eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇 یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم.... ادامه داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
همچون باران باش ... رنج جدا شدن از آسمان را ... در سبز کردن زندگی جبران کن ... ! سلام صبح بخیر @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
‍ رمان قسمت 138 مریم رژ را روی میز گذاشت و گفت: برای خودت لازمت میشه تا برم برات یه سری بخرم انسان اولیه. - دارم دیوونه. خونه بابا جا مونده. انقدرها هم شوت نیستم. زیرلب شب بخیری گفتم و به اتاقم پناه بردم. به تاج تخت تکیه زدم، خبری از خواب نبود. بی قرار بودم. بیقرار مردی که پشت همین دیوار در اتاق کناری ام ساکن بود. از خودم خجالت می کشیدم از این بی تابی... پتو را کنار زدم و از تخت پایین رفتم. دستم را روی دل لرزانم گذاشتم شاید کمی آرام بگیرد. سمت در قدم برداشتم و آرام بازش کردم. در اتاقش باز بود، با دلهره نگاهی داخلش انداختم. تای ابرویم از ندیدنش بالا پرید. صدای ضعیف تلویزیون می‌آمد، بی اختیار سمت سالن قدم برداشتم. دود غلیظ سیگار سالن را پر کرده بود. نگاهم را از آهویی که توسط شیر شکار شد گرفتم و به فرهاد که لبه ی مبل نشسته بود و مستند تماشا می کرد و سیگار می‌کشید دادم. اخم هایم از ناراحتی در هم شد. وقتش بود ترکش دهم با حرص نامش را صدا زدم: فرهاد؟! انگار که از خواب بپرد سریع سرش سمتم چرخید. شماتت گر نگاهش می کردم. بدون اینکه ارتباط چشمی ام را قطع کنم سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم، سیگار را از بین انگشت هایش بیرون کشیدم، کف دست باندپیچی ام را جلوی چشم هایش گرفتم و سر قرمز و سوزان سیگار را به دستم نزدیک کردم. با ترس مچ دستم را گرفت. - چیکار می کنی؟ جدی و پر بغض گفتم: به خدا فرهاد اگه یک بار دیگه لب به این کوفتی ها بزنی تو کف دستم خاموشش می کنم دونه به دونه اشون رو. رنگ نگاهش تغییر کرد و مهربان‌ترین نگاهش را هدیه ام کرد. سیگار را از بین انگشت هایم بیرون کشید و در جاسیگاری بلوری اش که پر از ته سیگار بود خاموش کرد. اشک هایم روی گونه ام باریدن گرفته بودند. هنوز مچ دستم در دستش بود. چرا نمی توانستم آرامش کنم که برای تسکین بی قراری هایش سمت این کوفتی نرود! به التماس افتادم: فرهاد قول بده بهم! دستم را کشید و نرم در آغوشم گرفت. آرام شدم وای خدا این همه مدت احمد دنبال چه راه هایی بود؟! تنها راه آرامشم همین بود؛ داشتن آغوش گرم فرهاد... سرم روی سینه اش قرار گرفت و دست های قوی اش دورم پیچید، لب هایش روی موهایم نشست و زمزمه کرد: قول میدم خوشگلم قول میدم. بوسه ی نرمش تنم را گرم کرد و حسی مطبوع تر از باغ فصل بهاری در جانم پخش شد. چشم هایم را بستم و گوش به صدای آرام قلبش سپردم. نفس های آرام و حصار نرم آغوش فرهاد و چشم های بسته من نشان از آرامش هردویمان را داشت. با حسی این که هم آغوشی مان طولانی شده تکانی به بدنم دادم و فاصله گرفتم و نگاهم را با شرم به چشم هایش دادم، لبخندش فدایی داشت و آن فدایی کسی جز من نبود. - پاشو برو بخواب دیر وقته. در دلم هوای رفتن نبود، دلم ماندن و غرق شدن در نگاه آرام شده اش را می خواست ولی پررویی بود و نشد که خواسته ی دلم را به زبان بیاورم، بلند شدم و آرام شب بخیری زمزمه کردم. پلکی زد و با لبخند گفت: خوب بخوابی. *** تصمیم گرفته بودم به بیمارستان باز گردم. شب قبل به احمد پیامک زدم و تصمیمم را مطرح کردمو او هم استقبال و موافقت کرد. بدون اینکه دیگر فکری آزارم دهد نوزاد را دنیا آوردم و لبخندی از آرامش زدم. در تمام این سال‌ها اولین باری بود که این طور با تمرکز فقط دغدغه ام سالم به دنیا آوردن نوزاد بود و حبه ذهنم را به بازی نگرفته بود و این حسابی سرحالم آورد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 139 روزها از پی هم می گذشتند می دیدم که فرهاد با خود و دلش در نبرد است این را به خوبی حس و درک می کردم خط قرمزی که احمد برایمان ناخودآگاه رسم کرده بود هردویمان را معذب کرده بود. قصد فرهاد پا فرا نگذاشتن به اعتماد و نگه داشتن حرمت مهمان بودنم در نزد اش بود ولی قصد من از این دوری و خودداری کردن چه بود؟! گله داشتم از فرهادی که با قلدری دم به دقیقه اش خود و علاقه اش را گوشزد می کرد و گاه حتی تحمیل... دلم همان فرهاد را می خواست! دلم می‌خواست موقع نیاز در آغوشم بکشد و اگر مانع شدم بگوید: هیس محرمتم دوستت دارم، مال منی. این تغییر را دوست نداشتم. اصلا دلم نمی‌خواست ملاحظه ام را کند، ناراحت بودم از احمد که محرم شدنمان را اینقدر شوخی تلقی کرد که حالا فرهاد جدی اش نگیرد. همه حواس فرهاد به آرام شدن و فکر نکردنم به گذشته بود ولی خبر نداشت که من با آن واقعیت کنار آمده ام ولی نمی توانم با این واقعیت که محرمش هستم و دلم بی تابی پیشه کرده ولی یارم ملاحظه کار شده کنار بیایم. گریه هایم را از بیقراری به چه تعبیر می‌کرد که پا پس می‌ کشید حتی فکرش را هم نمی کردم با محرم شدنم به فرهاد نیازهایم این طور علنی سر باز کنند و دوری اش را تاب نیاورم. بله، تاب فاصله ی میانمان را نداشتم. دلم جایی میان بازوانش را می خواست تا آرام شود دلم بوسه هایش را می خواست تا به اوج برسد دلم زمزمه های عاشقانه اش را می خواست تا غوغا کند دلم بی قراری هایش را می خواست تا فدا شود... ولی عقب گرد کرده و فقط به فکر آب و غذایم بود. بی حوصله در حالی که با حوله آب موهایم را می گرفتم داخل سالن شدم، کنترل را برداشتم و روی مبل ولو شدم هنوز دکمه روشن را فشار نداده بودم که متوجه جر و بحث فرهاد با کسی که صدایش را نمی شنیدم شدم و گوش تیز کردم ولی چیزی عایدم نشد. کنترل را روی مبل گذاشتم و حوله را از روی موهایم باز کردم و همانجا رها کردم. صدا از آشپزخانه بود هرچه نزدیکتر می‌رفتم صدایش واضح تر می آمد. - احمد به خدا مدیونتم خودت می دونی چقدر قبولت دارم ولی می ترسم باز به هم بریزه. به خدا تازه یکم آروم شده. سکوت فرهاد و نشنیدن صدای احمد نشان از پشت خط تلفن بودنش می داد. -نه نمیگم جلوی پدرش می‌ایستم نذارم ببینتش! فقط حرفم اینه الان نه! پاهایم بی‌حس و ناتوان شدند کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم فکر این جایش را نکرده بودم صابر آمده بود و طالب دیدارم بود. قلبم به تپش افتاده و بیقرار خودش را به دیواره ی سینه ام می کوبید. اصلا نمی‌دانستم دلم دیدارش را می خواهد یا نه! خنثی بودم و هیچ حسی به این مرد به ظاهر پدر نداشتم. احمد یادم داده بود که هیچ کس را قضاوت نکنم و من تمام تلاشم همین بود که شنیده هایم را راجع به او به یاد نیاورم و قضاوتش نکنم... صدای فرهاد نزدیک شد. - خیلی خوب هرچی تو بگی. فقط پاشو بیا اینجا خودت هم باش. سریع از جایم بلند شدم و قبل از اینکه فرهاد مرا در این وضعیت ببیند به اتاقم رفتم. احمد یادم داده بود که گاهی برای فرار و پرت کردن حواس در مواقع ناراحتی کارهایی انجام دهم که دوست ندارم؛ این طوری انزجار از آن کار تلخی حادثه بد را در نظرم کمتر می کرد. جلوی آینه ایستادم و سشوار را به برق زدم، از خشک کردن موهایم که زمان زیادی می‌برد متنفر بودم تا آمدن احمد کارم طول کشید راست می گفت جواب داد؛ بیشتر با موهایم کلنجار رفتم تا افکارم! سشوار را خاموش کردم و موهایم را تاب داده و بالای سرم با کلیپس مهار کردم نفسم را با آه بیرون فرستادم، کی قرار بود زندگی روی خوشش را نشانم دهد خدا می دانست. دلم به طور عاجزانه ای از خدا طلب آرامش می کرد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 140 به آشپزخانه رفتم و با سینی چای داخل سالن شدم. فرهاد کلافه بود و احمد سعی در مجاب کردنش داشت. با ورودم هر دو ساکت شدند. احمد با روی باز همیشگی اش نگاهم کرد. -به به عسل خانوم، سلام. لبخندی به رویش زدم. - سلام خوش اومدی. پیش رفتم و چای تعارفش کردم، فنجانی برداشت و تشکر کرد. سینی را جلوی فرهاد گرفتم. آرام با دست پسش زد. -نمی خورم مرسی. نگاه دلخورم را به چشم های بیقرارش دوختم. لبخندی زورکی زد، دستش را پیش آورد تا چای بردارد که سینی را عقب کشیدم ابروهایش بالا پریدند، با حرص سینی را روی میز گذاشتم و بر روی دور ترین مبل به فرهاد نشستم. از دستش دلخور بودم چرا اینقدر من را ضعیف می دید و رفتارش را تغییر داده بود. دلم تنبیهش را می‌خواست. احمد لبخند معناداری زد و رو به فرهاد گفت: خانم ها با هیچ کس شوخی ندارند از ناز کشیدن هم خوششون نمیاد همان اول چایت رو برمی‌داشتی و کوفت می کردی که اینجوری گرفتار خشم اژدها نشی. چشم غره ای به احمد رفتم ولی حرفی نزدم. فرهاد تک خنده ای زد و چایش را برداشت و رو به من کرد. - خیلی خوب معذرت می خوام. حالا چرا قهر کردی رفتی اونجا نشستی؟ با سرد ترین لحن ممکن گفتم: جام خوبه. قهر هم نکردم، مگه بچه ام. می خوری بخور نمی خوری نخور به من چه! ولی رفتارت رو باهام درست کن! تای ابرویش بالا پرید. بلند شد و به کنارم آمد و نشست. نفسم را فوت کردم و سعی کردم به حضورش بی‌تفاوت باشم. - چه رفتاری قربونت برم؟ مگه من چیکار کردم؟ به احمد نگاه کردم گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و مصلحتی مشغولش شد. بدون اینکه نگاهم را به فرهاد دهم گفتم: چرا اومدن صابر رو ازم مخفی کردی؟! سر احمد سریع بالا آمد! مثلا سرش به کار خودش بود! فرهاد دستپاچه پرسید: تو از کجا فهمیدی اومد سراغت؟ نگاه سردم را به صورتش دادم. - نه خیر از مکالماتت با احمد متوجه شدم. چرا جای من تصمیم گیری می کنی فرهاد؟ ناراحت شد. - من؟ من کی غلط خوردم جای تو تصمیم گرفتم!؟ لحنم طلبکارانه شد. - گرفتی فرهاد، گرفتی! نگو نه! - من فقط نگران حالتم همین. نمی خوام دیدن صابر باز حالت رو بد کنه. به خودم اشاره کردم و از روی ناراحتی، دلخور گفتم: - فرهاد من خوبم. یه شوک بود، یه بحران که با کمک های شما رد کردم الان خوبه خوبم. چرا مثل روانی ها باهام رفتار می کنید؟! حالا چون یه مدت حالم خوب نبود باید تو همه ی کارهام دخالت کنید؟! صبح تا شب حواسم هست که سلام اول صبحت تا شب بخیر آخر شبت با ملاحظه و ترسه! از چی می ترسی؟! میترسی باز قاطی کنم؟! بابا به خدا من خوبم منم آدمم! من حق ندارم گاهی گریه کنم؟! گاهی دلگیر بشم؟! گاهی بی حوصله بشم؟! حالا چون چند وقت حالم خوب نبود و تحت روانکاوی بودم نباید از دیدن پدری که تا به حال ندیدم دچار استرس بشم؟! تو خودت الان یه نفر رو بیارن بگن این مرد باباته، چه حالی میشی؟! بابا منم آدمم سنگ که نیستم تا یه ذره چشم هام قرمز میشه غم عالم میریزه تو دلت، فکر می کنی دیگه نفس های آخرمه! سه شبه قرص هام رو دور ریختم. می دونم دیگه نیازی بهشون ندارم. خودت بهم گفتی بجنگم با مشکلات! یادته؟ حالا خودم دارم می جنگم، دیگه هم دلم نمی خواد حرفی از گذشته بشنوم. من شیرین کریمی هستم که بنا به بد روزگار شدم عسل رادمهر همین... من دیگه به تلخی هاش فکر نمی کنم دلم میخواد آینده رو شیرین بسازم. به تصمیمم احترام بزارید لطفاً. از دلسوزی و نگرانی‌های زیادی متنفرم منم یکی ام مثل شماها. شادی و غم به هم وصل اند. توقع نکنید که همه ش بخندم. صدایم از بغض می لرزید ادامه ندادم و از جایم بلند شدم. احمد شروع به دست زدن کرد. با حرص نگاهش کردم که با خنده دست هایش را تسلیم وار بالا گرفت. -عسل می دونی چند وقته منتظرم این جوری منفجر بشی برای فرهاد؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چقدر دوست‌داشتنی هستند آدمهایی که تا آخر خوبند آنها که برای غرور و احساس ما هم به اندازه خودشان ارزش قائلند آنهاییکه دست دوستی میدهند و تا همیشه میمانند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇 یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم.... ادامه داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
‍ رمان قسمت 141 میان هر هر خنده اش ادامه داد: دمت گرم خوب لهش کردی. چشم غره ی دیگری رفتم و توپیدم: احمد یه چیزی بهت میگما! نفسی تازه کردم تا بی احترامی نکنم و با لحنی قدرشناسانه ادامه دادم: کمکم کردی واقعا هم اگه حرفهات نبود نمی تونستم به آرامش برسم ولی از این به بعد نمی خوام نصیحتم کنی بسه به خدا همه چیز ردیفه. بیشتر از این کش دادنتون عصبیم می کنه و به این باور می رسوندم که نکنه یه چیزیم هست و واقعا غیر عادی ام. انشالله یه روزی همه ی زحماتت رو جبران می کنم. لبخندی زد. - هیچ چیزیت نیست. هرکسی یه قصه داره تو زندگیش؛ من، فرهاد، تو، همه... چرا باید فکر کنی غیرعادیه زندگیت!؟ نیازی هم به جبران نیست من به خواهرم کمک کردم. سری با رضایت تکان دادم و لبخندی زدم. رو به فرهاد که با بهت خیره ام بود و انگار هنوز حرف هایم تفهیمش نشده بود کردم. - کجاست؟ با گیجی پرسید: کی؟ پوفی کشیدم. -بابام! صابر خان! - آهان همین جا تو تهرانه تو هتل. پوریا زنگ زد آدرس می خواست که گفتم صبر کنه نظر تو رو بپرسم. - بهش آدرس بده البته اگه از نظرت مشکلی نداره که بیاد اینجا. دلخور نگاهم کرد. حرف نزدنش از صدتا فحش بدتر بود. از احمد عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم. آرام‌تر شده بودم جایی شنیده بودم آرامش بعد از غر زدن لذت بخش ترین حال ممکن است و حالا من آن حال را تجربه کردم. دقایقی بعد تقه ای در اتاقم خورد. - عسل بیداری؟ - بیدارم. -بیام تو؟ دلم خواست اذیتش کنم و سرد و جدی گفتم: نه حوصله ندارم. دستگیره در پایین رفت و در باز شد و صورت خندان فرهاد را میان در نیمه باز دیدم. - بیخود حوصله نداری! پاشو آماده شو بریم بیرون. لبخندم را به زور پنهان کردم! بله من این فرهاد را می خواستم. قلدر، کمی بی ادب و زیادی زورگو... - نمیام. در را کامل باز کرد و داخل آمد و مستقیم سمت کمد رفت. درش را باز کرد و نگاهی به ردیف مانتوهایم انداخت با کنجکاوی خیره اش بودم تا ببینم کدام مانتو ام را برمی دارد دست برد و مانتوی سفیدم را بیرون کشید همان که روز عقدم پوشیده بودم. سمتم چرخید و گفت: پاشو تنبلی نکن، گرسنمه ساعت دهه هنوز شام نخوردم. تازه یادم به معده خالی ام افتاد. از خدایم بود ولی پشت چشمی نمایشی نازک کردم و بلند شدم. - فقط به خاطر اینکه خودم هم گرسنمه قبول می کنم. خنده اش گرفت: منت سر بنده سراپا تقصیر میذاری بانو. مانتو را دستم داد. ایستاده بود و نگاهم می کرد. - بروبیرون که لباسامو عوض کنم خوب. برق شیطنت در چشم هایش دوید. -محرمیم دیگه، چه ایرادی به حضورمه!؟ پشت بند شوخی اش چشمکی زد. با حرص سمت در هلش دادم. - برو بیرون ببینم بچه پررو. با تغییر رفتار فرهاد چقدر روحیه ام تغییر کرد. حتی آمدن صابر و دیدارش هم دیگر آنقدر وحشتناک و پر استرس نبود لباس‌هایم را تعویض کردم و جلوی آینه ایستادم دلم کمی دلبری کردن خواست! کشوی میز را باز کردم و جعبه لوازم آرایشی که مریم برایم تهیه کرده بود را بیرون آوردم، ریمل را برداشتم و برسش را چند بار روی مژه های بلندم کشیدم، لب هایم را هم با رژ قرمز رنگی پوشش دادم. از تغییر قیافه ام لبخندی روی لب هایم نشست، شال طلایی ام را روی سرم انداختم ادکلنم را زدم، کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی آینه قدی ایستاده بود. تیپ سفید مشکی اش اندام مردانه اش را درشت تر نشان می‌داد، لبخندی زدم و در دل اعتراف کردم که صفت جذاب برایش کم است. سنگینی نگاهم را حس کرد و بالاخره رضایت داد و موهایش را رها کرد. سمتم چرخید و نگاهش خشک صورت ام شد، خیلی کم پیش می آمد که آرایش کنم همین هم باعث تعجبش شده بود. نگاه بازی گوشش را از روی لب هایم به چشم هایم تغییر داد زد. -چه خانم خوشگلی! خنده ام گرفت. - میگن مردها عقلشون به چشمشونه دروغ نگفتنا! با یه ذره رنگ کاری این جوری تعریف می کنید وای به روزی که مثلا تو حادثه ی تصادفی صورتممون رو از دست بدیم؛ اون وقته که شما عقل به چشم ها چه بکنید! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
‍ رمان قسمت 142 چپ چپی نگاهم کرد و گفت: اولا خدا نکنه زبونتو گاز بگیر. دوما نخیر خلاف به عرضتون رسوندن! من عقلم تو چشمم نیست خودت رو دوست دارم نه رنگ رو لبات رو. متوجه شدی یا واضح تر بگم!؟ چشم هایم از پرروی و اشاره ی مستقیمش گرد شد. -نه خیلی ممنون کاملا متوجه شدم! تک خنده ای زد. - پس بزن بریم. از کنارش با حرص رد شدم و کفش های مشکی پاشنه بلندم را از جا کفشی برداشته و پا زدم. هنوز یک سر کوتاه ترش بودم. در موازات ش از خانه خارج شدیم. گردش باید بنویسم....... دست هایم می‌لرزید، سینی را روی اپن گذاشتم، با فکر اینکه مریم برای بردنش می آید بی خیالشان شدم دلشوره و نگرانی و شاید کمی هیجان تمام وجودم را در بر گرفته بود، بیست دقیقه ای بود که پوریا و صابر آمده بودند و من هنوز نتوانسته بودم پاهایم را وادار به رفتن کنم آخرش که چه؟! تا ابد که نمی‌توانستم در آشپزخانه مخفی شوم. دستی به روسری ام کشیدم و از آشپزخانه بیرون رفتم. پشت دیوار سالن ایستادم،، صدای صحبت هایشان می آمد و قلبم پر تقلا به سینه ام می کوبید نمی‌دانستم چه شکلی است و با دیدنش باید چه برخوردی کنم! تمام دیشب را فکر کرده بودم و همه چیز را کنار هم چیده و آماده کرده بودم ولی حالا که پای عمل رسیده بود تمام چینش هایم فرو ریخته و نمیدانستم چه کنم، چشم هایم را بستم و بسم الله ای زمزمه کردم لب هایم را با زبانم خیس کردم و اسم فرهاد را صدا زدم. -فرهاد. به یکباره صدای گفت و گویشان خاموش شد و صدای فرهاد آمد: جانم؟ الان میام عزیزم. با دیدن فرهاد دلم قرص شد. از سالن خارج و به سمتم آمد به دیوار تکیه زدم و درمانده لب زدم: استرس دارم. صورتم را بین دست هایش قاب گرفت. - آروم باش عزیز دلم، تو قوی تر از این حرف هایی. من کنارتم. سری تکان دادم. لب هایش را چند ثانیه روی پیشانی‌ام گذاشت و آرامش را تزریقم کرد. فاصله که گرفت لبخندی زدم. -آرومی؟ -خوبم. از ورود به سالن و دیدن مرد کابوس هایم قلبم لحظه ای از حرکت ایستاد، عمرم به دنیا بود و تپیدن از سر گرفت؛ آن هم چه تپیدنی! زبانم بند آمده بود. مردی که با ورودم از جا برخاسته بود مات صورتم بود. با قدمی که سمتم برداشت به خود آمدم و کمی به فرهاد نزدیکتر شدم متوجه حال بدم شد که دستش را دور کمرم تاب داد. مرد انگار قصد در آغوش کشیدنم را داشت که با دیدن حال آشفته ام ایستاد و جلوتر نیامد. با صدای بم مردانه اش آهسته لب زد: دخترم! سعی کردم طبق برنامه‌ریزی دیشب آرامشم را حفظ کنم آب دهانم را فرو خوردم نباید می‌گذاشتم صدایم بلرزد. - سلام. همراه لب های قلوه ای، چشم های سبز رنگش هم لرزید. گیج شده به فرهاد نگاه کردم فشاری به کمرم آورد و با آرامش پلکی زد. دومرتبه به فرد جوان رو به رویم که باورم نمیشد پدرم باشد نگاه کردم. نمی‌دانم چرا تصورم پیرمردی فرتوت بود نه این مرد قد بلند و چهارشانه که از زیبایی چیزی کم نداشت و در تیپ چیزی هم پای فرهاد سی ساله بود نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
همچون باران باش ... رنج جدا شدن از آسمان را ... در سبز کردن زندگی جبران کن ... ! سلام صبح بخیر @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
‍ رمان قسمت 143 فرهاد در حالی که من را سمت مبلی هدایت می‌کرد رو به صابر گفت: بفرمایید خواهش می کنم. تازه متوجه پوریا شدم. لبخندی زد از همان لبخند ها که مختص خودش و از عمق وجودش در می آمد. -سلام دختر دایی. عادی برخورد کردن در حضور صابر و این دختر دایی خطاب شدنم از زبان پوریا برایم گنگ و ناشناخته بود لبخندی به رویش زدم. -سلام آقا پوریا خوب هستین؟ خیلی خوش اومدین. -به خوبی شما ممنون. مریم از جایش بلند شد و با عذرخواهی، احتمالاً برای آوردن وسایل پذیرایی سالن را ترک کرد. نگاه زیر چشمی به صابر! پدر! بابا! نمی دانم چه نام و لقبی خطابش کنم!... به او کردم در فکر بود و خیره ی صورتم. چه داده ی سختی بود که هرچه تلاش می کردم در مغزم فرو نمی شد که این مرد پدرم است مثل این می‌ماند که لباس ناشناسی را برایت بیاورند بدانی برای تو نیست ولی اصرار کنند که از آن توست و بپوش. منتظر بودم خون کار خودش را آغاز کند آخر می‌گفتند خون خون را می کشد! بالاخره از نگاه کردن سیر شد دستی کلافه در موهای مواج و بلندش کشید. -هنگ هنگم‌. نمی دونم باید از کجا شروع کنم و چی بگم من حتی تا یک ماه پیش خبر نداشتم که بچه ای دارم وقتی سارا بهم گفت فکر کردم داره سر به سرم میذاره... تک خنده ی بیجانی زد و ادامه داد: نمیدونم راجع به من چی فکر می کنی؟ چشم هایش را به سقف تاب داد و نفسی عمیق دم و بازدم کرد. کلافگی از حرکاتش پیدا بود. چه سوال مسخره ای پرسید! در دل جواب دادم: هر چقدر هم احمد بگوید دیگران را قضاوت نکن باز کار تو در حق مادرم جراحتی است به قلبم. چیزی نگفتم و منتظر ادامه حرف‌هایش شدم. کمی که آرام شد باز رشته کلام از سرگرفت. -...وقتی که حبه... مکثی کرد. موقع ادعای نام حبه درد و شرن را در چهره اش دیدم و کمی فقط کمی دلم را آرام کرد ولی بغضم گرفت . - ... رو عقد کردم فقط نوزده سالم بود. لبخندی زد شاید از مرور روز عقدش بود. -... دل من خوش گذرون رو برد انقدر بد که فکر کردم می تونم دست از آزادی همه جوره ام تو اونور آب بردارم و بندش بشم. واسه بدست آوردنش جلوی همه ایستادم. تبم اینقدر تند بود که با دیوانه بازی ها کارم رو پیش بردم. باز سکوت کرد. حتما به تب تندش داشت فکر می کرد که شش ماهه به عرق نشست و زندگی را به گند کشید. - فکر می‌کردم بشه ولی نتونستم خیلی زود هوای اونور به سرم زد تازه فهمیدم چه زود زن گرفتم، گند زدم به زندگیم ببا هوسی که فکر می کردم عشق بوده عشق به دختری که به امیدی زنم شده بود نمیدونم توجیه خوبیه یا نه! بچه بودم یه بچه ناز پرورده آزاد... نه توجیه خوبی نبود! کن کم پای رفیقام به خونه ام باز شد. اون خونه خونه من نبود چون تعهدی بهش نداشتم خونه حبه بود اصلا نمی فهمیدم زندگی چیه؟! زن چیه؟! مکثی کرد و ادامه داد: میگن جنوبیه و غیرتش! ولی من رگ غیرتم رو تو زندگی اونور آب زده بودم که این شد وضعیتم. که ندونم زن عقدیم بیست و چهار ساله کجا داره زندگی می کنه؟! ندونم ازم یه دختر داشته! که ندونم دخترم رو رها کرده! قلبم تیر کشید خون کار خودش را کرد! کشید! خون مرد دردمند و نادمی را که رو به رویم نشسته بود و با تمام ابهتش صورتش از اشک خیس بود. اشکم روی صورتم روان شد مانع نشدم وقتی مردی به قد و قواره ی صابر از دیده شدن اشک‌هایش ابایی نداشت من که زن بودم و جای خود داشتم. - نمی دونم می تونی من و ببخشی یا نه؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
‍ رمان قسمت 144 بالاخره زبان باز کردم آن هم چه زبان بازکردنی... - من کی باشم که ازم طلب بخشش کنی! -سال ها ازت غافل بودم. حقت نبود که تنها بشی. - من پدری داشتم که فرشته ها جلوش سجده می کردند شاید باید برای داشتنش تشکر هم بکنم ازتون بابت غفلتتون. حرفم به مذاقش تلخ آمد که شکل لبخندش نافرم شد. تلخ بودن را هم خودشان یادم داده بودند در همان سالها که زجر کشیدم از نداشتن شان. - می خوام حبه رو پیدا کنم. اشک هایم را با انگشت اشاره ام گرفتم. -یکم دیر نشده؟! به نظرم برید به زندگیتون برسید به زن و بچه هاتون. حبه اگه زندگی با شما رو می خواست رهاتون نمی‌کرد. بیست و چهار سال زمان زیادیه؛ مطمئناً الان اونم یه زندگی برای خودش داره. - من زن و بچه ای جز تو و حبه ندارم. چهار بار ازدواج کردم ولی به خاطر بچه دار نشدن رهام کردند و طلاق گرفتند. تو معجزه یحبه ای! کسی در گوشم زمزمه کرد: چوب خدا صدا نداره... -من بزرگ شدم، دیگه از سن بچگی کردنم گذشته. لبخندی زد، خیلی نیش هایم به وجودش بر نمی خورد. -حبه تلخ نبود تو به کی رفتی؟! تلخ تر از زهر شدم. - به سرگذشت حبه. از جایم بلند شدم. - منو ببخشید ولی کمکی از دستم براتون بر نمیاد اگه حبه رو پیدا کردید سلام منم بهش برسونید. با اجازه؟ زیر نگاه شش جفت چشم سالن را ترک کردم، کسی اعتراضی نکرد، داخل اتاقم شدم در همانجا پشت در نشستم. چشم هایم باریدن گرفته بود. آرامشی که داشتم دروغ بزرگی بود که برای دلم ساخته بودم تا داغان نشود. چشمهایم را باز کردم. چشمم به عکس بزرگ فرهاد افتاد. آرامش بود با آن نگاه عسلی و لب خندان... دلم نمی‌خواستم بار دیگر صابر را ببینم ولی می‌دانستم که تا ابد نگاه اشکی و کلام پر سوزش کنار خاطراتش با حبه در خاطرم حک خواهد شد. اشک هایم را پس زدم تا لبخند فرهاد را بهتر ببینم. آرام زمزمه کردم: این نیز بگذرد... صابر را دیده بودم ولی دلم هوای علی را کرده بود این یعنی خاصیت پدر بودن! صورت مهربانش در نظرم جان گرفت مردی که در تشکیل گوشت و استخوانم نقشی نداشت ولی تا آخرین نفس هایش مرا دخترش دانست و مثل کوه پشتم ماند... از پشت در بلند شدم شب بود ولی دل که حالی اش نبود هوایش را کرده بود. مانتو ام راتن زدم صدای بدرقه شان می آمد سوییچم را بر داشتم. وقتی از پیچ راه رو رد شدم همگی گرفته و ساکت در حال برگشتن به سالن بودند. متوجه ام در پوشش لباس بیرون شدند. نفسی آرام کشیدم و گفتم: میرم سرخاک بابا. همگی متعجب شدند البته به جز احمد... فرهاد با ناراحتی سمتم قدم برداشت. -بدار فردا خودم میبرمت. سر به زیر حرفم را زدم: باید برم فرهاد لطفاً جلوم رو نگیر به خدا نیاز دارم که ببینمش تا آروم شم. احمد مداخله کرد. - ما که داریم میریم شما هم برید سر مزار علی آقا خدا رحمتش کنه. با شرمندگی احمد را نگاه کردم و سریع گفتم: وای نه احمد ببخشید هم دیروز بد حرف زدم باهات هم الان دارم تنهاتون میذارم. لبخندی زد. - خیلی هم خوب حرف زدی حقمون بود. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 145 منظورش فرهاد بود که سمتش اشاره کرد. خنده ام گرفت. سمت مبلی که قبلا نشسته بود رفت و کتش را برداشت. مریم هم مشغول بستن دکمه های مانتواش شد و گفت: دیروقته فردا باید برم بیمارستان صبح زود عمل دارم ما که غریبه نیستیم هر روزم که اینجا پلاسیم. راحت باشین. نگاهم را به فرهاد دادم سری تکان داد و رو به بچه ها گفت: شرمنده بچه ها‌. احمد با خنده در حالی که گوشی اش را داخل جیب کتش می‌گذاشت گفت: کم زر بزن برو آماده شو. فرهاد فقط لبخندی زد و مردانه دست دادند. بچه ها را بدرقه کردیم و سوار ماشین فرهاد شدیم. به تیشرت نازک تن فرهاد نگاه کردم. -سردت نیست؟ - نه خوبه. کتم پشت ماشینه سردم شد برمی دارم. سری تکان دادم و نگاهم را به تاریکی خیابان سپردم. با پخش شدن موزیک ملایم در فضای ماشین لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم. - فرهاد؟ - جون دل فرهاد؟ عاشق جواب دادن هایش بودم همیشه عاشقانه جان و دلش را پیشکشم می‌کرد. لبخندم عمق گرفت -معتادی به موسیقی ها! لبخندی زد. - عادت کردم از سکوت بیزارم. به مسخره گفتم: چقدر با هم تفاهم داریم! نگاه خندانش را لحظه ای گذرا به صورتم داد. - همین تضاد بین مون قشنگه! با شیطنت خندیدم و گفتم: پس اینا که به خاطر عدم تفاهم طلاق می‌گیرند از هم، یه دروغ بزرگه دلیلشون! - زدی تو خال. خندید و چشمکی زد. هر کار می کردم از ذهنم نمی رفت. صابر را می‌گویم. لبی تر کردم. - موقع رفتن سراغم رو نگرفت؟ فهمید منظورم کیست: خواستم بیام صدات کنم که خداحافظی کنی ولی مانع شد گفت بزار راحت باشه اذیتش نکن. مرد بدی به نظر نمی‌اومد آدمیزاده دیگه جایزالخطاست. آهی کشیدم و گفتم: میدونم هر خطایی هم یه تاوان داره شاید تاوان اون هم این باشه که من نمی تونم قبولش کنم! نگاهم را به صورت دوختم و ادامه دادم: تو به من حق می دی فرهاد مگه نه؟ - معلومه که حق میدم دیوونه. این چه سوالیه! لبخند رضایت روی لب هایم نشست. - فرهاد؟ - چیه دردت به جونم؟ اینجوری صدام می کنی نمیگی پس می‌افتم. خنده ام گرفت. - خدا نکنه. -چرا نکنه؟! نگاه اش را سمتم تاب داد و دلبرانه ادامه داد: دل فدای یار، جان نیز هم... تمام خوشی های دنیا را عاشقانه هایش به جانم ریخت. - یه چیزی بگم فرهاد؟ - بگو عشق جانم. - با تو دنیا یه جور دیگه است. سرم را سمت پنجره دادم تا نگاهش معذبم نکند و ادامه دادم: تو که هستی دلم قرصه. صدای نا باورش دلم را حوایی تر کرد. -عسل! - همیشه باش فرهاد، تو نباشی می ترسم. با توقف ماشین کنار خیابان سرم سمتش چرخید. نگاه گرمش دلم را هوایی آغوش اش کرد، رنگ حاجت دل را از نگاهم تشخیص داد که لبخندی زد و آرام شانه هایم را گرفت و به سمت خود کشید. سرم را روی سینه اش گذاشت یک دستش پشت سرم و دست دیگرش دوره کمرم پیچ خورد. دلم آرام گرفت و قلبم گرم شد و خون در رگ هایم را هم هرم بخشید. با آرامش دستم را روی سینه اش گذاشتم و چشم هایم را بستم. دلم می‌خواست زمان همین جا بایستد و من تا ابد از آغوش فرهاد سیراب از عشق شوم. -تو تموم زندگیمی تا دنیا دنیاست کنارتم عزیز دلم، از هیچی نترس. با تمام شدن حرفش از آغوشش بیرون آمدم. شالم را مرتب کردم و معذب شده از وضعیت چند لحظه پیش مان به خیابان اشاره کردم. -برو فرهاد دیروقته. بی حرف سری تکان داد و ماشین را راه انداخت آرام شده بودم این مودب شدن ها و خجالت کشیدن هایم را باید کنار می‌گذاشتم تا ملاحظه ی فرهاد و پشت بندش سکوتش را در پی نداشته باشد. عقل و دلم یکی شده بودند گرچه هنوز برای ازدواج دلهره داشتم ولی عشق فرهاد را می خواستم حضورش را کنارم می خواستم از دوریش کلافه می شدم و از فکر نبودنش هراسی دلم را آشوب می کرد... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─┅─═इई 🌺?🍃🌺ईइ═─┅─
📚 امشب در مغازه‌ای مواد غذایی می‌خریدم که جوانی سی‌وچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن می‌فروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا می‌خواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: می‌خواهم برای بچه‌ام شیرخشک بخرم. من چون نمی‌توانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریه‌ای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحت‌تر گریه کند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرام‌تر که شد، با هم به گوشه‌ای رفتیم. گفتم چرا گریه می‌کنی جوان؟ بریده‌بریده و با صدایی که می‌لرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک‌ آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار می‌کنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که می‌شناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک می‌خریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرج‌های دیگر را چه می‌کنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا می‌فروشم. گفتم: شیرخشک بچه‌ات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی می‌دانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت. وقتی گریه می‌کرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمی‌کرد... ➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
💕می‌خواهم دعا کنم... 🤲 برای آبادانیِ کشورم، برایِ شادیِ دل هایِ بی قرار، و برایِ سامان گرفتنِ روزگارِ مردمی که به امیدِ فرداهایی بهتر، سختیِ امروزهایشان را به جان خریده‌اند...❣ می‌خواهم دعا کنم؛ برایِ شفایِ تمامِ بیماران، برایِ سلامتیِ تمامِ آدم ها و برایِ خوشبختی و حالِ خوبِ هرکس که به معجزه‌ی امید، ایمان دارد... من روزهای خوب را، من آرزویِ تمامِ مردمِ سرزمینم را آرزو می‌کنم ... و می‌دانم که یکی از این روزها، تمامِ اتفاقاتِ خوب، خواهند افتاد و درختانِ تحول، جوانه خواهند زد ... من بالای آسمانِ این شهر، خدایی دیده‌ام که هر غیر ممکنی را ممکن می کند!! می‌دانم روزی می‌رسد که خاطراتِ روزهای سخت را مرور خواهیم کرد، نفسی عمیق خواهیم کشید و آرام، زمزمه خواهیم کرد؛ " تمام شد ..." من به معجزه‌ی امید و عشق؛ من به بزرگیِ پروردگارم ایمان دارم ...🙏 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌸سلام به روز و روشنی 🌾سلام به آهنگ خوش زندگی 🌸سلام به مهر و صفای دلهای بی ریا 🌾سلام بر دوست و آشنا 🌸امروزتـان بی نظیر 🌾تنتان سالم 🌸روحتان در نشاط 🌾و امروزتون پراز شادی 🌸صبح چهارشنبتون تون زیبـا 🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
📕😉 ⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه) یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم. وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه". به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ". رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت. اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿🌼
‍ رمان قسمت 146 کنار قبر باباش نشستم، بغض چنگ سینه ام شد و نفس کم آوردم. سنگ قبرش را لمس کردم و لب زدم: بابا؟ به گریه افتادم. دست فرهاد روی بازویم نشست. نگاهش کردم و با درد نامش را صدا زدم: فرهاد؟ -جون فرهاد؟ - به بابام بگو دختر خوبی نبودم براش حلالم کنه بگو بیشعور بودم نادون بودم که با فکرهای بیخودی روز به روز روز ازش دور تر شدم... در ادامه بابا را مخاطب قرار دادم، زانویم را به زمین تکیه دادم و با دست نام بابا را نوازش کردم. - بابا کاش بودی کاش تنهام نذاشته بودی بابا غلط کردم کابوس صابر رو دیدم و برات تعریف کردم. بابا تو بابای منی... آخ بابا نبودنت شده یه درد به بزرگی دریا داره داغونم میکنه بابا... پاشو آرومم کن. در آغوش فرهاد کشیده شدم‌. لباس اش را چنگ زدم. - فرهاد کاش خر نبودم کاش بیشتر دستاش و می بوسیدم کاش بیشتر باهاش حرف می زدم کاش بود دورش می گشتم. فرهاد من خیلی خر بودم دنبال سراب می‌دویدم آب توی یک قدمیم بود ازش غافل بودم فرهاد... - آروم باش دورت بگردم اینجوری میگی دایی غصه میخوره نصف شبی هم خوب نیست بالا سر مرده این بی قراری کردن ها. حرفای خوب بزن بهش. از آغوشش بیرون آمدم تا حرف های خوب بزنم! اشک هایم را پاک کرده و بار دیگر اسم بابا را لمس کردم. - دوستت دارم بابا.خیلی... *** خانه ها زیر بمباران ویران می شدند میان ویرانی‌ها زن جوان جلوی چشم کودک شش ساله اش مورد تجاوز قرار گرفته بود جیغ هایش حنجره اش را پاره و گوش دختر را کر می کرد ولی مردها مستانه می خندیدند و حرمت زن کسی که قران برایش مقام عظیم قائل شده است را هتک می‌کردند... همان کودک می دوید و فرار می کرد از دست مردی که بی شباهت به همان دو منفور که روزی مادرش را دریده بودند نبود و اینبار دختر شش ساله ی دیگری تماشاگر هول و هراس و جیغ های خفه ی مادرش بود... با دیدن سقوط زن از پرتگاه به دره ای پنهان در مه با جیغ از کابوس پریدم. باز کابوس... خیس عرق بودم و گرمم شده بود. به در بسته اتاقم نگاه کردم خدا را شکر فرهاد متوجه نشده بود که باز دلش شور بیفتد مدتی بود که کابوس ها دست از سرم برداشته بودند حتما فشار عصبی ای که امشب تحمل کرده بودم باعثش شده بود. دیگر خوابم نبرد، پتو را کنار زدم تا حرارت بدنم پایین بیاید. از مجید شنیدم که عمه مینا پاپیچ فرهاد شده که چرا به خانه نمی رود احساس گناه می کردم فرهاد به خاطر من از همه حرف می شنید ولی دم نمی زد. برگشتن به خانه برایم خیلی سخت شده بود حالا که قضیه برای همه رو شده بود دلم نمی‌خواست در آنجا ساکن شوم. کاش بابا ورثه ی دیگری داشت تا خیلی راحت ببخشمش به او و خیال خودم را راحت کنم. با این وضعیت هم نمی‌توانستیم پیش برویم. فرهاد وجود من را از همه مخفی کرده و غرغر های عمه و شک پدرش را برانگیخته بود، واقعا دچار عذاب وجدانم می‌کرد. فرهاد هم که انگار قصد جدی کردن رابطه مان را نداشت لااقل نامزدی مان را علنی می‌کرد تا بعد! هیچ وقت فکر نمی کردم به فرهاد اجازه ی خواستگاری دهم چه برسد به اینکه این قدر بی قرار انتظارش را بکشم! به پهلو چرخیدم. عرق تنم خشک شده و حالا کمی سردم بود، نگاهم سمت پنجره کشیده شد.‌ خودم سر شب بازش کرده بودم پتو را رویم کشیدم و باز به فکر رفتم؛ عاقلانه ترین کار این بود که به دیدن عمه ها بروم و خودم را نشانشان دهم و حرف هایم را بزنم، باید مدتی در خانه ی بابا می ماندم تا ببینم چه می شود فوق فوقش واحد تبریز را می فروختم و بعد از تحویل دادن خانه به عمو حسین واحدی در تهران می‌خریدم یا اجاره می کردم و در آن ساکن می شدم البته امید داشتم که قبل از خرید خانه فرهاد به خودش بیاید و این فاصله ی مسخره ی میانمان را بردارد. کلافه پتو را کنار زدم و از تخت پایین رفتم تا پنجره را ببندم. من بدون فرهاد دوام نمی آورم، دستم را به لبه ی پنجره گرفتم و قبل از بستن نگاهم را به آسمان دادم و لب زدم: خدایا خودت کمکم کن. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅❤️
‍ رمان قسمت 147 برای صبحانه تخم مرغهای عسلی را از ماهتابه داخل بشقاب انتقال دادم. -صبح عسل خانومی بخیر. با لبخند بشقاب را مقابلش روی میز گذاشتم. - انقدر خوشم میاد صبح ها اینقدر سرحالی. من یک ساعت می کشه که نرمال شه حوصله م! تکه نانی از داخل سبد برداشت و خیره به صورتم گفت: برای اینکه ورزش می کنم. تو تا سر کوچه هم با ماشین میری زحمت به پاهات نمیدی خب آدم تنبل و کسل میشه دیگه! دست از هم زدن چایم برداشتم و با تشر سمتش براق شدم: بازم بهم گفتی تنبل!؟ خنده ای کرد و با شیطنت چشمکی زد. -نیستی؟ راست می گفت، بودم! یعنی حوصله ی ورزش و پیاده روی را نداشتم. به جای جواب چشم غره‌ ای سمتش رفتم. تک خنده زد و لقمه ی تخم مرغ را سمتم گرفت. سری تکان دادم وگفتم: نه مرسی نون پنیر می خورم. و نغمه کوچکی که خودم پیچیده بودم را در دهانم گذاشتم. فرهاد: راستی احمد زنگ زده میگه شنبه تعطیل رسمیه جمعه هم که تعطیله بریم شمال این دوروز رو. - من که مرخصیم تکمیله، بیمارستان هم تعطیل رسمی سرش نمیشه! - یه کاری کن دیگه! از التماس نگاهش خنده ام گرفت. سی سال سن داشت و مثل بچه ها برای مسافرت ذوق می کرد. - ببینم کسی رو می تونم جای خودم بزارم. -ببینیم نداریما حتماً یکی رو پیدا کن جات وایسه. همچین هوس شمال کردم روحیه مون هم عوض میشه. سری تکان دادم بدم نمی آمد نیاز داشتم به این گردش... - باشه سعیم رو می کنم. نگاهم سمت ساعت کشیده شد. - فرهاد دیرم شده میشه میز رو خودت جمع کنی؟ لبخندی زد. -نه که همیشه تو جمع می کنی ! از تیکه اش خنده ام گرفت‌ ادامه داد: فقط ظهر خبرم کن اگه اوکی بود شب راه بیافتیم. مریم و مجید هم اوکی هستند. از این که مریم هم همراه مان می‌آمد لبخندی روی لبم نشست. چمدان و لوازم را داخل ماشین گذاشتیم و نشستیم قرارمان سر کوچه بود که همگی باهم راه بیافتیم هرچه به احمد اصرار کردیم که تک سرنشین است و همراه ما بیاید قبول نکرد. با تک بوق و چراغ راهنما متوجه ماشین مجید شدیم فرهاد فرمان را گرداند و پشت سر ماشین مجید پارک کرد و پیاده شد. من هم برای سلام و احوالپرسی با مریم و مجید پیاده شدم. مریم و مجید هم پیاده شده بودند. فرهاد گوشی اش را از جیب شلوارش خارج کرد. با مجید دست داد و نگاهش را به ته کوچه دوخت. - پس کجا موند این احمد؟ مجید: زنگ بزن بهش. به کلاه روی سر مجید اشاره کردم. - یخ نکنی مجید؟! خنده اش گرفت و به مانتو جلو باز و کوتاهم اشاره کرد. - نپزی شمل! خندیدم و رو به مریم گفتم: مریم مجید اهل تیکه انداختن نبوده ها! تو از راه به درش کردی! مریم دست هایش را بغل کرد. سرمایی بود و می دانستم به زودی آب بینی اش هم راه می افتد. -والا نصفش تو زمین بود من فقط کشیدمش بیرون همین! صدای خنده ام مصادف با شروع مکالمه فرهاد شد - کجایی پس داداش؟ -... -چی برای چی؟! مجید سرش را در گوشی فرهاد خم کرده و دکمه اسپیکر را زد و صدای احمد پخش شد: شرمنده به خدا فرهاد داییم و عمه م تصادف کردند وضعیتشون اصلا خوب نیست. نمی تونم باهاتون بیام. مجید با لحنی ناراحت گفت: نه بابا داداش این چه حرفیه کاری از دستمون برمیاد؟ فرهاد مجال جواب دادن به احمد نداد و گفت: داییت و عمه ت کجا بودند که تصادف کردند!؟ داییت کجا عمه ت کجا! احمد: چه می دونم! خبر مرگ شون ساخت و پاخت کردند ما هم تازه فهمیدیم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅
‍ رمان قسمت 148 چشم هایم گرد شد؛ به مریم نگاه کردم ابروهایش بالا پریده بود سنگینی نگاهم را که حس کرد لبش را به دندان گرفت و نگاهم کرد. عجب زمانه ای شده بود خدا خودش رحم کند... فرهاد: خیلی خوب باشه اگه کاری داشتی بگو رودرواسی نکن. احمد: نه بابا چه کاری برید خوش باشید. بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و روبه مجید تای ابرویش را بالا داد. -پرویزخان کجا و دنیا خانم کجا! مریم آب بینی اش را بالا کشید و غر زد: یخ کردم بابا. بریم بعدا راجع بهشون بحث می‌کنید خاک بر سرا رو! همگی موافقت کردیم و سوار ماشین‌ها شدیم. هنوز از سرپیچ رد نشده بودیم که بی ام و اسپرت قرمز رنگی چراغ و بوق زد و فرهاد با حرص دستش را روی بوق گذاشت. -تو روحت احمد! اسکولم کرده! شیشه را پایین داد و ترمز کرد. مجید هم پشت سرمان ماشینش را متوقف کرد. احمد از خنده در حال غش کردن بود؛ سقف ماشینش را جمع کرد و دستش را روی دهان خندانش گذاشت و نگاهمان کرد. فرهاد برس روی داشبورد را برداشت و سمتش پرتاب کرد که با خنده رو هوا گرفتتش. فرهاد با حرص نگاهش می کرد. - خیلی بیشعوری احمد سی و پنج سالته! اندازه ی یه بچه پنج ساله مخ نداری! هم سن های تو الان دوتا بچه دارن اون وقت تو دست از خل بازی برنداشتی! احمد برس را باز پرتاب کرد سمت فرهاد و با خنده گفت: یکیشونم لابد خودتی! زنت بغلت نشسته عرضه ی یه ماچ کردنش رو هم نداری چه برسه بچه درست کردن! چشم هایم از بحث و تیکه پرانی های مردانه شان گرد شد و عرق شرم روی کمرم نشست و نگاهم را از چشمک احمد گرفتم و سرم را سمت شیشه خودم برگرداندم. فهمیدم فرهاد لحظه ای برگشت و نگاهم کرد و باز سمت احمد برگشت و آهسته و با حرص گفت: یعنی خاک بر سر بیشعورت احمد! صدای بالا رفتن شیشه ماشین فرهاد و کشیده شدن لاستیک های ماشین احمد روی آسفالت را شنیدم. پوفی عصبی کشید و ماشین را از جا کند و گفت: احمد یکم بی ملاحظه است توجه نکن بهش نمیفهمه چی میگه حالا یه مدت بگذره میشناسیش مدلش رو. اتفاقاً من خوب احمد را شناخته بودم این فرهاد بود که او را نمی شناخت! احمد هیچ حرفی را بی منظور نمی زد حتی شوخی هایش را... چشمک آخرش خیلی خوب بیانگر پیرنگ حرف به ظاهر نسنجیده اش بود. از نگاه‌های تیزش فهمیده بودم که فهمیده در دلم چه خبرهایی است می خواست با شوخی تند و بی ملاحظه اش فرهاد را به خود بیاورد و جایگاه مرا در زندگی اش نشانش ‌دهد. جوابی ندادم. یعنی اصلا از خجالت روی نگاه کردنش را هم نداشتم چه برسد به صحبت کردن. خسته بودم و سکوت سنگین میانمان باعث شد پلک هایم سنگین شود. با صدای جیغی از خواب پریدم و وحشت زده به صورت خندان مریم نگاه کردم. - رسیدیم تنبل خانوم. کل مسیر رو خواب بودی که! پوفی کشیدم. -سکته کردم مسخره این چه مدل بیدار کردنه؟! با چشم و ابرو به پشت سرش اشاره کرد، نگاهم به فرهاد افتاد که با احمد و مجید در حال جابجا کردن لوازم بودند. - آقاتون که دلش نیومد بیدارت کنه زحمتش افتاد گردن من! کمربندم را باز کردم. - خسته بودم خوابم برد. کلا هم که میدونی تو ماشین خوشخوابم. از ارتفاع ماشین پایین پریدم. باد سردی که به صورتم خورد باعث لرزیدنم شد. دست هایم را در بغلم جمع کردم. - چه سرده! با نشستن چیزی روی شانه ام هینی کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. فرهاد بود که کتش را روی شانه هایم انداخته بود. -نترس منم‌ دست هایم را در آستین کتش فرو کردم. زیادی بزرگ و گشاد بود. لبخندی به محبتش زدم. - خودت چی؟ -من سردم نیست الانم که میریم داخل خونه. در ماشین را باز کرد و چمدان کوچکم را برداشت. احمد نزدیکمان آمد و اشاره‌ای به تیپم کرد. -چه خانم خوش تیپی! از شوخی اش خنده ام گرفت. - گوشیتو بیار زودی یه سلفی باهام بگیر از دستت نرم! گوشی اش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و با خنده خم شد و سرش را نزدیک سرم آورد. به صفحه ی گوشی که روی دوربین جلو تنظیم بود نگاه کردم. احمد: بگو هلو! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
شبی که دو عروس داشت😳 داستانی مهیج و واقعی از زبان یکی از عروسها داستانی عبرت آموز که امکان داره برای هر کسی اتفاق بیفته😔 ماجرای از دست رفتن کنترل داماد خانواده و حمله به خواهر عروس ❌این داستان جالب و اثر گذار رو در رمانهای داغ بشنوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
❖ 👌 داستان کوتاه پند آموز🍃🍂 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!🍃🍂 @dastanvpand‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 149 از ادا هایش خنده ام گرفت و عکس گرفته شد. معترض دستم را سمت گوشی اش بردم تا بگیرمش. -پاکش کن. گوشی را عقب کشید و داخل جیبش گذاشت. - دختر بد گوشی وسیله ی شخصی! چپ چپی نگاهش کردم. مریم در حالی که سمت ساختمان ویلا می‌رفت داد زد: احمد سلفی گرفتنت تمام شد بیا در رو باز کن بریم داخل، یخ کردیم. احمد چمدان ها را از دست فرهاد گرفت. - فرهاد تو تخته ها و چوب ها رو بیار. الان ویلا یخه شومینه رو راه بندازیم. - باشه پس تو برو در رو باز کن، آب دماغ زن مجید راه افتاد! باز خنده ام گرفت. مریم داد زد: شنیدما فرهاد خان! فرهاد با خنده دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت. - بابا چیز بدی نگفتم که بده به فکرتم حالا بیا خوبی کن! -نمردیم و با ورژن جدید خوبی کردن هم آشنا شدیم! بینی اش را بالا کشید و ادامه داد: یخ کردم اقایون خیر بیاید خوبی کنید در رو باز کنید. با احمد هم قدم هم نزدیکشان رفتیم. چمدان ها را روی زمین گذاشت و دسته کلیدی در آورد و داخل قفل فرو کرد کمی تابش داد و گفت: لعنتی باز نمی کنه! مجید گفت: بده ببینم مگه میشه! اشتباه ننداختی کلید رو؟ احمد در حالی که از ناراحتی پوف می کشید و کلید را بررسی می کرد گفت: نه خودشه، باز نمی کنه! مریم با دستمالی بینی ش را پاک کرد. -باید چیکار کنیم؟ احمد: باید بمونیم همین جا تا صبح که برم کلید ساز بیارم. مریم: وای احمد یخ می‌زنیم که! فرهاد با کیسه های بزرگ حاوی چوب ها به سمت مان آمد. - چی شده؟ احمد کلید را بار دیگر داخل قفل کرد و خیلی راحت با یک بار پیچاندنش در قفل در را باز کرد و خونسرد گفت: چیزی نیست منتظر تو بودم بیای آب دماغ مریم رو از نزدیک ببینی! با خنده بدون اینکه چمدان‌ها را بردارد پا به فرار گذاشت و مریم به دنبالش داخل ساختمان شد و داد زد: می کشمت احمد! همگی با خنده داخل ساختمان رفتیم. صدای خنده های احمد و جیغ های مریم ویلا را پر کرده بود. مجید داد زد: احمد مرده شور خودت و شوخی های خرکیت رو ببرن. بیا برو فیوز رو بزن تو تاریکی می دوید دنبال هم می خورید زمین. احمد میان خنده که کلماتش را تیکه تیکه می کرد گفت: زنت رو... بگیر... منو نخوره... تا... برم فیروز رو بزنم. فرهاد چمدان ها را داخل آورد و در را بست پروژکتور گوشی ام را روشن کردم. مریم نفس زنان روی مبل ولو شد رو به احمد که روی اپن آشپزخانه ایستاده بود و می خندید گفت: دارم برات حالا! فرهاد حینی که چوپ ها را داخل شومینه می چید روبه احمد کرد. -خرس گنده بیا پایین برو فیوز رو بزن. احمد با یک حرکت روی زمین پرید و چشم بلندبالایی گفت و از ویلا خارج شد. نزدیک مریم رفتم و کنارش نشستم. به بینی سرخ شده اش نگاه کردم. - حالا انقدر ها هم سرد نیستا! چشم هایش را تابی داد و گفت: ببخشید دیگه من مثل تو دنبه ندارم که تو سرما محافظت کنه از استخونام! مشتی به پهلویش زدم. - بی شعور من دنبال دنبه دارم!؟ گوشت بازویم را چلاند و گفت: از تبریز آمده بودی لاغر شده بودی ولی بازم چاق شدی. به کل از بحث سرما فاصله گرفتیم. نگاهی به اندامم کردم. - جدی میگی؟! آرام زمزمه کرد: آره نون شوهر بهت ساخته. با چشم و ابرو سمت فرهاد اشاره کردم و نیشگونی از پهلویش گرفتم. - خفه شو مریم میشنوه زشته! فرهاد کبریت را میان چوب ها انداخت و بلند شد و خندان رو به مریم کرد. -خانوم من رو اذیت نکن مریم خانوم. دلم برای خانمم نگفتنش رفت و برنگشت، لبخندم دل از دست رفته ام را رسوا کرد. مریم بلند شد و نزدیک شومینه رفت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 150 - چطور شما خانم مجید رو اذیت کنید عیبی نداره فرهاد خان! جواب های هویه! تازه من که چیز بدی نگفتم! گفتم نون شوهر بهت ساخته روز به روز داری چاق تر میشی. با اعتراض نامش را صدا زدم: مریم!؟ فرهاد خنده ای کرد. نور پروژکتور گوشی اش را سمتم گرفت چشمکی به نگاه شرم زده ام زد و رو به مریم گفت: من باید بپسندم که می پسندم! ورود احمد به داخل ساختمان به موقع بود که توانستم به خودم مسلط شوم و تن گر گرفته و صورت سرخ شده ام را به حالت عادی برگردانم. به یاد دارم فرهاد همیشه و راحت هر حرفی را می زد و هر حرکتی را انجام می‌داد و ترس و ابایی نداشت ولی نمی‌دانم چرا حالا این طور از حرف ها و حرکاتش خجالت می کشیدم و گر می گرفتم، حالا که محرمش بودم! با زدن کلید برق و روشن شدن خانه همگی پروژکتور های گوشی هایمان را خاموش کردیم. تازه فضای سنتی خانه نمایان شد. دیوارهای تزیین شده با چوب و تابلوها و ظروف کار دست... در هر گوشه ی سالن یک نوع از آلت موسیقی قرار داشت از تار و سه تار و گیتار تا پیانو و تنبک و ترومپوت! نگاهم را از سنتور نصب روی دیوار گرفتم و رو به احمد کردم و با بهت پرسیدم: احمد این همه آلت موسیقی رو همه رو بلدی بزنی؟! سری به نشانه ی مثبت تکان داد. -از هر کدوم یک سر سوزن. فرهاد ضربه ای به شانه اش زد و سمتم آمد. - شکسته نفسی می کنه همه رو در حد استادی و حرفه ای بلده. نگاهم را از فرهاد که کنارم می‌نشست گرفتم و به احمد دادم. - بهت نمیاد احمد آفرین خوشم اومد! مجید رو به رویمان نشست. -البته دو ساله دست به هیچ کدوم نزده! تعجبم بیشتر شد. -چرا؟! احمد لبخندی زد و با شیطنت گفت: گذاشتمش بغل مدرک دکترام تنها نباشه. مجید و فرهاد با غم به یکدیگر نگاه کردند. احمد از جایش بلند شد و گفت: اتاق هاتونو بردارید من که همین جا می خوابم. و به کنار شومینه اشاره کرد. - دوتا اتاق بیشتر نداره ویلا. یکیش برای مریم و مجید. سمت فرهاد نگاه کرد و ادامه داد: یکیشم تو و عسل. به ساعت دور مچش نگاهی کرد. - هنوز سر شبه بابا. نیومدیم که بشینیم. اومدم خوش بگذرونیم. پاشید لباس گرم بپوشید بریم لب دریا. از همان بدو ورودمان صدای دریا را می‌شنیدم. پرسیدم: صدای دریا میاد ویلا ساحلیه؟ مجید در حالی که بلند می شد گفت: آره یه آلاچیق خوشگلم پشت ویلاست بریم که جون میده الان سیب زمینی آتیشی درست کنیم. یادم به گذشته کشیده شد. از همان بچگی هم مجید عاشق سیب زمینی و چای آتیشی بود. مریم شال گردنش را سفت کرد و با لبخند رضایت بخشی بلند شد. -من آماده ام. هنوز اورکت فرهاد تنم بود به قیافه ام که مطمئناً شبیه دلقک‌ها شده بود خنده ام گرفت. کت را درآوردم و روی پای فرهاد که روی مبل ولو شده بود گذاشتم و بلند شدم. سمت چمدانم رفتم، قفلش را باز کردم و پالتوی مشکی ام را بیرون کشیدم. مانتو ام را درآوردم و پالتو را تنم کردم. - من هم آماده‌ام. همگی سمت بیرون راه افتادیم. لحظه ی آخر فرهاد دست برد و از روی میز عسلی کنار دیوار گیتار را برداشت. احمد اعتراض کرد: اونو کجا میاری؟! فرهاد خونسرد گفت: می خوام بزنی برامون. - ول کن جان جدت. بزارش تو بیا. ولی فرهاد توجهی نکرد و در را پشت سرش بست. ویلا را دور زدیم. هوا تاریک بود و دریا در تاریکی فرو رفته بود. صدای امواج کوتاهش می‌آمد. مسافتی را طی کردیم تا به نزدیکی ساحل و آلاچیقی که مجید تعریفش را می‌کرد رسیدیم. خیلی زود پسر ها دست به کار شدند و آتشی میان آلاچیق راه انداختند. احمد چراغ فیتیله ای را گوشه ای از آلاچیق گذاشت نور زرد رنگ و کمرنگش فضا را زیادی شاعرانه کرد. نگاهم را به دریا دادم. -نمیشه رفت سمت دریا؟ احمد: نه خطرناکه موج های شب بی رحمند. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🌺🍃🌸
بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی را که لگدمالش میکند خوشبو میسازد.. @dastanvpand