eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجاهم 🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو انجام دادیم تو عُمرم اینقد کار نکرده بودم از خستگی نمیتونستم بیام تو مهمونا بشینم مهمونی اصلا به من ربطی نداشت چون عمو به بهونه حرف زدن منو اون شب کشوند وسط اون هیاهو زنگ در رو زدن نگاه کردم حمید بود رفته بود میوه بگیره حمید پسر عمو وسطیم بود که 3 سال از فرهاد کوچکتر بود پسر آرام و مودبی بود اما به خوبی فرهاد نمیشد ؛ با منم با محبت و محترم بود و همیشه سعی داشت قبل از فرهاد دنبال کارام بیفته. چند بار شاهد جرو بحثش با فرهاد شده بودم و انگار خیلی براش سخت بود که محبوبیت فرهاد رو تو خانواده و فامیل بعنوانِ برادر بزرگترش قبول کنه و ازش حرف شنوی داشته باشه درو براش باز کردم وقتی از پله ها میومد بالا خواستم کمکش کنم وسایلا رو ازش بگیرم چون زیاد بودن؛ وقتی رفتم جلو، مکثی کرد و یه جور خاصی نگام کرد گفت خیلی خسته ای از چهرت معلومه تو نازک نارنجی تر ازین حرفایی که اینقد کار کنی برو بالا استراحت کن عزیزم.. 😔اصلا حس خوبی نسبت به حرفی که زد نداشتم با ترس سرمو چرخوندم روبه مهمونا و دعا میکردم فرهاد نشنیده باشه حرفاشو فرهاد رو ندیدم خیالم راحت شد خودم زود برگشتم آشپزخونه و اصلا جوابشم ندادم زن عمو شروع کرد میوه هارو بشوره که حمید از مهمونا عذر خواهی کرد و گفت یه تماس تلفنی داره و رفت بالا تو اتاقش نگاه کردم فرهاد کنار در نشسته بود و چون در باز بود ندیده بودمش از ترس دلم ریخت و فهمیدم حرفاش رو شنیده سگرمه هاش توهم بود و بدون حرف نشسته بود. 😢صداش زدم نگام کرد اما سریع روشو ازم برگردوند و روبه مهمونا کرد دیگه مطمئن شدم ناراحته یه دقیقه تحمل نکردو فورا دنبال حمید رفت بالا منم طوریکه اون نفهمه دنبالشون رفتم پشت در وایسادم دیدم جرو بحثشون بالا گرفته و فرهاد داره تهدیدش میکنه و خیلی عصبانیه صدای حمید رو شنیدم میگفت: مهم اینه که نظر فردوس چی باشه!؟ منظورش این بود که شاید وقتی بفهمم حمید بهم علاقه داره منم بهش ابراز علاقه کنم و جوابش رو بدم. یه دفعه صدای سیلیِ محکمی اومد که معلوم بود فرهاد تو گوشِ حمید خوابونده بود خیلی ترسیدم دستام میلرزید فورا برگشتم پایین خواستم به زن عمو خبر بدم اما دیدم با خانومای فامیل گرمِ حرف زدن بود. هول شدم خواستم دوباره برگردم بالا ببینم دعواشون به کجا رسیده که دمِ در فرهاد رو دیدم باعصبانیت اومد بیرون گفت چکار داری اینجا؟؟ نگران شدی آره؟؟ تو اگه نگران میشدی همونجا تُف میکردی تو صورتش که من باهاش دست به یقه نشم اینارو گفت و گفت الانم برو پایین تا بیشتر عصبانی نشدم هرچقد خواستم خودمو از دستش ناراحت کنم نتونستم چون ازغیرتش به وجد اومده بودم اما حسِ خیلی ناخوشایندی بود که نیت حمید رو نسبت به خودم فهمیدم اونم وقتیکه همه میدونستن فرهاد بهم علاقه داره از اون شب به بعد دیگه راحت نتونستم برم خونه عمو فرهاد ازم خواست که این قضیه رو به احدی نگم منم همونجا فراموشش کردم. یه جورایی اوایل دلم واسه حمید میسوخت اما بعدا فهمیدم که سیلی اون شب نه تنها تنبیهش نکرده! بلکه عُقده ای شده بود رو دلش و مدام میخواست بوسیله ی من از فرهاد انتقام بگیره که هیچ وقتم موفق نشد. کم کم تصمیمم برای ازدواج با فرهاد جدی شد و عمو و زن عمو داشتن مقدمه خواستگاری رو پیشِ بابا مطرح میکردن. راضی کردن بابا به ازدواجِ من کار خییلی سختی بود طوری که همه ی فامیل میگفتن فردوس موهاش سفید میشه و باباش شوهرش نمیده از بس بهش علاقه داره و تو فکر درس و دانشگاهشه. از طرفی من هنوز یک مدرسه ای بودم و اگه ازدواج مطرح میشد، این بهترین بهونه واسه مخالفت بابا بود. تنها حُسن این ازدواج این بود که بابا همیشه واسه فرهاد احترام قائل میشد و خیلی قبولش داشت ادامه دارد..... ❤️ @Dastanvpand
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاهم 🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو ان
قسمت پنجاه و یکم در غیاب خودم از بابا خواستگاری کردن و بابا بی وقفه جواب رد داده بود؛ اما ناامید نشدیم عمو و زن عمو هیچوقت نمیذاشتن بحث کهنه بشه و مدام به بابا یاداوری میکردن منو فرهاد اصلا وارد قضیه نمیشدیم یه روز وقتی برگشتم خونمون، بابا با اخم تو چشام زُل زد و ازم خواست یک کلمه جوابشو بدم و بگم راضی ام یا نه؟! تو تمام عُمرم فقط ازین صحنه خجالت میکشیدم که جلو بابا حرف از ازدواجم بشه که شد نمیدونستم چی بگم اما بالاخره ترسان و لرزان بهش گفتم خودت میدونی گفت اگه من میدونم که تو هنوز بچه ای و اصلا بهش فکر نکن اگرم خودت میدونی که کارِ خودته و من نیستم 😔با این حرفش آب پاکی ریخت رو دستم یکی دو هفته کلا بهم ریختم اما فرهاد اصلا قانع نمیشد و در نظر اون این ازدواج نشد نداشت بااینکه از فرهاد میخواستم دیگه خواستگاری نکنه اما ته دلم راضی به حرفی که میزدم نبود. چند ماه از خواستگاری گذشته بود و تو این مدت بارها خودِ فرهاد از بابا خواهش کرده بود که رضایت بده و باهاش حرف زده بود و از عشق و علاقش گفته بود اما بابا نه تنها راضی نشد بلکه میانه شونم خراب شد و کم کم محبت ها و من بمیرم تو بمیری هاشون کمرنگ شد هر بار که بابا حرف تازه ای میشنید باید برمیگشتم خونه تا باهام دعوا میکرد و داغ دلش رو رومن خالی میکرد این وسط عمو با حکمت پیش میرفت و نمیذاشت میانشون با بابا بهم بخوره. از یه طرف خونه عمه کاسه ی داغتر از آش شده بودن اونام یکی چند بار منو از بابا خواستگاری کردن واسه پسرشون اما جواب رد دادم دختر عمه م از وقتیکه فهمیده بود فرهاد بهم علاقه منده و اینطوری واسه رضایت بابام خودشو به آب و آتیش میزنه، کنج خونه جا خوش کرده بود و خودشو به افسردگی و مریضی زده بود حتی عمه دوبار با زن عمو حرف زد که برن خونه اونا خواستگاری زن عمو هم خودش روش نمیشد دست رد به سینه عمه بزنه، همه چیو مینداخت گردن فرهاد و میگفت ما دوست داریم اما فرهاد پاش رو کرده تو کفش که فردوس رو می خواد فردوسم که باباش راضی بِشو نیست 🔸یادم نمیاد تعطیلی بود یا چی، که خانوادگی چند روزی رفتیم روستا خونه مادربزرگم عموی(کوچکم) تازه زن گرفته بود و خونشون در همسایگی مادربزرگم بود طوریکه اغلب مهموناشون سرِ یه سفره مینشستن زن عموم رفته بود خونه باباش و عمو تنها تو خونه بود بعد از ظهری مادر بزرگ فرستادم خونه عمو گفت صداش کن بیاد کارش دارم. وقتی رفتم دیدم عمو تازه از حموم بیرون اومده. پیغام مادربزرگو رسوندم و خواستم خداحافظی کنم گفت چه عجله ای داری! صبر کن حالا منم خودمو به وسایل تزئینیای تو خونشون مشغول کردم و منتظر بودم حرفشو بزنه گفت صبر کن پرده ها رو بکشم شب برنمیگردم اینجا پشتِ دری رو هم که ازش اومده بودم تو، انداخت کم کم احساس ترس میکردم یه سر رفت آشپزخونه و برگشت گفتم عموجان چی میخواستی بگی؟ گفت کارتون با فرهاد به کجا رسید؟ قلبم از استرس تندتند میزد وقتی اینو گفت یکم خیالم راحت شد گفتم بابا راضی نمیشه گفت اگه من باباتو راضی کنم چی؟؟ گفتم نمیشه. گفت اگه شد چی؟؟ گفتم اگه بشه یه عمر ممنونتیم. گفت میشه اگه تو بخوای! گفتم چطوری؟معلومه که میخوام هیچ وقت انتظار چیزی که شنیدم رو نداشتم گفت وقتی صدام میکنی عمو، قلبم میشکنه چون تو واسه من فرق داری ازت خوشتم میاد یالله چه حالی پیدا کردم از ترس زبونم بند شده بود به راه فرار فکر میکردم اما میدونستم نیست واسه همین سعی کردم با حرف حلش کنم گفتم میدونم منو امتحان میکنی وگرنه این حرفِ تو نیست عموجان گفت باور کن امتحان نیست حرفِ دلم بود 😳چشمام از ترس و تعجب گرد شده بود گفتم چطور همچین چیزی میگی وجدانت کجا رفته تو جای پدرِ منی!!؟ گفت چیز زیادی ازت نمیخوام فقط یک بار باهام معاشقه کن اگه بیشتر از یه بار بود یا خواستم بهت تعدی و تجاوز کنم، تف کن تو صورتم بگو مرد نیستی.. همونجا تف انداختم رو زمین، زدم زیر گریه و گفتم ازدواجی که پشتوانه ش تو باشی رو صد سال سیاه نمیخوام بجهنم. گفت اگه مخالفت کنی به بابات میگم چه صنم گرمی با فرهاد داری و خودسرانه بهش قول ازدواج دادی گفتم هرچی دلت میخواد بهش بگو دیگه برام مهم نیست ساکت شد و هیچی نگفت در رو برام باز کرد و از خونه اومدم بیرون رفتم زیر زمینِ خونه مادربزرگم تا چندساعت فقط گریه کردم و تو شُک بودم. 😔مخالفت های شدید و دعوا کردنای بابا، حرصی که خونه عمه ازم داشتن بخاطر خواستگاری های فرهاد و ناخوش احوالی دخترشون که اونم مربوط به این قضیه بود و همچنین بخاطر رد کردن پسرشون از طرفِ من، پیشنهاد وقیحانه ی عموم و مهمتر از همه تردیدی که هنوز تو دلم نسبت به اصلاح شدن عقیده ی فرهاد داشتم، همه ی اینا دلایلی بودن که منو از اصرار و سماجتِ بیشتر رو این مسئله ناامید کرد و علی رغم میل باطنم به فرهاد جواب رد دادم ادامه دارد..... ❤️ @Dastanvpand
قسمت پنجاه و دوم 😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم نباشه باورم نمیشد اون فرهادِ متشخص و همه چیز فهم الان در مقابلِ منو این تصمیم اینقدر ضعیف و ناتوان شده بود که گریه و التماس میکرد. اما بالاخره جواب همه ی انتظارها و التماس ها و اشک ریختناش رو با یک جمله دادم بهش گفتم دوستش ندارم و از اینکه یه مدت بهش جواب مثبت دادم پشیمونم طوری گفتم که باورش بشه و دیگه سراغم رو نگیره... اولش نمیخواست قبول کنه اما چن بار بهش بی محلی کردم دیگه باور کرد و رفت سخت بود که فقط خودم از واقعیت دلم باخبر بودم و نمیشد به فرهاد بگم حقیقت چیه ...یک ماه گذشت فکر میکردم با این قضیه کنار اومدم تا اینکه شنیدم می خوان برای فرهاد زن بگیرن اون روزی که این حرف رو شنیدم فقط جسدم زنده بود انگار روح در بدن نداشتم تازه فهمیدم که درونم چه خبره. یکی دوبار فرهاد زنگ زد گفت برام دختر انتخاب کردن من فقط از سر ناچاری دارم قبول میکنم اگه میتونی برگرد منتظر میمونم هرچند سال که باشه بارِ آخر خواستم حرف دلمو بهش بزنم اما نتونستم گفتم من دیگه مثل برادر نگات میکنم بغض گلوشو گرفت عصبانی شد و قسم خورد گفت: فردوس داری دروغ میگی اون راست میگفت من دروغ می‌گفتم تا چند هفته منتظر بود نظرم تغییر کنه اما دیگه جوابشو ندادم یکی از دخترای فامیل زن عمو که هم اسم خودم بود رو براش انتخاب کرده بودن؛ دختری متین و با وقار بود یکی دوبار دیده بودمش بابا واسه مراسم خواستگاری و عقد شرکت کرد منم شماره نامزدش رو پیدا کردم و تلفنی بهش تبریک گفتم کسی پیش من زیاد از خونه عمو و فرهاد حرف نمیزد اما میشنیدم میگفتن فرهاد نسبت به این وصلت بی میل و علاقس و میترسیدن ازدواجش موفق نباشه. 📞باز روز عروسیشون بهم زنگ زد اما خودمو کنترل کردم و جوابشو ندادم روزهای خیلی سخت و درناکی بودن اون روزها دل آدمیزاد وقتی خانه و کاشانه ی غیر خدا شد، دیگه نمیشه اسمش رو عشق و محبت گذاشت بلکه دردو رنج و زجر کشیدنه اون روزها دردی رو کشیدم که کسی اونو نمیدید اون همه تعلق خاطر و امید‌..‌ 😔اگه برای الله میبود هیچوقت باعث اذیت و آزار و دلتنگی نمیشد بلکه نور ایمان رو در دل زنده میکرد اما خب قدرالله و ما شاء فعل! اونی برام اتفاق افتاد که خدا خواست، بعد از یک هفته از عروسیشون تلفن کردنای فرهاد شروع شد هربار که زنگ میزد از ترس دست و پام یخ میکرد ازینکه من به خودم سختی میدادم و بشدت داشتم فراموشش میکردم و میسوختم و میساختم ولی فرهاد روز به روز بدتر میشد حس خوبی نداشتم میترسیدم صبرم رو به باد بده چون اونقدری که لازم بود قوی نبودم. اوایل جواب تلفناش رو ندادم اما بالاخره جواب دادم و اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد 😭مثل دیوانه ها گریه میکرد و ازم میخواست به حرفاش گوش بدم خودمم پشت تلفن بیصدا اشک میریختم اما نمیزاشتم بفهمه من به نیت اینکه قانعش کنم تا فراموشم کنه جواب تلفنش رو دادم اما وقتی شنیدم که گفت تا حالا نتونسته حتی یک شب نزدیک همسرش بشه دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و هر آنچه از داغِ دلم و سختی تحمل کردنِ این مدت که نباید میگفتم رو گفتم و شنید تلفن رو روش قطع کردم و نشستم تا تونستم گریه کردم. فردای همون روز باز گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم همسر فرهاد بود جواب ندادم برام پیغام گذاشت گفت خواهش میکنم جواب بده کار مهمی دارم منتظر موندم تا خونه خلوت شد بهش زنگ زدم آرام و مودب بود مثل همیشه؛ بعد از احوالپرسی مستقیم رفت رو اصل مطلب با بغضی که در گلو داشت گفت: فردوس جان! من نمیدونم بین تو و فرهاد چی گذشته اگه این وسط زندگیِ من داره خراب میشه تقصیر کسی جز خودم و خوانوادم نیست چون فرهاد روز بله برون بهم گفت همچین مسئله ای هست و باید بهم فرصت بدی تا برام حل بشه.. اما نمیدونم چطور شد که همه چی به این سرعت پیش رفت و زنش شدم. چند شبه من عروس خونش شدم اما هنوز دستش به دستم نخورده. مثل غریبه ها رفتار میکنه از سر کار که برمیگرده بدون نهار می خوابه، عذرمو خواسته و ازم میخواد مدتی صبر کنم تا حالش بهتر بشه میتونم صبر کنم اما چیزی که من از علاقه فرهاد به تو میبینم محاله فراموشت کنه و این برای من از هرچیزی سخت تره. دلم از حرفاش پُر شد و بغض کردم بهش گفتم چکاری از دست من برمیاد؟ گفت هیچی من از زندگیتون میرم بیرون هنوز اتفاقی بین منو فرهاد نیفتاده که نتونم ازش دل بکنم اما برای فرهاد نشدنیه که از تو دل بکنه بهت زنگ زدم که حقیقت رو از زبون خودم بشنوی نمیدونستم چی جوابشو بدم بغض گلومو گرفته بود قطع کردم و براش پیغام گذاشتم و ازش حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم فرهاد بی سرو صدا زنش رو طلاق داد مجددا به خواستگاریم اومد اما بابام مخالفت کرد اصرار از اون و انکار از بابا فرهاد وقتی دید بابا راضی نمیشه مجبور شد نمایشی بازی کنه که زیاد با شخصیتش جور در نمیومد اما جواب داد ادامه دارد ..... ❤️ @Dastanvpand
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و دوم 😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم
قسمت پنجاه و سوم فرهاد همه رو تهدید کرد که خودکشی میکنه اما کسی جدی نگرفت. به من گفت که فقط یه نمایشه منم فکر میکردم چون همه یه جور دیگه روش حساب میکنن، کسی تهدیدش رو جدی نمیگیره و بهش گفتم بیخیال این نقشه بشه یه مدت خبری از کسی نبود پدرم تو خونه روزگار برام نذاشته بود میگفت همه ی اتفاقا زیر سرِ توه از طلاقِ همسرش گرفته تا تهدید به خودکشی و آشوبی که تو دوتا خانواده به پا کرده؛ چند روزی فرهاد پیدا نبود نگرانش شدم به خواهرش زنگ زدم گفت سه روزه برنگشته خونه میگه خونه دوستام میخوابم یکی دو روز دیگه گذشت و بالاخره صداش در اومد همه در به در دنبال فرهاد میگشتن حتی خودم که ازش مطمئن بودم صدسال دست به چنین کاری نمیزنه، نگرانش شدم چون بی خبر رفته بود عمو و زن عمو قلبا از بابا شاکی بودن اما زیاد به روی خودشون نمیاوردن. بابا از همه بیشتر ترسیده بود فکر میکردم آرزو داشت فرهاد برگرده و صدتا دختر بهش بده بعد از یک هفته فرهاد میره خونه دوستش و همه چیو براش توضیح میده دوستشم با نقشه ی فرهاد، به عمو زنگ میزنه و خبر سلامتیشو میده نقشه ی فرهاد گرفت و بابا بالاخره رضایت به ازدواجمون داد مامانم از قبل مخالف این ازدواج بود میگفت اینطوری برای همیشه میشی مالِ بابات و خانوادش و من نمیتونم راحت باهات رفت و آمد کنم. 😔میدونستم مامان نمیتونه تو عقدم شرکت کنه واسه همین تا بعدِ عقد بی خبرش گذاشتم نمیدونم چطور دلم اومد مراسم عقدمون ساده برگزار شد و فقط فامیلای نزدیک دعوت بودن باید خیلی خوشحال میبودیم اما همش یه دلسردی و ناامیدی سراغم رو میگرفت و باعث میشد سرِ کوچکترین مسئله با فرهاد دعوام کنم 🔸بعد از عقدمون بد عنقی های بابا و گیر دادناش شروع شد. تو چند ماهی که نامزد بودیم، وقتاییکه میخورد به تعطیلی و خونه بودم، خیلی سخت همدیگه رو میدیم بابا نمیذاشت اگه فرهاد میومد خونمون و بابا اونجا بود جرات نداشتیم همدیگه رو هم نگاه کنیم. تو این مدت، حمید؛ برادرِ کوچکتر فرهاد، ازدواج کرد و سروسامان گرفت هر روز که میگذشت با فرهاد سرِ مسایل عقیدتی اختلاف پیدا میکردیم ؛ فرهاد کاملا فهمیده بود که عقیده و مراممون بهم نمیخوره اما از ترس اینکه از دستم بده هیچ وقت بحث نمیکرد، ولی من عمدا بحث راه مینداختم می خواستم مثلا با بحث کردن اصلاحش کنم. چند باری عمو نصیحتم کرد و بهم گفت چطوری برخورد کنم اما موقعِ عمل نصیحتای عمو خیلی کارساز نبود و من کاری رو میکردم که فکر میکردم درسته 😔فرهاد اونی نبود که فکر میکردم تغییر میکنه یه بار بهم گفت: میدونی که من به قول خودت تعصبی هستم باید شاکر باشی که ازت نمیخوام مثلِ من فکر کنی و باید درک کنی که این از سرِ علاقمه بهت پس سربه سرم نزار و سعی نکن منو مثل خودت کنی این از یه طرف، شکاکی و غیرتِ بیش از حدش از یه طرف دیگه بیزارم کرده بود اگه در جمعی مردی غیر از خودش و باباهامون بود و منم اونجا بودم، اخم میکرد و تا دو روز نمیشد درستُ حسابی باهاش حرف زد. حتی یه بار سرِ اینکه پسر عمه بزرگَم که دوستِ خودشم بود باهام مثل قبلا که نامزد نکرده بودم، احوالپرسی کرد، دعوامون شد و کلکل کردیم درحدیکه میخواست دست روم بلند کنه اما پشیمون شد البته فهمیدم که این رفتاراش برمیگرده به خُلقیاتش و چندان به خودِ من مربوط نمیشه اما خُب داشت کم کم بینمون فاصله مینداخت. کار به جایی رسید که میگفت دوست ندارم خودتو واسه بابام شیرین کنی و مدام کنارش باشی! این اداها رو باید فقط من ببینم نه کسِ دیگه ای. نه بابات و نه بابام! 😒اغراق میکرد اینطورم نبود منظورش از ادا و اطوار؛ سلام احوالپرسی و روبوسیِ نبستا گرم و چند کلمه خوشُ بِش بود که با عمو داشتیم. عمو از بابای خودم خیلی بزرگتر بود و از بچگی بهم محبت داشت ؛ البته روزهای خوبِ زیادی باهم داشتیم و قدرِ علاقه و تلاش و محبتش رو هم میدونستم. اما مسئله این بود که من میخواستم کنارشغ تا ابد زندگی کنم و برنامه ی زندگیم رو کنار اون اجرا کنم که این کار خیلی سخت بنظر میرسید چون منو فرهاد تو مسئله ای نقطه مقابلِ هم بودیم که مهمترین مسئله ی زندگیمون بود و ظاهرا نمیتونستیم باهم توافق کنیم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه باید کنکور میدادم دانشگاه رفتنِ من واسه فرهاد کابوس شده بود! گاهی وقتا میخندید و میگفت: فردوس فکرشو بکن دانشگاه قبول شی و بخوای بری سرِ کلاسای مختلط و با استادای مرد حرف بزنی من چه حالی میشم بنظرت؟! تحملش برام غیرممکنه یاباید قیدِ منو بزنی یا دانشگاهِتو منم سربه سرش میذاشتم و میگفتم معلومه که قیدِ تورو میزنم ؛ ازم دلگیر میشد و زودم آشتی میکرد. میگفت من دوست دارم خودمم سرِ کار نرم تو خونه پیشت باشم تحمل دوریت رو ندارم 🔸اتفاقی که باعث شد بیشتر از هر وقتِ دیگه رومون تو رویِ هم باز بشه موقعی بود که داشت جریانی رو تعریف میکرد واسم وسط حرفش از مطلبی خیلی خوشحال شدم. ، ذوق زده شدم گفتم بگو بخدا راست میگی فرهاد!؟ گفت به جانِ شیخم قسم! عادت داشت اینطوری قسم میخورد فکر کردم الکی داره دلخوشم میکنه گفتم اذیت نکن بگو بخدا راست میگی! 😢اینو که گفتم یه دفعه فرهاد ازین رو به اون رو شد ابروهاش رفت توهم صداش رو بلند کرد گفت میگم به جانِ شیخم یعنی چی باور نمیکنی؟! از ناراحتیِ برخوردِ تندش شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم بغضِ سنگینی گلومو گرفت خواستم گریه کنم اما غرورم اجازه نداد خواستم باهاش دهن به دهن نشم اما خیلی بهم برخورده بود نمیتونستم بیخیال شم بهش گفتم خب قسم میخوری لااقل بزار درست حسابی باشه شیخی که تو به جانش قسم میخوری و اینطوری واسه من صداتو بلند میکنی زیر خاک و بی جانه! نمیدونم چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و با زبون خوش حالیش کنم هنوز حرف تو دهنم بود که صدای سیلیِ محکمی تو صورتم بلند شد. باورم نمیشد دنیا تیره و تار شد جلو چشام تو روی هم نگاه میکردیم ناامیدی از من و پشیمانی از تو چهره فرهاد هویدا بود فورا دست کشید رو صورتم، بغلم کرد و ازم عذرخواهی کرد. دو روز باهاش حرف نزدم حتی نمیتونستم نگاش کنم خیلی دلم شکسته بود واسه تعطیلات نوروز برگشتیم شهرستان بعد از ما خونه عمو هم برگشتن اونجا که بودیم منو فرهاد بیشتر خونه مادربزرگ همدیگرو میدیدم منو خواهرم اغلب خونه مادربزرگ بودیم که یه روز فرهادم اومد پیشمون از وقتیکه برگشته بودم شهرستان و تو قوم و فامیل و مهمونی بودم فرهاد اخم کرده بود و معلوم بود دلش دعوا میخواست. سر مسئله ای بحثمون شد طوریکه صدامون بلند شد و مادربزرگ فهمید. 😔فرهاد رو به مادر بزرگ کرد و گفت: فردوس طوری شده که راحت به عقاید همه مون توهین میکنه چون زیاد بهش گیر نمیدم پررو شده ؛ داشت اغراق میکرد اصلا بحثمون سرِ این نبود فقط معلوم بود که دلش بابت اون روز هنوز پُره روبه من کرد و با عصبانیت گفت تو باید کوتاه بیایی اگه تاحالا بهت سخت نگرفتم واسه اینه که نخواستم بهت تلخ بگذره چون عاشقتم ولی تو انگار برای من نقشه کشیدی و کوتاه بیا نیستی پس منم ول کن نیستم تا دست ازین عقاید نو پیدا نکشی حقیقت چیزی بود که اون میگفت نقشه های منو عمو خیلی زود نقشِ بر آب شد 💔 از اون روز به بعد تنها چیزی که بهش فکر میکردم طلاق بود ما هنوز عقدمون رو ثبت نکرده بودیم بابا مدام عقبش مینداخت! فرهاد باز ازم عذرخواهی کرد با روشِ خودش اما دیگه دل خوشی ازش نداشتم نه که دوستش نداشته باشم نه! اتفاقا برام شده بود دغدغه که چطور میتونم ازش دل بکنم اما دیگه اونی نبودم که بخوام آیندمو باهاش تصور کنم. بابا مشکلی واسش پیش اومد و قبل از تمام شد تعطیلات با زن بابا و خواهرام برگشتن خونه قرار بود من بمونم خونه مادربزرگ و بعدِ تعطیلات مستقیم از همینجا برگردم خوابگاه یه عصری خیلی دلم گرفته بود گوشه ی حیاط تنها نشسته بودم فرهادو زن عمو اومدن خونه مادربزرگ زن عمو رفت داخل و فرهاد پیشِ من موند خیلی حرف زدیم اخر سر به گریه افتادم التماسش کردم گفتم یک کلمه بگو طلاقت میدم بزار علافِ هم نشیم بیشتر ازین اینو که شنید از جاش بلند شد گفت فردوس تورو خدا دیوونم نکن قول میدم دیگه هیچ اتفاقِ بدی بینمون نیفته قول میداد اما هیچوقت نمیتونست به قولاش عمل کنه. دید که من جدی حرف میزنم زد زیر گریه میخواست به پام بیفته نذاشتم اونقد ابراز پشیمانی کرد که اونجا نتونستم دستِ رد به سینش بزنم گفتم باشه این بارم میگذرم اما از تهِ دلم ناراضی بودم و میدونستم مشکل ما با عذرخواهی حل نمیشه ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه بای
قسمت پنجاه و پنجم بعدازظهری بود بابا زنگ زد و گفت قبل از رفتنت به خوابگاه باید برگردی خونه اینجا یه سری کارای اداری مربوط به شناسنامه ها هست که لازمه خودتم باشی فرهادم از خدا خواسته به بابا زنگ زد و گفت من برش میگردونم با ماشینِ خودم بابا اول رضایت نداد بعدا که به عمو گفتیم ، به بابا زنگ زده بود و گفته بود چه اشکالی داره بزار فرهاد برش گردونه شب که شد بابا خودش به فرهاد زنگ زد و گفت مشکلی نداره باهم بیاید 🔸فرداش ساعتای نزدیک به نُهِ صبح بود که راه افتادیم. از مادربزرگ گرفته تا عمو و زن عمو و بقیه همگی کلی سفارش کردن که فرهاد عجله نکنه و بین راه استراحت کنیم آخه از اینجا تا خونه ی ما چهار ساعتی راه بود و تقریبا طولانی بود تو راه کلی بگو بخند و خوشی کردیم و هر جا که منظره ی قشنگ داشت چند دقیقه ای پیاده میشدیم من خیلی از رانندگی و ماشین میترسیدم چون تو بچگی تصادف کرده بودم و خاطره ی خوشی ازش نداشتم فرهادم اصرار میکرد چون جاده خلوته بشینم پشتِ فرمان و خودشم مواظب باشه که اتفاقی نیفته اما اصلا جرات نکردم بشینم پشتِ فرمان فرهاد حافظ 25جز قران بود تو مسیر که میومدیم خیلی جاها قرآن میخوند؛ صدای فوق العاده قشنگ و حزینی داشت حتی خیلی وقتا واسه مراسمای مذهبی دعوتش میکردن قرآن و سرود بخونه 😔نمیدونم چرا یه غم بزرگی رو دلم سنگینی میکرد گفتم فرهاد دیگه قران نخون خیلی حزینه دلم تنگ میشه یا حداقل یه جور دیگه بخون خندید و گفت مشکل از حزینیه صدام نیست از فکر خودته 😏نگاش کردم فکر کردم جدی میگه زد زیر خنده و گفت باهات شوخی کردم اینطور نگام نکن از دعوا کردنات واقعا میترسم گفتم فرهاد حالا جدی جدی نمی خوای برم دانشگاه؟؟ گفت خود دانی اما من نظرم اینه اگه دانشگاهت با پسرا باشه نری اگرم رشته ای قبول شدی که دانشگاش دخترونه بود که چه بهتر برو گفت راستش من واسه بعدِ ازدواجمون برنامه زیاد دارم اگه خودت بخوای کمکت میکنم بشین قرآن حفظ کن حرف از حفظِ قرآن که زد باز دلم لـــــــرزید. میدونستم واسه خیلی چیزای دیگه هم نقشه داره تو کلَش که منو بکشونه طرف خودشون و حفظ قران یه مقدمه ست گفتم ان شاءالله خدا بزرگه، حالا ما که فعلا عقدمون ثبت نشده کجا با این عجله تا بعدِ ازدواج گفت راستی فردوس این خیلی ذهنمو درگیر کرده باید زودتر ثبتش کنیم که نتونن به این راحتی ازهم جدامون کنن من فکر میکنم بابات منتظره ازهم جداشیم واسه همین نمیزاره عقدمون ثبت بشه راستم میگفت بعدا فهمیدم این تو ذهنِ بابا بوده جاده خلوت بود‌ به قسمتی داشتیم نزدیک میشدیم که جاده ش پهنتر بود و ماشین راحت میتونست دور بزنه. شبیه اتوبان بود و اتوبانم نبود فرهاد گفت فردوس بازوهام عجیب درد میکنه اینجا ماشین رو چند دقیقه ای پارک میکنم. نمیدونم چیشد که چند بار چشماشو بازو بسته کرد مثل اینکه دیدش تاره شده باشه هول شدم گفتم فرهاد بزن کنار اما انگار نمیتونست 😔انگار فرمان تو دستاش سفت شده بود که زورش بهش نمیرسید ماشین تو سرعتِ بیشتر از صد بود صدای لاستیکا اینقد شدید بود که فکر کردم از زیرِ ماشین دررفتن اونقد ترسیده بودم که نه دیدم و نه یادمه که اون لحظه چیشد. اما یادمه خودم رو اماده ی مرگ کردم نه جیغ، نه فریاد، نه هوار، نه سر و نه صدا. فقط تونستم بازوی فرهاد رو بگیرم، سَرمو کشیدم کنار و محکم چشمامو بستم کاملا آماده ی مرگ شدم و فقط نگرانِ این بودم که اگه نمیریم تا آخر عمر ذلیلِ روی تخت میشیم از فلج شدنی که تو فیلما دیده بودم خیلی میترسیدم ماشین کاملا از کنترل فرهاد خارج شده بود و نمیتونست کاری بکنه. بدلیل سرعتِ زیادش، چندین بار دورِ خودش چرخید چون چشمام بسته بود فکر کردم داریم پایین میفتیم تا اینکه صدای برخورد ماشین به چیزی شبیه تخته سنگ بزرگی اومد، از جلو جمع شد و کاملا واژگون شد. از خدا می‌خوام این هول و هراس نصیب هیچ مسلمانی نشه چشمایی که بسته بودم دیگه باز نشد تا نوزده روزِ بعد . چشمایی که بستم دیگه هیچوقت فرهاد رو ندیدن حتی جسدِ بی روحش رو سبحان الله نوزده روز تو کُما بودم بدونِ هیچ گونه شکستی و آسیب جدی از اون تصادفِ هولناک و کشنده تنها جاهایی از بدنم کبود شده بود و دلیل کُما رفتنم به گفته ی پزشکا به علت ترس و شُک زیادی بود که بهم وارد شده بود و گفته بودن جزِ موارد نادره ؛ اما خودم میدونم دلیل کما رفتن و بی خبریم از دنیا، اونم نوزده روز! تنها به واسطه ی حکمت و رحمت الله بود که شاهد عینی مرگِ فرهاد نباشم چون اگه بودم و میدیدم از فرطِ ناراحتی بلایی بدتر ازین سرم میومد از لطف الله بود که شاهدِ این اتفاقات نبودم وگرنه هیچوقت فراموش نمیکردم و ضربه ای کاری به ذهن و روحم وارد میشد. بیچاره خانواده هامون چه زجری کشیده بودن ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
قسمت پنجاه و ششم 😔وقتی ترخیص شدم خودمو خانوادم مستقیم رفتیم خونه عمو اونجا بقیه فامیلا کم کم میومدن پیشمون بعد از کُما ، طبیعتا حافظم دچار اختلال شده بود که این هم گوشه ای دیگر از لطف و حکمت کارای الله بود چون تحمل شنیدن این اتفاق ناگوار به یکباره، برام خیلی هولناک بود خودم میدونستم حافظم کمی مشکل پیدا کرده و باید کمک کنم که بهتر شم ازم سوال میکردن چیز زیادی یادم نمیومد با تعریف کردنِ جریان تصادف، خبر فوت فرهاد رو کم کم بهم دادن اولش زیاد شوکه نشدم خیلی منگ بودم و فقط دلشوره و دلتنگی داشتم و گاهاً از سرِ دلتنگی گریه میکردم، بااینکه میدونستم فرهاد دیگه تو این دنیا نیست اما مدام منتظر بودم وقتی که سر سفره ایم و مشغولیم فرهاد برگرده و زنگ در رو بزنه، مریض احوال بودم و حالت تهوع و کوفتگیِ بدن زیادی داشتم کمتر میتونستم غذا بخورم اونی هم که میخوردم به اصرار بقیه بود 😔حمید و زنش هم اون چند روز اونجا بودن غم و ماتم تو چهره ی همه معلوم بود جز حمید که خیلی سرحال وشاد بنظر میومد سرِ سفره شام نشسته بودیم، تا چشمم به غذاها افتاد باز حالت تهوع گرفتم طوریکه کسی نفهمه و نگران نشن رفتم طرف دستشویی ، جای دستشویی خیلی دنج بود و اصلا به افرادِ سر سفره معلوم نبود به سرو صورتم آب زدم و روبرو آینه وایسادم که یِهو حمید رو دیدم اومده بود تو راهرو خیلی جا خوردم و ترسیدم‌ خواستم عصبانی بشم اومد سمتم، صداشو پایین آورد و گفت کسی نمیفهمه من اینجام شلوغش نکن خواستم بیام بیرون که دستم رو گرفت و عقبم کشید چنتا فحش بهش دادم اونم خیلی موزیانه خندید و گفت چته چرا زرد شدی و مُدام حالت تهوع داری نکه خبریه؟! گفتم خفه شو احمق گفت خب حلال هم بودین بد که نگفتم! گفت من برات یه پیشنهاد دلسوزانه دارم و الان بهترین موقعیته که مطرح کنم. بدون مقدمه میگم بهم قول ازدواج بده دیگه کسی سرِ راهمون نیست من هم عاشقتم هم عموی بچت!!! داشتم دیوونه میشدم از شنیدن حرفای وقیحانه‌اش نمیدونستم چطوری نشون بدم که ازش عصبانی و متنفرم. چنتا دیگه فحش بهش دادم و تف انداختم به روش گفت نترس دیگه فرهاد نیست که دنبالمون رو بگیره پس به حرفام خوب فکر کن با حرفاش انگار مامور عذابم بود اونجا بود که جای خالیِ فرهاد رو حس کردم که اگه میبود حسابشو میذاشت کفِ دستش پسره ی بی شرم و حیا 😔اون شب تا صبح خوابم نبرد و خاطرات فرهاد یکی یکی برام زنده میشدن تا دو هفته اوضاعم همینطور وخیم بود که الله متعال سکینه و آرامشش رو کم کم بهم باز گردوند 🔻اون سال کنکور شرکت کردم اما نتیجش اونی نبود که خودم می خواستم گرچه خیلی از دوستان و اطرافیانم آرزو داشتن که رتبه ی منو بیارن و ازم میخواستن تعیین رشته کنم و برم دانشگاه اما بابا نذاشت، گفت امسال با این همه مشکل اینقد خوب بودی، اگه بخونی سال بعد پزشکی قبول میشی. همش به این فکر میکردم که حمید از حال و احوالِ اون موقعم سو استفاده کرده بود و با وقاحت تمام بحث بچه رو پیش کشید در حالیکه خودش میدونست حقیقت نداره و فقط میخواست اونطوری منو وابسته خودش کنه و چه معلوم نقشه هایی در سر نداشته بود که بعدا ازم آتو بگیره و به زور منو زنِ خودش کنه اما الحمدلله هرچند که حالم ناخوش بود ولی فریبش رو نخوردم پررویِ حمید به اینجا ختم نشد و بعد از کنکورم منو رسما از بابا و عمو خواستگاری کرد، که هم خیلی سرزنشش کردن و بعد از مدت ها اصرار و مزاحمت، وقتی دید بی‌فایدس، رفت سراغ خونه زندگیش تا بچه دار شدن و کم کم فکرِ من از کلّش پرید تمام تابستانِ اون سال رو با حَسرت سر کردم؛ همش تو این فکر بودم که اگه این اتفاق برامون نمی افتاد، عروسی می‌کردیم و تو همین شهری که درس میخوندم و کُلی به خودش و آدماش دل بسته بودم میموندم، اونوقت واسه خودم یه عالمه برنامه چیده بودم و امیدوار بودم با کمک آقای کامیاب بتونم همشون رو اجرا کنم کنارشم واسه فرهاد نقشه هایی کشیده بودم که با کمک عمو میشد عملیشون کنم و فرهاد رو از لحاظ عقیدتی به خودم نزدیک کنم. 😔اما الان چی؟! به صفر رسیده بودم میگفتم دیگه هیچوقت نمیتونم دل ببندم هیچوقت نمیتونم برای مدت زیادی به اون شهر برگردم و کنار آدمایی که بخاطر الله دوستشون دارم باشم و به راهم ادامه بدم 💭این فکر و خیالا یه مدت مثل خوره به جونم افتاده بود اما لطف الله شامل حالم شد و کم کم به خودم اومدم و گفتم حتما بی حکمت نیست شاید اگه با فرهاد ادامه میدادم اختلافمون اونقدر سر میگرفت که عشق و علاقش تبدیل به شر و نفرت و از هم پاشیدگیِ دو تا خانواده میشد ؛ شایدم بخاطر همین عشق و علاقه پام تو زندگیش گیر میکرد و قیدِ عقیده و اون همه فکر و خیالی که تو سر داشتم رو میزدم ؛ شایدم از سر مجبوری باهاش سازش میکردم و یه عمر راهِ پسو پیش واسه خودم نمیذاشتم اما خدا با این اتفاق سرنوشت من رو از فرهاد جدا کرد ادامه دارد... @Dastanvpand
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و ششم 😔وقتی ترخیص شدم خودمو خانوادم مستقیم رفتیم خونه
قسمت پنجاه و هفتم امسالی که پشت کنکوری بودم برای اولین بار نه به صورت مهمان بلکه بصورت عضوی ثابت از اهل خونه کنار نامادری و خواهرام یک سال تمام زندگی کردم تو این یک سال متوجه مسائلی شدم که هیچوقت فکرش رو هم نکرده بودم متوجه بدخواهی ها و حسادت نامادریم شدم که تو تمام این سالها چون ازش دور بودم تونسته بود پشت نقاب سادگیش پنهانش کنه، ارتباطم با نامادریم همیشه همراه با احترام و رودربایستی بود و اونم مقابلِ خودم واسم احترام قایل میشد و هیچوقت بهم امر و نهی نمیکرد؛ برخلاف فرشته که زیاد باهم کل کل میکردن و به هم می‌پریدن و از هم شاکی میشدن در کل هم زن بدی نبود و خیلی جاها بدرد بخور بود و شاید بشه بدخواهیاش رو گذاشت پای اینکه گاها بابا بهش بی توجهی میکرد، اما خب فهمیدن این مسئله واسه منی که روح و روانی حساس و رنج دیده داشتم باعث شد تا آرام و قرار و راحتی ازم سلب بشه و تو اون یک سال مثل مهمون رفتار کنم و معذب باشم 😔هیچوقت نتونستم تو اون خونه راحت بلند شم ، راحت بخوابم و بخورم بااینکه کسی زیاد کاری بهم نداشت اما خودم این احساس رو داشتم و معذب بودم بابا ازین اخلاقم متنفر بود و خیلی وقتا سر همین دعوام میکرد و یکی دور روز باهم حرف نمیزدیم دوست داشت تا میتونم ریخت و پاش کنم و راحت باشم اما حیف که هیچوقت نتونستم چون از بچگی عادت کرده بودم دست از پا خطا نکنم و از نامادری بترسم.. ازین نامادریم نمیترسیدم از لحظاتی میترسیدم که با نادانی خودش پشت سرم پیش فرشته بدخواهی میکرد و فرشته رو تبدیل کرده بود به سگِ هار که حریفش نمی‌شدم مثل قبلا برام احترام قائل نمیشد و خیلی راحت باهام دهن به دهن میشد و بهم بی احترامی میکرد. اونقدر ازم نفرت پیدا کرده بود که اگه تو دعواهامون گاها دست روش بلند می‌کردم ، اون بدترشو می‌کرد و بهم فحش میداد 😔یه بارم موقع دعوا خیلی اتفاقی بحث رو کشید رو مادرم و بهش بی احترامی کرد این رفتار فرشته برام دردناک بود و هر بار که اتفاقی میفتاد هفته ها ذهنم درگیر بود و تو این فضا داشتم واسه کنکور آماده میشدم! نمیدونستم این رفتاراش از کجا آب میخوره و فکرم هزار راه میرفت که نکنه کسی زیر گوشش خونده که مادرت رو بخاطر فردوس طلاق دادن و اونم اینطوری داره ازم انتقام میگیره 😔تمام اتفاق ها موقعی میفتاد که بابا خونه نبود یه بار بابا سفری یه هفته ای رفته بود و نامادریم مثل همیشه دعوا راه انداخت و منو فرشته به جون هم افتادیم اونم نگامون میکرد و میگفت بس کنید وگرنه به باباتون زنگ میزنم؛ منم دیگه صبرم سر اومد و داغ دلم رو خالی کردم و از دوتاشون تا تونستم گله کردم اینجا بود که نامادریمم اومد تو دعوا و مقابلم وایساد و گفت چرا گله مند میشی کی بهت بی احترامی کرده تا حالا؟! کی جرات داره بگه بالا چشمت ابروه؟! اونقد فضای خونه برام غیر قابل تحمل شد که رفتم تو اتاق و واسه نهارو شام بیرون نیومدم 🔸تا اینکه فرشته تو خلوت اومد پیشم گریه کرد ابراز پشیمانی کرد و گفت منو ببخش بچه بودم گولِ حرفاشو خوردم همش تقصیره اونه زیر گوشم میخونه که بابات فردوس رو بیشتر میخواد و تو و دخترِ منو اصلا نمیخواد، وگرنه من میدونم تو بیشتر از هممون نیاز به محبت و دلگرمی داری اونجا دلم کمی آروم گرفت وقتی فهمیدم محبتا و دل نگرانیام واسه فرشته موقعی که بچه بود و ازش دور بودم، تلف نشده و جایِ دوری نرفته 😔ترس از وقتایی داشتم که نامادریم درِ گوشش بابا وِز وِز میکرد و واسه دانشگاه نرفتنم نقشه میکشید و میگفت حیفِ این پولا نیست میدی کتابِ کنکور واسه دخترت؟ دختره فردا میره خونه خودش کی میگه دستت درد نکنه؟! و کلی حرفای خاله زنکی دیگه وقتی هم بابا به خودش و حرفاش بی محلی میکرد دعوا راه مینداخت تا به خیال خودش توجه بابا رو جلب کنه اونوقت واسه ساکت کردنش بابا مجبور میشد کتکش بزنه و آخر سرهم من باید هفته ها عذاب میکشیدم که چرا وجودِ من باعث این همه تلخی شده ؛ نامادریم تنبیه نمیشد و هربار طوری زهرش رو خالی میکرد و این تراژدی ها و صحنه های ویران کننده بارها تکرار میشد. بابا همیشه ازم دفاع میکرد و هوامو داشت حتی سرِ سفره چون میدونست تعارف میکنم و مثل اونا نیستم که واسه خودم راحت باشم اونام همین رو بهونه کرده بودن و مدام از بابا خورده میگرفتن که تو به فردوس توجه ویژه داری گرچه بابا گوشش بدهکار حرفاشون نبود اما اگه سرِ هرچی باهم اختلاف پیدا میکردیم منت تمام دعواها و ناخوشی ها و لحظات تلخش رو رو سرم میذاشت شایدم حق داشت چون از بچگی بخاطر من خیلیا ازش شاکی میشدن 😔تو این خفقان و فضای سنگین که صدها مرتبه از زندان برام سختتر بود، درس میخوندم و کم کم از جریان فرهاد فاصله گرفتم لحظات سختی بود که الله به دادم میرسید و صدام رو میشنید و با توفیق دادنم بر عباداتش دردهامو تسکین میداد و اجابت کننده دعاهام شد ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت پنجاه و هشتم اون موقع که واسه کنکور درس میخوندم پدرم گوشی رو ازم گرفت و در طول این یک سال فقط چند بار اونم دزدکی، تونستم با آقای کامیاب تماس بگیرم و از احوالش با خبر بشم و چند مورد سوالی رو که برام پیش اومده بود خدمتشون مطرح کنم بالاخره موعد رسید و برای بار دوم رفتم سرجلسه ی کنکور اگر چه آمادگیم کمتر از اون چیزی بود که همه فکر میکردن اما رفتم و نتیجه رو دست خدا سپردم. تو مدتی که منتظر جواب کنکور بودم همیشه دعا میکردم هرطور که شده الله ازین وضع نجاتم بده ، رشته ی مدنظر خودم برای دانشگاه دندانپزشکی بود فامیلا و آشناهامون اکثراً خانم دکتر صدام میکردن و خیلی مطمئن بودن که تو این رشته قبول میشم اما خودم اطمینان نداشتم چون یه اشتباه تو پاسخنامه درس شیمی داشتم که باعث شد پونزده سوال رو بخاطر بی دقتی و البته از سر تقدیر و اراده ی الهی، از دست بدم و آخر سر هم درصدِ پایینِ همین یک درس سبب شد نتونم رشته دلخواهم رو انتخاب کنم. گرچه با همون رتبه ی کنکورم میتونستم تو رشته پزشکی یکی از دورترین شهرهایِ شرقِ ایران تحصیل کنم اما روحیه ام خسته تر از اونی بود که بخوام تو چنین رشته ی طاقت فرسایی اونم تو غربت تحصیل کنم خصوصاً که یکی از بزرگترین اهدافِ دانشگاه رفتنم برگشتن به شهر و دیاری بود که آرمان ها و افکارم اونجا شکل گرفته بود 🔸با پدرم سرِ تعیین رشته اختلاف پیدا کردیم تا اینکه قهر کردم و همه چی رو دادم دست خودش و پرونده ش بسته شد شهریور ماه بود که جوابِ نهایی اومد و تو رشته ی مورد نظرِ بابا قبول شدم تهِ دلم هنوز ناراحت بودم ازینکه رتبه ی کنکورم اونی نبود که خودم می خواستم و دلم خیلی گرفته بود واسه همین مامان اصرار کرد که قبل از رفتنم به دانشگاه برم پیشش و مدتی اونجا بمونم اونجا که رفتم مامان همش دلداریم میداد و کلی دلخوشم میکرد و میگفت همینکه یه بار دیگه واسه خودت مستقل میشی و میتونی در کنار درسِ دانشگات به اهدافت برسی، خودش خیلی ارزشمنده و موقعیتیه که نصیب هرکسی نمیشه 😔من هیچوقت از سختی هایی که تو خونه ی بابا داشتم به مامان چیزی نمیگفتم نمی خواستم ناراحت بشه و یا از نامادریم و فرشته کینه به دل بگیره و بعدا به روشون بیاره چون وقتایی که مامان میومد دنبالم که منو ببره خونشون ، با نامادریم همدیگرو میدیدن و بینشون ادب و احترامِ زیادی برقرار بود؛ همیشه هم تا فرشته رو بغل نمیکرد و بوسش نمیکرد خداحافظی نمیکرد. مامان مثل خودم همیشه نگران فرشته بود 😔میگفت خیلی دلم میسوزه واسَش که نمیتونه مادرشو ببینه، خیلی سختمه که منو تو رو با هم ببینه آخه فرشته بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش هیچوقت مادرش رو ندید و صدایی ازش نشنید گرچه فرشته به روی خودش نمیاورد اما می‌ترسیدم از درون غصه بخوره وقتایی که سالی یک بار منو مامان همدیگرو میدیدم و میومد ♥️پیشِ مامان جونِ تازه ای گرفته بودم و قلبم سرشار از امید بود و دل تو دلم نبود تا زودتر دانشگاه شروع بشه سه روز نگذشته بود که بابا زنگ زد و گفت برای کارای ثبت نام دانشگات تماس گرفتن و باید برگردی باهم دنبال کاراش بریم دنیا رو سرم خراب شد چون هنوز از دیدن مامان سیر نشده بودم و میدونستم تا تابستون بعدی نمیبینمش؛ هر طور که بود همون روز برگشتم خونه خودمون و فرداش با بابا راهی مرکز استان شدیم تا ثبت نام خوابگاه و دانشگاه و مابقی کارا ردیف شدن؛ موقع امضا کردن و تموم شدن کارا، مسول ثبت نام یه برگه بهمون داد و گفت هجدم بهمن ماه آماده ی حضور سر کلاسا باشید اینو که گفت یکباره شوق و ذوقم خاموش شد انگار آب رو آتیش ریختن اصلا خودمو آماده نکرده بودم که کلاسای دانشگاه از نیمه دوم شروع بشه فکرِ اینکه باید چهار پنج ماهِ دیگه بگذره بعد من برنامه هام رو شروع کنم و از اون ورم محیط سردِ خونه رو تحمل کنم، داشت دیوونم میکرد خصوصا که روزا بابا میرفت سر کار و خواهرامم میرفتن مدرسه، من و نامادریم باید تو خونه میموندیم که مثل دوتا غریبه بودیم باهم که فقط موقع ضرورت باهم حرف میزدیم و لاغیر! تو این فکرا بودم و خشکم زده بود رو صندلی بحدی ناراحت شدم که از خانمه پرسیدم امکان نداره کلاسا جلوتر بیفته؟؟ خودم میدونستم جوابش چیه اما نمیدونم چرا بی هوا اینو پرسیدم! اونم لبخندی زد و گفت: انگار خیلی مشتاق دانشگاه و درس خوندنی! نه نمیشه گلم این دستور از بالاست به ما مربوط نیست تشریف ببرید خودمون بهتون خبر میدیم با دلی نگران و چهره ای ماتم زده راهیِ خونه شدیم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و هشتم اون موقع که واسه کنکور درس میخوندم پدرم گوشی رو
قسمت پنجاه و نهم 🔻تو راه که برمیگشتیم تو این فکر بودم که این پنج ماه رو چطوری برنامه ریزی کنم که تلف نشه به خونه رسیدیم اما هنوز نتونسته بودم تصمیمی درست و حسابی بگیرم چون کُلی کار و برنامه ی ناتمام وجود داشت که نمیدونستم کدوم رو ترجیح بدم خسته توجاده بودم و ذهنم خیلی آشفته بود یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم اذان عصر رو گفته بودن نمازم رو ادا کردم و بعد متوجه شدم که الله متعال اون بار سنگینِ آشفتگی و ناراحتی رو از وجودم برداشته بود و احساس راحتی و سبک بالی میکردم دقیقا مثل اینکه تو اتاقِ تاریکی گیر کرده باشی و یکی برات یه جرقه روشن بزنه تا تو درِ خروج پیدا کنی و خودت رو به روشنایی برسونی با خودم فکر کردم چه چیزی بهتر ازینکه بشینم این مدت چند سوره قران حفظ کنم!؟ 💭اولش فکر کردم خیلی سخته واسه همین مردد شدم اما به خدا توکل کردم و همون روز از سوره ی بقره شروع کردم. نمیخواستم کسی متوجه تصمیمم بشه چون میترسیدم نصف راه بخاطر سختی کار پشیمون بشم و بخاطر این شکست سرزنش بشم من چون از بچگی رو قرآن کار کرده بودم و تلاوت روزانه داشتم و کنار بابا خیلی سعی میکردم، واسه همین پیش زمینه ی این کار رو داشتم و وقتی حفظ میکردم بسیاری از آیات رو خود به خود حفظ بودم و معنی هم بلد بودم؛ چون تجوید رو هم از قبل کار کرده بودم دیگه واسه شروع کردن به حفظ مانعی نداشتم کمی که تو حفظم جلو رفتم دیدم الله متعال بیشتر از اون چیزی که شنیده بودم و انتظارش رو داشتم این کار رو برام آسون کرده چون چیزی به اسم خستگی و نا امیدیاصلا سراغم نمیومد و به حدی از حفظ کردن لذت میبردم که کارای دیگم رو با سرعت انجام میدادم که زودتر حفظم رو شروع کنم شبها اگه بخاطر ترس از مریض شدن بخاطر کم خوابی نبود، نمی خوابیدم چون خوابم نمیومد و احساس کسلی نداشتم خیلی عجیب بود باعث شده بود حتی نمازام رو هم با عجله بخونم که بعدِ مدتی بابا تذکر داد و این مورد رو اصلاح کردم 📖بااینکه تو حفظ کردن خیلی سریع پیش میرفتم اما به خودم اعتماد نداشتم و میگفتم این سوره تموم بشه دیگه حفظ نمیکنم همین کافیه تا بعدا اگه عمری باقی موند بقیه روهم حفظ میکنم؛ نه میتونستم برای حفظ کل قران تصمیم بگیرم و نه میتونستم بعد از اتمام یک سوره دست از حفظ سوره ی بعدی بکشم 📖تا اینکه به سوره ی مائده رسیدم و با مشورت و تشویق های بابا واسه کل قران برنامه چیدم؛ اوایلِ کار بابا میگفت کار سختیه و نمیتونی اما من به حرفش توجه نکردم بعدا که فهمید حفظم رو ادامه میدم راهنماییم کرد که چطور حفظ و مرور داشته باشم ❤️بالاخره تصمیمِ آخرمو گرفتم که تا قبل از شروع شدن دانشگاه حفظم رو تموم کنم میدونستم مدت زمان کمیه برای حفظ کل قران اما خودم رو آماده کردم که تمامِ وقتم رو واسش بزارم. الحمدلله با روزانه پونزده و گاهاً تا بیست ساعت کار کردن تونستم کل قران رو همراه با مطالعه ی تفسیرش تقریبا تو چهار ماه و تو خونه ی خودمون حفظ کنم 🌸خوشحالیه غیرقابل توصیفیه اگه بخوام براتون از بعدِ تمام کردن حفظم بگم این منتی بود که الله متعال بر سرم گذاشت و جبران ناخوشی ها و سختی هایی بود که بر سرم اومد یکی از بزرگترین حکمت های قبول نشدن تو رشته ی دانشگاهیه دلخواهمم همین فرصتی بود که قبل از شروع دانشگاه برام موند و الله مدبرِ حکیم توفیق حفظ قرآن در این موقعیت رو نصیبم کرد، البته توصیه ی این حقیر به عزیزانی که شوقِ حفظِ قرآن رو در قلبشون دارن و تصمیم دارن زود یا دیر شروع به حفظ کنن اینه که هیچوقت اقدام به حفظ قرآن در کوتاه مدت نکنن و تا میتونن قران رو با آرامش و طمأنینه و تمرین و تکرار زیاد حفظ کنند من خودم اگه به عقب میگشتم و زمان کافی داشتم حتما در مدت زمان طولانی تری قرآن رو حفظ میکردم اما اون موقع شرایطم مقتضیه همین تصمیم بود 🔸بعد از حفظم کم کم وسایلای خوابگامو جمع کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم و براش روز شماری میکردم چون کمتر از یه هفته به شروع کلاسا مونده بود شوق عجیبی داشتم ازینکه دستِ پر به شهری برمیگردم که دسته پر ازش بیرون اومده بودم، تنها نگرانیم این بود که درسای دانشگاه و محیط شلوغ خوابگاه باعث بشه نتونم خیلی خوب قرآنم رو مرور کنم گرچه من یک مبتدی و تازه کار نبودم و قرآنم رو با تمرین و تکرار زیادی حفظ کرده بودم اما حفظم هنوز کال و نارس بود و می بایست حداقل دو برابر وقتی که واسه حفظم گذاشته بودم واسه مرور و تثبیتِ کاملش هم بزارم و نذارم فاصله بیفته و حفظم کم کم یادم بره ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت شصتم دوستِ خوب واقعا نعمته و انسان اگه بخواد تغییر کنه حتما لازمه دوستای خوبی هم داشته باشه؛ یکی از مهمترین مواردی که تو ترقی کردنم در مسیر دین تو مقطع دانشگاه، واقعا برام موثر بود، وجودِ دوستایی بود که شک ندارم هرکدوممون دلیلی برای خوشبختی و اصلاح دیگری بودیم خصوصا برای من که در سختی ها و مواقع ناامیدی، کنارم بودن و بودنشون رمق و قدرتِ وجودِ گاها خسته ام میشد، روز اول دانشگاه بهار و شادی؛ دو نفر از همکلاسیای راهنماییم رو دیدم که دست تقدیر یک بار دیگه مارو کنار هم نشونده بود، اینم از لطف الله متعال بود که از تو شاگردای مدرسه راهنماییم دو نفری رو که واقعا تو درس و ادبو اخلاقو حجاب نمونه بودن، گلچین کرده بود که کنارشون باشم و مثل گذشته از متانت و ادبشون درس بگیرم. چند هفته از دانشگاه که گذشت متوجه شدم مرور قرآنم کند شده و نگرانی بزرگی به دلم افتاد.. 😔اما چاره ای نداشتم جز اینکه تمام تلاشم رو بکنم و نذارم مرورم قطع بشه گاهاً که خیلی وقت کم میاوردم مجبور میشدم قرآنم رو از رو بخونم که ترکش نکنم موقع اتاق گرفتن درخواست داده بودم که با بچه های ترم بالا باشم چون حوصله ترم اولیا رو نداشتم تو اتاق با دختری به اسم نورا آشنا شدم که چند سال از خودم بزرگتر بود اما فهمیدم که از لحاظ عقیدتی و خیلی چیزای دیگه بهم نزدیکیم.. یکی دو شب برای آشنایی بیشتر تا دیر وقت توراهرو خوابگاه باهم حرف زدیم اولش میترسیدم بهش اعتماد کنم اونم همینطور بود اما بعدا که بهتر همو شناختیم دوستیمون محکم شد دوستیم با سرور هم سر میز صبحانه شروع شد که تنهایی نشسته بود و رفتم پیشش انگیزه آشناییم باهاش حلقه نشان تو دستش بود چون اون موقع تو دخترای دانشگاه کسی رو ندیده بودم ازدواج کرده باشه و یه جورایی با سرور احساس نزدیکی میکردم بدون اینکه سر بحث رو باهاش باز کنم متوجه شدم که سرور نسبت به مسائل مهم دینی مثل حجاب و پایبندی کامل به نماز و روزه و خیلی حساس نیست و دغدغه ی مهم زندگیش مسائلی بودن که کمتر مربوط به دین میشد هنوز گریه ها و بی‌تابی هاش بخاطر گره ای که تو کار ازدواجش افتاده بود یادمه که تمامی نداشت و همینم باعث شد که نتونم به بهانه ی متفاوت بودن اهداف و مسیرمون تنهاش بزارم و دست از دوستیش بردارم یک نوع رِفق و دلسوزی و محبت در وجودش موج میزد که آدم نمیتونست راحت از کنارش بگذره و امید به تغییر کردنش نداشته باشه. ترمِ اول دانشگاه بهاری بود و خیلی سریع تموم شد وسطای تابستون بود که مشکل سرور حل شد و ازدواجشون با پسرخالش جور شد. منم اون مدت تونستم رو تثبیتِ قرآنم کار کنم و نذارم تعطیلاتم الکی هدر بره.. 🔸روزشماری میکردم که ترم جدید شروع بشه چون واسش برنامه های زیادی داشتم؛ با اقای کامیاب و چند نفر دیگه صحبت کرده بودم و قرار بود این دفعه که برگردم برای رفتن سر کلاس های بحث و تفسیر برنامه ی منظم داشته باشم و خودمم کلاس حفظ برگزار کنم اما متاسفانه تو این یکسال همه چی اونطور که فکر میکردم مرتب پیش نرفت و سر راهم با مسائل مختلفی امتحان شدم که بدلیل کم تجربگیم ضربه خوردم 😔برای مدتی عقب افتادم و فقط تونستم سر کلاسای آقای کامیاب حاضر بشم اونم نه بصورت کامل چون از طرف دانشگاهمون همه چی از لحاظ امنیتی کنترل میشد گرچه کلاسای اقای کامیاب اصلا ازین لحاظ اصلا مشکلی نداشت اما از چند جای دیگه برام پاپوش هایی درست کرده بودن باعث شد رفت و آمدم رو محدود کنم تا وقتی که به اصطلاح تبرئه شدم و معلوم شد اونطور که فکر میکردن نبوده و در حقم اغراق شده و حرفایی که نزدم رو بهم نسبت دادن. 😔تو این مدت خیلی اذیت شدم و زندگیم داشت مختل میشد چون موقعیتم در خطر بود و بدتر از همه نگرانیِ بابا بود بود که با بدترین شیوه روم خالی میکرد و سرزنشم میکرد و محدودم میکرد چون همه چی رو بیشتر از واقعیتی که بود به گوشش رسونده بودن و ترس همیشگی بابا از همین مسایل بود که الان اتفاق افتاده بود البته اگه منصفانه بررسی کنم هیچ کدوم از اتفاقاتی که الان تو پستوی ذهنم زیرو روشون میکنم خالی از حکمت و منفعت نبودن، و حداقلِ خیرشون این بود که یاد گرفتم کسی که ادعای دینداری میکنه نباید انتظار داشته باشه که خدا پیشاپیشِ اون حرکت کنه و مسیر رو براش صاف و هموار کنه و همه چی واسه دینداری کردنش مهیا باشه بلکه این ادعا جز با امتحان پس دادن صحت و سُقم و خلوصش معلوم نمیشه یاد گرفتم که مومن باید زیرک باشه و احساسات و غیرت دینیش رو کنترل کنه و بدونه که مسیر دعوت با تک روی کردن و کارهای عجولانه بدور از حکمت راه به جایی نمیبره دردسرای ازینجا به بعد مربوط به وقتیه که مسئله ی ازدواج و خواستگاری کردنای متعدد دوباره مطرح شد. تو اون مدتی که کلاسای آقای کامیاب میرفتم بااینکه سعی میکردم با کسی آشنا نشم و کسی منو نشناسه اما متوجه شدم که خیلیا زیر نظرم دارن ادامه دارد... @Dastanvpand ‌‌‌‌‌‌
قسمت شصت و یکم از چندین طرف بهم پیشنهاد ازدواج داده شد، میدونستم نباید خطای دفعه قبل رو تکرار کنم و به امید اصلاح شدن در آینده با کسی ازدواج نکنم که در عقیده و مرام مثل خودم نیست 😔از طرفی هم مثل آفتاب ظهر برام روشن بود که هیچوقت بابا به ازدواجم با افرادی که هم فکر خودش نیستن راضی نمیشه و از عقیده منم خبر نداشت.. واسه همینم اوایل چشم بسته خواستگارم رو که بیشتر آدمای اهل عقیده و مناسبی هم بودن رد میکردم.. سماجت و اصراری یک نفر از همین خواستگارا و تفاهم زیادی که به ظاهر باهم داشتیم باعث شد که مدتی فکر کنم و درگیر باشم اما نهایتا با خواندن نماز استخاره و مشورت گرفتن از افراد لایق و باتجربه و شرایط موجود علیرغم میل باطن خود و طرف مقابلم جواب منفی دادم 🔸این قضیه مدتی وقتم رو گرفت و ناخواسته و بی‌خبر از همه جا منو وارد بازی و شرورتهای افراد دیگه انداخته بود و ناراحتی و استرس زیادی بهم وارد شد که تعریف کردنش بیشتر ازین مفید و عبرت انگیز نیست در واقع قهرمانی که پشت تمام صحنه های ناخوش احوالی و درماندگی این مدتم بود و منو از هلاک شدن نجات داد برکت قرآنی بود که در زندگی داشتمش 💗گرچه درد و دلتنگی هنوز همسفر زندگیم بودن اما مثل قبل دیگه تنها نبودم؛در تمام گیرو گرفتهایی که برام پیش میومد سرور و بهار و فریبا بودن و دلداری میدادن و کمک میکردن منو سرور جز انگشت شمار کسانی بودیم که وقتی اومدیم دانشگاه با قانونش مخالفت کردیم و چادر نزدیم.. بااینکه همیشه مانتو شلوار و مقنعه بلند و محجب داشتم اما هنوز تفکراتی داشتم که میگفتم دلیلی نداره چادر بپوشم تا هرکسی هر طور که دلش خواست منو قضاوت کنه 😔اونم تو شهری که تعصبات قومی باعث شده بود هرکی چادر سر کنه فکر کنن غریبه ست و اذیتش کنن یکی دوبار هم بابا بهم گفت میدونم دختر محجبی هستی اما بهتره چادر بپوشی چون تو دیگه بخاطر حفظ قرآنت الگویی؛ اما تو گوشم نرفت که نرفت تا اینکه الله تعالی یکباره قلبم رو منقلب کرد و حبش به دلم افتاد طوریکه پشت تمام مخالفتایی که خودم با چادر کرده بودم و حرفایی که دراین مورد زده بودم و همه شنیده بودن ایستادم بابا حق داشت من خواسته یا ناخواسته باید الگو میشدم واسه دخترای اطرافم؛ خیلیا فهمیده بودن که دو کلوم بیشتر قرآن خوندم واسه همین خود به خود ازم انتظار داشتن که خطا نکنم یا تو همه چی بیست باشم؛ انتظارشونم حق بود آدم اگه درباره دین و حجاب و هرچیز دیگه ای حرفی بخواد بزنه قبلش خودش باید در اون باره تا حدی تمام و کمال باشه واسه همینم لازم دیدم پوششم رو به چادر تغییر بدم که حقیقتا مظهر تمام و کمالِ حجابِ یک زن است ♥️و این درک زمانی به قلبم افتاد که الله تعالی خودش اراده کرد زیبایی کار اینجا بود که انتظار داشتم اطرافیان بیش از حد مسخرم کنن یا بهم ایراد بگیرن اما سبحان الله اصلا این اتفاق نیفتاد و هراندازه که خودم با خلوص نیت و عزت انتخابش کرده بودم همون اندازه اطرافیانم با عزت نگاه میکردند و در طول سالهایی که یکبارهم بی چادر نبودم، نه تنها احدی بهم بی احترامی نکرده، بلکه باعث شده تا لات و الوات خیابانی هم جرات جسارت کردن نداشته باشند؛ اتفاق خوب دیگه که داشت میفتاد هدایت سرور بود. 🔸همانطور که تشخیص داده بودم الله تعالی قلبی بهش عطا کرده بود که در مقابل حق زود تسلیم میشد و مستعد بود بهمین خاطر با علاقه و پرس و جو کردنای خودش و نه با امر و نهی و دعوت زبانی اطرافیانش تونست تغییراتی اساسی در خودش ایجاد کنه و قدمهای بزرگی برداره قدمهایی که برای بیشترشون سختیهای زیادی کشید و با شجاعت ازشون دفاع کرد تا نتیجه داد و تونست جایگاهش رو تو خانوادش ثابت کنه و همگی تغییرش رو بپذیرن و کمتر مانع مسیرش بشن؛ البته این موفقت یکباره بدست نیومد بلکه تدریجا و در طی چندین سال بود که در تمامی این مدت شاهد تلاشها و سختیهایی بودم که سرور هم مثل تمام کسانیکه الله هدایتشان داد تحمل میکرد؛ خصوصا با رقّت قلبی که داشت هیچوقت نتوانست ساده از کنار عزیزانش بگذرد و حداقل کاری که برای هدایتشان میکرد، دعاهایی بود که با گریه و اشک عجین میشدن. 📱من علاقه زیادی به فضای مجازی نداشتم چون خیلی وقت گیر بود اما بالاخره برای ضرورتی مجبور شدم ازش استفاده کنم به محض ورودم افرادی از دوستان و اشناهای بابا در گروه های دینی خودشون عضوم کردن. چندین بار خروج زدم اما اصرار کردن که بمونم و باهاشون همکاری کنم اون موقع اونا خبر نداشتن که موافق عقیده و فعالیت های ضد جماعت های دینیشون هستم خودمم نمی خواستم بدونن و به گوشِ بابا برسونن که اگه میرسید بد جنجالی به پا میشد. اما دست تقدیر پرده از خیلی چیزا برداشت که خوش نداشتم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌