♥️✨﷽✨
✍🏻ذوالنّون مصرى نقل كرده است :
💠✨روزى به دلم افتاد كنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم ناگاه عقربى را دیدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه كار مى كند.عقرب به كنار رودخانه رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد.
🌸✨من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب كردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در خشكى به راه افتاد. من او را تعقیب كردم تا اینكه عقرب نزدیك درختى رسید كه در زیر آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نیش بزند.عقرب خودش را به گردن مار رسانید و او را نیش زد. نیش عقرب كارگر افتاد و مار را از كار انداخت عقرب از همان راهى كه آمده بود برگشت .
💠✨خودم را به جوان رسانیدم و با پا به پهلویش زدم و او را از خواب بیدار كردم . وقتى بیدار شد، فهمیدم كه مست كرده و از شدت مستى بیهوش افتاده است . برایش جریان عقرب را بازگو كردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نیستى ؟جوان به لاشه مار نگاه كرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاك انداخت و از گناهى كه كرده بود توبه كرد.
🌸✨در دعاى افتتاح مى خوانیم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى كنم …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_هفتـــم
✍وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم...
_وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟!
_یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی...
_قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم.
_زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش!
_ولی الان که همچین خندون نیست!
_چند سالی هست که ندیدمش...
_عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه!
_خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم.
_شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو
چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید:
_ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟
_پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه
_آخ آخ معلومه که نوید جانه!
همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت:
_ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما
_باشه! برو...
حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟!
خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد.
تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد...
از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟
چادر نمازش را عمیق بو کشید.
_بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟
نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را.
_آره بوی عطر همیشگیش رو
_خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم
_زود رفت!
_بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم
_نوید چی؟ شام؟
_اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو
گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید:
_تا کجا گفتم؟
_اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎلیهاﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ...!
👈 ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ...!
👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ...!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_6019268834232370047.mp3
3.4M
سالروز ازدواج آسمانی پیامبر گرامی
اسلام(ص) و حضرت خدیجه(س) مبارک باد🌹🌸
خواننده: حامد زمانی " عشق پاک "
____🍃🌸🍃____
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
1_5012569259289608199.mp3
7.53M
سالروزازدواج ام المومنین خدیجه کبری و پیامبر(ص) گرامی باد.🌹
❤️قطره ای از فضائل و صفات
حضرت خدیجه کبری(س)
🎤حجت الاسلام دارستانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم"
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم"
تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عذاب_برزخى_قابيل...
قابيل يكى از فرزندان آدم و اولين قاتل روى زمين است . او در برابر گناهانى كه انجام داده است هم در برزخ و هم در قيامت عذاب مى شود در اين جا يكى از عذاب هاى برزخى او را بيان مى كنم .
وارد شده است : روزى مردى وارد مجلس حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم شد و اظهار وحشت كرد كه چيز عجيبى ديده ام . حضرت فرمود: چه ديده اى ؟ عرض كرد: زنم سخت مريض شد. گفتند: اگر از چاهى كه در ((برهوت )) است آب بياورى و او استفاده كند خوب مى شود (بعضى امراض جلدى با آب معدنى معالجه مى شوند و آن چاهى هم كه در آن جا بوده آب معدنى داشته است ).
با خودم مشك و قدحى برداشتم كه از قدح آب در مشك بريزم . در آن سرزمين رفتم صحراى وحشت ناكى را ديدم ، با اين كه خيلى ترسيدم ولى مقاومت كردم و براى آوردن آب در جستجوى چاه بودم . ناگهان از سمت بالا چيزى مانند زنجير صدا كرد و پائين آمد. وقتى توجه كردم ديدم شخصى مى گويد: مرا سيراب كن و هلاك شدم .
وقتى سر خود را بلند كردم كه قدح آب را به او بدهم ، ديدم مردى است كه زنجيرى به گردن او بسته است . وقتى خواستم آبش دهم او را به طرف بالا تا نزديك خورشيد كشاندند. دو مرتبه خواستم مشك را آب كنم ديدم پائين آمد و اظهار عطش مى كرد. خواستم ظرف آبى به او دهم باز او را به طرف بالا كشيدند و تا نزديك خورشيد بردند.
باز پائين آمد و آب خواست . هنوز آب را به او نداده بودم كه مرتبه سوم هم ، او را به طرف آسمان كشيدند. از اين قضيه ترسيدم و بعد از آن سر مشك را بستم و به او آب ندادم . اكنون خدمت شما آمدم ببينم آن مرد چه كسى بوده است و داستان او چيست ؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرموده : آن بدبخت قابيل بود كه برادرش هابيل را (به جهت زن يا خلافت و جانشينى پدر) گشت و او تا روز قيامت همين جا و به همين طريق در عذاب است تا در آخرت به جهنم و عذاب دائمى خود برسد.
قرآن مجيد، درباره آن جنايت كار بزرگ و بيدادگرى كه از نفس سركش و چموش او سرچشمه گرفته و عذاب وجدان و مجازات الهى و نام ننگين كه تا روز قيامت براى او باقى مانده است چنين مى فرمايد:
فطوعت له نفسه قتل اخيه فاصبح من الخاسرين (250)
((نفس سركش (قابيل ) تدريجا او را مصمم به كشتن برادر كرد، او را كشت و از زيانكاران شد)).
چه زيانى از اين بالاتر كه در سه زمان سه عذاب بر او وارد شود، يكى عذاب وجدان . دوم عذاب برزخى . سوم عذاب ها و مجازات هاى الهى كه از روز قيامت شروع مى شود و هيچ وقت تخفيف پيدا نمى كند و در حالى كه عذاب آخرتى او چندين برابر عذاب برزخى خواهد بود.
#عذاب_برزخى_قابيل...👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی کوتاه و زیبا
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
👌داستان کوتاه پند آموز
«شایعه»
✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود
🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵»
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎پند پیرمرد
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
✅منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
✅زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
✅به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
✅گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
✅عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
✅انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
✅قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
⚡️انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۶ ঊঈ═┅─╯
همگی خسته بودند و در ماشین خوابیدند فقط سهیل و اقا حمید که رانندگی میکرد بیدار بود در داشبورد را باز کرد کتابی توجه اش را جلب کرد کتاب را برداشت داشت کتاب استاد #محمد_بهمن_بیگی بود. "کتاب گر قرقاج نبود" روی جلد کتاب شعری از استاد نوشته شده بود که خیلی براش جالب بود:
اگر پیچ و خم های رود خانه قره قاج، آنجا که به نخلستان های مکو می رسد آنهمه دل انگیز نبود؛
اگر بیشه ها و درخت های پیرامونش آنهمه درّاج و آهو نداشت،
اگر پر و بال های دراج هایش آنهمه رنگین و چشم آهو هایش انهمه سیاه نبود، روز گار من غیر از این بود
اگر این اگر ها نبود من ادمی دیگر و در عالمی دیگر بودم...
سهیل اهی کشید و قلم و کاغذش را برداشت او هم وصف حالش را اینچنین نوشت:
اگر آن سربالایی که به دروازه قران میرسید و آن غاری که پشت کوه مخفی نبود،
اگر ارشیایی که مثل داداش خونی نبود...
اگر مغازه بابا یاشار همانی که اسباب بازی نداشت
اگر قلب پر از عشق به اتوسا همانی که چشمانی ابی نداشت
اگر این اگر ها نبود؛ من هم ادمی دیگر و در عالمی دیگر بودم استاد!
بعد از ساعت ها رانندگی به شهر خنج رسیدند اقا حمید به مرکز شهر رفت و مقداری وسایل و سوغاتی برای بچه های ایل خرید و به طرف جاده خاکی که منتهی می شد به منطقه ایلات عشایر نشین باغان حرکت کرد...
بعد از یک ساعت رانندگی در جاده خاکی چادر های سیاه عشایر یکی یکی نمایان می شدند. اقا حمید با دستش چادر عمویش را نشان داد:
_اون چادر بزرگه رو می بینید بچه ها اون چادر عمو نوروز هست...
هر چه به چادر ها نزدیک تر می شدند صدای مرغ و خروس صدای کهره ها صدای پارس سگ صدای الاغ ها بیشتر به گوش میرسید
این ها صدای زندگی بود...
سهیل از خوشحالی به وجد امده بود و این همه گوسفند یکجا ندیده بود...
_وای خدا چه جالبه اینجا...
نوروز خان با اهل و عیالش به پیشواز آنها می امدند او با تفنگ برنوی خود چند تیر هوایی انداخت
ارشیا قضیه را پرسید آقا حمید گفت:
_وقتی یه مهمون عزیز و یا مهمونی که از جای دور براشون میاد به خاطر اینکه علاقه خودشون رو نشون بدن تیر هوایی میندازن
نوروز خان با تک تک بچه ها سلام و خوش امد گفت و رفت سر یکی از کهره ها را برید هرچه اقا حمید اسرار کرد او نپذیرفت
_عمو این چه کاریه راضیه به زحمت نبودم
_حمید بعد کلی وقت اومدی اینجا حالا حالا باهات کار دارم برادرزاده عزیزم اخ یاشار جان عزز کاکام مهربان کاکام هارا گدینگ منه تک قویدینگ(برادر عزیزم یاشار... برادر مهربانم .... برادرم.... کجا رفتی منو تنها گذاشتی؟)
با گفتن این جملات همگی گریه میکردند
بعد نوروز خان از همگی عذر خواهی کرد که ناراحتشان کرد... بابا یاشار فرشته ایی بود که مهرش در دل همه افتاده بود... او شخصیتی دلشت عجیب جلوی پای کودک هم بلند میشد چون که برای شخصیت کودک هم ارزش قائل بود...
✍نوشته#محمدجواد
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٧ ঊঈ═┅─╯
زن نوروز خان برای شام میهمانانش جگر سفید سرخ کرد با روغن محلی...
شب هنگام همه جا تاریک این تاریکی با صدای جیر جیرک و پارس سگان و صدای اَر اَر الاغ ها عجین شده بود...این صدا صدای زندگیست همه دور چراغ نفتی جمع شده بودند و بزرگان ایل از تجربیات زندگی و شکار برای بقیه صحبت میکردند. به ایلات که میروی دیگر از قسط و وام و بدهی و ناراحتی دیگر خبری نیست حتی باید با فضای مجازی هم خداحافظی کنی...
صبح گاه ساعت ۵ زن نوروز خان به همراه دخترانش از خواب بیدار شدند. از گوسفندان شیر تازه دوشیدند و بعد ارد خمیر کردند و بساط پخت نان محلی را اماده کردند
سهیل و ارشیا با صدای خروس و کهره ها که مع مع میکردند از خواب بیدار شدند. انها اغرار کردند که بهترین خوابی که داشتن در اینجا بود...
دختر های عشایر سفره را پهن کردن
تخم مرغ، پنیر، کره، عسل کوهی، شیر تازه، نان داغ.... محتویات داخل سفره بود ارشیا دست و پای خودش را گم کرده بود یک لقمه از این یک لقمه از آن بر میداشت...😋
سهیل خنده اش گرفته بود
_ارشیا ارومتر خفه شدی پسر...😅
نوروز خان با لهجه ترکی قشقایی به زن و دخترانش گفت:
_قناق لار موز چه یمله گترینگ (برای مهمونامون غذا بیارید)
ارش نوه نوروز خان خیلی زود با سهیل و ارشیا دوست شد و تا زمانی که انجا بودند نمیذاشت احساس غریبه گی کنند...
ساعتی بعد ارش، سهیل و ارشیا را به طرف اسب هایشان برد و قدری به انها اموزش سواری داد...
انها اولش میترسیدند سوار اسب بشوند اما با صبر و اموزش ها ارش کم کم توانستند سوار شوند و خودشان اسب را برانند البته نه اینکه اسب را بدوانند... ارش به طرف چادر رفت و تخم مرغ آب پزی که مادرش درست کرده بود را داخل نان محلی گذاشت و مقداری اب برداشت و به همراه سهیل سوار بر اسب رفتند کمی اطراف را برگردند ارش به انها پیشنهاد داد که امروز را به طرف کندوی زنبور عسل کوهی بروند و فردا به شکار...
برای جمع کردن عسل کوهی قلق خاص خودش را داشت باید کمی دور تر از کندو اتشی بر پا کرد که از دود ان اتش زنبور ها پراکنده شوند بعد از آنکه زنبور ها رفتند ظرفی را زیر کندو ها گرفت و کندور را قسمتی پاره کرد تا عسل درون ظرف ریخته شود... ارش میگفت اگر کسی وارد نباشد همه عسل ها را روی زمین میریزد...
سهیل و ارشیا به کمک ارش حدود ٢ کیلو عسل کوهی جمع کردند باز هم ارشیا داخل عسل ناخونک می انداخت... ظهر هنگام ارش بساط تخم مرغ اب پز و نان محلی را فراهم کرد و زیر درختی غذایشان را خوردند قدری هم استراحت کردند.. موقع برگشت از کنار رودخانه ایی میگذشتن رودخانه پر از ماهی بود سهیل میگفت ای کاش میتوانستیم ماهی بگیریم اما حیف که قلاب نداریم ارش گفت:
_غمت نباشه اون پارچه که داخل نون گذاشتم رو بده تا بگم چه جوری ماهی بگیریم
سهیل و ارش پارچه را باز کردن و هر کدام دو گوشه را گرفتند و زیر اب بردند و تا ماهی ها روی پارچه می امدند سریع پارچه را بالا میکشیدند انها توانستند تعدادی ماهی درشت هم بگیرند...
نوروز خان به ارش خیلی افتخار میکرد او پسر زرنگی بود ...
فردا نوروز خان تفنگ برنو و قطار فشنگ خودش را برداشت و به همراه حمید، ارش، سهیل و ارشیا به شکار کپک رفتند.. سهیل و ارشیا هم قرار بود شکار کنند انها استرس و ذوق داشتند... میترسیدند نتوانند درست تیر اندازی کنند....
نوروز خان نحوه گرفتن اسلحه و مسلح کردن رو اموزش داد... و نکته ایی که یاداور شد سکوت بود... چون کوچک ترین صدای و حرکتی باعث میشد شکار بفهمد و فرار کند... نوروز خان تعدادی کپک شکار کرد، ارشیا چون دستش میلرزید تیرش خطا رفت سهیل با کلی تمرکز و استرس یک کپک شکار کرد نوروز خان او را تشویق کرد اما گفت:
_پسرم حواست باشه نه خیلی زود قبل ازینکه مسلط بشی شلیک کن و نه خیلی لفتش بده...
نوروز خان کپک ها را به دخترانش داد تا پاک کنند و برای شام بپزند...
✍نوشته#محمدجواد
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٨ ঊঈ═┅─╯
در این چند روزی که در ایلات عشایر بودند به همگی خوش گذشت... انها دیگر کم کم آماده رفتن شدند زن نوروز خان تعدادی کشک، روغن قره قروت... به ریحانه خانم داد
ارش دلش گرفت از اینکه سهیل و ارشیا داشتند میرفتند
سایه از دختران عشایری زرنگ و فرز بودن را اموخت...
زمان خداحافظی اقا حمید و نوروز خان باعث شد همه چشمانشان گریان شود... گویا بوی برادرش یاشار را در پسرش حمید حس میکرد...
***
شبنم بهار آمد زعشق لیلیان
مجنونان نشینند در انتظار لیلیان
نسیم بهاری زعشق لیلی می دمد
مجنون را زعشق لیلی جان ها میدهد
دید اول گرفتارم نکرد
رد شدن از کنارت مرا بیدار نکرد
دید دوم هم مرا زعش بیدار نکرد
وجودم در عالم دیگر و زعشقت حرکت نکرد
بعد ان ندیدنت برایم جان کندنست
چشمانم برای دیدنت دیوانه گریه کردن ست
خدایا به لطف و کرمت محتاجم
به معشوق نرسیده ام بی تابم
***
سهیل درست بود که دانشگاه میرفت و قدری موقعیت اجتماعی اش بهتر شده بود. اما چون خیلی وقت نبود که از آن ماجرایی کذایی می گذشت(شبی که چن پسر میخواستن به اتوسا اذیت کنند) او میترسید برود و انها فکر کنند چون جان دخترشان را نجات داده میخواد حالا سوئه استفاده کند... از ان طرف هم دلش داغان بود...
سهیل بیرون بود وقتی امد داخل مغازه دید که ارشیا اهنگ رپی گذاشته و دارد گریه میکند...
رپ از یاس بود... یاس برای زلزله زدگان بم و بیکاری جوانان رپ گفته بود... یکی از رپ های یاس در مورد طلاق و دعوای پدر و مادر ها بود... ارشیا داشت همان رپ را گوش میداد
_ ...عشقو از کجا ببینم من با دوتا چشم
از پدر و مادری که میخوان جدا بشن؟
...چقد جلوی دیگران بخوام راز داری کنم
چقد من توی دستای شما پاسکاری شدم
😭ارشیا به یاد جر و دعوای پدر و مادر خودش افتاد سهیل او را در آغوش گرفت... ارشیا در آغوش سهیل تا میتوانست گریه کرد
_ارشیا بیا امروز بریم سر خاک مامانت تا یه خورده اروم بشی
***
برادر اتوسا که رفته بود خدمت سربازی وقتی آن ماجرای کذایی ان شب را برایش تعریف کردند خون جلوی چشمش را گرفت و خیلی غیرت داشت او مرخصی گرفت و به شیراز امد و هر شب بعد از کلاس زبان خواهرش از پشت سر ارام ارام می امد که بداند کی بوده مزاحم خواهرش شده بود. حتی اتوسا هم نمیدانست که برادرش از پشت او را تعقیب میکند...
سهیل هم در یکی از همین شب ها وقتی از باشگاه بر می گشت به طور اتفاقی اتوسا را از دور دید اتفاق های ان شب دوباره به یادش امد او هم رگ غیرتش برانگیخت و او هم بدون اینکه اتوسا بفهمد از پشت که هوای او را داشت...
مهرداد برادر اتوسا از پشت سهیل و اتوسا امی امد فکر میکرد که این پسر همان مزاحمی بوده که میخواست به اتوسا اذیت کند...
مهرداد با چشمانش میدید که هر جا اتوسا میرود سهیل هم با فاصله زیادی که از او دارد به دنبالش می رود...
✍نوشته#محمدجواد
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٩ ঊঈ═┅─╯
مهرداد رگ غیرتش برانگیخته بود خون جلوش چشمانش را گرفته بود... فریاد زد:
_اهای پسره چموش وایسا ببینم
سهیل ناگهان ایستاد پشت سرش را نگاه کرد و مهرداد را دید تعجب کرد در دلش گفت شاید با کس دیگری اشتباه گرفته... اتوسا هم با فریاد مهرداد پشت سرش نگاه کرد و دید با پسری در حال دعواست...
سیلی به صورت خودش زد و فوراً به طرف برادرش برگشت.
مهرداد سهیل را به باد کتک گرفته بود.
_احمق فکر کردی این دختر بی صاحبه بی برادره که گفتی مزاحمش بشم
سهیل تازه فهمید که او برادر اتوسا ست.
اتوسا خوب که نزدیک شد دید مهرداد سهیل را به حد مرگ کتک میزند... جیغ کشید و گفت:
_آقا سهیل...😭
مهرداد کفری شد و سیلی محکمی به صورت اتوسا زد.
سهیل در حالی که روی زمین افتاده بود و زیر مشت لگد مهرداد کتک میخورد. داد زد:
_چرا اتوسا خانمو میزنی؟ منو بزن
_کثافت اسم خواهرمو نیار احمق... مگه این که من مرده باشم که بخواین خواهرمو اذیت کنی
اتوسا جیغ میزد و هرچه به برادرش التماس میکرد بی فایده بود
_داداش التماس میکنم...ای خدا... کشتیش.... احمق کشتیش ولش کن😭
اتوسا چنان جیغی کشید که گلوی خودش داشت پاره میشد
_برو کنار اتوسا وقتی بابا بهم گفت اون شب میخواستن به خواهرت...
_ولش کن این مزاحم نبوده...
مهرداد دستش را روی گلوی سهیل گذاشته بود و داشت او را خفه میکرد... اتوسا از پشت مهرداد را می کشید و جیغ میزد:
_ولش کن احمق کشتیییییییش😭 این همون پسریه که بابا گفت جونمو نجات داد اون شب
مهرداد ناگهان دست کشید... خشکش زد... دستش را که برداشت سهیل به سرفه افتاد... مهرداد روی زمین نشست و به فکر فرو رفت انگار تازه بیدار شده بود و فهمید که چه کار خطرناکی داشت انجام میداد...
اتوسا از کیفش بطری ابش را در اورد و به سهیل داد...
چند دقیقه ایی بود سکوت همه جا را گرفته بود... سهیل با زحمت از بلند شد و دست مهرداد را گرفت و او را بلند کرد...
_من امشب داشتم از باشگاه برمیگشتم به طور اتفاقی خواهرتونو از دور دیدم یاد اون اتفاق اون شب کذایی افتادم غیرتم اجازه نداد بی خیال باشم تصمیم گرفتم از دور حواسم به خواهرتون باشه تا به سلامت به خونه بره به خدا خواهرتون هم اصلا اطلاعی نداشت...
_به خدا شرمندتم اقا سهیل ای خاک تو سر من بابام بهم گفته بود یه اقا پسری بخاطر پاکی خواهرم داشت جونشو از دست میداد اما نمی دونستم اون تویی من فکر میکردم شاید تو مزاحمی😔 منو ببخش😭
اتوسا از سهیل معذرت خواهی کرد و گفت:
_اقا سهیل به خدا داداشم منظوری نداشت اشتباهی شد... وقتی فهمید اتفاقات اون شب رو ... داداشم خیلی غیرتیه..
_نه خواهش میکنم حالا اتفاقی نیفتاده که😅
_بازم ببخشید اقا سهیل من بدون اینکه بهت اجازه حرف زدن بدم شروع کردم به دعوا
اتوسا دست برادرش را گرفتت و او را دلداری داد
_خدا رو شکر بخیر گذشت. داداشم ناراحت نباش...
✍نوشته#محمدجواد
♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙🎗💙🎗💙🎗💙🎗💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵۰ ঊঈ═┅─╯
سهیل لباسش را تکاند کلید انداخت و در مغازه را باز کرد و داخل شد. ارشیا سهیل را دید عصبانی شد و گفت:
_چی شده داداش کیا بودن؟ مادرشو نو به عزاشون میشونم
_چیزی نشده ارشیا صبر حوصله کن برات میگم
او تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای ارشیا تعریف کرد و بعد از تمام شدن صحبت های سهیل، ارشیا پس گردنی به سهیل زد و گفت:
_من موندم تو که باشگاه بوکس میری چرا برادر اتوسا رو نزدی وقتی اون داشت تو رو کتک میزد ها؟ مشت هات فقط برای منه؟
_ای بابا😅 دله دیگه! دوست نداشتم برادری رو جلوی خواهرش بزنم
_ادم های عاشق یا باید کتک بخورن یا از عشق همدیگه بمیرن... بسوزه پدر عاشقی...😜
_داری به کی زنگ میزنی این وقت شب؟
_به توچه؟
_ارشیا لوس نشو به کی زنگ میزنی؟
_به اقا حمید؟
_به اون چیکار داری؟
_😝
_بی ادب بگو ببینم چرا به اقا حمید زنگ میزنی؟
_من دیگه طاقت دیوونه بازی های تو رو ندارم یه شب با سر شکسته میایی خونه یه شب زخمی میایی یه شب با چاقو میزننت... منو باش عقلمو دادم دست تو... من یه داداش سهیل بیشتر ندارم که... کاش همون اول کاری به اقا حمید گفته بودم... الو سلام اقا حمید خوبی؟
_سلام چی رو به من گفته بودی؟
_این عشق و عاشقی این پسره خل و چلو؟
_سهیلو میگی؟
_اره
......
اقا حمید با پدر اتوسا تماس گرفت و برای خاستگاری از دخترش وقت گرفتند...
سهیل کت و شلوار خاستگاری پوشید ارشیا برایش اسفند دود کرد... ریحانه خانوم برایش مادری میکرد اقا حمید برایش پدری میکرد سایه هم برایش خواهری میکرد...
همگی پنجشنبه شب رفتند به خانه اتوسا... سهیل دسته گل را به برادر اتوسا داد...
مجلس خوبی بود... اقا حمید کل ماجرا سهیل و ارشیا را از اول برای پدر اتوسا گفت. دوست نداشت پنهان کاری کند که فردا شاکی بشوند که چرا به ما نگفتین. پدر اتوسا به فکر فرو رفت و خیلی تعجب کرد:
_یعنی این اقا سهیل پسر شما نیست؟
_درسته اما من مثل پسر نداشتم دوستش دارم
_ببینید من بخاطر اون شب که اقا سهیل جون دخترمو نجات داد خیلی ممنونم و تا اخر عمر مدیون شما هستم اما ببینید توی فامیل ما یه سری رسم و رسوماتی داریم فردا فک و فامیل چشم منو درمیارن میگن تو دخترتو به پسر برادرت ندادی رفتی به یه کسی دادی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه؟
سهیل دلش شکست. اتوسا بغض کرد اصلا این چیز ها برایش مهم نبود.
_ببینید اقا محمد این رسم و رسومات رو خود ما بوجود اوردیم... این اقا سهیل ما خیلی با اخلاق با ایمان کاری اهل نون حلال هست با دست های خودش کلی اسباب بازی چوبی درست میکنه کلی پس انداز داره. الانم دانشجوی رشته روانشناسیه یکی دو سال دیگه لیسانسشو میگیره
_همه حرف هایی که میزنید درست اما پسر برادرم اتوسا رو میخواد جواب فامیلو چی بدم اونا میگن تو دخترتو دادی به یکی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه بعد به پسر برادرت ندادی
اتوسا به بهانه ایی به اشپزخانه رفت اگر کمی دیگر انجا میماند بغضش میشکست... با دستمال اشک هایش را پاک کرد و به جمع پیوست... سهیل تا چشمش به چشمان سرخ اتوسا افتاد فهمید که او گریه کرده...
***
آن شب همه با ناراحتی و بلاتکلیفی برگشتند. خواستگاری ان شب بی نتیجه شد
✍نوشته#محمدجواد
💙🎗💙🎗💙🎗💙🎗💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 هفت بهشت زندگی!
❤️بهشت اول:
آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد.
❤️بهشت دوم:
دستان پدری ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد.
❤️بهشت سوم:
خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد.
❤️بهشت چهارم:
معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیاش هم سن تو شد تا یاد بگیری.
❤️بهشت پنجم:
دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند.
❤️بهشت ششم:
همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است
گویی دو شاخه از یک ریشه اید.
❤️بهشت هفتم:
فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است...
💟آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم
اما
بهشت همین حوالی ست...
مادرت را بنگر؛
پدرت را ببین؛
خواهر یا برادرت را حس کن؛
به معلمت سر بزن؛
دوستت را به یاد بیاور؛
همسرت را در آغوش بگیر؛
فرزندت را ببوس...
یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت...
بهشت را با همه قلبت حس کن،
همین نزدیکی ست...
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آغاز سخن یادخدابایدکرد
✨خودرابہ #امیداورهابایدکرد
❤️اے باتوشروع #کارهازیبا تر
✨آغازسخن #توراصدابایدکرد
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_هشتــم
✍نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند!
_یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟
_نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم.
زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟
براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم.
ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی....
ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت!
_میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟!
_مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت!
_خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می گذره!
_می خوام خودم با طاها حرف بزنم!
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟!
نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
#عادت_دادن_به_کار_نيك
امام رضا(ع) فرمودند: " کودک را امر کن تا با دست خود صدقه بدهد، اگر چه مقدار آن کم باشد."
انجام اعمال نیک را به صورت گفتاری به فرزندان خود آموزش داده و او را به انجام آن عمل عادت دهید. بگذار صدقه را او به شخص مستمند بدهد. تو داری صدقه می دهی؛ اما به دست فرزندت صدقه بده. چقدر زیبا است! اثر تربیتی این نوع برخورد بسیار عمیق تر است. اگر این دو مطلب با هم تلفیق شوند اثر گذاری بیشتری خواهند داشت. پیامبر اکرم ص نیر در روایت مورد بحث به ضرورت توام بودن گفتار و رفتار والدین در امر تربیت فرزندان اشاره فرمودند.
[حاج آقا مجتبی تهرانی]
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔘 داستان کوتاه
"کرامت امام رضا در حق دزد"
تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.
"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"
از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."
رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."
فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!
رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"
چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟
از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
#توبه فضيل عياض
فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود
و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست
و اموال آنان را به غارت مى برد،
ولى داراى مروت و همتى بلند بود،
اگر در قافله ها زنى وجود داشت،
كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود،
از سرقت مال او چشم مى پوشيد،
و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود،
دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت،
در برابر عبادت حق تكبر نداشت،
از نماز و روزه غافل نبود،
🔶سبب #توبه اش را چنين گفته اند:
عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت،
گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت
و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد،
شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت،
در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند،
اين آيه به گوش فضيل رسيد:👇
«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» .
🔶آيا براى آنان كه ايمان آورده اند
وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟
فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت:
خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته،
سراسيمه و متحير، گريان و نالان،
شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد.
جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند:
بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست
كه فضيل سر راه است،
او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد،
🔶فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان!
بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!
او پس از #توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ،
او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد
و به تربيت مردم برخاست
و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🍀هنگام اذان است،لحظه اجابت دعاست🍀
🌹یاالله💫بی اولادان را اولاد صالح نصیب بگردان،،
🌹یاالله💫همنشین صالح نصیبمان کن!
🌹یاالله💫مارا از شر بدیها ، کذب و دروغ ، تهمت حفاظت بفرما
🌹یاالله💫دیدارت را نصیبمان کن.
🌹یاالله💫ما را در دنیاواخرت ، خوشبختی و سعادت عطا بفرما،،
🌹یاالله💫جنت الفردوس را نصیبمان بگردان،،
🌹یاالله💫فقر و اعتیاد و فساد را از خانه و خانواده های ما دور بگردان،،
🌹یاالله💫کینه ها را از دلهایمان بیرون کن،یاالله از غیبت حفاظتمان کن
🌹یاالله💫همه بیماران چه در تخت بیمارستان و چه در منازل هستن ، شفای عاجل و کامل نصیبشان بگردان،،
🌹یاالله💫تا از ما راضی نشدهای ، موت مان مده
🌹یاالله💫ما را از عذاب قبر نجات ده،
🌹یاالله💫روزی حلال نصیبمان بگردان
🌹یاالله💫تمام سنتهای نبی کریم را در زندگی و وجودمان جاری بگردان
🌹یاالله💫زندگی پر خیر و برکت ، نصیبمان بگردان،،
🌹یاالله💫توفیق خدمت صادقانه به والدین نصیبمان فرما،
🌹یاالله💫غم وغصه و پریشانی را از خانه های ما بدور گردان،،
🌹یاالله💫حساب و کتاب را بر ما آسان بگیر.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آمين يا رب العالمين.. التماس دعا..،
عاقبت همگیتون بخیر انشالله🙏