🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هجدهم
روز سوم شد و روز آخر.
آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود.
از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند.
ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند.
سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود.
نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند.
بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد.
و خودش ایستاد برای روایتگری
_بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟! نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن.
بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم.
روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد.
همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند.
_بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است.
شب زیارتی اربابمون حسینه.
از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه.
بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند.
بیاین از امام رضا و امام حسین و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمی گردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم.
آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند.
عجب حال و هوایی بود.
بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند..
یکی در سجده بود..
یکی مشغول خاک جمع کردن بود..
اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا.
صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پرازمعنویت آماده می شدند.
هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا.
معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند.
نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد.
عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند.
دو شهید گمنام هم آورده بودند.
آن ها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند.
باز هم نشانه...
باز هم دعوت خاص شهدا...
آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود
"بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکارکردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت ازبدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین."
بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند.
به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد.
ادامہ دارد.....
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_نوزدهم
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.
سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.
_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم.
امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد.
روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود.
پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم.
_آخ از دست تو پسر.
_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا.
کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.
_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.
_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.
_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.
_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.
هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون.
بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد.
"ميگم دلبر
ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى
يا اينكه هيچكس شبيهات دلبر نيست؟
و شعر نميخونه؟
و نگاه نميكنه؟
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه
خـب؟!"
ادامہ دارد....
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیستم
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.
از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.
شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ قرار عاشقانه هر صبح ما ❤️
☀️روز خود را با سلام مخصوص حضرت امام عصر(عج) آغاز کنیم تا برکات آن را در زندگی خود ببینیم...☀️
🌺🌺🌺
✅ «السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
✅ السلام علیک یا خلیفه الرحمان
✅ السلام علیک یا شریک القرآن
✅ السلام علیک یا قاطع البرهان
✅ السلام علیک یا امام الانس و الجان
✅السلام علیک و علی آبائک الطاهرین و رحمه الله و برکاته»
🌺🌺🌺
👤اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ👤
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_ویکم
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.
که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد
جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیر مهدی شما شروع کن.
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.
اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.
نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.
اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.
حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.
امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست.
وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.
طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟
بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟
_من نیاوردمش که خودش اومده .
داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم.
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم.
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما.
حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله.
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.
این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.
چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند.
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد.
مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.
مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید.
یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخاات نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست.
بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم.
کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت.
ادامہ دارد...
.
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🔻جواب اذیت کردن دیگران
♥️✨حاج اسماعیل دولابی(ره)
🌴"هر وقت کسی شما را اذیت کرد و ناراحت شدید به کسی نگویید فقط (( استغفار ))کنید؛ هم برای خودتان و هم برای کسی که شما را اذیت کرده است
🌷 بگو: بیچاره کار بدی کرده است. اگر فهم داشت نمی کرد. وقتی استغفار می کنی خداوند دوست دارد. قلبت باز می شود.
🌴 این قلب یک جوری است که اگر کسی به او خوبی کند، از او تشکر نکند ناراحت می شود. اگر کسی هم اذیتش کرد ناراحت می شود.
در این جا باید استغفار کرد تا قلب انسان باز شود. آن وقت می بینی که چقدر بزرگ شده ای.
گر دو مرتبه این کار را کردی دیگر غم نمی تواند شما را بگیرد. چون راهش را بلد هستی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
✨﷽✨
⭕جغد پرندهء شُومْ یا عاشق؟
♥️✨امام صادق علیه السلام می فرمایند :
✍🏻بعد از شهادت امام حسین علیه السلام ، جغد سوگند یاد کرد که دیگر در آبادی مسکن نگزیند و جز در خرابه جای نگیرد ، همواره روزها را روزه دار بوده تا سیاهی شب دامن گسترد. و آن گاه برای امام ناله سر می دهد ، قبل از شهادت امام جایگاه جغد در منازل و قصرها و خانه های آباد بود و بگاه غذا خوردنِ مردم به پرواز در آمده و پیش روی مردم نشسته و مردم طعام و غذا جلویش می ریختند و این حیوان از آب و غذای آنان می خورد و می آشامید و به جایگاهش باز می گشت ولی هنگامی که حضرت حسین بن علی (علیه السلام) شهید شدند از شهر و آبادی خارج گشت و در خرابه ها و کوهها و بیابان ها مکان گرفت و گفت : بد امتی شما می باشید! پسر دختر پیامبر خود را کشتید...
📚منابع :بحار الانوار ، جلد ۴۵ ،صفحه ۲۱۴
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و یکم
"زهرا"
_سلام صبح بخیر.
مامان با خوشحالی بوسم کرد و گفت:سلام به روی نشسته ات خانم.خوبی؟
از محبت و شادی بیش از حد مامان کپ کردم.نمیدونم چیشده که اول صبحی اینهمه خوشحاله.دلش خوشه ها.
_ممنون.
رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:آی زهرا خانم ببین گریه های شبونه ات چه بلایی سر چشمات آورده.خدا میبخشت یعنی که به شوهر خواهرت چشم داری؟یعنی خدا از این گناهم گذشت میکنه یا مجازاتم میکنه؟
بازم اشک به چشمام هجوم آورد اما مشت آبی به صورتم زدم تا التهابم کم بشه.
زهرا قوی باش تو هیچوقت به این عشق نافرجامت نمیرسی.
کارن و لیدا باهم خوشبختن،خوشبختیشون رو خراب نکن.
با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم بیرون.
هوا داشت سرد میشد و من اصلا دوست نداشتم این هوای دلگیر وگرفته زمستون رومامان صبحانه مفصلی آماده کرده بود و عطا هم مشغول خوردن صبحانه بود.
دستاموزدم زیر بغلم و نشستم سر میز.
_مامان خبریه؟چیشده اینهمه سفره چیدین و خوشحالین؟
مامان اومد کنارم و همونطور که برام لقمه میگرفت گفت:آره خبریه.
_خب بگین منم بفهمم.حق خوشحالی ندارم؟
با ذوق گفت:داری خاله میشی دخترم.وای خدایا باورم نمیشه.
حرف مامان آب سردی بود که انگار روی سرم ریختن.
بچه لیدا و کارن..نفسم حبس شد تو سینه ام و خشکم زد به میز.
مامان داشت حرف میزد اونم باشوق و ذوق اما من هیچی نمیفهمیدم.
فقط یک سوال مدام تو ذهنم چرخ میزد.
من چجوری به بچه خواهرم بگم عاشق باباشم؟
با بهت از سر میز بلندشدم و رفتم سمت اتاقم.نمیخواستم به این فکر کنم که مامانم چه فکری میکنه وقتی این حالمو میبینه چون تو فکرم دیگه جایی برای این موضوع نبود.
بیشتر از یک ماه بود که کارن فکرمو مشغول خودش کرده بود.
خودمو نشونش نمیدادم و ازش دوری میکردم به هوای اینکه بهتر میشه و فراموشش میکنم اما بدترشد که بهتر نشه.
روز به روز پررنگ تر میشد جلو چشمام و منم نمیفهمیدم چطوری اینهمه شیفته یک پسر خارجی کافر بی دین شدم؟
من..زهرا..دختر مومن و نمازخون فامیل..به اصطلاح بقیه امل..عاشق مردی شدم که از دین و ایمان هیچی سرش نمیشه و تو زندگیش هزار تا کثافت کاری کرده و حالا شده شوهرخواهرمن.
اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم و بازم به درگاه خدا التماس کردم که این حس لعنتیو از سرم بیرون کنه.
ازش خواستم خودش مراقب زندگی خواهرم باشه و بچه قشنگش سالم به دنیا بیاد.
دعاکردم هیچوقت ناامیدم نکنه و دست رد به سینه ام نزنه.
واقعا نمیدونستم چیکارکنم!نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و حرف دلمو باهاش بزنم برای همین دردودلامو پای سجاده هرشب به خدا میگفتم.
زهرایی که تاحالا هیچ پسری براش جذابیت نداشت حالا یک پسر بی بندوبار بدجور دلشو برده بود.
نه بخاطر خوشگلیش،نه بخاطر خوشتیپیش،بلکه بخاطر رفتار سنگین و قلب مغرورش.
کارن فرداشب مهمونی گرفته بود بخاطر باردار بودن لیدا.
میدونستم دعوتیم اما بازم تصمیم گرفتم نرم.هرچند لیدا ناراحت میشد اما رفتن من مصادف میشد با دلتنگی زیاد و تازه شدن عشق نهفته ام.
خودمو با مجله و کتاب سرگرم میکردم تا کمتر بهش فکر کنم.
صبح که کلاس داشتم کارن به گوشیم زنگ زد.
اول خواستم جواب ندم اما بی احترامی دونستم این کارمو.
پس جواب دادم اما خیلی سرد و سنگین حرف زدم.
ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و دوم
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام ممنون.
_منم خوبم..
خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود.
_امرتون؟
_امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین.
_خوشم نمیاد از زور گویی.
_همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا.
لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد.
باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده
—سعی میکنم.
_سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم.
بی اختیار گفتم:چشم.
لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار
گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش.
من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم.
از این عشق لعنتی میترسیدم.
از اینکه عاشق تربشم میترسیدم.
از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم.
از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم.
ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم.
کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم.
رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب.
اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم.
یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد.
موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم.
"چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟"
جوابش فوری اومد.
"دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا"
ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم
"دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه."
میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم.
موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه.
رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود.
"بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روهی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست."
ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه.
با لبخند براش نوشتم.
"تپلک من انقدر حرص نخور شیرت خشک میشه. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان. حالا از من گفتن بود."
هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره.
همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه.
ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و ســوم
خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رفتیم.
وقتی کارن رو دیدم بااشتیاق نگاهش کردم و سلام کردم.
_سلام خانم خانما.خوبی؟چه عجب شما رو دیدیم.
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون.مبارک باشه
با یک حالت غمگینی گفت:ممنون.
محدثه اومد و سریع خودشو انداخت تو بغلم.
_وای آجی چه خوب که اومدی بازم از این کارا بکن.باخودم گفتم این دختره محاله بیاد مثل هربار میخواد خودشو لوس کنه.
نیم نگاهی از پشت شونه های محدثه به کارن انداختم و گفتم:مجبور شدم.
کارن با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.
منم نگاهمو ازش دزدیدم و دیگه تا آخرشب یک لحظه هم نگاهش نکردم چون به حسی که داشتم مطمئن بودم و نمیخواستم باعث جدایی این دو نفر بشم.
حالا هم که داشتم خاله میشدم به جای خوشحالی،ناراحت بودم.
نمیدونستم چجوری قراره به ته برسونم این زندگی رو که با یک عشق نافرجام داره دیوونم میکنه؟!
نشستم کناری و با خودم و دنیای خودم تنهاشدم.
اما مگه میذاشتن دو دقیقه تنهابمونم؟
آناهید که بعد مدتها اومده بود تو جمع ما،نشست کنارم و شروع کرد به سوال و جواب و حرفای بی ربط.
منم یکم باهاش حرف زدم اما بعدش حوصله ام سررفت و با اجازه ازش دور شدم.
صدای موسیقی رو اعصابم بود.
اینا که میدونستن من اهل موسیقی نیستم چرا منو آورده بودن؟
میخواستن عذابم بدن؟
جدا شدن از جمع هم زشت بود مگرنه میرفتم تو اتاق.
هرکاریم کردم نشد جلو گوشامو بگیرم تا گوش ندم.
آخر سرهم رفتم تو حیاط.
هوا خیلی سرد بود اما شروع کردم به قدم زدن و حرف زدن با خالق محبوبم.
چادر رنگیم تو باد میرقصید و دستام یخ کرده بود.
_تو این هوا اینجا چیکار میکنی دختر؟
برگشتم سمت صدا و به چهره متعجب کارن پاسخ دادم:نمیخوام صدای اون موسیقی به گوشم بخوره.
_وا یعنی چی؟نکنه اینم حرامه؟
طلبکارانه نگاهش کردم که گفت:باشه باشه حرامه فهمیدم. حالا قطعش میکنم بیا تو.
کمی این پا و اون پا کردم که گفت:بیا دیگه منتظرم.
رفتم سمتش و با هم رفتیم تو.
کارن رفت و صدای اون موسیقی مزخرف رو قطع کرد.
همه معترض شدن اما کار خودشو کرد گفت:خب بشینین با هم حرف بزنین دیگه برای موسیقی نیاوردمتون اینجا که.
خلاصه یکم حرف زدیم تا اینکه شام رو از بیرون آوردن و همه باهم خوردیم.
محدثه از همین اول ناز میکرد و هی میگفت اینو نمیخوام چاق میشم،اینو نمیخوام برای بچه بده..
کلافه شدم هوف.فقط زود دوست داشتم برم خونه.
نگاه کردن به صورت کارن هم برام سخت و دشوار بود.
برای همین اصرار کردم و زود رفتیم خونه.
موقع رفتن کارن بهم گفت:دیگه خودتو پنهون نکن ازم ماه شب چهارده.
سریع دور شدم و سوار ماشین شدم.
ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و چـهـارم
چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق.
_چیشده آجی؟
بغض کرده بود.
این حالتشو خوب میشناختم.
یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه.
_محدثه؟خوبی؟
اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند.
_چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم.
میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش.
_بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟
_گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟
_خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟
دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده.
دیگه اون مرد همیشگی نیست.
چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه.
زهرا کارن ازم دوری میکنه.
شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره.
همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره.
خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه.
چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست!
زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره.
فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد.
اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم.
_آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا.
اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟
_نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم.
_محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار.
تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟
کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه.
همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه.
مطمئن باش اون الان از تو داغون تره.
همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره.
برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟
شاید اونموقع به تو هم توجه کرد.
خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو.
بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی.
بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه.
باور کن جواب میده آجی.
اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
_ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه.
با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم.
محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد.
باید با کارن حرف بزنم.
نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده.
فوری بهش زنگ زدم.
ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و پـنـجــم
"لیدا"
چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی.
منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد.
اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم.
منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم.
زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم.
صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور.
از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود.
دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه.
شاید یکم رفتار کارن عوض بشه.
دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست.
ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام.
مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم.
زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید.
همه هوامو داشتن جز شوهرم.
ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد.
از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره.
دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد.
میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم.
همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد.
یک روز زهرا بهم زنگ زد.
_بله؟
_سلام خواهری. خوبی؟
_سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟
_خوبم ممنون عزیزم. خبریم نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟
خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم.
_خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟
_آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟
_هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه.
حس کردم آه کشید و ساکت شد.
میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش.
_عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم.
خندیدم و دلم آروم گرفت.
_آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟
_آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت.
_باشه حتما.فعلا خدافظ.
خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم.
اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان..
تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرمکردم.
کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟
با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین.
بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم.
زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم.
آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت.
ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_زیبا
♦️رضا سگه!... یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود...
یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه... آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران...
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت: "فکر کردی خیلی مردی؟!"
- بروبچه ها اینجور میگن!
- اگه مردی بیا بریم جبهه..................
به غیرتش بر خورد... راضی شد.... بردش جبهه......
شهید چمران تو اتاق نشسته بود... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق... رضا رو انداختنش رو زمین.
....: "این کیه آوردید جبهه ؟!......."
رضا شروع کرد به فحش دادن... چه فحشای رکیکی... اما چمران مشغول نوشتن بود..... دید که شهید چمران توجه نمی کنه!.... یه دفعه داد زد: "اوهوی کچل با توام ...!!!!"
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: "بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟"
قضیه این بود.... آقا رضا داشت می رفت بیرون.... بره سیگار بگیره و برگرده... با دژبان دعواش شده بود....
شهید چمران: "آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!"
حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر...
آقا رضا: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران: چرا؟!
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه...
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده...! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...!
آقا رضا جا خورد...... تلنگر خورد به شحصیت معنویش...... رفت تو سنگر نشست...آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود.......... رفت وضو گرفت... سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود.......
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد...
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد.... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش.... توبه واقعی و یه نماز واقعی...
#ذوالفقار
آیا برای ما یکی نبوده که هر چی بدی کردیم خوبی کرده؟؟؟😔😔😔
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امام_صادق علیه السلام فرمودند:
یعقوب با دیدن یوسف پیاده شد،
یوسف خواست پیاده شود،
اما مقام و ریاست نگذاشت تا در مقابل پدر پیاده شود، همینکه بر پدر سلام کرد، جبرئیل بر نزد یوسف آمد و گفت:
ای یوسف خداوند متعال به تو می گوید:
چه شد که در مقابل بنده شایسته من پیاده نشدی؟
این مقام و ریاست؟
باز کن کف دست خود را، یوسف دست خود را گشود، ناگاه نوری از میان انگشتانش خارج شد، پرسید: این چه بود؟
جبرئیل گفت: (نور پیامبری بود)
هرگز از نسل تو پیامبری نخواهد آمد، این مجازات تو بود بخاطر برخورد تو با پدرت یعقوب که در مقابل او پیاده نشدی.
📚علل الشرایع
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.
زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!
کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.
کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃💙🍃💖🍃💙🍃
🌸 هر صبح به یاد یار حاضر غایب از نظر می خوانیم:
🌼ﺩﻋــــــﺎی ﻓـــــﺮﺝ
🌸 الهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. َ
🌼ﺩﻋــــﺎ برای سلامتــي محبــوب
🌸بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا.
🌸اللهم صلـی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌸در پناه امام زمان(عج) روزتون پر برکت..
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃💙💖🍃💙💖🍃💙🍃
🍎داستان کوتاه
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند. همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى
نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود،
♢♦️
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده
به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
♢♦️
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند ... !
✍ علامه دهخدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_راهت_ادامه_بده
به راهت ادامه بده
مهم نیست که بقیه درباره شخصیت تو چه فکری میکنن!
مهم اینه که خودت درباره خودت چه فکری میکنی.
ناراحت نشو اگه کسی نمیفهمدت چون هر کسی با توجه به شرایط روحی و ذهنی خودش رشد کرده و ممکنه دنیاش با دنیای تو متفاوت باشه.
حتی ازونی هم که بهت حسادت میکنه دلگیر نشو چون اون آدم خودش هم به خاطر کمبودهاش داره زجر میکشه و اذیت میشه. همین که میبینه از سر حسادت داره از خودش رفتارهای عجیب و غیر منطقی نشون میده و خودش رو تو چشم تو و دیگران خراب میکنه، .. همون براش کافیه.
و تو برای همه اونها دعا کن که روزی انقدر خوشحال و خوشبخت بشن که دیگه هیچ وقت آرزوی بدبختی دیگران رو نداشته باشن
پس نیازی نیست تو از کسی دلگیر بشی.
تو از کسی کینه به دل نگیرو به خاطر چیزهای بی ارزش صفحه دلت رو سیاه و سنگین نکن.
تو فقط به راهت ادامه بده...
اگر واقعا وجود داشته باشی.. شک نکن .. روزی میرسه که .. نور چراغ حقیقت وجودت همه جارو روشن میکنه.
💠 سواد زندگی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
ادامہ دارد....
💌
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چچند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرغت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662