eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه‌ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ!؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ شاه ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! شاه باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ مجدداً ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله می‌روید گفت نود سال زندگیه با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است پس لایق پاداش است. می‌ماندم خزانه را خالی می‌کرد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
📔 شیر و گرگ و روباهی با هم به شکار می روند. آن ها با همراهی هم یک گاو وحشی، بز و خرگوش شکار کردند شیر به گرگ می گوید این سه شکار را تقسیم کن. گرگ گفت گاو وحشی که بزرگتر است از آن شماست. من از بز استفاده می کنم و خرگوش هم قسمت روباه باشد. شیر گفت چه گفتی؟ در جایی که من وجود دارم تو اظهار وجود می کنی پیشتر بیا. گرگ که پیش آمد شیر با پنجه های نیرومندش او را در هم درید. سپس شیر رو به روباه کرد و گفت حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه گفت سرورم این گاو فربه برای صبحانه شما، این بز هم غذای وسط روز شما و خرگوش هم برای شام مناسب است. شیر گفت تو این تقسیم کردن را از که آموختی؟ روباه گفت از سر بریده گرگ!!! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🍃کاش ...!!!!! چیزهای خوب آدم ها را بهشان بگوییم ! خوش تیپ هست .. بهش بگوییم خوشگل هست......... بهش بگوییم مهربان است💖 ..... ... بهش بگوییم غذایش خوشمزه است ....بهش بگوییم خوشگل می خندد.... ...... بهش بگوییم صدایش قشنگ است ......بهش بگوییم بگذاریم آدم ها ،🌸☔️ خوبی های خودشان را ببینند. بگذاریم لبخند ،روی لب‌های شان بنشیند. دلیلِ حالِ خوبِ هم باشیم .☔️🌸 @Dastanvpand 🍎🍏
💝 روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان، مرغ بریان شده ای قرار داشت. در آن حال، سائلی به در خانه آمد و آنها او را مأیوس کردند. اتفاقی افتاد که آن مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن، شوهر دیگری اختیار کرد. روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد. آن مرد به عیالش گفت این مرغ را به این سائل بده. آن زن چون مرغ را نزد سائل برد، دید شوهر اولش است؛ مرغ را به او داد و گریان برگشت. شوهر از سبب گریه اش سؤال کرد. گفت سائل، شوهر سابق من بود و قصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد. شوهرش گفت و الله آن سائلی که محرومش نمودید، من بودم.....🍀 منبع"کشکول شیخ بهائی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ       @Dastanvpand •┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸 با یک دنیا احترام🌸 و محبت 💖 و قشنگترین آرزوها 🌸 براتون آرزومندم 🙏 به هر چی لایقش هستید...🌸 برسید...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌داستان 🍃🌺 🔸جریان زندگی از قاب پنجره🔸 🏩در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . 🛏 تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود. 🛏اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند . 🕓هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت . 🖼مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد . یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند . مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند. 😳هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد. ⁉️مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟ 👈پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
لینک قسمت یکم https://eitaa.com/Dastanvpand/12188 «پسر آقای رئیس» اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک‌بار یکهو می‌آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می‌داشت؛ می‌خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که می‌شنوم آب توی دهانم جمع می‌شود و مزاجم بهم می‌ریزد. با آن لباس‌های پلنگی همیشگی‌اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ‌تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین‌باری بود که خودم کاره‌ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ‌تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب‌های غنچه‌اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کله‌اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می‌دونی که؟» تصویری روی لپ‌تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده‌ای که داشت آدامس می‌جوید از پشت وب‌کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. می‌دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می‌کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه‌گیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب‌کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ‌تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می‌ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می‌پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک‌بار هم از وجنات دخترانه‌ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک‌بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت ‌زدم. این‌که آقای سلیمانی و زنش با آن‌همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!» در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!» باقی‌اش باشد برای هفته بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» می‌بینم که به روزشمار نامه‌های آخر رسیدن به پدرت می‌رسیم و تو فرزند بیکار و الکی‌خوشم دلت را خوش کرده‌ای ببینی تهش چه می‌شود. آخر من نمی‌دانم تو که می‌دانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت ٣٠ هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کرده‌ایم؟! بیخود گفته بودی …. رفته‌ای مراکش تا کتاب جهانگردی‌ات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشسته‌ای لب تنگه جبل‌الطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقایی‌ها می‌خوانی و به ریش پدر بدبختت می‌خندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم این‌طور دررفته که الان جرأت می‌کنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر این‌که داشتم به خاطر می‌آوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت! خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالی‌که داشتند لپ‌تاپشان را جمع می‌کردند و توضیح می‌دادند پسرشان فقط کمی رفیق‌باز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمی‌چسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بی‌ناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت. یعنی عمو اگر سیبیل قیتونی‌اش را می‌زد و لباس گلدار می‌پوشید می‌توانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس ٢ بچه سه‌ساله که کنار هم نشسته بودند و یکی‌شان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»می‌دانستم چی در سر امید می‌گذشت. همه‌مان می‌دانستیم. در خانه را می‌زدند و آقای سلیمانی درحالی‌که داشت تهدید می‌کرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج می‌کند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند. عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بسته‌ای را انداخت داخل خانه‌مان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم می‌گرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانی‌اش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه این‌که بیاد بگیرتت.» امید سن و‌ سال و نوزاد و بالغ حالی‌اش نمی‌شد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بی‌ناموس! اما این‌بار بد هم نمی‌گفت. هر کاری کنیم خانواده‌ایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشم‌های مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانه‌اش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا می‌شد، ٢ روز بعدش چند بچه به بچه‌های طلاق فامیل اضافه می‌شد. عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپایی‌های صدفی‌اش به در نزدیک‌تر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آن‌قدر زیاد بود که وقتی نزدیکت می‌شد خارش بینی می‌گرفتی. غب‌غبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند. نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از این‌همه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه می‌شدم. تا بعد_مادرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
شوهر بي منت تا آنجايش گفتم برايت که عکس دونفره من و سامان در سه‌سالگي پيدا شده بود و اميد اعتقادش اين بود که سامان بايد هرچه زودتر تکليف اين بي‌آبرويي‌ها را معلوم کند و پاي گندکاري‌هاي دو سالگي‌اش بايستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتيم تا دست پسر سوءاستفاده‌‌گرش را بگيريم و بياوريم خانه تا بشود دامادمان بلکه اين لکه ننگ از نظر اميد پاک شود. با دايي اميدت توي خانه شعله خانم بوديم که اميد گفت: «سامان بيا بيرون ببينم» شعله هم عکس را روي ميزش انداخت و درحالي‌که ناخن‌هايش را اندازه مي‌گرفت داد زد «سامي مامان بيا بيرون» من هم ادامه دادم: «سامي جان بيا بيرون بريم» در گوشه آرايشگاه باز شد و پدرت از اتاق بيرون آمد. اولين‌بار بود قيافه‌اش را مي‌ديدم اما عجيب بود، اهميتي نداشت. سرش پايين بود و داد زد: «سامان خب بيا بيرون ديگه!» عکس را از روي ميز برداشتم و به طرف اتاق دويدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببينم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوي دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکيه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بريم خونه. مامان اينا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جيغي کشيد و از روي صندلي بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. اميد دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسري که مي‌گويم پدرت بود، ناپديد شده بود. سامان از سرجايش بلند شد و نزديک‌تر آمد. نگاهش روي صورتم ماند و از جيب لباسش عينکش را بيرون آورد و به چشمش زد. موهايش را از راست‌ترين قسمتي که کله آدميزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس‌ را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «اين ماييم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. اميد از پشت سرم آمد و دستش را جلوي سامان دراز کرد و گفت: «همه چي مشخصه. شمام تابلوتر از اين ديگه نمي‌تونستي تعرض کني! تکليف چيه؟ » سامان بدون اين‌که سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زير عينکش نگاهي هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقيقه فقط من وسايلمو جمع کنم» اميد دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اينه. آفرين » سامان عکس را گذاشت در جيبش و روي زمين دراز کشيد تا چمدانش را از زير تخت بيرون بکشد. با خيال راحت به در تکيه دادم و کف دو دستم را به همديگر کوباندم. شعله با دمپايي‌هاي پاشنه تخم‌مرغي‌اش به طرف اتاق سامان دويد و من و اميد را کنار زد. اميد دوباره عطسه کرد. يکي نبود به اين زن بگويد با آن حجم موي روي سرت حداقل اين‌قدر وول نخور که گرده‌افشاني‌هايت بقيه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادي جوراب راه راه رنگي که هر جفتش توي هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرين جفت جوراب را از دست سامان کشيد و گفت: «داري مي‌ري جدي؟» سامان دستش را روي شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» اين «مادر» گفتنش مثل همان موهاي شانه کرده‌اش آدم را به شک مي‌انداخت که انگار از يک سريال تلويزيوني پرتش کردند به دنياي واقعي. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌