eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مراسم شروع شده بود... اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.😊 باید به ریحانه میگفت... که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را کند.اهل خجالت نبود اما کمی می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید، ریحانه را دید... کرد. نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت... پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد. ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین. ناخواسته به تته پته افتاده بود.! سرش را پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت: _ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم. جمله اخر را سریع گفت و هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..! علی مشغول خواندن✨زیارت عاشور✨بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت. خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند.. دستی بر شانه یوسف نشست... عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.😓عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد. یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..! جمله اش را بریده، پایان رسانید.. شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت. میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت. یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟ حمید_ چیشده..؟😕 جواب حمید سکوت بود... _اوناهاش اونجا ست😐 بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد. حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!! 😑 باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود حمید _میگی چیشده یا برم؟!😐 یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید. _هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!! حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت: _خل شدی تو پسر..! 😕یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!😐 سرش را پایین انداخت... کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت: _وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..😠✋ یوسف کلافه گفت: _نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!😣 کلافگی و آشفتگی یوسف، بود... حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!🙁😟 تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.! یوسف چنان در فکر بود... که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند... به هیئت رسیدند... آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند. یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند.. ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، چشمش را به زیر افکند. با همین نگاه دلش لرزید... نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت... قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود... میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت. حسین_ یوسف چش شد یهو..! مهران_چقدر کلافه بود.! را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمی‌شناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود. حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.!😕 به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت... گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت. او را دید... بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد. عمو محمد لبخندی زد.😊و چیزی نگفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چند روزی گذشت... صبح بود و یوسف مشغول مطالعه. ذهنش بسمت کنکور پرکشید... کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥 فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود. هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم دل پدر و مادرش ...!👌 کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود... فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را کند..!😥 همه در خانه در تکاپو بودند... خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰 کوروش خان نتوانست... به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند. اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت.. 🍃که یاشار با چن بار حرفش به کرسی نشست..! 🍃اما یوسف و بدون اینکه به آنها کرده باشد.👌 در این میان، کسی یادش نبود..😞 که نتیجه کنکور یوسف می آمد!. چه کرده بود...!؟ قبول میشد..!!؟؟ چه رشته ای زده بود...!؟ 😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞 باصدای زنگ گوشی به خودش آمد... بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد. _الو سلام صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود. _سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕 _آره عمو چطور.؟!😊 _ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁 سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت _الان عمو؟!👀🕙 _الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊 اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍 _باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍 _آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊 _یاعلی☺️ 💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ به اتاقش رسید... صدای یاشار می امد، خبرهایی میداد.!که خرید حلقه رفتند،..که برای سالن چه کردند...حوصله هیچکس را نداشت. همزبانی نداشت بجز علی.😔 بدون اینکه لباسش را عوض کند.. روی صندلی که پشت میز کامپیوترش بود نشست.آرنجهایش را روی پاهایش، و سرش را در حصار دستانش برده بود.کلافه بود.😣 با دستانش صورتش را پوشاند... چند فرستاد. کمی شده بود.بلند شد لباسش را عوض کرد.✨باید میگرفت تا علاوه بر ، هم آرام شود..✨ با لبخند از اتاق بیرون رفت... دیگرصدایی در خانه نبود.آرام به سمت آشپزخانه رفت.مراقب بود سر و صدا نکند، را بهم نریزد. آب را کمی باز کرد..! 🍀نگاهش به آب افتاد. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً✨ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. 🍀دستش را زیر آب نبرده بود. ✨بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ.✨ به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. 🍀شستن را آغاز کرد. ✨اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ✨خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. 🍀آب بر روی دست راستش ریخت. ✨اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً✨ خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. 🍀برای شستن دست چپ گفت: ✨اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ✨خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. 🍀صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید. ✨اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. ✨ خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. 🍀پاهایش را مسح کرد. ✨اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ✨خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید. و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت : ✨اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. ✨ خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. با 💎 بسمت اتاقش رفت... وبا لبخندی حاکی از و بخواب رفت..😊😴 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💚هیئت عمو محمد💚 تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خواهران و نیمی از آن برادران. تکیه دو درب داشت. که دومتر از هم فاصله داشت.هرماه غیر از ماه محرم، اول هرماه مجلس روضه داشتند. چند ساعتی بود که مشغول زدن داربست، بنرها و پرده ها بود. رفقای هیئت را... با هیچکس عوض نمیکرد.🤗بخصوص را.که مدتها بود داماد عمو محمد شده بود.😍 هم کار میکردند هم سر ب سر هم میگذاشتند....😂 هر بار یکی را به نوعی سوژه میکردند!😜و این بار ''میثم'' سوژه بود... که خاستگاری رفته بود و بس که استرس داشت موز را با پوست خورده بود.🙈😅 میثم پایین داربست را بالا گرفت تا یوسف آن را ببندد. علی_تو اصلا دست نزن یه وقت حالت بد میشه😜 مهران_نه بابا چکارش داری بذار بلند کنه پوست موزها هضم بشه😂 یوسف خود را متعجب نشان داد و گفت: _مگه پوستش قابل هضمه؟؟😧 خنده پسرها به آسمان رفته بود.😂حتی خود میثم هم میخندید.دستش را روی دلش گرفت. سیدهادی بالحنی سرشار از عصبانیت داد زد. _مگه نمیگم نخندید..!😠حالا تو این هاگیر واگیر اینجا نجس بشه کی میاد تمیزش میکنه؟؟!!!😠😂 بخاطر لحنش اول همه سکوت کردند.اما بعد خنده ها به قهقهه تبدیل شده بود. 😂😂😂😂 میزی جلو در ورودی، بیرون از تکیه، گذاشته بودند. جهت پذیرایی از میهمانان. کیک فنجانی را از قبل، سفارش میدادند.و با چای از میهمانان پذیرایی میکردند. عمومحمد، سینی کیک را در دست داشت، وارد تکیه شد. _یه کم زودتر کار کنین بد نیستاااا !! زود باشین خیلی کارا مونده.! 😊 یوسف باخنده از روی میله پایین پرید. _خب نمیشه عمو..!😂 اقا، طرف اومده بجای اینکه خود موز رو بخوره پوستش رو خورده😝 حسین_نه بابا موز رو با پوست خورده😂😜 و باز خنده همه به آسمان رفت.عمومحمد هم خنده اش گرفته بود.😁 سری تکان داد. عمومحمد بسمت ورودی خواهران رفت... طاهره خانم مشغول چیدن لیوانها درسینی بود.مرضیه و ریحانه هم پارچه ها ی اضافی را تا کرده و در پلاستیک میگذاشتند.عمو محمد رو به مرضیه کرد. _الان علی اقا میخاد زیارت بخونه ببین وصله! مرضیه سری تکان داد و نزدیک سیستم رفت.عمو محمد به قسمت مردانه برگشت. با صحنه ای مواجه شد که نگران بسمت میثم دوید _چیشده؟؟؟ 😳😨 میثم سرفه میکرد و حسین محکم به کمر او میزد و خیلی جدی گفت: _چیزی نشده عمو دارم میزنم ببینم پوست موزها میاد بیرون!! احتمالا نرسیده ب معده کلا دستگاهش گریپاچ کرده.! عمومحمد_دستگاهش!؟!😳 حسین_ آره دیگه دستگاه گوارش😝😂 عمو محمد باخنده😁 از جمعشان جدا شد. رو به قبله نشست. بلندگو🎤 را گرفت و برای جمع شدن حواس همه گفت: _برای تعجیل در فرج، سلامتی تمام خادمان به نظام،طول عمر حضرت آقا، یه صلوات ختم کنین. همه صلواتی بلند فرستادند.بلندگو را به علی داد.علی دستش را روی چشمش گذاشت. و شروع کرد... با صوت✨ سوره کوثر🌸 را تلاوت کرد. کم کم میهمانان امام حسین.ع. می آمدند... 🍃«علی» دعای فرج میخواند. 🍃«میثم و مهران» ورودی هیئت با چای و کیک از میهمانان پذیرایی میکردند. 🍃«یوسف» صندلی ها را کنار دیوار میچید. 🍃«حسین» وسایل اضافی را جمع میکرد. 🍃«سیدهادی» کفش ها را مرتب کرده در جاکفشی میگذاشت. طاهره خانم روی صندلی نشسته بود رو به دخترها گفت: _دخترا.. یکیتون برید به بابا بگین صدای سیستم یک رو، کمتر کنه صداش خیلی زیاده. ریحانه چشمکی ب مرضیه زد. _پاشو تو برو! شوهر جونت هم میبینی یه ثوابی هم گیر من میاد😜 _وای من خیلی خسته ام، جون ریحان خودت برو😩 _کوفت و ریحان😠 _خب حالا... ریحانه خانم😌 ریحانه حریف خواهرش نشد.. به ناچار خودش بلند شد، بطرف درورودی خواهران رفت،پرده برزنت را کنار زد، با نگاهش بدنبال پدر گشت. او را نیافت. خواست برگردد که باصدایی مکث کرد. _چیزی میخواستید ریحانه خانم آری یوسف بود. ایستاده بود و سپرده بود به که ریحانه میخواست بدهد.ریحانه سرش را انداخت. کمی چادرش را کشید گفت: _بابا نیستن.. ؟! گوشیشون اشغال هست. سیستم یک، خیلی بلنده بیزحمت یه کم کمترش کنین. _عمو تلفنشون زنگ خورد. دارن با تلفن حرف میزنن. بله چشم شما باشین کنار سیستم من میرم چک میکنم. دستگاه آمپلی فایر را گوشه گذاشت،همه را چک کرد(سیستم یک و دو در قسمت خواهران بود. سیستم سه و چهار قسمت برادران) سیستم چهار که قطع بود را درست کرد.سیستم یک را، هم، کمتر کرد. مراسم شروع شده بود اما خبری از عمومحمد نبود...🙁 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
♦️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یک عصر زیبــا 🍓با لحظاتی شیرین 🍃همچون عـسل 🍓و قلبی شــاد 🍃و سرشار از امید 🍓در کنار عزیزانتان 🍃گوارای وجودتان باد 🍓عصرتون دل انگیز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه‌ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ!؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ شاه ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! شاه باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ مجدداً ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله می‌روید گفت نود سال زندگیه با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است پس لایق پاداش است. می‌ماندم خزانه را خالی می‌کرد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
📔 شیر و گرگ و روباهی با هم به شکار می روند. آن ها با همراهی هم یک گاو وحشی، بز و خرگوش شکار کردند شیر به گرگ می گوید این سه شکار را تقسیم کن. گرگ گفت گاو وحشی که بزرگتر است از آن شماست. من از بز استفاده می کنم و خرگوش هم قسمت روباه باشد. شیر گفت چه گفتی؟ در جایی که من وجود دارم تو اظهار وجود می کنی پیشتر بیا. گرگ که پیش آمد شیر با پنجه های نیرومندش او را در هم درید. سپس شیر رو به روباه کرد و گفت حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه گفت سرورم این گاو فربه برای صبحانه شما، این بز هم غذای وسط روز شما و خرگوش هم برای شام مناسب است. شیر گفت تو این تقسیم کردن را از که آموختی؟ روباه گفت از سر بریده گرگ!!! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🍃کاش ...!!!!! چیزهای خوب آدم ها را بهشان بگوییم ! خوش تیپ هست .. بهش بگوییم خوشگل هست......... بهش بگوییم مهربان است💖 ..... ... بهش بگوییم غذایش خوشمزه است ....بهش بگوییم خوشگل می خندد.... ...... بهش بگوییم صدایش قشنگ است ......بهش بگوییم بگذاریم آدم ها ،🌸☔️ خوبی های خودشان را ببینند. بگذاریم لبخند ،روی لب‌های شان بنشیند. دلیلِ حالِ خوبِ هم باشیم .☔️🌸 @Dastanvpand 🍎🍏
💝 روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان، مرغ بریان شده ای قرار داشت. در آن حال، سائلی به در خانه آمد و آنها او را مأیوس کردند. اتفاقی افتاد که آن مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن، شوهر دیگری اختیار کرد. روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد. آن مرد به عیالش گفت این مرغ را به این سائل بده. آن زن چون مرغ را نزد سائل برد، دید شوهر اولش است؛ مرغ را به او داد و گریان برگشت. شوهر از سبب گریه اش سؤال کرد. گفت سائل، شوهر سابق من بود و قصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد. شوهرش گفت و الله آن سائلی که محرومش نمودید، من بودم.....🍀 منبع"کشکول شیخ بهائی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ       @Dastanvpand •┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸 با یک دنیا احترام🌸 و محبت 💖 و قشنگترین آرزوها 🌸 براتون آرزومندم 🙏 به هر چی لایقش هستید...🌸 برسید...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌داستان 🍃🌺 🔸جریان زندگی از قاب پنجره🔸 🏩در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . 🛏 تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود. 🛏اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند . 🕓هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت . 🖼مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد . یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند . مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند. 😳هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد. ⁉️مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟ 👈پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
لینک قسمت یکم https://eitaa.com/Dastanvpand/12188 «پسر آقای رئیس» اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک‌بار یکهو می‌آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می‌داشت؛ می‌خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که می‌شنوم آب توی دهانم جمع می‌شود و مزاجم بهم می‌ریزد. با آن لباس‌های پلنگی همیشگی‌اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ‌تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین‌باری بود که خودم کاره‌ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ‌تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب‌های غنچه‌اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کله‌اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می‌دونی که؟» تصویری روی لپ‌تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده‌ای که داشت آدامس می‌جوید از پشت وب‌کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. می‌دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می‌کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه‌گیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب‌کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ‌تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می‌ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می‌پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک‌بار هم از وجنات دخترانه‌ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک‌بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت ‌زدم. این‌که آقای سلیمانی و زنش با آن‌همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!» در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!» باقی‌اش باشد برای هفته بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» می‌بینم که به روزشمار نامه‌های آخر رسیدن به پدرت می‌رسیم و تو فرزند بیکار و الکی‌خوشم دلت را خوش کرده‌ای ببینی تهش چه می‌شود. آخر من نمی‌دانم تو که می‌دانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت ٣٠ هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کرده‌ایم؟! بیخود گفته بودی …. رفته‌ای مراکش تا کتاب جهانگردی‌ات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشسته‌ای لب تنگه جبل‌الطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقایی‌ها می‌خوانی و به ریش پدر بدبختت می‌خندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم این‌طور دررفته که الان جرأت می‌کنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر این‌که داشتم به خاطر می‌آوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت! خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالی‌که داشتند لپ‌تاپشان را جمع می‌کردند و توضیح می‌دادند پسرشان فقط کمی رفیق‌باز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمی‌چسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بی‌ناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت. یعنی عمو اگر سیبیل قیتونی‌اش را می‌زد و لباس گلدار می‌پوشید می‌توانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس ٢ بچه سه‌ساله که کنار هم نشسته بودند و یکی‌شان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»می‌دانستم چی در سر امید می‌گذشت. همه‌مان می‌دانستیم. در خانه را می‌زدند و آقای سلیمانی درحالی‌که داشت تهدید می‌کرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج می‌کند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند. عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بسته‌ای را انداخت داخل خانه‌مان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم می‌گرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانی‌اش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه این‌که بیاد بگیرتت.» امید سن و‌ سال و نوزاد و بالغ حالی‌اش نمی‌شد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بی‌ناموس! اما این‌بار بد هم نمی‌گفت. هر کاری کنیم خانواده‌ایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشم‌های مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانه‌اش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا می‌شد، ٢ روز بعدش چند بچه به بچه‌های طلاق فامیل اضافه می‌شد. عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپایی‌های صدفی‌اش به در نزدیک‌تر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آن‌قدر زیاد بود که وقتی نزدیکت می‌شد خارش بینی می‌گرفتی. غب‌غبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند. نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از این‌همه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه می‌شدم. تا بعد_مادرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
شوهر بي منت تا آنجايش گفتم برايت که عکس دونفره من و سامان در سه‌سالگي پيدا شده بود و اميد اعتقادش اين بود که سامان بايد هرچه زودتر تکليف اين بي‌آبرويي‌ها را معلوم کند و پاي گندکاري‌هاي دو سالگي‌اش بايستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتيم تا دست پسر سوءاستفاده‌‌گرش را بگيريم و بياوريم خانه تا بشود دامادمان بلکه اين لکه ننگ از نظر اميد پاک شود. با دايي اميدت توي خانه شعله خانم بوديم که اميد گفت: «سامان بيا بيرون ببينم» شعله هم عکس را روي ميزش انداخت و درحالي‌که ناخن‌هايش را اندازه مي‌گرفت داد زد «سامي مامان بيا بيرون» من هم ادامه دادم: «سامي جان بيا بيرون بريم» در گوشه آرايشگاه باز شد و پدرت از اتاق بيرون آمد. اولين‌بار بود قيافه‌اش را مي‌ديدم اما عجيب بود، اهميتي نداشت. سرش پايين بود و داد زد: «سامان خب بيا بيرون ديگه!» عکس را از روي ميز برداشتم و به طرف اتاق دويدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببينم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوي دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکيه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بريم خونه. مامان اينا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جيغي کشيد و از روي صندلي بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. اميد دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسري که مي‌گويم پدرت بود، ناپديد شده بود. سامان از سرجايش بلند شد و نزديک‌تر آمد. نگاهش روي صورتم ماند و از جيب لباسش عينکش را بيرون آورد و به چشمش زد. موهايش را از راست‌ترين قسمتي که کله آدميزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس‌ را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «اين ماييم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. اميد از پشت سرم آمد و دستش را جلوي سامان دراز کرد و گفت: «همه چي مشخصه. شمام تابلوتر از اين ديگه نمي‌تونستي تعرض کني! تکليف چيه؟ » سامان بدون اين‌که سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زير عينکش نگاهي هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقيقه فقط من وسايلمو جمع کنم» اميد دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اينه. آفرين » سامان عکس را گذاشت در جيبش و روي زمين دراز کشيد تا چمدانش را از زير تخت بيرون بکشد. با خيال راحت به در تکيه دادم و کف دو دستم را به همديگر کوباندم. شعله با دمپايي‌هاي پاشنه تخم‌مرغي‌اش به طرف اتاق سامان دويد و من و اميد را کنار زد. اميد دوباره عطسه کرد. يکي نبود به اين زن بگويد با آن حجم موي روي سرت حداقل اين‌قدر وول نخور که گرده‌افشاني‌هايت بقيه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادي جوراب راه راه رنگي که هر جفتش توي هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرين جفت جوراب را از دست سامان کشيد و گفت: «داري مي‌ري جدي؟» سامان دستش را روي شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» اين «مادر» گفتنش مثل همان موهاي شانه کرده‌اش آدم را به شک مي‌انداخت که انگار از يک سريال تلويزيوني پرتش کردند به دنياي واقعي. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
«عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👈 همنشین بد در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، «عقبه» و «ابی» بود. «عقبه»، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند. درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به «عقبه» فرمود: «من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی». «عقبه»، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد. این خبر به گوش دوست «عقبه» یعنی «ابی» رسید، او نزد «عقبه» آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. «عقبه» گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. «ابی» گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و... «عقبه» فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد. آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد «عقبه» را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند. در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم». 🍂تا توانی میگریز از یار بد 🍂یار بد، بدتر بود از مار بد 🍂مار بد، تنها تو را بر جان زند 🍂یار بد بر جان و بر ایمان زند 📗 ، ج 1 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ 🌺چاىِ شادى بخش ☕️ مهمانِ من باش 🌺در اين صبح زیبا ☕️بهترينها را 🌺از درگاه ایزد منان ☕️ برايتان صميمانه طلب ميكنم🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان مثل ها 👈 برو كشكت رو بساب ♦️می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ 🔹برو همون کشکت را بساب. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف، آشفته و کلافه... تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی🚕 رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد. چند روزی گذشت... ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!! از کارش خنده ای کرد.☺️🙈با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد. _به به سلام رفیق فابریک چه خبرا😍 یوسف_باید ببینمت علی شاد و پر انرژی بود. _پس کو سلامت😜 _سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم _تو کارم داری من بیام؟!😁 کلافه تر از قبل گفت: _کجایی😤 _خونه.😜 _علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!!😠 _باشه بابا چرا میزنی! اومدم😐 چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود... قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!! در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده!💓❣ علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد. یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!! _علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!! علی حدس زده بود... از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند. علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. 😎یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب📓😤 را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد. _دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست!😠 _حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟💓سردرگمی.. 💓کلافه ای.. 💓زود عصبی میشی...!😠 یوسف چپ چپ نگاهش کرد. علی_ هان چیه.. !!؟؟😠اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!! از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم رو بذار کنار.! خلاص!😠☝️ کلافه دستی ب گردنش کشید... آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.😣جوابی برای حرفهای علی نداشت.که بود. بود. گرچه بود.👌 آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم. _نمیدونم...!😣 علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت: _میخای چکار کنی؟!😊 _اونم نمیدونم..!😣 _به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟! به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد. _بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن علی حدسش به یقین تبدیل شده بود..😊 یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق😍 را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه💞شده بود..! یوسف را میشناخت... خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت. _من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟😊 یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد... سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط🍀 و گلهای باغچه،🌻 زیرزمین،🗑🛢 تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،📚جزوات مربوط به کنکورش📑 را در کارتونی📦 گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!🙈اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.✌️ از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.😊 هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟!😕 کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم.😅 خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول 🇮🇷کاروان راهیان نور 🇮🇷 پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...😞 ❣دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد.😣 کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.😭🙏 به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات✨ زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.🙁شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟😟 تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون😊 وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟😠 یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ📘 را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.😊 باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟😕 من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!😐 فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!😊 سنگینی را حس میکرد..!🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
👈ادامه قسمت سنگینی را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود. _ممنونم ازتون 😐 رو به مادرش گفت: _شما که مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!😐‼️ خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!! اخم کرد. 😠با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد... به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود. کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند. 💓باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد. چشمانش را باز کرد. بسرش بود... خدایا این حس چه بود که آمد؟! او را میخواست؟! با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!! و همین بود که بردارد...😊👌برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش. اما بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..😰 نکنه این حس غلط باشه؟!😟 نکنه ریحانه منو نخاد؟!😑 شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!😥 نکنه کلا جوابش منفی باشه!!😞 ، ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓