eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 پادشاهی، سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود... پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند. یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟ با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند... روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند، مأموران شاه آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت... فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت: این شخص نه آدمی، فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است. او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته... پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند. سگ صلح کند به استخوانی، ناکس نکند وفا به جانی... 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌‌╲\ 🌹🍃 ‌‌╲\ 🌹🍃‌‌╲\ 🌹🍃 ‌‌╲\ 🌹🍃‌‌╲\ 🌹🍃 🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand ╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand 🌹🍃 ╲\ 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هفتم 😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم... « نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠 😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: » پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده! با وحشت گفتم فیلم!!!😱 « خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭 باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال! 😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت! 👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند ‌‌╲\ ╭┓ ╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃 ╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃 ┗╯ \╲ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃 @Dastanvpand 💛داستان بسیار زیبا💛 💜💛🌟مادر🌟💛💜 🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛ دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨🍁 🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨🍂 ... 🍃 @Dastanvpand 🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃🍁 🍃 @Dastanvpand 🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨🍃 ... 💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ 💝 💝خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝 🍃 @Dastanvpand 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❤️ " پدر " ❣️پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی. چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری. ❣️پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود. در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی ❣️پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی . هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی. ❣️پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا، تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی! ❣️پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست . بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی . پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی. ❣️پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ، بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی. ❣️پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ، با تمام شدنت ، حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی.. ❣️پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی... ♥️" تقدیم به همه پدران دنیا»♥️ 💐 پیشاپیش روز پدر مبارک 💐 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷 ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ . میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🌸🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
گاهي يك حرفايي در عين سادگي آغشته به علمند ،ادبند،عقلند، حتي عشقند. خانم جواني در اتوبوس نشسته بود . در ايستگاه بعدي خانمي مسن با ترش رويي و سروصدا وارد اتوبوس شد و كنار او نشست و خود را به همراه كيفهايش با فشار و زور بر روي صندلي نشاند .  شخصي كه در طرف ديگر خانم جوان نشسته بود از اين موضوع ناراحت شد و از او پرسيد كه چرا حرفي نميزند و چيزي نميگويد .  خانم جوان با لبخندي پاسخ داد :  لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز خشمگين شد و بحث كرد ، *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*. من در ايستگاه بعدي پياده ميشوم .   اين جواب ارزش اين را دارد كه با حروف طلايي نوشته شود .   *لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز بحث كرد ، سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*   اگر تك تك ما اين موضوع را درك ميكرديم كه وقت ما بسيار كم است ، آنوقت متوجه ميشديم كه پرخاشگري ، بحث و جدلهاي بي نتيجه ، نبخشيدن ديگران ، ناراضي بودن و عيب جويي كردن تلف كردن وقت و انرژي است .  آيا كسي قلب شما را شكسته است ؟  *آرام باشيد ، سفر بسيار كوتاه است.* آيا كسي خشم شما را برانگيخته است ؟  *آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .* آيا كسي به شما خيانت کرده ، زور گويي كرده ، شما را فريب داده يا تحقيرتان كرده است ؟ *آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .*   هرمشكلي كه ديگران برايمان ايجاد ميكنند ، بخاطر داشته باشيم كه *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*   هيچكس طول اين سفر را نميداند . هيچكس نميداند ايستگاه او چه زماني خواهد بود . *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است .*   بياييد دوستان و خانواده را دوست بداريم ، با احترام و مهربان باشيم و يكديگر را ببخشيم . بياييد زندگيهايمان را با قدرداني و خوشبختي پر كنيم .  ما حتی نمی‌دانیم فردا چه خواهد شد  نهايتا اينكه سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است 🌸 🌹زندگی شاد است غمگینش مکن 🌹با غم بیهوده ، سنگینش مکن👌 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
وارد دفتر بسیج شدم زهرا و زینب به سمتم اومدن حلماسادات خوبی ؟ -خوبم زهرا آروم باش برای قلبت ضرر داره زهرا:من خوبم تو چرا دستت میلرزه -هیچی پاشو بریم جلسه منو زهرا زینب پیش هم نشستیم نرگس نمیتونست بیاد جلسه خواستگاریش جلسه سوم بود قرار بود جواب بده بهشون سید هادی دیرتر از همه وارد اتاق جلسه شد هههه عجب پس خجالت میفهمه 😒 پس از یه ساعت قرار شد خانمها تزئینات سالن و بسته فرهنگی را به عهده بگیرن آقایون هم کمکمون کنن داشتیم از دفتر خارج میشدیم که گوشیم زنگ زد فرزانه بود ازبس کوچولو بود بهش میگفتم دخترم -الوسلام دختر مامان فرزانه‌:سلام مامانی کوجایی خندیدم گفتم :دختر لوس دانشگاهم فرزانه:پس مزاحمت نشم -مراحمی دختر مامان فرزانه اول اردیبهشت تولد شهید هادی حتما بیایی ها فرزانه: مــــــــــامـــــــااااااااان -گوشمو کرکردی چیه جوجه😁😁 فرزانه :تولد شهید عباس دانشگر ۱۸همین ماهه خب برای اونم بگیر -خخخخخ باشه نزن تلفن قطع شد رو ب زینب گفتم :زززینب ۱۵تولد فرزانه است باید اساسی غافلگیرش کنیم زینب:اوهوم حتما -بریم ناهار بخوریم بعداز کلاس بریم مزارشهدا منو زهرا زینب هرسه همکلاسی بودیم رشته فقه و حقوق نرگس هم ارشد رشته معماری بود ۳-۴سالی از ما بزرگتر بود..... ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داشتیم از دانشگاه میومدیم بیرون زهرا گفت :به نرگس زنگ نزنیم؟!! -اره حتما زنگ بزنیم شماره نرگس گرفتم و گفتم : سلام عروس خانم خوبی ؟ نرگس حاضر باش میایم دنبالت بریم مزارشهدا رفتیم دنبال نرگس تا سوار ماشین شد کلی جیغ وداد که زود باش تعریف کن چیشد نرگس:🙊🙊 اسم آقامون محمدابراهیمه -وای چه اسمی اسمش با حاج ابراهیم همت یکیه نرگس:اوهوم اوهوم خیلی پسرخوبیه دستش تا اون لحظه زیر چادر بود از زیر چادر درآورد و نگاهمون افتاد به انگشتر نشان که تو دستش نشسته بود 😍😊 زینب از پشت خم شد دستش رو گذاشت رو بوق -هوی روانی دارم رانندگی میکنما میمیریم زینب: خخخخ 🙊🙊🙊ببخشید سرراهمون نفری چندتا دسته گل خریدیم از قطعه ی مزار آقاسیدمحمدحسین میردوستی بود وارد شدیم خواهرش سرمزاربود من عاشق این خانواده بودم باهاش سلام و علیک کردیم دستش فشار دادم گفتم دلم برات تنگ شده بود خانم یه نیم ساعت سر مزار شهید میردوستی بودیم بعد راه افتادیم بریم سمت مزار شهید علی خلیلی وسط راه ایستادم نرگس :چرا نمیایی پس؟ -میخام برم سرمزار علی آقا(شهید علی عبداللهی ) نرگس:میخای منم باهات بیام -نه خودم میرم بازم یاد گذشته زنده شد هههه وقتی که با سیدهادی میومدیم یه نجوایی عاشقانه با همین شهید داشیم هق هق گریه ام بلند شد که نرگس اومد دلداریم داد گفت بسه سادات پاشو بریم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دستم تو دست نرگس بود به سمت قطعه ۲۴ که مزار شهید علی خلیلی بود راه افتادیم هیچکدوممون حرف نمیزدیم یهو وسط راه بود که زهرا دستش رو قلبش گذاشت و ناله میکرد زیر بغلشو گرفتیم -زهرا چی شدی زهرا:قل..ب ...م -زینب بدو آب بیار قرصشو بدیم زهرا:رو....زه ام -تو بیخود کردی روزه ای دیوونه 😡😡 نرگس:حلما آروم چه خبرته بدتر داری اشکشو درمیاری زهراجان بیا عزیزم بیا قرصتو بخور کم کم رنگ به صورتش برگشت نیم ساعتی همون جا نشستیم که گوشیم زنگ خورد اسم زهره میری روش نمایان شد بهش آدرس دادم تا اونم بیاد طول کشید چنددقیقه 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 &راوی زهره میری& زنگ زدم به حلما سادات گفت بیا قطعه ۲٤ بعد از اینکه ماشینو پارک کردم تا برسم اونجا صدبار هی پرسیدم ببخشید قطعه ۲۴ میدونید کجاست بالاخره پیداشون کردم -سلام خوبید؟ حلماسادات: سلام عزیزم خوبی ؟ -ممنون شما خوبی ؟ حلما سادات : معرفی میکنم نرگس ،زهرا،زینب منو زهرا زینب سال سوم رشته فقه و حقوقیم نرگس ارشد میخونه -خوشبختم حلما سادات:ماهم عزیزم نرگس داره عروس میشه زهراهم تازه عروسه زهره: توام که حلقه دستته عروسی پس نرگس پیش دستی کرد گفت : نه بابا برای خلاصی از دست خواستگاراست -اوهوم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از معرفی نرگس که معلوم بود دختر عاقلی هست به دخترا گفت بچه ها بریم سمت مزار شهید خلیلی؟ حلما سادات: آره بیاید بریم حدود ۱۰قدم به مزار مونده بود که حلما سادات وایستاد به نظرمن این دختر مشکوک بود نرگس محکم دستشو گرفت آروم گفت سادات محکم باش عزیزم هیچی نیست به مزار که نزدیک شدیم پسرا به احترامون بلند شدن معلوم بود دخترا را میشناسن حلما سادات باهمه سلام علیک کرد جز یکدونه از پسرا که به چشم برادری خوش قد و قامت بود پسره نگاش از سادات میدزدید اما تو چشماش عشق غوغا میکرد اینو منی که متاهلم میفهمم تا حلما سادات اومد گل بذاره روی مزار گوشیش زنگ خورد یه لبخند خوشگل نشست روی لباش از ما دور شد 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 &&راوی حلما سادات && نزدیک مزار شهید خلیلی بودیم که سید هادی را دیدم پاهام سست شد نرگس دستمو محکم فشار داد آروم در گوشم گفت محکم باش با همه بچه ها سلام کردیم هم بسیج دانشگاه هم هیئت باهم همیشه کار میکردیم تو دلم گفتم آخ داداشم کجایی بی نهایت بهت احتیاج دارم خم شدم گل بذارم رو مزار که گوشیم زنگ خورد آخ خواهر فدای اون عکس قشنگت بشه از بچه ها فاصله گرفتم با صدای بغض آلود و لرزان گفتم :سلام داداشی داداش:‌سلام خواهرجونم کجایی؟ -مزارشهدا داداش:سیدهادی هم اونجاست -‌آره سرمزار شهید خلیلیه داداش بیا اینجا بیا 😭😭😭 بیا بهت احتیاج دارم داداش:مگه برادرت مرده گریه میکنی تا یه ربع دیگه اونجام نزدیکم -باشه رفتم پیش بچه ها به نرگس گفتم پسرعموم داره میاد اینجا😍😍 نرگس:برای دیدن پسرعموت انقدر خوشحالی -آره خوب خیلی دوستش دارم نرگس:😒😒😒 تو یه کاسه زیر نیم کاست هست بدجنس ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داداش که رسید زنگ زد گفت کجایی ؟ -‌گفتم مزار شهید خلیلی داداش:اومدم از دور که دیدمش با ذوق قدم هامو تندتر کردم رفتم سمتش انگار دنیا را بهم دادن تا رسیدم پیشش رفتم تو بغلش داداش:آروم خواهرمن آروم باش عزیزدلم -خیلی سخته داداش داداش: میدونم عزیزم بریم این آقای داماد ببینیم که خواهر ما اینقدر سفت و سخت خاطر خواهشه داداش دستمو تو دستش گرفت به سمت بچه ها رفتیم به سمت آقایان گفتم معرفی میکنم پسرعموم سیدمحمد موسوی به سمت داداش گفتم :پسرعمو این برادرهامون آقایون جوادی،شفیعی،حسینی و آقای صفری آقای جوادی : ندیده بودیم پسرعموتونو خانم موسوی -پسرعموم سوریه بودن نگاهم افتاد به دست مشت شده سید هادی با نیشخند گفت : به سلامتی سیدمحمد:سلامت باشی اخوی بعد با اخم و عصبانیت گفت تعریفتون از حلما سادات و سایرین خیلی شنیدم سیدهادی با بغض گفت :خانم موسوی و خانوادشون به بنده حقیر لطف دارن ببخشید با اجازتون حالم مساعد نیست از حضورتون مرخص میشم روبه آقای شفیعی ادامه داد:علی جان میای بریم ؟ آقای شفیعی:‌بریم سیدجان نرگس:آقای موسوی با اجازتون ماهم بریم حلما جان مامیریم عزیزم -نرگس جان بیا عزیزم با ماشین من برید ما فعلا هستیم نرگس:نه ممنون گلم خودمون میریم -خب ما دوتا ماشین میخایم چیکار ببرش شنبه برای تولد لطفا بیا دنبالم بریم پی کارها نرگس:باشه عزیزم فعلا یا علی ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼 ☘🌼 🌼 در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند! پائلو کوئیلو همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم! @Dastanvpand 🔸🔹❤️❤️🔸🔹