✅ تقدیم به حضرت سیدالشهدا(ع)
بروی ساحل و دریا نوشتم بی تو میمیرم
در این دنیا و آن دنیا نوشتم بی تو میمیرم
شبی در عالم رویا به جنت رفتم آقا جان
به زیر سایه طوبی نوشتم بی تو میمیرم
قرار بی قراری ها نگارم باش محبوبم
تو میدانی که در هرجا نوشتم بی تو میمیرم
سر سجاده باریدم شبیه ابر بارانی
زمان ناله و نجوا نوشتم بی تو میمیرم
چراغ خانه زهرا عطا کردی خطا کردم
ولی با این دل شیدا نوشتم بی تو میمیرم
تمام نُه فلک امشب شده دیوانه رویت
که من بر گنبد مینا نوشتم بی تو میمیرم
تو مولا بر سر کویت هزاران مثل من داری
ولی من بی کس و تنها نوشتم بی تو میمیرم
بروی دفتر قلبم کشیدم عکس شش گوشه
به اذن حضرت زهرا نوشتم بی تو میمیرم
رسیدم کربلا وقتی بساط روضه برپا شد
بروی تربت سقا نوشتم بی تو میمیرم
زدم برسینه وقتی که شنیدم تشنه جان دادی
به یاد ظهر عاشورا نوشتم بی تو میمیرم
شنیدم وقت جان دادن به سوی خیمه رو کردی
امیر کشور دلها نوشتم بی تو میمیرم
شنیدم خواهرت زینب اسیر دست دشمن شد
به عشق زینب کبری نوشتم بی تو میمیرم
من کلام : سعید مرادی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
4_384880252846866971.mp3
4.11M
آهنگ زیبای " مادر "
تقدیم به اونایی
که مادرشون پیش خداست
•••🍃🌸JOiN👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فوق العاده زیبا تقدیم ب تمام مادران
اونایی ک مادر دارند خدا حفظشون کنه
اونایی ک مادر شون دربینشون نیست خدا رحمتش
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#امام_زمان_عج
✔️امام زمان امام تمام عوالم هستی.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
👈بزرگتر از آسمان هفتم و 7 آسمان
🌟شیخ صدوق روایتی را به این مضمون از امام صادق(علیه السلام) نقل میکند:
➖▪️ إِنَّ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ اثْنَیْ عَشَرَ أَلْفَ عالَمٍ کُلُّ عالَمٍ مِنْهُمْ أَکْبَرُ مِنْ سَبْعِ سَماواتٍ وَ سَبْعِ أَرَضِینَ ما تَرَى عالَمٌ مِنْهُمْ أَنَّ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ عالَماً غَیْرَهُمْ وَ أَنَا الْحُجَّةُ عَلَیْهِمْ»؛
🌟بهراستى که خداى عزّ و جلّ دوازده هزار جهان دارد که هر جهانى از آنها بزرگتر از هفت آسمان و هفت زمین است، و هیچ جهانى از آن جهانها نمیداند که خداى متعال به جز او جهان دیگرى هم آفریده، و من بر همه آن جهانها حجّت هستم.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
📚 شیخ صدوق، خصال، ج ۲، ص ۶۳۹
👈حالا یک همچین امام مهربان و باعظمتی یعنی منجی عالم را رها کرده ⁉️ و باز هم سراغ دیگران می رویم❗️
اگر نه 👈 پس همگی بیاییم همگان را به ایشان و ظهور و دولت ایشان و دعا برای فرجشان دعوت کنیم.
🌤الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج الساعة🌤
📝🔍
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
❤ #یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
روی سرم همیشه تو بالابلند باش
تلخی زندگی مرا مثل قند باش
سائل بساط کرده دلش را .. بیا بخر
گرمی روزگارِ مَنِ مستمند باش
عبد گریز پایم و دائم فراریام
بهر دلم به فکر طناب و کمند باش
یک خار ، بین این همه گُل داد میزند
یک بار هم مرا بطلب ، بد پسند باش !!
❤ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
❤به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا
❤روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا
🌸کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
🌷🌷🌷
#داستان
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جاي خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدري ام سرمی کرد .به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهاي پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله اي نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. با سر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی براي کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و محکم در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :- عیدت مبارك باشه عزیزم .با بغض گفتم : عید تو هم مبارك .بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم .حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده اي را به دستم داد و گفت : عجله نکن شاید جایی پیدا شد . منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جاي آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم. از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدي تو ! صورتش پر از شادي شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم ك
- واي .. چقدر خوشگله !
حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صداي حسین به خودم آمدم : - مهتاب نمی خواي به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟ - براي چی ؟ - خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدي . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه اي گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارك .بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه اي هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !...
صداي پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارك .به حسین که روي مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه اي سکوت شد بعد پدرم گفت : - مهناز رفته حمام با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .و گوشی را محکم روي تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوري اشک می ریزي قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندي تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم.
حسین به خنده افتاد : چشم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662