🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_چهار
من: بسه دیگه چیزی نگو
روی میز تکیه دادمو سرمو بین دستام فشار میدادم، هر کلمه از حرفاش مثل یه تیر بود که به قلبم میخورد، چقد سخت بود دیدن دختری که عاشقش بودم تو این حالوروز، اولین باری بود که اینجوری شکسته میدیدمش، ازم میخواست نقش عاشق بازی کنم، ولی نیازی به بازی نبود من واقعاً عاشقش بودم اما اون نمیدید، کاش منم قده اون پسرعموش براش ارزش داشتم انقدی براش مهم بود که بخاطرش حاضر شده بود به من که جواب سلامم،نمیدادرو بندازه، خیلی بهم ریختم، از عصبانیت دستام میلرزیدسرمو بلند کردم با عصبانیت بهش نگاه کردم نمیدونستم تو اون لحظه چی باید بهش بگم بلند شدم رفتم صندوق میزو حساب کردم. سریع از کافی شاپ زدم بیرون شیده هم پشت سرم اومد
شیده: آقای اصلانی صبر کن آقای اصلانی
چند بار که صدام زد با عصبانیت برگشتم و گفتم: چیه؟ چی میخوای؟
شیده: کمکم نمیکنی؟؟
من: نه برو یکی دیگه رو پیدا کن که نقش بازی کنه، من بازی کردن بلد نیستم، من عاشقم واقعی عاشقم، میفهمی؟؟؟ معلومه که نمیفهمی چون همه هواست پیش اون پسر عموته که رفته زنم گرفته اما تو هنوز بفکرشی هنوز میخوای جلوش جلب توجه کنی، اصلاً چطوری فکر کردی که تهش به این پیشنهاد مسخره رسیدی؟ فک کردی، ببینه تو با یکی دیگه هستی غیرتی میشه زنشو ول میکنه میاد پیش تو؟ تو برا اون مهم نیستی هر احمقی اینو میفهمه که اگه مهم بودی اون الان نامزد یکی دیگه نبود
تموم حرفامو با حرص گفتمو رفتم تو ماشین نشستم سرمو گذاشتم رو فرمون بعده چند ثانیه که سرمو بلند کردم دیدم کنار خیابون منتظر تاکسی وایساده یه ماشینم مدام براش جلو عقب میکنه، دیدن این صحنه بدتر عصبانیم کردپیاده شدموبه سمت ماشین رفتم تا منو از آینه دید که نزدیک میشم رفت.
روبروی شیده که رسیدم گفتم: برو بشین تو ماشین میرسونمت
روشواونطرف کرد و گفت: مزاحم شما نمیشم
من: مزاحم نیستی برو بشین
شیده: صبر میکنم تاکسی بیاد
من: الان تو این خراب شده تاکسی گیر میاد؟؟
شیده: شما برو بالاخره یکی پیدا میشه منوبرسونه
با صدای بلند گفتم: خوشم نمیاد اینجا وایسی هی برات بوق بزنن کسیام غلط میکنه تورو برسونه برو تو ماشین
لحنم انقد دستوریو محکم بود که دیگه مخالفت نکرد رفت نشست تو ماشین خودمم پشت سرش رفتمو راه افتادم نصف راهو تو سکوت رفتیم، نیازی نبود آدرس بپرسم خونشونو بلد بودم از بس که تعقیبش کرده بودم، یکم آرومتر شده بودمو رو عصابم کنترل داشتم
من: ببخشید سرت داد کشیدم
شیده: حق نداشتی این کارو بکنی
من: حق با توئه دست خودم نبود، ببخشید
شیده: نمیخوام راجبش حرف بزنیم
من: من اگه گفتم نه بخاطر خودته، با این کار خودتو کوچیک میکنی وگرنه برا من بازی کردن نقش عاشق توکه کاری نداره، چون اصلاً بازی لازم نیست کافیه،خودم باشم تا همه بفهمن شیده خانوم چه عاشق 2 آتیشه ای داره، اما این کار بچه بازیه، اجازه بده ما واقعی با هم باشیم
شیده: من نمیخوام با کسی باشم، میخوام یه مدت بازی کنم حالام که تو قبول نمیکنی به یکی دیگه میگم اصلاً شاید بیخیال آبروم تو فامیل شدمو به
هومن پسر عمم گفتم
این حرفش دوباره عصبانیم کرد دیگه چیزی نگفتمو پامو رو گاز فشار دادمو با سرعت رانندگی میکردم، به سر خیابونشون که رسیدیم ازم خواست پیادش کنم، پیاده که شد خم شد ازشیشه بهم گفت: کارم اشتباه بود که همه چیو بهت گفتموازت کمک خواستم، لطفاً حرفای امروزو فراموش کن، بعدم رفت.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸