eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت شصتونهم سهراب:زهی خیاله باطل از سهراب فاصله گرفت. ارباب:ریشت کثیفه سهراب ریشت. سهراب:حداقلش اینه که یه رعیت زاده نیستم، اصل و نسب دارم. ارباب:تو اصل و نسب و تو چی میبینی؟؟ تو حیون بازی؟؟یا تو هم جنس بازی؟؟؟!! سهراب:من یه خان زاده ام و هر کاری دوست داشته باشم میکنم، هر کاری. ارباب:د نه د! اینجارو اشتباه اومدی مگه این که من مرده باشم که هر کسی هرکاری که خواستو انجام بده خااااان زاده. سهراب:پس میکشمت سالار ارباب:نزن این حرفارو سهراب ازت میترسم!!! سهراب:به وقتش، به وقتش خیلی خوبم میترسی. ارباب:کیان، این لکه ی ننگو همین الان تو میدون گردن بزنید. کپ کردم،گردن بزنین ینی چی!!! سهراب:فکر کردی جایی میخوابم که زیرم اب بره نه داداش خیال کردی، با دسته پر اومدم جلووووو. میخوام امپراتوریتو بهم بزنم. نابودت میکنم ارباب:منو خیلی دسته کم گرفتی سهراب سهراب:تا دو ساعت دیگه از هستی محو میشی سالار اون وقت دیگه سالاری وجود نداره که بخوام دسته بالا یا دسته پایین بگیرمت ارباب خندید ارباب:فکر کردی نمیدونم با پسره مایکل دست به یکی کردین منو نابود کنین؟؟فکر کردی الکی به اینجایی که هستم رسیدم؟؟پیشه خودت گفتی پسره مایکل بخاطر سکته ی باباش که چون من بیچارشون کردم با تو هم دست میشه تا منو بکشین و منم گلابی هیچی نمیفهمم؟؟ اره؟؟ سهراب داشت با تعجب به ارباب نگاه میکرد رنگش رفته به رفته کبودتر میشد ارباب:قبل از اینکه مایکل و به خاک سیاه بکشونم میدونستم انقدر ابتدایی فکر میکنی که بعد از پایین اومدنه مایکل با پسرش همدست میشی. از اولین روزی که رفتی دیدنه پسرش زیر نظرتون داشتم اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که قبل از عملیاتتون پاشی بیای اینجا سهراب:لعنتی......لعنتی..... داشت میرفت سمت ارباب که کیان محکم دستشو گرفت و پیچ داد ارباب:اینو تو میدونه روستا گردن بزنین و بقیه دارو دسته ای رو هم که برا خودش درست کرده بود و.... نگاهش به من افتاد که داشتم با ترس و وحشت نگاهش میکردم ارباب:تو اینجا چی کار میکنی؟؟برو بیرون با ترس از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای دادو بیدادای ارباب و سهراب رو میشنوم طبقه اول که رسیدم دیگه نای راه رفتن نداشتم روی پله اول نشستم تنم یخ بود ارباب چه طور میتونست خیلی راحت حکم مرگ بده؟؟چطور؟؟ همه طبقه اول جمع بودن بی بی اومد سمتم بی بی:پاشو.....پاشو دختر این چه حال و روزیه که داری......پاشو.....زهرا بیا کمکم بی حال به چشمای زل زدم ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هفتادم _بی بی........ از ارباب میترسم بی بی زیر لب چیزی گفت و با کمکه زهرا بردنم تو اتاق و گذاشتنم رو تخت بی بی:زهرا برو یه اب قند بیار.....بدو......فشارش افتاده زهرا:چشم و از اتاق رفت بیرون بی بی:تو چرا انقدر ضعیفی؟؟ قوی باش.... چیزی دیدی مگه.....بالا بجز داد و بیداد که اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر فشارت افتاده پس زدم زیر گریه _بی بی حتما باید یکی میمرد که من بیحال میشدم هیچ میدونی چیا شنیدم؟؟؟؟ شنیدم این مرده سهراب برادر اربابه در حالی که شما گفتین فقط یه برادر داره شنیدم هم جنس بازه در حالی که هم جنس بازی یه گناه کبیرس شنیدم ارباب میخواد گردن بزنه و با خیال راحت به زندگیش ادامه بده بدون هیچ عذاب و جدانی و شما بازم میگی اتفاقی نیوفتاده؟؟؟مگه دیگه قراره چی بشه؟؟؟؟ بی بی دستمو نوازش داد بی بی:اربابو نمیشناسی سوگل......نمیشناسی.... _میشناسم بی بی خوبم میشناسم ارباب یه روانیه، درست همون دیقه ای که ادم فکر میکنه این مرد میتونه خوبم باشه میشه یه اهریمن، یه سنگ دل،یه قاتل بی بی:ارباب هیچ کدوم از اینایی که میگی نیست، اربابم یه زمونی خوب بود. اما زمونه عوضش کرد. موقیتش عوضش کرد. اماده ای از اربابو زندگیش بگم تا بدونی ارباب چی بود و چی شد؟؟ سرمو تکون دادم زهرااومد تو اتاقو اب قند و داد دستمو نشست کنارم. بی بی:زهرا من کناره سوگل میمونم تا حالش جا بیاد برو کارارو انجام بده. زهرا:اخه بی بی دل نگرانم. بی بی:برو دختر من پیششم. زهرا چشمی گفتو از اتاق رفت بیرون. بی بی:نمیخوام زهرا از چیزایی که میگم بدونه،چون زهرا احساساتیه و به همه چیزم قانس، اونی که فضوله و دوست داره از همه چیز باخبر بشه تویی. _بگو دیگه بی بی. بی بی خندید و شرو کرد. بی بی:برا تعریف کردنه زندگیه ارباب میخوام برگردم به خیلی زمونه پیش، قبل از بدنیا اومدنه ارباب. اون موقه من تازه باشوهره خدابیامورزم که اینجا کار میکرد ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا برا خدمتکاری. زمانه ارباب اردشیر پدر بزرگه ارباب سالار. ارباب اردشیر مثله ارباب سالار بود، پرقدرت،بانفوذ و مغرور. ارباب اردشیر دوتا پسر داشت به اسمای اردلان و اصلان. اردلان خان پسره اول ارباب اردشیر بود یاغی و سرکش. اصلان خانم پسره دومه ارباب بود احساساتیو ساکت. ارباب بجز این دوتا پسر ،سه دختره دیگه هم داشت. اولی شوکت بود،از خوبی و خانمی همتا نداشت. دومی مهناز بود زیباو جسور. سومی هم که ملوک السلطنه، که متاسفانه از همون موقه بدعنق و بداخلاق بود باهمه سره جنگ داشت. همه ی بچه ها از مهتاج بانو بودن،زنه ارباب اردشیر،خانمه عمارت. ارباب اردشیر هیچ وقت بازنه دیگه ای نبود،همه ی جونش مهتاج بانو بود. خلاصه اون زمان عمارت و روستا پر از شادی و نشاط بود پر از رفت و اود و خوبی، پر از عدالت، تا اینکه مهتاج بانو یه بیماریه ناعالج میگره و طی سه ماه میمیره. عمارت بهم ریخت همه چیز از هم پاشید. ارباب اردشیر روز به روز بداخلاق میشد، اردلان خان هم یاغی تر و سر کش تر میشد واصلان خان هم ساکت و ساکت تر. دختراهم که دیگه بدتربعد از مرگه مهتاج بانو بدبیاری پشت بدبیاری میومد. اما هنوز عمارت سرپا بودو بکل از هم پاشیده نشده بود. دوسال بعد شوکت خانم و مهناز خانم ازدواج کردنو از عمارت رفتن. چند سال گذشت، اردلان خان واصلان خان بزرگ شده بودن، اردلان خان۶5ساله شده بود و اصلان خان۶3ساله. اصلان خان چون ساکت بود وپسرکوچیکه بیشتر مورده حمایته ارباب قرار میگرفت. خلاصه گذشت وگذشت تا یه باغبون به عمارت اضافه شد. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 خالد بن محمد وهیبی / ترجمه: ابوعمر انصاری این داستان عبرت آموز برای خودم اتفاق افتاده و کسی آنرا برایم نقل نکرده ، بنابراین همانگونه که رخ داده برایتان بازگو می کنم شاید به درد انسان مأیوسی که امیدش را از دست داده.. یا انسان عجولی که از دعا کردن خسته شده ، بخورد!! روز چهارشنبه ۱۴۲۳/۴/۲۲ هجری قمری هنگام نماز ظهر در حرم مکی و زیر اتاق مؤذنان ، پس از اقامه ی نماز یکی از برادران به من اشاره کرد تا برای پر کردن صف نماز در کنار او بایستم. من هم جلو آمدم. پس از اتمام نماز کمی عقب تر رفتم تا بتوانم چهار زانو نشسته و تسبیحاتم را در آسایش انجام دهم. نگاهم به مردی افتاد که از ظاهرش معلوم بود از فقرای حرم است. با خشوع تمام دستانش را بلند کرده بود و دعا می کرد. دستم را درون جیبم کرده و از میان پولهایی که آنجا بود پنج ریال برداشتم و دستم را مشت کردم. به او نزدیک شده و دستم را برای سلام دراز کردم و پول کف دستم بود. او نیز سلام کرد و پول را احساس نمود. دستش را از دستم کشید و گفت: ممنون ، خدا جزای خیرت دهد. و نفهید مقدار پول چقدر بود. گفتم: قبول نمی کنی؟ چیزی نگفت. احساس کردم او از انسانهای عفیف النفس است و قبول نخواهد کرد. پول را در جیبم گذاشته و کمی نشستم. سپس نماز مستحبی خواندم . متوجه شدم آن مرد مرتبا مرا می پاید و گویی منتظر است نمازم تمام شود!! هنگامی که نمازم به پایان رسید کنارم آمده ، سلام کرد و گفت: چقدر پول به من دادی؟ گفتم: من پول دادم… تو که آنها را پس دادی . و چه فرقی می کند که یک ریال بوده یا صد ریال. گفت: به خدا قسمت می دهم بگو چند ریال به من دادی؟ گفتم: مرا به خدا قسم نده ، همه چیز تمام شده . گفت: من از پرورودگارم پنج ریال درخواست کردم. تو چقدر به من دادی؟ گفتم: قسم به خداوند رحمان که معبود برحقی جز او نیست، پنج ریال به تو دادم. آن مرد گریه کرد. گفتم: بیشتر نیاز داشتی؟؟؟ گفت: نه!!! سپس گفت: سبحان الله ، تو این پول را در دستانم گذاشتی و من پیوسته از خداوند درخواست می کردم!! گفتم: پس چرا قبول نکردی؟؟ گفت: توقع نداشتم به این سرعت و به این شکل دعایم پذیرفته شود. گفتم: سبحان الله من هم آن پنج ریال را به او دادم، و او بیش از این را قبول نکرد. پاک و منزه الله پروردگار بزرگ ((‏و هنگامی که بندگانم از تو درباره من بپرسند ( که من نزدیکم یا دور . بگو : ) من نزدیکم و دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند ، پاسخ می‌گویم. پس آنان هم دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند)). بقره ۱۸۶ برادرتان: خالد بن محمد بن علی وهیبی – ریاض ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕👇 🧔قصابی شیفته یکی از دختری زیبا شد. روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد قصاب از پی او رفت چون می دانست کہ در خانہ بہ غیر از دخترہ کسی نیست در خـــــ 😱😱 ـانہ را زد و در این ھنگــام دختر در را گشود با نگاہ مرد دختر متوجہ نفس بد قصاب شد با این حال فکر کرد و دختر گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می ترسم! قصاب گفت: تو از خدا می ترسی، اما من از تو می ترسم؟! همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان به فرستاده یکی از پیامبران بنی اسرائیل برخورد کرد و از او کمک خواست. آن فرستاده از او پرسید: خواسته ات چیست؟ گفت: تشنه هستم. فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم. قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست. فرستاده گفت: من دعا می کنم و تو آمین بگو. فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایه اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند. قصاب به سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند. فرستاده به او گفت: تو می پنداشتی کار ارزنده ای انجام ندادی؟! من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک به هنگام جدایی، این پاره ابر از پی تو می آید. قصاب ماجرای خود را به او خبر داد. فرستاده گفت: 👌توبه کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📖 🌟حکایت واقعی مال یتیمی که در اردن اتفاق افتاد .... مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ... عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود .. مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد . عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ... 💞 زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند .. او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد .. آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند . اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید .. عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ....و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه . سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت . برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد ، اما عمو سرباز زد و‌گفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد . جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت و‌چیزی نسیبش نشد . عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ..سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند .. روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ... عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید و‌گرانبهایش نمود . اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ...در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند .. واینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد . و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رازمثلها🤔🤔🤔 👇 🐪نه شير شتر نه ديدار عرب خانواده‌ای ايلياتی و عرب در صحرايی چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداری شير شتر در كاسه‌ای ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری كه همان نزديكی‌ها روی گنجی خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توی كاسه را خورد و يك دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت. فردا كه خانواده ايلياتی از خواب بيدار شدند و اشرفی را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت. اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتی گفت: «خوبست كمين كنم و كسی را كه اشرفی‌ها را می‌آورد بگيرم و تمام اشرفی‌هایش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمين كرد. نيمه شب ديد ماری به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جای اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتی كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد. ايلياتی عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد. بعد از مدتی قحط‌سالی شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايی كه مار برايشان اشرفی می‌آورد. به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفی‌ها برايشان بياورد. القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولی شير نخورد و گفت: «برو ای بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 📘قطعه ای از یک کتاب باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم." شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت. عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...! 📔مرگ و باغبان / ژان کوکتو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ازعزرائیل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم و یک بار ترسیدم. "خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هفتادویکم یه باغبون با دخترش. دختره شد خدمتکار، اسمه دختره پری بود...پری... اسمه قشنگی داشت اما ذاته خوبی نداشت. همیشه تو دلم دعا میکردم که ای کاش هیچ وقت پاش به عمارت باز نمیشد. چون با اومدنش بکل ادمای عمارتو نابود کرد. عمارت و تیره و تار کرد. عمارت تاریک وسیاه شد. پری از قشنگی چیزی کم نداشت، دختر خاکیی بود باهمه گرم میگرفت. مهم تر از همه اینکه مطیع بود. اولین باری که اردلان خان پری و دیدو هیچ وقت یادم نمیره. بهش زل زده بودو ازش چشم برنمیداشت،پری هم تافهمید پسره اردالن خانه و پسره بزرگه اربابه شرو کرد به نازو عشوه اومدن. بعد از اون روز سعی میکرد بیشتر تو چشمه اردلان خان باشه و بیشتر خودنمایی کنه. کم کم از چشمم افتاد، از کاراش خوشم نمیومد، نمیدونم، اصلا به دلم افتاده بود که این دختره یه خطره بزرگیه برا همه. که واقعاهم بود. این حسمو به خاله گیسو گفتم، خاله گیسو مسئوله همه ی خدمه بود. وقتی گفتم پری برامون خطر ساز میشه بهم خندیدو گفت یه دختره() ساله چه خطری میتونه داشته باشه؟؟!!! حامله ای این حسای مزخرف برا همینه. اخه اون موقه ها حامله بودم، دختره اولمو ازرمو. داشتم میگفتم، زمانی که پری اومده بود عمارت اصلان خان عمارت نبود و سفر بود و پری رو ندیده بود. اما همین که چشمش به پری افتاد مثله اردلان خان محوه قشنگیه پری شد. وحشته بزرگی تو دلم افتاده بود، فهمیده بودم که هم اردلان خان،هم اصلان خان از از این دختر،از این ماره خوش خت و خال خوششون اومده بود. اردلان خان دست رو هرچیزی که میخواست میذاشت تا به دستش نمیوورد دست بردار نبود. اصلان خان هم چون پسره ساکته و ارومی بود، ارباب تا میفهمید یه چیزی رو میخواد امادش میکردو میداد دسته اصلان خان. ارباب دستور داد که پری رو بکشنو پدرشم از عمارت بیرون کنن. اما اصلان خان با حرفی که زد همرو حیرون گذاشت. _مگه چی گفت؟؟؟؟!! بی بی:گفتم حرفمو قط نکن. همین که حرفه اربابو شنید بلند داد زد که پری رو عقد کرده و پری حاملس. ارباب دیونه شده بود میخواست بره پری رو بکشه اما انقدر اصلان خان اسرار کرد که ارباب منصرف شد. اما اردلان خان مثله اسپنده رو اتیش شده بود و جیلیز و ولیز میکرد. به ارباب گفته بود اگه تو پری رو نکشی من میکشم. اربابم تصمیم گرفت پری رو از روستا بیرون کنه که نه به اصلان خان صدمه برسه نه اردالن خان قاتل بشه. فردای اون روز قرار شدپری برا همیشه ازعمارت بره. صبح که ارباب رفت سراغه پری، نبود. همه ی عمارتو دنبالش گشتیم اما نه پری بود،نه باباش واصلان خان. شبونه سه نفری فرار کرده بودن. اردالن خان کوالک کرد، همه ی روستا واطرافه روستارو وجب به وجب گشت اما نبودن، نیست شده بودن. بعد از اردلان خان ارباب شرو به جست و جو کرد و بعد از یه مدت گفت که پیداشون نکرده،البته من که فکر نمیکنم ارباب راست گفته باشه چون بعدها فهمیدیم که همچین ازاصلان خان بی خبرم نبوده. همه فکر میکردیم اردلان خان بعد از یه مدت برمیگرده به حالته عادیشو پری از یادش میره، اما اردلان خان روز به روز بدتر میشد و صد البته وحشی تر. ارباب دیگه رسما کمرش خم شده بود سنه زیادی نداشت همش۱9سالش بود اما خیلی شکسته شد. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هفتادودوم ارباب بعد از یک سال مجبور شد که اردلان خانو بفرسته خارج از کشور. _چرا مجبور شد؟؟؟ بی بی:بخاطره اینکه اردلان خان هر کاری رو که دلش میخواست و انجام میداد و به هیچ صراطی مستقیم نبود. خالصه بعد از رفتنه اردلان خان عمارت اروم شد،انگار تو عمارت خاکه مرده ریختی، همیشه اروم بود و غم داشت. ملوک السلطنه 5سال بعد از رفتنه اردالن خان ازدواج کرد. ارباب افتاده بود تو کاره خلاف، محصولاته غیره قانونیو تاریخ مصرف گذشته وارد میکرد. باهمه ی دختراش قطه رابطه کرده بود. روز به روز قدرتمندتر میشد. اما چه فایده پول و قدرت خوشی نمیوورد. ارباب و دیگه کسی نمیشناخت. اربابم کسی جز پولو نمیشناخت، تا یه روزی که خبره مرگه مهنازو شوکت میرسه. مهناز و شوکت اومده بودن ارباب و ببینن که ارباب اونارو راه نمیده اوناهم موقه برگشتن تصادف میکننو میمیرن. ارباب چهل روز سیاه نشینه عزیزانش شد. اما چه فایده نوش دارو بعد از مرگه سهراب حتی به درده رستمم نخورد. ارباب دیر متوجه اشتباهاتش شد. ارباب بعد از مرگه شوکت و مهناز از خالفکاری کناره گیری کرد. اما این برکناری۶سال دووم اورد، ارباب دوباره برگشت سره کارشو این بار شد یه خلافکاره قهار. دقیقا۸5سال بود که اردلان خان رفته بود که دوباره یه حادثه ی تلخ اتفاق میوفته. ارباب تو گروهش یه جوونه دورگه ی المانی ایرانی وارد کرده بود به اسمه مایکل، مایکل هم تا دستش به جایی میرسه اربابو لو میده و ارباب میوفته زندان و روستا میمونه بدونه ارباب بایه مشت گرگه گرسنه. دسته راسته ارباب تیمور پدر بزرگه کیان، اردلان خانو خبر میکنه تا برگرده ایرانو اربابو از زندان بیارن بیرون. بالاخره اردلان خان بعد ازچندسال برگشت ایران که ای کاش هیچ وقت برنمیگشت. اردلان خان برگشت و بعد از چند ماه همکاری با تیمور ارباب از زندان ازاد شد و از همه ی کارا عقب کشید و همه چیزو سپرد دسته اردلان خان. همه فکر میکردن اردلان خان بعد از۸5سال عوض شده اما عوض نشده بود... اصلا عوض نشده بود. برگشتنه اردلان خان خیلی قربانی داشت...خیییلی...یکیش دختره من...اذر. بی بی زد زیره گریه. _بی بی ...چیشد؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟!! بی بی:داغدارم سوگل...یه داغه کهنه...اردالن خان دخترمو ازم گرفت...اذرمو گرفت. بی بی بعد از این که اروم شد دوباره شرو کرد به تعریف کردن. بی بی:اذر۱۸سالش بود و تو سنه جوونیو بلوغ بود از حق نگذریم قشنگ بود و سربه زیر اورده بودمش عمارت تا اونم مشغوله کارشه حتی فکرشم نمیکردم اردلان خانه،،ساله به اذره ۱۸ساله ی من چشم داشته باشه!!!! خدا منو نبخشه که انفدر گیج و خنگ بودم که دلیله رنگ پریدگیای دخترمو نفهمیدم، دلیله گریه هاشو نفهمیدم،دلیله تغییر اندامشو نفمیدم. دوباره بی بی گریه کرد. اما حرفشو قط نکرد و ادامه داد. بی بی:اردلان خان هشت ماه بود،برگشته بود که یکی از خدمتکارا خود کشی کرد اونم به دلیله تجاوزه اردلان خان به دختره، خبره خودکشی و تجاوزش بینه عمارت پیچید اما ارباب فقط فهمید که یکی از خدمتکارا خودکشی کرده اما نفهمید که بخاطره دسته گله پسرش این کارو کرده. بعد خودکشیه اون دختره دیگه نذاشتم اذر خدمتکاری کنه و اینو بهونه کردم که نمیتونه کار کنه. اذرم، دختره دسته گلم روز به روز غمگین میشد هر چقدرم دلیلشو میپرسیدم جواب نمیداد. یه روز داشتم تو اشپز خونه کار میکردم که دختره کوچیکم، مادره زهرا، اومد پیشمو گفت ابجی اذر داره گریه میکنه و خودشو میزنه. هر چی دستم بودو گذاشتم کنارو رفتم پیشه اذر خدا میدونه که تو چه حالو روزی دیدمش. انقدر تحته فشارش گذاشتم و قسمش دادم تا اخر مجبور شد بگه چشه. به اینجا که رسید بی بی سکوت کرد. _بی بی چه اتفاقی براش افتاده بود؟؟ بی بی با بغض گفت بی بی:اردلان خان بهش تجاوز کرده بود. _هییییییی، واقعا؟؟؟ بی بی:دخترکم فقط غصه ی اینو نمیخورد که بهش تجاوز شده، غصه ی اینو میخورد که حاملس. با ناباوری به بی بی زل زده بودم نمیتونستم هضمش کنم که یه دختره ،،ساله این همه درد کشیده و زبون به دهن گرفته و ساکت مونده!!!!!! بی بی:خیلی جاها رفتیم که سقطش کنیم اما اذر راضی نمیشد به بچه ی شیش ماهش دل بسته بود، انقدر گریه و زاری میکرد تا منو پدرش منصرف بشیم ، شکمش بالا اومده بود وهمه فکر میکردن که اذره من، گله پاکه من یه بدکارس. بچم انقدر درد و حرفه مردمو و تحمل کرد تا بالاخره تو هشت ماهگیش دردش گرفتو بچه رو بدنیا اوورد تا اون زمان به کسی نگفته بودم که بچه ماله اردلان خانه اگر دسته خودمم بود هیچ وقت نمیگفتم.اما چیزی رو که تقدیر میخواد و هیچ کس نمیتونه عوض کنه. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح شد پنجره هاخندیدند شــاخه‌هـا رقصیدند همه جا بوے شکفتن جاریست فرصت بیدارےست صبح یعنے آغــاز فکر رفتن باشیم چه کسے مےگوید پشت این ثانیه‌ها تاریک‌ست گــام اگــر بــرداریــم روشنے نزدیک است ⚘صبح جمعتون گلبــارون⚘ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 دروغ ریشه جامعه را خشک میکند! یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 نادرشاه به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند اما دربار عثمانی این شعر را آنهم بزبان فارسی را برای نادر فرستاد: چو خواهی قشونم نظاره کنی…. سحرگه نظر بر ستاره کنی اگر ال عثمان حیاتم دهد….. ز چنگ فرنگی نجاتم دهد چنانت بکوبم به گرز گران…… که یکسر روی تا به مازندران . نادرشاه هم در پاسخ نوشت: چو خورشید ، سعادت نمایان شود…… ستاره ز پیشش گریزان شود عقاب شکاری نترسد ز بوم……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم اگر دست یزدان دهد رونقم….. به اسکندریه زنم بیرقم . و پس از آن در نبردی سهمگین ارتش توپال عثمان پاشا بزرگ‌ترین سردار عثمانی را در هم کوبید و خاک وطن را از ترکان عثمانی بازپس گرفت...(توپال عثمان یکبار در سال ۱۱۱۱ هجری خورشیدی. توانست ارتش ایران به فرماندهی نادر را شکست دهد و بغداد را از سقوط رهایی بخشد. ولی سه ماه بعد نادر مجدداً به عراق لشکرکشی کرد و ارتش عثمانی را در نزدیکی کرکوک به سختی شکست داد. توپال عثمان پاشا به دست اللّه‌ یار بیگ گرایلی به قتل رسید و سر او را بریدند و نزد نادر بردند. نادر دستور داد وی را در تابوتی با احترامات کامل به همراه چند تن از اسیران عثمانی به بغداد نزد احمد پاشا ببرند. 📔برگرفته از کتاب 📚«زندگی پرماجرای نادرشاه» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 📕 مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 دروغ ریشه جامعه را خشک میکند! یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 دركلیسا، جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟» ماكس میگه: «چرا از كشیش نمی پرسی؟» جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.» كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.» جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند. ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.» ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟» كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم. مطمئناََ‌ حالا امروزی تر: کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ نه! کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً! پس باید سوال رو درست پرسید! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند یکی از اون دو نفر گفت طلاها رو بزاریم پشت جعبه مهرها اون یکی گفت نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره گفتند امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه مرد که حرفای اونا رو شنیده بود خودشو بخواب زد اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد و گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه مهرهای نماز بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن آیا ماهم خودمون رو بخواب نزده ایم ...... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘 🧕زني_كه_خواست_با_پسر_خود_ازدواج_كند اميرالمومنين عليه‌السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد مي‌بيني با هم نزاع مي‌كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه مي‌كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را مي‌طلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم. علي عليه‌السلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟ جوان: يا اميرالمومنين! من اين زن را با پرداخت مهريه‌اي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم، خون ديد و من در كار خود حيران شدم. اميرالمومنين عليه‌السلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهي شد. مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند. علي عليه‌السلام به زن فرمود: مرا مي‌شناسي؟ زن: نامتان را شنيده، ولي تاكنون شما را نديده بودم. علي عليه‌السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستي؟ زن: آري، بخدا سوگند. حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهاني بطور عقد غير دائم، ازدواج نكردي و پس از چندي پسر زاييدي و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتي طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدي و در محل خلوتي فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقه‌ات نسبت به او در هيجان بود، دوباره برگشتي و فرزند را بغل كردي و باز به زمين گذاردي و طفل، گريه مي‌كرد و تو ترس رسوايي داشتي، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتي مي‌رفتي و بر مي‌گشتي، تا اين كه سگي بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه‌اي كه به فرزند داشتي سنگي به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستي، كودك صيحه زد و تو مي‌ترسيدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتي و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتي، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتي: بار خدايا! اي نگهدارنده وديعه‌ها. زن گفت: بله، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسي در شگفتم. پس اميرالمومنين عليه‌السلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن، و چون باز كرد آن حضرت جاي شكستگي پيشاني جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودي فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت، پس شكر و سپاس خداي را به جاي بياور.🙇‍♂ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز مثلها 🤔🤔🤔 ضرب_المثل 👇 📓 ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده می‌کرد. روزی از جانب عموی ملا نامه‌ای رسید که وضع او را ناگوار توصیف می‌کرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد. ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامه‌رسان درِخانه ی کدخدا را دق‌الباب می‌کرد. دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را شتابان به درب منزل می‌رساند. به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟! بله… بالاخره نامه‌نگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامه‌رسانی که هر روز او را به واسطه ی نامه‌های ملّا می‌دید. آنچه بینی دلت همان خواهد “هاتف اصفهانی” 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨✨✨ 📚 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜🖤 داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران! من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم... برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️