شدنه سوگل کمک کردی... همه رو ملوک... همه رو... ملوک با بهت و تعجب خیره ی من بود... ملوک:ا...ار...ارباب من اگه کاریم کرده باشم فقط بخاطره شم.... _توضیح نخواستم ملوک... تو وقتی میتونی راحت به این دشمنم کمک کنی ینی میتونی راحت به بقیه هم کمک کنی و من تو عمارتم خیانت کار نمیخوام... تا شب هر چیزی رو که لازم داری و جم کن... از این به بعد تو عمارته سرخ تنها زندگی میکنی.... تنهای تنها.... ملوک:نه... نه ارباب... خواهش میکنم... بذارین توض... _ساکت ملوک... برو بیرون... نمیبینی سوگل خوابه... ملوک از اتاق رفت بیرون... دیگه وقته تغییر یه تغییره اساسی..... )ارباب( دکتر و خبر کرده بودم تا بیاد دوباره سوگل و معاینه کنه... اومده بودو داشت معاینش میکرد. _خب...دکتر... دکتر:والا از نظره علمه پزشکی طوریشون نیست، همه ی علایم طبیعیه. _اما پنج روزه که بیهوشه... پنج روزه که فقط از خواب میپره، یا جیغ میکشه یا هذیون میگه و دوباره از هوش میره،شماهم که هر دفه میای همین یه جمله رو میگی... اگه نمیتونی تشخیص بدی دیگه نیا. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودوسوم دکتر:امر،امره شماس ارباب... اما اینو یقین داشته باشین که هر پزشکه دیگه ای هم بیان همین و میگن... ایشون از نظره جسمی هیچ مشکلی ندارن اما روحشون خستس... بنظره من از چیزی ترسیده... دلیله جیغ زندناشونم همینه... اما اگر شما دستور میدین من دیگه نمیام. سرمو تکون دادم _میتونی بری. دکتر راست میگفت... سوگل ترسیده بود... خیلی ترسیده بود... کشته شدنه سهراب و نصرت و با چشم دیده بود... عذابایی هم که من بهش داده بودمم کم نبود... سوگل ترسیده بود... مقصره تمامه اینهام من بودم... فقط من... چشمام و بستمو سرمو تکیه دادم به تاجه صندلی. خسته بودم... از اینهمه زجرو عذاب خسته بودم... از این همه دلشوره خسته بودم... تو دلم ارزوی مرگ میکردم... اگه سوگل بهوش نمیومد... من چی میشدم... امیر عباس چی میشد؟؟؟؟؟!!!! چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم. _رحم کن... رحم کن سوگل... به این قلبه من... به پسرمون... رحم کن... وضو گرفتمو رفتم تراسو شرو کردم به نماز خوندن.... بعد از نماز هم نشستم به دعا... اشک ریختم و با خدا حرف زدم... اشک ریختم و به خدا التماس کردم...اشک ریختم و توبه کردم... توبه برای همه ی کارای خطایی که کردم... توبه برای زجرایی که خواسته وناخواسته در حقه سوگل کردم... توبه کردم... توبه کردم و به خدای خودم قول دادم... قوله مردونه... خواستم که سوگل و بهم برگردونه... خواستم که یاریم کنه.... بعد از نماز و دعا خیلی سبک شدم... این دومین باری بود که نماز میخوندم... اما به خودم قول داده بودم که از این به بعد نماز بخونم. ساعت نه شب بود که رفتم اتاقه ارام... امیر عباس بغلش بود و داشت شیر میخورد. رفتم کنارشو امیر و از بغلش گرفتم و نشستم رو تخت... ارام:عمه ملوک و از عمارت بیرونش کردیو فرستادی عمارته سرخ... _اره... عمارته من جای خیانت کارا نیست، ملوک امروز میخواست قاتله سوگل بشه فردا هم قاتله من... ارام:در حقش بی انصافی میکنی داداش ارباب... _نه ارام... بی انصافی نیست.. این اولین خطای ملوک نبود که بخوام ببخشم... این چندمین بارش بود که خطا میکرد اونم علیه من. ارام:گفتی عمارتم جای خیانت کارا نیست... اما سامیار... پس فهمیده بود به سامیار پیشنهاد دادم... برا همین دو باره شده بودم داداش ارباب... البته میدونستم که با هم هنوز رابطه دارن. از بینیش کشیدم.. _اولن که من فقط به دکتر گفتم میتونه برگرده تو روستا و به کارش ادامه بده نگفتم بیاد عمارت. ارام لبخندی زد و سرشو انداخت پایین. _دومن شما از کجا میدونی من دوباره به سامیاااااار پیشنهاد دادم!!!! ارام:ام.... ام... ینی...ام.. _خودتو اذیت نکن... میدونم باهم صحبت میکنین... ارام با تعجب و خجالت نگام کرد. ارام:واقعااااا _معمولن اینجور جاها دخترا خجالت میکشن.... ارام خندید و دوباره سرشو انداخت پایین. )سوگل( از خواب بیدار شدم... سرم سوت میکشید و گردنمم تیر میکشید... سعی کردم از جام بلندشم تا ببینم کجام و چیشده که مثله چوب خشکم که نتونستم از جام بلند شم، کمرم خیلی درد میکرد. سرمو با همه ی دردش تکون دادم وچرخوندم سمته مخالفش. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودوچهارم یکی داشت نماز میخوند... نیمرخش به من بود... یه مرد بود... چهرش از نیم رخ خیلی اشنا بود... خیلی جذاب بود... بیشتر دقیق شدم. اما... اینکه... اینکه ارباب بود... ارباب ساالر بود!!! تا بحال ندیده بودم نماز بخونه!!! ینی تاجایی که میدونستم اصلا نماز نمیخوند... شاید اصلا ارباب نبود... شاید من اشتباه میدیدم... دوباره چشمامو بستم و باز کردم... اما هیچی تعقیر نکرد.. مطمعن بودم ارباب بود. نمازش که تموم شد دستاشو برد بالا و شرو کرد به دعا کردن. حالتش بینهایت خواستنی بود، هر کسه دیگه ای بجای من بود باورش نمیشد که این ارباب سالار باشه... اما بود بخدا که این ارباب سالار بود دیگه طاقت نیووردمو صداش کردم _ارباب. جوابی نداد، شاید نشنیده!!! دوباره بلند تر صداش کردم _اربااااااب برگشت سمتم... با حیرت نگام کرد. ارباب:بهوش اومدی؟؟؟!!!!! نمیفهمیدم چیمیگه!!! بهوش اومدی ینی چی؟؟؟!!! ینی من بیهوش بودم!!! ارباب اومد.سمتم و برقه بالا سرمو روشن کرد. ارباب:توهم نیست واقعا بهوش اومدی. نور اذیتم میکرد... چشمامو جم کردم. _مگه من بیهوش بودم... ارباب:خدارو شکر... حرفم میزنه خم شد و از پیشونیم بوسید. یک لحظه... فقط یک لحظه دیگه قلبم نزد، من خواب بودم؟؟؟!!! نکنه اینارو تو خواب میدیدم!!!! دستمو بردم بالا و گذاشتم رو صورته ارباب... اما همین که لمسش کردم دستمو زود پس کشیدم. _نه... خواب نیستم، جدی جدی بیدارم... ارباب:اره بیداری... بیداری و خدارو شکر بعد از تقریبا شیش روز به هوش اومدی. از تعجب نزدیک بود شاخام در بیاد. _شیش روووووز؟؟؟؟!!!! شما مطمعنین؟؟؟!!!! ارباب ازدستم گرفت و برد نزدیکه لبشو اروم بوسید. خدایا من الان دیگه پس میوفتم، ارباب چشه؟؟!!! ارباب:اره... بعد از اون ماجراها و کشته شدنه سهراب و... تقریباشیش روزه که بهوش میای و از هوش میری... تازه یادم افتاد... نصرت... خون... سهراب... تیر... گلوله... ارباب باترس به ار باب نگاه کردم... ارباب ازجاش بلند شد و اومد کنارم نشست و منو کشید تو بغلش. ارباب:دیگه نیازی نیست از چیزی بترسی همه چیز تموم شد... همه چیز... تو بغلش که بودم همه چیز واقعا خوب بود و هیچ چیز ترسناک نبود. _امیر عباس... ارباب:اروم باش... پیشه ارامه فردا میارمش پیشت... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوپنجم )سوگل( ده روز از بهوش اومدنم گذشته بود. من همش شیش روز بیهوش بودم اما با تعقیرایی که اطرافم شده بود احساس میکردم شصت سال بود که تو این عمارت نبودم... ارباب عوض شده بود... دیگه اون اربابه سابق نبود... هنوز مغرور بود... هنوز حرف حرفه خودش بود، امایه چیزیش عوض شده بود... انگار مهربون تر شده بود، اونم با من... بامنی که حتی نگاهمم نمیکرد... با امیر عباس بازی میکرد... بهش میخندید!!! کارهایی که من حتی فکرشو هم نمیکردم ارباب یه روزی انجام بده... شنیده بودم ملوک السلطنه رو از عمارت بیرون کرده... بخاطره خیانت محکومه تا اخره عمرش تنها زندگی کنه!!! باورم نمیشد ملوک به ارباب خیانت کرده باشه!!!! اما بی بی دروغ نمیگف... برا ارام خوشحال بودم، دکتر برگشته بود روستا و قرار بود دوباره به کارش ادامه بده و امشب قرار بود با مادر جون بیان خواستگاری... تکلیفه همه مشخص شده بود بجز من!!!! رو هوا معلق بودم... نه برمیگشتم سره کارم نه ارباب چیزی بهم میگفت... میترسیدم که از عمارت بیرونم کنه، باید باهاش حرف میزدم... حتما باهاش حرف میزدم. )ارباب( امشب سامیار و مادر بزرگش میومدن خواستگاریه ارام... از سامیار مطمئن بودم از عشقش اطمینان داشتم... سامیار بهترین گزینه برای ارام بود. یاده سوگل افتادم... سوگلی که نه خواستگاریی داشت، نه عقد و نه ازدواجی.... دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود تا بهش بگم احساسم نسبت بهش چیه، اما این سری بدونه هیچ زور و اجباری فقط نظرشو میخواستم... هیچ چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم، اگر خواست من تا اخره عمرم کنارشم... همسرشم... دیگه اربابش نیستم... اما اگه نخواست... اگه نخواست چی؟؟؟!!! اگه رفت چی؟؟؟ اگه بعد از اون همه عذابی که بهش دادم نموند چی؟!!!! اما اگرم بهش نمیگفتم نمیشد.. وارده اتاق که شدم سوگل پشتش به در بود و داشت امیر عباسو میذاشت رو تختش. _خوابید؟؟؟ سوگل:بله ارباب. _پدر سوخته ساعته اومدنه منو میدونه که هر وقت من میام خوابه؟؟؟ سوگل:بچس ارباب. _میدونم،شوخی میکنم... پریشون بود... انگار میخواست چیزی بگه... نشستم کناره امیر. _چی میخوای بگی بگو سوگل. سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!! به چهره ی ترسیدش نگاه کردم. _نه. سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سر کارم!؟؟؟ _نه. سوگل:پس چی؟؟؟؟ _بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم.... سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی اخم کردم. _دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم. سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوششم سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!! به چهره ی ترسیدش نگاه کردم. _نه. سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سره کارم!؟؟؟ _نه. سوگل:پس چی؟؟؟؟ _بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم.... سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی اخم کردم. _دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم. سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین. _باشه برو. بعد از رفتنه سوگل به کیان زنگ زدم. _کیان... میخوام خونواده ی سوگل و بیاری عمارت. کیان:بله!!!! ارباب... _کیان تازه گیا زیاد مخالفت میکنی کیان:ارباب بی احترامیه اما شما همه ی ترد شده هارو دارین تک تک برمیگردونین. _اشتباه ترد شدن کیان... میخوام اشتباهاتم و جبران کنم، تو فقط به کارایی که گفتم عمل کن. _حرف حرفه شماس... چشم ارباب. )سوگل( تو سالن نشسته بودیم و منتظره دکتر و مادر جون بودیم، انتظار نداشتم من هم تو این مراسمشون باشم، اما ارباب خودش شخصا گفته بود که شب تو مراسم باشم. بالاخره اومدن... مادر جونو بعد از یک ماه و خورده ای دیده بودم و خیلی خوشحال بودم... مادر جون:سوگلللللل... تویی؟؟؟ رفتمو بغلش کردم. _دلم خیلی برات تنگ شده بود مادر جونی... خیلی... مادر جون:منم عزیزم... به سلامتی فارغ شدی؟؟؟!!! کو فندوقت. از بغلش اومدم بیرون. _بله مادر جون...خوابه بیدار شد حتما میارمش. مادر جون:سلامت باشه سوگلم. ارباب:سوگل... قصد نداری که مهمونامو جلو در نگه داری. از جلوشون رفتم کنار. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوهفتم _ببخشید... با دیدنه مادر جون زیادی خوشحال شدم.. ارباب:بفرمایین. همه رو مبلا نشستن... دروغ نگم یکمی با حسادت و حسرت به ارام نگاه کردم... مراسمه خواستگاری همیشه برام جالب بود اما حیف که من خودم هیچ وقت هیچ خواستگاریی ندارم... با صدای مادر جون توجهم به اطراف جم شد. مادر جون:خب... با اجازه ی شما من میرم سره اصله مطلب.... همون شب همه ی حرفا زده شد تاریخ عقدم گذاشته شد... دکتر و ارام حتی باهم حرفم نزدن، به قوله مادر جون اون دوتا مرغه عشق خیلی وقت بود که همه ی حرفاشونو زده بودنو به تفاهم رسیده بودن. ارباب شرطی نداشت تنها شرطش مونده دکتر تو روستا بود که دکتر قبول کرد. از ته دل خوشحال بودم... برا ارام و دکتر خیلی خوشحال بودم... اونا خیلی عذاب کشیده بودن تا بهم برسن... خیلی از هم دور شدن تا باهم باشن و اینو من خوب میفهمیدم... خیلی خوب... بعد از رفتنه دکتر و مادر جون ارباب بهم گفت تا تو اتاق منتظرش باشم... تو دلم قیامتی بود... نمیدونستم میخواد چیکار کنه!!!! نه میخواست بیرونم کنه!!!! نه میخواست بمونم عمارتو به کارم ادامه بدم!!!! دیگه گزینه ای بجز کشتنم نمونده بود... اگه میخواست بکشدتم پس چرا انقدر باهام مهربونی میکرد!!! چرا انقدر بهم اهمیت میداد؟؟؟!!! گیج شده بودم.... خیلی گیج شده بودم!!!! ارباب اومد تو اتاق... فوری از جام بلند شدم. ارباب:اروم باش... کاریت ندارم _گفتین میخواین باهام حرف بزنین... نمیزارین اینجا کار کنم... از اینجا بیرونمم که نمیکنین... پس میخواید بکشیدتم؟؟؟!!! اربا... ارباب:صبر کن... من کی گفتم میخوام بکشمت!!!!؟؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟!!! _اخه میترسم ارباب. ارباب:نترس... بشین میخوام باهات حرف بزنم. نشستم رو مبله دونفره ای که تازه به اتاق اضافه شده بود. اربابم کنارم نشست. ارباب:نمیدونم باید از کجا شرو کنم اما... اینو میدونم که باید باهات صحبت کنم. _اتفاقی افتاده؟؟؟ ارباب:دختر تو چرا انقدر استرس داری؟؟؟؟ چیزی نگفتم که ارباب یه نفسه عمیق کشید و بعد فوتش کرد بیرونو شرو کرد به حرف زدن... حرفایی رو زد که حتی باورشم برام سخت بود. ارباب:میدونم... میدونم بد کردم... درحقت نامردی کردم، عذابت دادم، وارده بازیی شدی که شاید تو اخرین نفری بودی که باید جواب پس میدادی... اما باور کن انتقام کورم کرده بود... ندیدم که دارم با کارام نابودت میکنم... ندیدم دارم چقدر عذابت میدم، همون جوری که ندیدم و نفهمیدم چجوری عاشقت شدم... سوگل میدونم از من بدت میاد میدونم ازم متنفری... اما اگه میتونی یه بار... فقط یه بارم که شده بهم فکر کن... من پشیمونم... بابته تمامه کارای گذشتم پشیمونم... اجبارت نمیکنم که بمونی... اجبارت نمیکنم که دوسم داشته باشی... ازادی میتونی با خیاله راحت بری... حتی اجازه داری امیرعباسم با خودت ببری... اما اینو بدون یه قلب اینجا هست که همیشه برات میزنه.... من بدم سوگل.... خیلی بدم... اما تو که کنارمی ارومم خوبم... باش کنارم سوگل کپ کرده بودم... نمیدونستم چی بگم... دهنم باز شد تا چیزی بگم که ارباب جلو موگرفت. ارباب:الان نه... الان چیزی نگو... تا اومدنه خونوادت میتونی فکر کنی اگه قبول کردی که تا اخره عمر کنارتم اگرم که نه میتونی با امیر عباس برگردی پیشه خونوادت، منم از دور حمایتت میکنم... فقط از دور خواب بودم... یا این ارباب اربابه سالار نبود!!!! خدایا ینی اینا همش درسته!!!!!خواب نیستم!!!! از خونوادم حرف میزد... ینی قرار بود بیان!!!! )ارباب( همه ی حرفامو زده بودم... احساساتی صحبت کردن بلد نبودم... اما هر حرفی که از ته دلم میومد و بهش زدم... زیاد امید وار نبودم که قبولم کنه... من بدی درحقش زیاد کرده بودم، انتظاره موندنم ازش نداشتم... اما اگه میرفت...نابود میشدم، دوباره میشدم همون ارباب سالاره سنگ دلو مغرور... گفته بودم اگه منو نخواد میتونه با خانوادش بره... حتی میتونه امیرعباسم ببره، حالا که فکر میکنم میبینم چه حماقتی کردم من که بدونه اونا نمیتونم دووم بیارم.... اما دیگه نمیخواستم چیزی رو بهش تحمیل کنم... هرچه باداباد... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودوهشتم میخواست قبول میکرد و میشدملکه ی دل و قلب و عمارتم... اگرم نمیخواست... میرفت و نابود میکرد زندیگیمو... شاید حقم بود... واقعا حقم بود... من بهش ظلم کرده بودم... رفتن حقش بود یه نفسه عمیق کشیدم...خدا بزرگ بود. گوشیمو برداشتمو به کیان زنگ زدم. _کجایی کیان؟؟؟؟ کیان:سلام ارباب... اوامر انجام شد. دارم میارمشون عمارت ارباب... فقط از اقوامش.... _اشکال نداره کیان... با هر کس دیگه هم که میان مانعشون نشو. کیان:چشم ارباب. گوشی رو قط کردم. تصمیم گرفته بودم به حمید و خونوادش همه چیزو بگم و بعدم از سوگل خواستگاری کنم... میدونستم اخرش بن بسته اما سوگل ارزشه یه بار شکستو داشت... خیلی هم داشت... )سوگل( هنوز توشوک بودم!!!! هنوز توشوکه حرفای ارباب بودم... باورم نمیشد اون حرفارو جدی زده باشه!!! باورم نمیشد... اما به کاراو توجها و مهربونییای اخیرش که فکر میکردم... گیج بودم... نمیفهمیدم باید چیکار کنم!!! ارباب رسما ازم خواسته بود اینجا بمونم و زنش شم... نمیدونسم... هیچی نمیدونستم... منم خیلی دوسش داشتم... منم عاشقش بودم... اما ارباب... زندگیمو ازم گرفته بود... ایندمو ازم گرفته بود... باید اسون میبخشیدمش!!! نه نه ارباب منو تحقیر کرده بود... منو اذیت کرده بود... چی میگفتم!!!!!! نه گفتن به ارباب ینی رفتن از عمارتو برا همیشه ندیدنه ارباب... من... من نمیتونستم دوریه ارباب و تحمل کنم... من هفت ماه بودنه ارباب زندگی کردم و تمامه دلتنگیا و زجرای دنیای بدونه ارباب و کشیدم... نمیتونستم... حالا که دیگه احساسه ارباب و نسبته به خودم میدونستم دیگه نمیتونستم. تو همین فکرا بودم که ارام شاد و خوشحال اومد تو اتاق. ارام:به به بالاخره چشمه ما به جمال شما روشن شد زنه داداش اربابم... هول شده بودم، ینی ارامم میدونست؟؟؟!!!! _زن داداش!!! مگه توام میدونی؟؟؟؟ ارام سوالی نگاهم کرد. ارام:چیرو؟؟؟؟ _همین که ار... یه دفه ساکت شدم،شاید نمیدونست. ارام:اینجا یه بوایی داره میاد... زود تند سریع بگو ببینم داداش ارباب چی بهت گفته. _هیچی ارام جان هیچی نگفته... ارام اومد نشست رو تخت. ارام:نه دیگه... نشد... بگوووو سوگل من تورو نشناسم باید برم سر بذارم... _عهههه زبونتو گاز بگیر. ارام:باش حالا بگو. _ارام جان گیر نده چیزه خاصی نیست. ارام:باشه، حالا که خاص نیست بگو چیه _ام... ارباب... ارام:سوگل جان زیرلفظی نمیخوای؟؟؟؟!!!خب بگو داداش ارباب چی گفت دیگه؟؟؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودونهم _گفتن که.... دوسم داره و...میخواست به میله خودم عمارت بمونم ارام:تو چی گفتی میمونی یا میری؟؟؟... سوگل بخدا این ارباب اربابه سابق نیست... تو اون شیش روزی که بیهوش بودی خیلی تعقیر کرد سوگل... خیلی... نمیخوام نظرتو برگردونم اما میخوام بدونی که ارباب عوض شده و اربابه سابق نیست... بمون سوگل و با موندنت ارباب سالار و عوض کن، سوگل، ارباب با رفتنت نابود میشه. در باز شد و زهرا با عجله اومد تو. زهرا:سوگل... سوگل بدو کیان اومده... مهین میگفت خونوادتم هستن..... )ارباب( تو اتاق کارم بودم که در اتاق خورده شد. کیان:اجازه هست ارباب؟؟؟!!! _بیا تو کیان. کیان اومد تو اتاق. کیان:سلام ارباب... امرتون انجام شد، تو سالن هستن. _مثله همیشه، کارت خوب و بدونه نقص بود.... میتونی بری. کیان با اجازه ای گفت و رفت. از جام بلند شدم... استرس داشتم اما کاری بود که باید انجام میشد و من باید اول یا اخر تمومش میکردم... فقط بخاطره سوگل... رفتم پایین، هنوز به دره سالن نرسیده بودم که صدای گریه ی یه خانم و سوگل اومد. به احتماله زیاد مادرش بود... از خودم بدم اومد... مسبب همه ی این جدایی ها و دوریا من بودم... من دره سالن و باز کردم و رفتم تو...همه با ورودم برگشتن سمتم... مجبور بودم محکم باشم... مجبور بودم _خوش اومدین بفرمایین. بعد از تموم شدنه حرفم رفتم سمته مبله مخصوصم که صدای همون پسررو که خواستگاره سوگل بود بلند شد. پسره:خوش اومدین؟؟؟؟!!!! چه خوشی؟؟؟!!! نمیبینی با این بدبخت چیکار کردی؟؟؟!!! نمیبینی زندگیشو نابود کردی؟؟؟ نمیبینی ماهارو اواره کردی؟؟!!!! اینا کم بود صیغشم کردی؟؟؟!!! هااا چیه مهلته صیغه تموم شده!!! افتادی دنبالمون تا نذاری سوگلو ببریم که چی بشه؟؟؟!!! که دوباره عذابش بدی؟؟؟؟ به سوگل نگاه کردم... راست میگفت... من سوگلو بدبخت کرده بودم. _بفرمایید بشینین... خیر قصده نگه داشتنشو ندارم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت دویستم حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری. _گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم. مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم. _گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم. همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن. دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو... _حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین.... سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم. سوگل:نه... ارباب... _سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی. _من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه... اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و رفت... من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره.... یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید... سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم. _با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم... یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت. حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!! اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم. حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت دویستم حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری. _گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم. مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم. _گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم. همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن. دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو... _حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین.... سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم. سوگل:نه... ارباب... _سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی. _من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه... اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و رفت... من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره.... یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید... سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم. _با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم... یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت. حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!! اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم. حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت دویستویکم چشمم افتاد به سوگل... میدونستم باهاشون میره میخواستم یه بار دیگه برا اخرین بار ببینمش. سوگل:نه بابا... )سوگل( من رفتن نمیخواستم... _نه بابا... من نمیام... بابا:سوگل چی میگی؟؟؟؟!!! کجا بمونی؟؟؟؟ ما اگه میخواستم بمونم خیلی سالها پیش وقتی اردشیره سپهر تاج بهم پیشنهاد داده بود برمیگشتم تو این جهنمی... دخترم... سوگلم... من بد کردم با تو بدرفتاری کردم ، اما دیگه نمیکنم، دیگه نمیخوام عذاب بکشی، اینجا بجز عذاب برا ما چیزی نداره، بیا بریم... من قول میدم تو برگردی رو تخمه چشمام بذارمت، من هر کاری بگی میکنم اما تو برگرد... فرزاد:سوگل... _من اینجا عذاب نمیکشم، من اینجا خوشحالم... من اینجا... من یه پسر دارم.... از کسی هیچ صدایی در نمیومد، همه بهت زده بودنو تو شوک داشتن نگاهم میکردن. ارباب:سوگل... گفتم برا رفتنت مانعی نیست اگه بخوای میتونی امیر عباسم ببری. مامان:چی میگی؟؟؟؟ سوگل تو چی میگی؟؟؟؟ بچه چیه!!!! مگه تو اینجا برا خدمتکاری نیومده بودی؟؟؟ پس بچه؟؟؟؟؟ ارباب چیزی نمیگفت... فرزاد:سوگل چرا حرف نمیزنی؟؟؟!!! ارباب:شما خودتو قاطی نکن... برگشتم سمته مامان. _میشه باهاتون تنها صحبت کنم؟؟؟!!! مامان:تنها صحبت کنی چیزی عوض میشه؟؟؟ _شاید... بابا لطفا شما هم بیاین. برای اجازه گرفتن سمته ارباب برگشتم که فقط سرشو تکون داد. مامانینارو راهنمایی کردم اتاقه کناره سالن. مامان:سوگل... خدایی نکرده چشمت زرق و برقه اینجارو نگرفته که؟؟؟ بخاطره پول که نمیمونی؟؟؟ بابا:سوگل این پسره چی میگفت؟؟؟ بچه چیه؟؟؟!!!! _ارباب درست گفتن... من و ارباب یه پچه داریم... امیر عباس... اشتباه فکر نکنین، من نه بخاطره زرق و برقه اینجا میمونم نه بخاطره اینکه ازش یه بچه دارم... ارباب حتی این اجازه رو داده که من میتونم برم و بچه رو هم با خودم ببرم... مامان:باورم نمیشه... بابا:چرا... چرا باورت نمیشه خانم... این عوضی از قصد اون بچه رو گذاشته تو دامنه بچه ساده ی من تا زمانی که دلش خواست و این به قوله خودش انتقامش که تموم شد بچه منو بندازه بیرون... سوگل ساده نباش... این سپهر تاجا اهله عشقو عاشقیو این چیزا نیستن. _نه بابا جان... درسته ارباب از بیرون بد دیده میشه، اما بخدا ادمه بدی نیس، اونم مثله همه یه ما ادمه... میدونم مغروره، اما ادمه بدی نیست... شما از هرکی بپرسی حتی یه نفرم بدشو نمیگه... من تقریبا دوساله اینجام، ارباب خشک بوده، خشن بوده، کوه غرور بوده، اما هر کاری که کرده به نفعه مردمه روستا بوده... همیشه همه ی کاراش با عدالته...اون حتی از زندگیه خودش بخاطره این مردم گذشت... بابا باور کن که ارباب اصلا ادمه بدی نیست. بابا:انتقام از من و تویی که هیچ کاره بودیم عدالتشه؟؟؟!!! زجرا و عذابایی که بهت داده عدالته؟؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت دویستودوم _بابا انتقام کورش کرده بود... الان پشیمونه... مامان یه دفه پرید وسطه حرفم. مامان:دوسش داری؟؟؟!!! خجالت میکشیدم بگم اره برا همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. مامان:منه احمقو نگا چه سوالی میپرسم... معلومه که دوسش داره،برا همینه که انقدر طرفداریشو میکنی. _دوس داشتن جرمه!؟؟؟ گناهه؟؟؟؟ بابا:اره... دوس داشتنه این مرد گناهه. _ بابا شما میخواستی جبران کنی گذشته رو... همون گذشته ای رو که خودت خرابش کردی... شما میخواید من خوشحال باشم، من خوشبخت باشم... بخدا اینجا هم خوشحالم هم خوشبخت. بابا:دور از خانوادت خوشحالو خوشبختی؟؟؟؟!!!! _دوس ندارم دلتونو بشکنم اما... من تو اون خونه جز مامان محبتی ندیدم... نمیگم دوستون ندارم... نه اصلا.. اما من اینجا محبتایی که تو خونه ی خودمون نداشتمو بدست اوردم... من اینجا مهمم من اینجا به عنوانه یه عضوی از خونواده بحساب میام، اما.... بابا:کدوم عضو؟؟؟؟ تو تا چند وقت پیش اینجا عذاب میکشیدی، خدمتکار بودی... از کی محبت میدیدی؟؟؟ کی به یه خدمتکار محبت میکنه؟؟؟!!!! _درسته خدمتکار بودم، درسته خیلی اذیت شدم، اما بازم بودن کسایی که به فکرم باشن و بهم محبت کنن. بابا:تو حرفت محبته؟؟؟!!! من بهت قول میدم وقتی که برگردی زنگیی برات بسازم که هیچ محبتی رو کم نداشته باشی. قووول میدم. _نه بابا... من... اگه باشما برگردم نصفه وجودم اینجا جا میمونه.... بابا:سوگ.... مامان:بسه... بسه حمید، سوگل دل باخته... دل باخته ی مردی شده که غرور و تکبر از همه جاش میباره... اما سوگل راست میگه... ما گذشته ی خوبی بهش ندادیم... بذار ایندشو خودش بسازه، میدونه اینجا خوشحاله پس بذار بمونه... ازادی سوگل... هر تصمیمی که دوست داری بگیر... ما همیشه پشتتیم... حمید درست میگم مگه نه؟؟؟؟ برگشتم سمته بابا. بابا:باش.... حرفی نیست. اما اینو همیشه یادت باشه، هر وقت دیگه نتونستی اینجارو تحمل کنی بابات با تمامه بدیاش هست که پناهت باشه... از جفتشون ممنون بودم...ازجام بلند شدوم و از صورته جفتشون بوسیدم. بابا:پاشید... پاشین بریم من برا این داماده جدید یه خط و نشون بکشم ببینم... خندیدم... از ته دل خندیدم. مامان:نه... اول دلم میخواد نومو ببینم. )سوگل( با بابا و مامان رفتیم تو سالن. امیر عباس بغله ارام بود و داشت دستشو میخورد. همه به امیر نگاه میکردنو کسی چیزی نمیگفت که یه دفه مامان بلند گفت. مامان:واااای... خدا، چه بچه ی نازی این فرشته پسرته سوگل... بعد رفت و امیر عباس و از ارام گرفت. به ارباب نگاه کردم که داشت سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد. یه کمی خندم گرفته بود اخه تابحال قیافشو اونجوری ندیده بودم. بابا نشست رو مبل کناره ارباب. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت دویستوسوم بابا:سوگل تصمیمشو گرفته میمونه. دایی:چییی؟؟؟ فرزاد:چراااا؟؟؟ چرا میخوای بمونی؟؟؟ دردت چیه هاااا؟؟؟ بخاطره این بچس که میخوای بمونی؟؟؟؟ تو برگرد من این بچه رو هم نگه میدارم. ارباب:اقا زاده زیادی حرف میزنی... تا الانم اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره اطرافیانت بوده... مواظبه حرف زدنت باش، من همیشه انقدر اروم نیستم. فرزاد:اروم نباش ببینم مثلا میخوای چه غلط... بابا:فرزاد... جای هیچ بحثی نیست، سوگل تصمیمشو گرفته و به گفته ی خودش موندنش بخاطره بچش نیست. ارباب نگاهم کرد... عمیق نگاهم کرد... نمیدونم تو نگاهش چیداشت که فوری سرمو انداختم پایین. بابا:خب... سالار، سوگل میخواد بمونه، خیلی تلاش کردم که باهام برگرده اما نمیاد، میگه تو اونجوری که نشون میدی نیستی، میگه ما اشتباه میکنیم که میگیم جای قلب تو سنگ داری... من فقط خوشیه دخترمو میخوام که اونم میگه خوشیش اینجاس، به نظره دخترمم احترام میزارمو اجازه میدم بمونه اما... اما سالار به ولای علی اگه بفهمم دوباره داری اذیتش میکنی شده همه جا رو بهم میزنم اما دخترمو از اینجا میبرم. ارباب:شما مطمئن باشین که من دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نمیکنم. بابا:دوتا شرطم دارم. ارباب:هر چی باشه قبول میکنم. بابا:اوال اینکه سوگلمو عقد میکنی.... ارباب:شما نمیگفتی هم من این کارو میکردم. بابا:دوم اینکه دیگه اذیتش نکنی... ارباب:چشم. بابا:دیگه حرفی ندارم. ارباب:مطمئن باشین هیچ وقت زیره حرفام نمیزنم. فرزاد:من دیگه نمیتونم این حماقتای شما رو تحمل کنم... سوگل... ارباب:یا الان پامیشی میری بیرون، یا خودم.... پاشو برو بیرون. فرزاد با عصبانیت رفت بیرون. ارباب:دستور دادم که این چند روزی که مهمونه ماهستید و براتون اتاق اماده کنن... از راه اومدین و خسته این میتونین برین استراحت کنین. مامانینا برا استراحت رفتن اتاقاشون منم رفتم اتاق که به امیر عباس سر بزنم که اربابم تو اتاق بود. خجالت میکشیدم بمونم تو اتاق خواستم برگردم که ارباب صدام زد. ارباب:سوگل... بمون. برگشتم، نمیدونستم باید چیکار کنم برا همین رفتم کناره امیر عباس و نگاهش کردم... اروم خوابیده بود. ارباب:تابحال کسی بهت نگفته بود که خیلی خجالتیی؟؟؟ برگشتم سمتش... دقیقا پشته سرم بود. _نه.... ارباب. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت اخــر ارباب دستشو گذاشت رو لبم. ارباب:دیگه نمیخوام اربابت باشم... من تو این اتاق فقط سالارم... سالار. بعد جلو پام زانو زد. سالار :بد کردم... خیلی در حقت بد کردم سوگل... میدونم بخشیدنم سخته، اما التماست میکنم منو ببخش. دوست نداشتم، اصلا دوست نداشتم رنگ غم و تو چشماش ببینم، دوس نداشتم انقدر ضعیف ببینمش. نشستم کنارش. _من تورو نه الان... خیلی وقته بخشیدمت... من تورو نه الان بلکه خیلی وقته دوست دارم... سالار. تو چشمام با ناباوری نگاه کرد. سالار:دروغ که نمیگی؟؟؟؟ _اصلا... خیلی جلو خودمو میگرفتم تا دوست نداشته باشم... اما دلم گوش نمیکرد... سالار از پیشونیم بوسید. سالار:من فدای دلت بشم که به حرفت گوش نمیکرد... خیلی بزرگی سوگل... خیلی بزرگ... نمیتونم گذشته رو جبران کنم... اما قول میدم که اینده ی قشنگی برات بسازم. _تو فقط باش... همین که باشی همه چیز خوبه... فقط باش. ارباب:هستم... از این به بعد هم براتو هستم هم برا پسرمون. و من چقدر شاکره خدا بودم برای بدست اووردنه این نعمتش. 💙پـــایـــان💧 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام😃 خدمت اعضاجدید و همراهان همیشگی کانال داستان و پند💙 به پایان رمان رسیدیم امیدوارم که ازین رمان لذت برده باشین☺️ کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید🐾💥ومارو با رمانهای جدید دیگه همراهی کنید.... تشکر🙏🌺