eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
&&راوی حلما سادات&& ماشین درب داغونم تو پارکینگ پارک کردم وای خدایا من آخر با این پراید میمیرم همه ماشینا مدل بالان ای خدا من هی میخام از بسیج موتلفه و...دور باشم اما نمیشه قراره یادواره شهدای دانشجو مدافع حرم تو دانشگاه ما برگزار کنن دانشگاه صنعتی شریف 😔😔😔 دانشگاهی که حالا شده سوهان روح و روان من دفتر بسیج طبقه سوم بود ترجیح دادم از پله ها برم تو پاگرد طبقه دوم با سیدهادی 😔😔 روبرو شدم سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم دیگه حالا به هم نامحرم بودیم نامحرم 😭😭 نگاهم رو حلقه دستش ثابت موند حلقه ای که یه روز با عشق تو دستش کردم ای خدا خودت امروز را ختم به خیر کن یا مادرسادات خودت به داد دل شکسته دخترت برس 😔😔 ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
👌 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.   پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. روز موعود فرا رسید، لیکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت كرده بود تا در منزل از كودكشان چند عكس بگیرد. از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد زن در را باز کرد. 📸سلام، برای موضوع بچه آمدم. 👩سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟ 📸نه، متشکرم.الکل با کار من سازگاری نداره.علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم. 👩باشه! بریم اتاق خواب؟ 📸حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط. 👩چند تا؟ 📸حداقل پنج تا البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد: 📸مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن..مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن.اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت.در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت. زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد. 📸حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد و ظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید.. 😳حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد: 📸در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت. 😥چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود. طرف آلبوم را جمع کرده و گفت: 📸شروع کنیم؟ 👩هر وقت شما بگین! 📸عالیه! میرم سه پایه رو بیارم... 👩سه پایه؟ برای چی؟! 📸آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ... خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!😂😂😂 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 پادشاهی، سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود... پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند. یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟ با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند... روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند، مأموران شاه آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت... فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت: این شخص نه آدمی، فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است. او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته... پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند. سگ صلح کند به استخوانی، ناکس نکند وفا به جانی... 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌‌╲\ 🌹🍃 ‌‌╲\ 🌹🍃‌‌╲\ 🌹🍃 ‌‌╲\ 🌹🍃‌‌╲\ 🌹🍃 🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand ╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand 🌹🍃 ╲\ 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هفتم 😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم... « نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠 😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: » پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده! با وحشت گفتم فیلم!!!😱 « خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭 باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال! 😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت! 👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند ‌‌╲\ ╭┓ ╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃 ╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃 ┗╯ \╲ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 @Dastanvpand 💛داستان بسیار زیبا💛 💜💛🌟مادر🌟💛💜 🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛ دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨🍁 🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨🍂 ... 🍃 @Dastanvpand 🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃🍁 🍃 @Dastanvpand 🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨🍃 ... 💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ 💝 💝خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝 🍃 @Dastanvpand 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❤️ " پدر " ❣️پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی. چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری. ❣️پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود. در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی ❣️پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی . هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی. ❣️پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا، تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی! ❣️پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست . بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی . پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی. ❣️پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ، بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی. ❣️پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ، با تمام شدنت ، حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی.. ❣️پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی... ♥️" تقدیم به همه پدران دنیا»♥️ 💐 پیشاپیش روز پدر مبارک 💐 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷 ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ . میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🌸🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
گاهي يك حرفايي در عين سادگي آغشته به علمند ،ادبند،عقلند، حتي عشقند. خانم جواني در اتوبوس نشسته بود . در ايستگاه بعدي خانمي مسن با ترش رويي و سروصدا وارد اتوبوس شد و كنار او نشست و خود را به همراه كيفهايش با فشار و زور بر روي صندلي نشاند .  شخصي كه در طرف ديگر خانم جوان نشسته بود از اين موضوع ناراحت شد و از او پرسيد كه چرا حرفي نميزند و چيزي نميگويد .  خانم جوان با لبخندي پاسخ داد :  لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز خشمگين شد و بحث كرد ، *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*. من در ايستگاه بعدي پياده ميشوم .   اين جواب ارزش اين را دارد كه با حروف طلايي نوشته شود .   *لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز بحث كرد ، سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*   اگر تك تك ما اين موضوع را درك ميكرديم كه وقت ما بسيار كم است ، آنوقت متوجه ميشديم كه پرخاشگري ، بحث و جدلهاي بي نتيجه ، نبخشيدن ديگران ، ناراضي بودن و عيب جويي كردن تلف كردن وقت و انرژي است .  آيا كسي قلب شما را شكسته است ؟  *آرام باشيد ، سفر بسيار كوتاه است.* آيا كسي خشم شما را برانگيخته است ؟  *آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .* آيا كسي به شما خيانت کرده ، زور گويي كرده ، شما را فريب داده يا تحقيرتان كرده است ؟ *آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .*   هرمشكلي كه ديگران برايمان ايجاد ميكنند ، بخاطر داشته باشيم كه *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*   هيچكس طول اين سفر را نميداند . هيچكس نميداند ايستگاه او چه زماني خواهد بود . *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است .*   بياييد دوستان و خانواده را دوست بداريم ، با احترام و مهربان باشيم و يكديگر را ببخشيم . بياييد زندگيهايمان را با قدرداني و خوشبختي پر كنيم .  ما حتی نمی‌دانیم فردا چه خواهد شد  نهايتا اينكه سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است 🌸 🌹زندگی شاد است غمگینش مکن 🌹با غم بیهوده ، سنگینش مکن👌 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
وارد دفتر بسیج شدم زهرا و زینب به سمتم اومدن حلماسادات خوبی ؟ -خوبم زهرا آروم باش برای قلبت ضرر داره زهرا:من خوبم تو چرا دستت میلرزه -هیچی پاشو بریم جلسه منو زهرا زینب پیش هم نشستیم نرگس نمیتونست بیاد جلسه خواستگاریش جلسه سوم بود قرار بود جواب بده بهشون سید هادی دیرتر از همه وارد اتاق جلسه شد هههه عجب پس خجالت میفهمه 😒 پس از یه ساعت قرار شد خانمها تزئینات سالن و بسته فرهنگی را به عهده بگیرن آقایون هم کمکمون کنن داشتیم از دفتر خارج میشدیم که گوشیم زنگ زد فرزانه بود ازبس کوچولو بود بهش میگفتم دخترم -الوسلام دختر مامان فرزانه‌:سلام مامانی کوجایی خندیدم گفتم :دختر لوس دانشگاهم فرزانه:پس مزاحمت نشم -مراحمی دختر مامان فرزانه اول اردیبهشت تولد شهید هادی حتما بیایی ها فرزانه: مــــــــــامـــــــااااااااان -گوشمو کرکردی چیه جوجه😁😁 فرزانه :تولد شهید عباس دانشگر ۱۸همین ماهه خب برای اونم بگیر -خخخخخ باشه نزن تلفن قطع شد رو ب زینب گفتم :زززینب ۱۵تولد فرزانه است باید اساسی غافلگیرش کنیم زینب:اوهوم حتما -بریم ناهار بخوریم بعداز کلاس بریم مزارشهدا منو زهرا زینب هرسه همکلاسی بودیم رشته فقه و حقوق نرگس هم ارشد رشته معماری بود ۳-۴سالی از ما بزرگتر بود..... ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داشتیم از دانشگاه میومدیم بیرون زهرا گفت :به نرگس زنگ نزنیم؟!! -اره حتما زنگ بزنیم شماره نرگس گرفتم و گفتم : سلام عروس خانم خوبی ؟ نرگس حاضر باش میایم دنبالت بریم مزارشهدا رفتیم دنبال نرگس تا سوار ماشین شد کلی جیغ وداد که زود باش تعریف کن چیشد نرگس:🙊🙊 اسم آقامون محمدابراهیمه -وای چه اسمی اسمش با حاج ابراهیم همت یکیه نرگس:اوهوم اوهوم خیلی پسرخوبیه دستش تا اون لحظه زیر چادر بود از زیر چادر درآورد و نگاهمون افتاد به انگشتر نشان که تو دستش نشسته بود 😍😊 زینب از پشت خم شد دستش رو گذاشت رو بوق -هوی روانی دارم رانندگی میکنما میمیریم زینب: خخخخ 🙊🙊🙊ببخشید سرراهمون نفری چندتا دسته گل خریدیم از قطعه ی مزار آقاسیدمحمدحسین میردوستی بود وارد شدیم خواهرش سرمزاربود من عاشق این خانواده بودم باهاش سلام و علیک کردیم دستش فشار دادم گفتم دلم برات تنگ شده بود خانم یه نیم ساعت سر مزار شهید میردوستی بودیم بعد راه افتادیم بریم سمت مزار شهید علی خلیلی وسط راه ایستادم نرگس :چرا نمیایی پس؟ -میخام برم سرمزار علی آقا(شهید علی عبداللهی ) نرگس:میخای منم باهات بیام -نه خودم میرم بازم یاد گذشته زنده شد هههه وقتی که با سیدهادی میومدیم یه نجوایی عاشقانه با همین شهید داشیم هق هق گریه ام بلند شد که نرگس اومد دلداریم داد گفت بسه سادات پاشو بریم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دستم تو دست نرگس بود به سمت قطعه ۲۴ که مزار شهید علی خلیلی بود راه افتادیم هیچکدوممون حرف نمیزدیم یهو وسط راه بود که زهرا دستش رو قلبش گذاشت و ناله میکرد زیر بغلشو گرفتیم -زهرا چی شدی زهرا:قل..ب ...م -زینب بدو آب بیار قرصشو بدیم زهرا:رو....زه ام -تو بیخود کردی روزه ای دیوونه 😡😡 نرگس:حلما آروم چه خبرته بدتر داری اشکشو درمیاری زهراجان بیا عزیزم بیا قرصتو بخور کم کم رنگ به صورتش برگشت نیم ساعتی همون جا نشستیم که گوشیم زنگ خورد اسم زهره میری روش نمایان شد بهش آدرس دادم تا اونم بیاد طول کشید چنددقیقه 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 &راوی زهره میری& زنگ زدم به حلما سادات گفت بیا قطعه ۲٤ بعد از اینکه ماشینو پارک کردم تا برسم اونجا صدبار هی پرسیدم ببخشید قطعه ۲۴ میدونید کجاست بالاخره پیداشون کردم -سلام خوبید؟ حلماسادات: سلام عزیزم خوبی ؟ -ممنون شما خوبی ؟ حلما سادات : معرفی میکنم نرگس ،زهرا،زینب منو زهرا زینب سال سوم رشته فقه و حقوقیم نرگس ارشد میخونه -خوشبختم حلما سادات:ماهم عزیزم نرگس داره عروس میشه زهراهم تازه عروسه زهره: توام که حلقه دستته عروسی پس نرگس پیش دستی کرد گفت : نه بابا برای خلاصی از دست خواستگاراست -اوهوم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662