eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیز دوباره شیرین شده بود و من میتونستم به همه بگم این چیزا عادیو و دونفر که همدیگر رو دوست دارن از این مسائل زیاد بینشون پیش میاد... حالا دیگه گردنمو بالا میگرفتمو میگفتم دیدین اشتباه کردین مرد من آخر مرداست هیچوقت منو تنها نمیذاره اما... اما یادم نمیاد کی صدامون خیلی بالا رفت کی اولین خشم از هم دورمون کرد کی آرزو کردم برای همیشه از قلبم بره کی فکر طلاق به سرم زد یادم نمیاد... خیلی چیزا رو فراموش کردم اما یادمه اولین صدای زنانه رو کی شنیدم اولین دیراومدنا اولین گوشی جواب ندادنها اولین به تو ربطی نداره که چکار میکنم ها اولین فاصله ها اولین دره های شک و بی اعتمادی.... هنوزم یادمه چه موقع، اولین سیلی رو خوردم کی کبودیهای عاشقانمون جاشو به کبودیهای خشم و نفرت داد کی دلم خیلی شکست کی پا پس کشیدم کی دیگه برام مهم نبود شب کجاست و با کیه؟ کی خواستم دیگه برا همیشه از زندگیش برم و وقتی دلم مرد همه چی رفت آتش عشق بیقراری حتی حسادت‌های زنانه و.. نه دیگه دلخوربودم نه دلشکسته همش رفت فقط موند این دلتنگی لعنتی چرا هنوزم دلتنگش بودم؟ کاش یادم میرفت اون زنیکه عفریته کی اومد تو زندگیمو.. فکر خارج رفتنو انداخت تو سر علی.. کاش همه چی یادم میرفت تا حالا اینقدر دلتنگش نبودم... اون روز،روز دادگاهمون بود ساعت ده وقت داشتیم اما من خیلی زودتر رسیدم رفتم و برگه ها رو نشون دادم گفتن برو فتوکپی بگیر بیار برگه ها رو که بردم فتوکپی کنم مردک چشماشو تنگ کردو صدای دلسوزانه ای به لحنش داد و گفت حیف شما خانومی به این وجاهت که میخوای طلاق بگیری مهریه تو گرفتی جوابشو ندادم گفتم چقدر میشه بالحن شل و حال بهم زنی گفت واسه شما هیچی یه هزاری گذاشتم رو میزش و نشستم رو صندلیها تا نوبتم بشه دختری با عشوه برگه هایی رو آورد تا کپی کنه یارو با تملق چشمکی بهش زد و گفت بشین اینجا تا خودم ببرم کارتو زودتر راه بندازم بعد نگاه پیروزمندانه ای به من کرد که اینقدر اینجا بشین تا زیر پات علف سبز شه دو دقیقه بعد برگشت برگه ها رو داد به دختره و یه شماره هم گذاشت روش و گفت هر وقت کار داشتی به خودم زنگ بزن هر وقت باشه سه سوت میام.. غمگین به علی فکر میکردم هنوز نیومده بود مردی کت و شلواری... شسته روفته کنارم نشست گفت برای طلاق اومدین سرمو آوردم بالا گفت من وکیلم گفتم بله - وکیل گرفتین -نه - پس چی؟ گفتم همه رو بخشیدم تفاهمیه گفت خانوم تفاهمی چیه کسی که از خانومی مثل شما دست بکشه باید پوستش کنده بشه مهریه تو از حلقومش بکش بیرون قاضی که هنوز حکم نداده؟ گفتم امروز قراره بده گفت ببین تا دیر نشده و حکم طلاق نیومده مهریه تو بگیر من برات درستش میکنم درصدم نمیخوام گفتم یعنی چی گفت هیچی دیگه امروز بعد ظهر بیا دفتر باهم صحبت کنیم اگه به توافق برسیم همه مهریتو میگیری . فهمیدم منظورش چیه گفتم مرسی آقا من وکیل نمیخوام گفت مهریه ات گفتم من با همسرم به توافق رسیدم گفت خانوم کدوم همسر این آقا فوقش تا دوروز دیگه اسمش تو شناسنامته بعدش دیگه تو خیابونم نمیشناستت موقعیتهای خوبو از دست نده مردک آشغال نشسته بود کنارمنو غیر مستقیم داشت بهم پیشنهاد میداد . داشتم خفه میشدم چرا علی نمیومد کاش زودتر میومد و صورتشو با دیوار یکی میکرد از پله ها رفتم پایین چشمم به همون دختره افتاد سینه به سینه وکیلش ایستاده بود وبلند بلند میخندید کنارشون ایستادم وکیله دستشو گذاشت رو شونه دختره.. و گفت خیالت راحت باشه تا ته اموالشو در آوردم دیگه حله شنبه برگردیم حکم کل مهریه کف دستته... بعدم تو گوشش یه چیزی گفت که دختره ریسه رفت از خنده... داشتم بالا میآوردم اونور سالن چشمم به زن محجبه ای افتاد که آروم گریه میکرد رفتم سمتش از شدت گریه به سرفه افتاده بود سریع رفتم سمت آبسردکن یه لیوان آب واسش آوردم پرسیدم خانم حالتون خوبه؟ نگام کرد ته چشمای درشت و سیاهش تلخی موج میزد چقدر خوشگل بود گفتم بیایین بشینین رو صندلی چادرشو کشید تو صورتش، شونه هاش تکون میخورد گفتم خانوووم.... سرشو بالا آورد‌ وگفت حق من این بود.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین شب زیبا واین سکوت که خدارا به دلها دعوت میکند برایتان یک دل بی کینه یک دوستی دیرینه یک قلب آرام، وفردایی پراز خیرو برکت ⭐️شب_خوش دوستان🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
animation.gif
14.64M
🌷جمعه تون شاد و زیبا 🌸امـروز برای 🌷تک تکون از خدا میخوام 🌸در کنار خانواده و 🌷عزیزانتان بهتـرین 🌸آدینه را سپری کنید 🌷لحظه هایی شیرین 🌸دنیایی آرام و 🌷یه زندگی صمیمی 🌸آرزوی من برای شماست 🌷جمعه تون زیبا و در پناه خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
7.46M
🌸آدینه تون سرشار 💕 از عشق و محبت 🌸در کنارعزیزانتون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان .نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید: «عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!» در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.» حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد شاه عباس پرسيد چه خصلتی ؟ يكی گفت من از بوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟ شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند . فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه ما همه كرديم كار خويش را ای بزرگ اخر بجنبان ريش را امروز يكی اختلاس ميكند، يكی دزدی و يكی هم ريش ميجنباند و آزادشان ميكند و ما مانده ايم و سفره های خالی از نان ومغزهای خالی ازفکر و ایمان! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟وصیّت خر❗️ خر وصیّت کرد: فرزندم! بیا و ‌خر نباش این همه خر بوده ای، کافی ست پس دیگر نباش یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر یا فرار مغزها کن! توی این کشور نباش کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود! همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی هرچه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور بیخودی دلسوز اسب و قاطر و استر نباش از مترسک هم نترس، اصلا به او جفتک بزن لیک روی خط قرمزهای گاو نر نباش! کهنه پالانی به تن کن، حفظ ظاهر کن ولی در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش! گوسفندان را بترسان از جهان آخرت باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش هر چه در دِه یونجه موجود است، یک ‌شب جمع کن صبحش از اینجا برو، یک لحظه هم اینور نباش تیز اگر باشی دُمَت را هم نمیگیرد کسی! حال و ‌حولت را بکن، دلواپس کیفر نباش حرف آخر اینکه اینجا تا ابد خرتوخر است حامی این سرزمین بی در و پیکر نباش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_دوم هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آد
بلاخره بعد از چند روز تعطیلی سر کلاسها حاضر شدیم من که خیلی ذوق داشتم .آخه این ترم نیمچه مهندس میشدم . اما این ذوق با وارد شدن مهندس صدیق و شرایط کلاسش پرید .استاد همینطور که تو چهره تک تکمون دقیق میشد.گفت :باید بگم این ترم آخرین مرحله از هفت خان هستش.متاسفانه قیافه های آشنا خیلی میبینم .....این ترم قرار نیست تو کلاس بشینید .(البته اینجاش رو حال کردم ) هر دانشجو موظف هستش تا ۲ هفته دیگه برای خودش تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی جائی رو پیدا کنه برای پایان کار از امروز تا ۲ هفته دیگه وقت دارید به دنبال شرکت مهندسی ساختمونی باشید و اونجا هفته ی ۴ روز باید مشغول باشید. صدای اعتراض از هر گوشه بلند شد .اما استاد با دست همه رو مجبور به سکوت کرد و گفت :این هم به عنوان پایان کار محسوب میشه و هم این که سابقه کار براتون میشه .وقتی هم میگم ۲ هفته یعنی ۲ هفته نه بیشتر پس شما رو جلوی دفترم نبینم برای وقت بیشترو یا اعتراض ...... چی ؟ این دیگه کیه ؟مهندس هاش همه بیکارن ،چه برسه به ما که هنوز دانشجو هستیم .؟؟؟؟ وقتی استاد کلاس رو ترک کرد ،شیرین یکی کوبوند تو پهلوم و گفت:بفرما خانوم مهندس حالا حالش رو ببر.با این چه کار کنیم؟ -خب ،معلومه از همین امروز میریم دنبالش . ا،خودت گفتی .بابای توشرکت داره یا بابامن .مثل اینکه توخوابی ،نمیبینی نصف کلاس ترم قبلی هستن.همشون هم برای این اینجا هستن چون اون ترم جایی رو پیدا نکرده بودن. .... هر چند من اگر هم جایی رو پیدا نکنم زیاد توفیری هم نمیکنه . باتعجب نگاهش کردم:یعنی چی !!! -یعنی من که شوهرم رو کردم .حالا چه با لیسانس چه بی لیسانس .قرار هم نبود که بعد از دانشگاه کار کنم .پس چه این ترم مدرک بگیرم چه نگیرم توفیری نکرده . -واقعا،دیدگاهت اینه ؟ باخنده گفت هی همچی . با کلافگی سرم رو برگردوندم و گفتم :شوخیت گرفته تو هم .به جای این چرت وپرتها یه فکری بکن . -میگی چه کار کنم .من از حالا مطمئن هستم این ترم افتادیم .پس این ترم بخیال لیسانس. -وای نه نگو...... -حالا غصه نخور ،(در حالی که اشاره به رحیمی ،یکی از پسر های کلاس میکرد )بی لیسانس هم شوهر گیرت میاد . -شیرین ،کم ادا بیا . -وا ،مگه دروغ میگم .رحیمی بدون لیسانس هم میگیرتت.کم موس موس کرده برات تاحالا . با عصبانیت بلند شدم و شیرین رو که از حرف خودش خندش گرفته بود ترک کردم.هرچی هم صدام کرد محل ندادم. موقع برگشت به خونه با همسر شیرین کلی شرکت رفتیم .اما همه بی نتیجه .هروقت چهره بیخیال شیرین رو میدیدم حرصم میگرفت .واقعا میدونستم اگر هم این ترم بیفتیم بیخیال .اما من نه ،من خیلی نگران بودم .آخه حقش نبود بعد از این همه سختی که کشیده بودم مشروط بشم .اون هم الکی .من تمام درس ها رو بخاطر این ترم پاس کرده بودم چون میخواستم این کلاس رو بدون دردسر قبول بشم تموم بشه بره پی کارش . نمیخواستم تو همین یه روز جا بزنم .اون هم بعد از این همه درد سر که برای انتخاب این رشته کشیده بودم و با مخالفت مادرم مواجه بودم. هر جور که بود باید جائی رو پیدا میکردم . خسته و کوفته به اتاقم رفتم .کسی خونه نبود .یه دوش گرفتم و خوابیدم . با تکونهایی که هستی بهم میداد چشمام رو باز کردم ._چیه باز؟ -دستش رو به کمرش زد و گفت: میدونی ساعت چنده؟ -نه ،.مگه چنده ؟ -ساعت ۷ شب . _چی؟یعنی من اینقدر خوابیدم. پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ -بابا رورو برام .مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم . دستی به موهای بلندم کشیدم و گفتم :آقاجون اومده . -بله .تا حالا هم چند دفعه سراغت رو گرفته . از رو تخت بلند شدم . موهام رو شونه کردم و با هستی به طبقه پایین رفتم . آقام نگاهش به tv بود و اخبار گوش میکرد .سلام کردم وکنارمادرم که مشغول پست کندن میوه برای آقام بود ،نشستم .آقام نگاهه مهربونی بهم کرد و گفت :سلام بابا .خواب بودی؟ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد . مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟! سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون سازه هاس.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته اخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست. نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟! آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ التحصل نمیشید . - درسته . -اما این بی انصافیه. -خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن . مادرم گفت :بیخود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو . مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکارقدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانویی باشه برای شوهرش.همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک. در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم . -این همه رشته تحصیلی، اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و . توحرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اماحالاکه من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو. مادرم نگاه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست. آقام لبخندزدوگفت:باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست . -بله دیگه ،شما این طوربارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم اوردید حرفی نزدید دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت:خوبه حالا شماهم. دستم رودرگردنش انداختم وگفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون روخوردمیکنیدمن غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایستم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس.هان دوست نداری؟ مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم دبیا باز مادرمازد جاده خاکی آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمیمونه . مادرم بلند شد و گفت :انشااله که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خاستگارداشته باشه .ازوقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه . فهمیدم که دوباره خبریه.گفتم خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع ازچه قراره ؟ مادرم دوباره کنارم نشست و گفت: امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت.میخواد واسه پسرش بیاد خاستگاری .. به مغزم فشار اوردم تاحاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن. مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده . گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر,درست فکر کن ازجام بلند شدم وگفتم:من هنوز درسم تموم نشده -من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه . پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقای دکترمن رو دیدن؟ -دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت . ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🌟در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.! روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.! یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌