🌱🕊
⭕️✍حکایتی زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
آورده اند #ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻩ رفتم ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐه ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭﺍﺯ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ
ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﻃﺮﯾﻘﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ دوﻫﻔﺘﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ دوﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﻣﺪﺍﺭﮎ ﻭ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ-ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩﮐﺎﺭﮔﺮ- ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻭ...ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺍست
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﭘﻮﻟﺶ ﭼﯽ؟
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ :
ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﻨﺪﺷﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ کند ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ.
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺩﮎ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻦ ﮐﻪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ ،
ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺭﺯﺍﻗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ؟
ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯾﻬﺎ .
ﻣﻦ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻧﯽ بیﻋﺎﺭ ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ..!
ﻋﺮﻕ ﺭﻭ ﮔﺮﻭﻥ ﮐﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺨﻮﺭﻩ.
ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﻣﻠﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯼ؟
ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ساخته شد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوهشتم
زهرا سرمو گذاشت رو سینش
زهرا:نمیدونم چی بگم...... نمیدونم چی بگم که دردتو کم کنه
_هیچی دردمو کم نمیکنه........ زهرا من بهش التماس کردم قسمش دادم......جیغ زدم...... داد زدم......فحش دادم...... اما
نشد......زهرا نشد......نتونستم از خودم دفاع کنم
زهرا چیزی نمیگفت و فقط به حرفام گوش میداد.
بعد از کلی گریه بلند شدمو رفتم حموم , حموم هم هر چقدر که دلم خواست گریه کردمو اومدم بیرون زهرا هنوز تو
اتاق بود
زهرا:خوبی؟؟؟؟
_تا خوب از چه نظری باشه..... عذاب و جدان دارم.....این کار یه گناه کبیرس......ارباب نامحرمه......درسته قبلا بهش دست میزدم
ماساژ میدادم اما این کار......زهرا ارباب همه دنیامو گرفت هم اون دنیا هم این دنیا
زهرا یکمی من من من کردو گفت
زهرا:تو زن اربابی
_چی؟؟؟؟
_زهرا میفهمی چی میگی؟!!! الان وقت شوخی کردنه!!!! نمیببنی تو چه حال و روزیم؟؟
زهرا:سوگل دیگه انقدر نفهم نیستم که الان شوخی نکنم
_پس چی میگی تو زن اربابی ینعی چی؟؟؟من کی زن ارباب شدم و خودم خبر ندارم؟؟!!!!!
زهرا:سوگل میگم اما جونه زهرا به کسی نگو که میدونی چون از این تو این عمارت فقط منو کیان خبر داریم و اگر ارباب بفهمه
که تو میدنی میفهمه من بهت گفتم و ....
_خیل خب زهرا نمیگم بگو
زهرا:باشه بشین تا بهت بگم
_نشستم بگو
زهرا:بابات از ارباب شکایت میکنه و همه ی ماجرا رو به قاضی میگه و نمیدونم چی میشه که حق با بابات میشه این و که همه
میدونن
_زهرا اینو که منم میدونم
زهرا:یه روز این وکیل ارباب عادلی اومد تو عمارت منم رفته بودم برا پذیرایی داشتم پذیرایی میکردم که عادلی گفت اون برگه
رضایت نامه قانونی به حساب نمیاد و مجبوریم سوگلو برگردونید ارباب قاطی کرد و داد و بیداد کرد خلاصه عادلی میگفت هیچ
راهی نیست مگه این که سوگل زنت بشه من تا همینجاها شنیدم و دیگه اومدم بیرون فکر نمیکردم ارباب تو رو عقد کنه تا اینکه
همون شب کیان اومد تو اتاق و قتی که تو خواب بودی منو بیدار کرد.......
به اینجا که رسید ساکت شد
_خب بقیش.......
زهرا با شرمندگی گفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودونهم
زهرا:بخدا نمیخواستم قبول کنم ولی کیان خیلی تحدیدم کرد مجبور شدم......
_زهرا حرف بزن ببینم چی شده خب
زهرا:کیان یه دارویی بهم داد گفت بریزم تو لیوانت و بدونه اینکه بفهمی به خوردت بدم و گفت که خطری نداره اول اعتماد نکردم
اما وقتی گفت تو این کارو نکنی من انجام میدم مجبور شدم تا انجامش بدم فردای اون روز ارباب به یه بهونه ای رفت بیرون و تو
گفتی سرم درد میکنه و منم یه قرص و اب برات اوردم یادته؟؟؟
_اره
زهرا:بعد از اینکه ابو خوردی یکمی گیج میزدی که رفتم کیان و صدا زدم تا برگردم دیدم تو خوابیدی کیانم تو رو برداشت و برد
اتاق ارباب خیلی دلهره داشتم منم رفتم طبقه سوم خودمو جایی قایم کردم تا ببینم باهات چی کار میکنن تعجب کرده بودم تو بیهوش
بودی و هر کاری و که کیان میگفت و انجام میدادی چون داشتی حرف میزدی فهمیدم بهوشی بعد از چند دقیقه ارباب اومد با یه مرد
که وقتی رفتن از صداهاشون فهمیدم مرده عاقده تو حاله خودت نبودی گفتم که هر کاری بهت میگفتن انجام میدادی عاقد داشت جمله
های عربی میگفت و همه ساکت بودن و بعد از چند دقیقه صدای بله گفتن تو و ارباب و شنیدم بخدا سوگل اگه میدونستم قراره عقدت
کنن من هیچ وقت این کار و نمیکردم........
دیگه حرفای زهرا رو نمیشنیدم زهرا چی کار کرده بود........اینا با من چی کار کرده بودن.........
زهرا:سوگل......
_زهرا نمیخوام چیزی بشنوم
از اتاق اومدم ببرون
ازاتاق رفتم بیرون، اما جایی برا رفتن نداشتم. کجا میرفتم؟؟ کجا میرفتم تا از دسته ارباب راحت میشدم؟؟؟ مگه جایی رو داشتم بجز
خونوادم؟؟ اصلا مگه میتونستم برم؟؟!!! دیده بودم ارباب با نافرمانا چیکار میکنه، خودم هیچی زندگیه خودم تباه شده بود نمیخواستم
زندگیه خونوادم نابود شه. مجبور به موندن بودم مجبووووور.....
گوشه ی پله ها نشسته بودمو داشتم اشک میریختم، برا دخترونه هایی که یه زمانی داشتم و الان دیگه نداشتمشون اشک میریختم، برا
تنهایی و بی کسیم اشک میریختم برا همه چی اشک میریختم برا همه چی.....
وقتی لحظه های دیشب و کاری که ارباب باهام کرد و یادم میومد میخواستم از بی پناهی و مظلومیته دیشب جیغ بزنم و خودمو تیکه
تیکه کنم ...
جیغ بزنم و به همه بگم این اربابی که تا دیشب دوسش داشتم، این اربابی که برا همتون ارباب بود، اقا بود، اسطوره بود، نجات دهنده
ی این روستا ی به لجن نشسته بود، دیشب با حیوونیته تموم به یه دختره ۲۰ساله ی بی پناه تجاوز کرد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کاردستی
#نشانگر
ایده نشانگر کتاب برای بچه ها😊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید این دو تا کوچولو چقدر قشنگ خودشون رو تو این ایام قرنطینه سرگرم کردند.
یکم از این بچهها یاد بگیرید، لااقل مفید باشید تو خونه😁
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستان امشب
📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️
✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید
هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اينها گفتند تست كرونای خانم هاشون مثبت شده 😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_کوتاه_تاریخی
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
🌺از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠ماجرای عجیب ابن زیاد و ماری که در بینی اش بود
✍🏻«عبیدالله بن زیاد» در کنار شهر موصل به دست ابراهیم بن مالک اشتر، کشته شد، ابراهیم سرهای بریده ابن زیاد و سران دشمن را برای مختار فرستاد، مختار در این هنگام غذا می خورد که سرهای بریده دشمنان را کنار مسند مختار به زمین ریختند. در این هنگام دیدند مار سفیدی در میان سرها پیدا شد و وارد سوراخ بینی ابن زیاد شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گردید و از سوراخ بینی او بیرون آمد، و این عمل چندین بار تکرار گردید.
✍🏻مختار پس از صرف غذا برخاست با کفشی که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: «این کفش را بشوی که آن را بر صورت کافر نجس نهادم» مختار سرهای نحس دشمنان را برای محمد حنفیّه در حجاز فرستاد، محمد حنفیّه سر ابن زیاد را نزد امام سجاد (ع) فرستاد، امام سجاد در آن وقت، غذا می خورد، فرمود: روزی سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آوردند، او غذا می خورد، عرض کردم: خدایا مرا نمیران تا اینکه سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره ام که غذا می خورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را که دعایم را اکنون به استجابت رسانیده است.
✍🏻نکته قابل توجه اینکه مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی می نویسد: آن مار، مکرر از بینی ابن زیاد وارد می شد و از گوش او بیرون می آمد، و تماشاچیان می گفتند: قََد جائت قَد جائت: «مار باز آمد، مار باز آمد» و می نویسد: همان هنگام که ابن زیاد در مجلس خود با چوب خیزران مکرر بر لب و دندان امام حسین (ع) می زد، شاید بر اساس تجسم اعمال، همان چوب خیزران (در عالم برزخ) به صورت مار درآمده و مکرر از بینی او وارد می شده و از سوراخ گوش او بیرون می آمده، تا در همین دنیا، مردم مجازات ننگینش را ببینند.
📚منابع: 1- منتهی الآمال، ج۱:۲۹۹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 توماس ساعت دو بعد از ظهر از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: «ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.»
توماس معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض توماس توجهی نکرد که گفت: «ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.»
گارسون که رفت توماس شانه ای بالا انداخت و گفت: «خودشان می فهمند که من نخوردم!»
اما توماس موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت: «میشه ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.»
توماس معترض شد: «ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!»
صندوقدار پاسخ داد: «ما آوردیم، می خواستین بخورین!»
توماس سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی صندوقدار اعتراض کرد، گفت: «من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.»
صندوقدار گفت: «ولی ما که مشاوره نخواستیم!»
توماس پاسخ داد: «من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!» و سپس به آرامی از رستوران خارج شد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!!
این داستان واقعی رو تا آخر بخونید، واقعا زیباست،
مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت،
بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن،
مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،،
پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی..........: حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت حسینی شد این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو حسینی کن.
ارسالی توسط استاد طباطبایی از شهر مقدس قم
یاعلی و التماس دعا...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#انتخاب_ولیعهد
روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانه گلها را تر و تازه به من باز گردانید و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود.
پسر اول دانه ها را در صندوقچه ای آهنین گذاشت و درش را مهر و موم کرد. پسر دوم آنها را به بازار برد و فروخت و نزد خود اندیشید وقتی پدرم بازگشت به بازار می روم و دانه های تازه می خرم و به او بازمی گردانم. پسر سوم دانه ها را به باغچه برد و همه را کاشت.
بعد از مدتی پدر از سفر بازگشت. پسر اول در صندوقچه را باز کرد. تمام دانه ها پوسیده و از بین رفته بودند. پسر دوم زود به بازار رفت و دانه های تازه خرید و به نزد پدر آورد. پادشاه کار او را تحسین کرد. و اما پسر سوم پدر را به باغچه برد و گلهای شاداب را نشانش داد و گفت: به زودی همهء گلها تخم تازه خواهند داد و آن دانه ها را به شما خواهم داد.
پدر به هوش و زیرکی پسرسوم آفرین گفت و او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد. زیرا که این دقیقا کاری بود که با دانه گل باید می کرد.
دانه گل برای کاشتن و پرورش دادن و استفاده از زیبایی و عطر آن است. و درون همه ما خداوند دانه های استعداد های بسیاری گذارده است. آنها را در صندوقچه نگذاریم تا از بین بروند. به بطالت هم از دستشان ندهیم. بلکه آنها را بکاریم و آبیاری کنیم و پرورش دهیم تا هر کدام گیاهی سبز شاداب و باطراوت شوند. اگر شجاعت به سلطه گرفتن نفس مان را داشته باشیم روزی این گیاه به گل خواهد نشست. گلی زیبا و معطر! دانه عشق و محبت را در دل بکاریم!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️
✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
📚#قصه_زیبا
👌این داستان زیبا رو برای بچه هاتون هم بخونین😉
📒#اشك_پدر
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیار دوست داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر درِ خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد. سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه فرشته های کوچک در حال شادی بودند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: پدرجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم. هر وقت تو گوشه گیر می شوی، من نیز گوشه گیر می شوم و نمی توانم همانند بقیه شاد باشم. پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید و اشکهایش را پاک کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
اموزش آویز برای دکوری شیک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍توصیە میشە دختران مجرد حتما بخوانند👇
نازنین ۱۶ سالە تعریف میکند کە:یک روز با جوانی بە اسم سینا آشنا شدم تعریفش رو از بیشتر همکلاسیهام میشنیدم این بود کە در مدت کوتاهی بهش وابستە شدم ما تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و با هم صحبت میکردیم.مادر سینا هم از رابطەی ما خبر داشت.
یک روز سینا گفت کە خواهر بزرگم از تهران بە مشهد آمدە و میخواهد تو را ببیند منم قبول کردم کە باهاش بە خانە بروم.رفتیم داخل خونە؛ ولی همون اول متوجە شدم کە کسی خونە نیست یە ترسی وجودم رو فرا گرفت .
توی اتاق نشستە بودم کە صدای باز شدن در اومد..
ادامه داستان را باز کنید ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدم
میخواستم داد بزنم و بگم ای مردم شما بیاید قضاوت کنین که ایا این عادلانس که بخاطره اشتباهه بابام من بابد تاوان بدم؟!!!!!
اره درسته من قبول کردم خدمتکار شم اما قبول نکرده بودم انقدر خار بشم، قبول نکرده بودم تو این عمارت همه چیزمو از دست بدم
به یگانه گیه خدا من اینارو قبول نکرده بودم.
هر چقدر گریه میکردم خالی نمیشدم، درد داشتم، قلبم میسوخت، حالا حالا ها اروم نمیشدم.
خودمو جم کرده بودمو بی صدا اشک میریختم که بی بی اومد پایین.
بی بی:وااا سوگل چرا اینجا نشستی مادر؟؟؟؟!!!! این چه سرو وضعیه؟!!!!
واااای بی بی بود اگه کبودیارو میدید حتما میفهمید.
بی بی:سوگل... چیشده؟؟؟
نشست رو پله ها و دستشو گذاشت زیره چونمو سرم اورد بالا
بی بی: نگام کن ببینم. بی بی فدات بشه چرا انقدر گریه میکنی؟؟؟
تا بصورتم نگا کرد اخماش رفت توهم.
بی بی: لبت چی شده؟؟؟؟!!!!
چیزی نگفتم که نگاش افتاد به گردنم.
بی بی:سوگل اینا جایه چیه ؟؟؟!! حرف بزن ببینم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیره گریه.
بی بی بغلم کرد.
بی بی:کاره سالاره؟؟؟ بازم کتکت زده؟؟؟ الهی بی بی بمیره برات.
بی بی دوباره بهم نگاه کرد و سرم و نوازش کرد اما یه دفه دستش از حرکت وایساد.
بی بی:سوگل این کبودیای رو گردنت کاره زذن نیس که....
از چیزی که میترسیدمو خجالت میکشیدم سرم اومد. بی بی فهمید.......
بی بی:سوگل باتوام اینا جای کتک نیس جای چیه؟؟
اشکامو پاک کردم
_بی بی میخواد جای چی باشه حرف ارباب و گوش ندادم اربابم عصبانی شدو.....
بی بی:شاید با این اراجیفا بتونی زهرا رو گول بزنی ولی من بچه نیستم , سوگل دارم جای گاز و رو گردنت میبینم رو بازوی
راستتم جای کبودی هست بگو چی شده
درده خودم کم بود بی بی هم با این گیر دادنش بدتر میکرد خدایا چرا جونمو نمیگیری راحتم کنی
بی بی:سوگل با توام
جیغ زدم داد زدم
_ارباب بهم تجاوز کرده خوب شد؟؟حالافهمیدی بی بی
دوباره زدم زیر گریه بی بی عینه مسخ شده ها نگام میکرد حرفی که زده بودمو باور نمیکرد بایدم باور نکنه بالاخره ارباب نوه اش
بود عزیز کردش بود اقاش بود حالا بخواد به حالا بخواد متجاوز باشه!!!!باید باور نکردنی باشه اما بود ارباب یه متجاوز بود
بی بی:حقیقت نداره!!!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدویکم
_ای کاش نداشت بی بی ای کاش همش یه کابوس بود ای کاش که صبح که از خواب بلند میشدم میدیدم همه اینا یه خواب بوده
اشک تو چشمای بی بی جم شد اما نبارید
بی بی:راجبه این اتفاق به کسی چیزی نمیگی به هیچ کس انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اینجوری هم برا سالار بهتره هم برا تو
با این حرفاش انگار یه سطل اب یخ ریختن روم باورم نمیشد بی بی این حرفا رو زده باشه بی بی که همیشه هوامو داشت میگفت
سکوت کنم میخواست تنهام بزاره بی بی از جاش بلند شد
بی بی:بهتره به حرفام گوش کنی و به کسی چیزی نگی چون کسی حرفاتو باور نمیکنه هر چی باشه تو یه رعیتی و سالار ارباب
این و گفت و منو با یه دنیا بهت تنها گذاشت تو یه شب مردم هر چی داشتمو از دست دادم دخترونه هامو بی بی رو زهرای پنهون
کار و همه رو حالا تنها بودم مثل همیشه تنها سوگل تنها......از جام بلند شدم اما مثل همیشه نه کمرم خم شده بود افسرده بودم و تنها,
دیگه سوگل قبل نمیشدم دیگه نمیشدم........ رفتم تو اتاق زهرا هنوز تو اتاق بود
زهرا:امروز ارباب و ملوک رفتن بیرون و ارام خانمم تو اتاقشه بیرون نمیاد تو عمارتم کاریم نیست منم که بیکار بیا بریم تو
عمارت.......
حرف شو بریدم
_از من دورباش زهرا دیگه نمیخوام نزدیکم باشی
زهرا:اخه چرا سوگل؟؟!!!من که.....
_نمیخوام چیزی بشنوم
زهرا:سوگل تو رو خدا اینجوری.......
داد زدم
_خفه شو زهرا ازت حالم بهم میخوره حالم از همه تون بهم میخوره دیگه با من حرف نزن
زهرا ساکت شد و دیگه چیزی نگفت لباسامو عوض کردم و ملحفه رو که شسته بودمو برداشتمو بردم که پهن کنم دلم هنوزم درد
میکرد ملحفه رو پهن کردمو رفتم اشپزخونه و یه قرص برداشتمو خوردم تا دردمو اروم کنه درد دلم شاید اروم بشه اما قلبم نه روحم
هیچ وقت اروم نمیشه هیچ وقت............
تو اتاق ارباب بودم این اتاق برام اتاقه عذاب بود, عذاب.... تمام صحنه های اون شب میومد جلو چشمم اون صحنه ها حتی یک لحظه
هم از جلو چشم که بعد از یه هفته گذشته بود نمیرفت چیز اسونی نبود که فراموش کردنشم اسون باشه؟!!! نفسه عمیقی کشیدمو شرو
کردم به جم و جور کردنه اتاق تو این هفته با زهرا اصلا حرف نمیزدم بی بی هم انقدر باهام سر سنگین برخورد میکرد که انگاری
تقصیر من بوده!!!! دیگه با هیچ کدوم کاری نداشتم نه زهرا نه بی بی زهرا خیلی اصرار میکرد که باهاش حرف بزنم اما دیگه برام
زهرای سابق نبود دیگه مورده اعتماد نبود......ارام بعد 3روز از اتاق اومد بیرون اما هنوز باهام رو به رو نشده تو این یه هفته روز
به روز افسرده تر و نحیف تر شده بودم حوصله ی هیچ چیز رو نداشتم ارباب برام نفرت انگیز ترین موجود دنیا بود اربابی که یه
زمانی دوسش داشتم !!!! احمق بودم ........احمق.
داشتم میزه LED رو دستمال میکشیدم که چشمم به چیزی مثل.شناسنامه افتاد از رو میز برش داشتم و بازش کردم شناسنامه ی ارباب
بود خواستم ببندمش یاده حرفه زهرا افتادم که گفته بود عقدت کرده زهر خنده ای زدم و زدم صفحه ی بعد تا این اسمه نحسمو تو
صفحه ی بعد ببینم اما در کمال تعجب صفحه خالی بود!!!
خالیه!!!!یعنی چی؟؟ زهرا خودش گفت شنیده عقدم کردن پس اون کلمه های عربی بله گفتن من چی بوده؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدودوم
داشتم به شناسنامه نگاه میکردم و با خودم حرف میزدم که در باز شد و ارباب اومد تو برا پنهون کردنه شناسنامه دیره شده بود چون
ارباب دستم و دیده بود.
ارباب با اخم گفت
ارباب:شناسنامم دست تو چی کار میکنه؟؟
_رو میز بود داشتم میز رو تمیز میکردم برش داشتم تا میز و تمیز کنم
ارباب:حتما میخواستی تو شناسنامه رو هم تمیز کنی که بازش کردی؟؟
_خیر ارباب میدونم که شناسنامه تمیز شدنی نیست
ارباب اومد جلوو شناسنامه رو از دستم گرفت
ارباب:بلبل شدی دلت تنبیه میخواد؟؟
چیزی نگفتم دیگه برام چیزی مهم نبود هیچی .......
ارباب پشتشو برگردوند و خواست بره که یه دفعه وایساد و برگشت سمتم
ارباب:به کیان گفته بودم زهرا مورده اعتماد نیست، وارده ماجراش نکن، اما کیان قبول نکرد و میگفت معتمده!!!!! دیده بودم پشته
دره اتاق وایساده و داره فال گوشی میکنه اما تا منو دید پنهون شد، پس همه چیرو بهت گفته.
اومد جلو و شناسنامه رو دو بار زد به شقیقم.
ارباب:اما احمق جون، تو در حدی نیستی که بخوای زنه عقدی و دائمیه من بشی، برا بسته شدنه دهنه بابای بی همه چیزت مجبور
شدم تویه رعیتو دوسال صیغه کنم.
دیگه چیزی نمیشنیدم، انگار از بالای یه کوهه خیلی بلند پرتم کردن پایین، قلبم میسوخت خیلی میسوخت، چرااااا!!! من مگه چن سالم
بود که باید این همه درد میکشیدم!!!!!
من صیغه بودم، صیغههههه....
نشستم جلو پای ارباب، قلبو تیر میکشید... بد تیر میکشید
_چرا نمیمیرم تا از این همه حقارت خلاص شم؟؟؟!!!!
ارباب:نگران نباش اونم به موقش
دیگه چیزی نمونده بود که سرم نیاد.
خدمتکاری، فلک، تجاوز، حالام صیغه...
منتظر بودم ببینم بدتر از این دیگه میخواد چی سرم بیاره!!
به حالو روزه خودم پوزخند زدم. واقعا پوزخند زدنیم بود.
نسبت به همه چی سرد شده بودم، بی حس شده بودم، از همه دوری میکردم،با کسی حرف نمیزدم، از صب تا شب فقط کار میکردم،
میخواستم خودمو تو کار غرق کنم تا همه چی از یادم بره، اما زهی خیاله باطل هیچی از یادم نمیرفت همه چیز جلو چشمم بود، شبا
کابوس میدیدم، روزام که همه چیز حلو چشمام رژه میرفت. خسته شده بودم دلم میخواست برم بلند ترین نقطه ی عمارتو خودمو پرت
کنم پایین... اما انقدر سست و ضعیف بودم که جرعتشو نداشتم. فقط به این امید زندگی میکردم که خدا یه روز نفسمو ببره.
تو اشپز خونه بیکار نشسته بودم که گوشی زنگ خورد. از جام بلند شدمو بی حال رفتم اتاقه ارباب. در زدم و بعد از اجازه ی ارباب
رفتم تو اتاق. ملوک السلطنه و ارامم تو اتاق بودن.
_امری داشتین ارباب؟؟؟؟
قبل از اینکه ارباب حرفی برنه ملوک السلطنه گفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
درست کردن گل زیبا با کاغذ کشی😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺
✍توصیە میشە دختران مجرد حتما بخوانند👇
نازنین ۱۶ سالە تعریف میکند کە:یک روز با جوانی بە اسم سینا آشنا شدم تعریفش رو از بیشتر همکلاسیهام میشنیدم این بود کە در مدت کوتاهی بهش وابستە شدم ما تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و با هم صحبت میکردیم.مادر سینا هم از رابطەی ما خبر داشت.
یک روز سینا گفت کە خواهر بزرگم از تهران بە مشهد آمدە و میخواهد تو را ببیند منم قبول کردم کە باهاش بە خانە بروم.رفتیم داخل خونە؛ ولی همون اول متوجە شدم کە کسی خونە نیست یە ترسی وجودم رو فرا گرفت .
توی اتاق نشستە بودم کە صدای باز شدن در اومد..
ادامه داستان را باز کنید ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚«درخت مشکلات»
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و سبک به خانه می آیم تا خانوادهام از فشارهای کاری من اذیت نشوند.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662