فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌
اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_151
گفتم:"مثل این که عشق هنرپیشگی، عقل رو از سرت دزدیده!"
یک مرتبه خیلی جدی گفت:" اصال بیا من و بهادر را فراموش کن. خیال کن هنوز زن نگرفتی برگرد شیراز و با ناهید
و یا یکی مثل او ازدواج کن . من و تو از روز اول توافق نداشتیم. فکر نمی کنم بتونم این زندگی رو ادامه بدیم."
گفتم:" سیما تو خیلی عوض شدی . تو منو دوست داشتی. عاشق من بودی. چی شد یه مرتبه همه چیز رو فراموش
کردی ؟"
در کمال وقاهت گفت:"اشتباه کردم. من در حال حاضر عاشق هنرپیشگی هستم و یقین دارم روزی با سوزان هیوارد
و الیزابت تیلور رقابت می کنم. هیچ کس حتی پدر و مادرم هم نمی تونم مانع بشن."
گفتم:"از من طلاق بگیر و بهادر رو به من بسپار و هر غلطی دلت می خواد، بکن."
گفت:"تو هم این پنبه رو از گوشت بیرون بیار که من بهادر رو به تو بدم."
گفتم:"فکر نمی کردم که زنی به پستی تو در دنیا باشه."
گفت:"منم گمون نمی کنم، مردی به احمقی و بی لیاقتی تو وجود داشته باشه که زنش بخواد ستاره سینما بشه و او
مخالفت کنه..."
گفتم:"تو هنوز منو نشناختی. همانطور که به خاطر تو به همه کس و کارم پشس و پازدم، حاال به خاطر شرف و
حیثیتم با تو و آلبرت در میفتم.
گوشی رو گذاشتم. چنان منقلب شدم که تا مدتی نمی دانستم کجا هستم. راج و عثمان برایم مقداری شربت آوردند.
در آن لحظه اگر زهر مار هم به من می دادند؛ می خوردم تا از زندگی خالص شوم.
فردا صبح به سفارت رفتم تا با سرهنگ درباره ی طالق و بهادر، صحبت کنم؛ ولی سرهنگ راضی نشد با من حرف
بزند. وقتی دیدم احساساتم به بازی گرفته شده، وسوسه انتقام جویی در وجودم قوی تر شد.
دلتنگی و اشتیاقم برای دیدن بهادر، آزارم می داد. هرچه سعی می کردم از او دل بکنم، امکان نداشت هیچ وقت
خودم را تا آن حد درمانده ندیده بودم. لحظه به لحظه انگیزه ام برای خشونت و درگیری بیشتر می شد.
طبق نامه ای که برای سیما ارسال شده بود و بنا به ادعای آلبرت، روز هشتم آگوست، یعنی روز بعد، سیما می بایست
به استودیو رانک برود. راج گفت، برای اطمینان از این که فردا سیما بازی دارد، بهتر است او و یا عثمان به نام یکی از
کارمندان استودیوی "رانک" به او تلفن بزنند.
نقشه خوبی بود. شماره تلفن آپارتمان سرهنگ را گرفتم و گوشی را به راج دادم. راج به زبان انگلیسی و با لهجه
هندی، خودش را یکی از دستیاران تهیه کننده، معرفی کرد. گفت:"ببخش خانم افشار، می خواستم بپرسم برای
بازی فردا آمادگی دارین یا نه؟! راج گوشی را طوری گرفته بود که صدای او را می شنیدم. سیما در حالی که تعجب
کرده بود، گفت:
-"بله امروز آلبرت با من صحبت کرده. قرار شد فردا ساعت هشت، راننده ای رو دنبال من بفرستن. شما از کجا
زنگ میزنین؟ کی هستسن؟"
راج گوشی رو گذاشت. ظاهرا سیما شک کرده بود. آن شب تصمیم گرفتم برنامه ی فیلمبرداری آلبرت رو به هم
بریزم.
صبح زود قبل از ساعت هشت، نزدیک آپارتمان سرهنگ پنهان شدم. چند دقیقه به ساعت هشت مانده بود که
اتومبیلی با آرم استودیو رانک، روبروی آپارتمان توقف کرد و راننده پیاده شد و زنگ را فشرد. طولی نکشید سیما با....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_152
شکوهی خاص، همراه سیاوش از آپارتمان خارج شد. هر چه نگاه کردم بهادر را ندیدم. ژست سیاوش هم سینمایی
شده بودقبل از اینکه اتومبیل آنها حرکت کند، به تاکسی اشاره کردم. جلوی پایم توقف کرد. با عجله سوار شدم و
گفتم اتومبیل را تعقیب کند. راننده نخست امتناع کرد. کرایه تاکسی از پنجاه پنس، یعنی نیم پوند، بیشتر نبود. وقتی
پنج پوند باه او پیشنهاد کردم، انگار خدا او را برای تعقیب خلق کرده باشد، سایه به سایه رد اتومبیل سیما را تا محل
استودیو گرفت.
اتومبیل های گروه فیلمبرداری، آماده بودند. در مدتی کمتر از پنج دقیقه، آلبرت با اتومبیل خودش از استودیو بیرون
آمد. سیما برایش دست تکان داد. سپس پیاده شد و به سمت اتومبیل آلبرت رفت و کنتر دستش نشست. از برخورد
گرمشان حدس زدم باید رابطه شان خیلی صمیمی باشد. اتومبیلی که سیما را آورده بود، همراه با سیاوش که سوار
بود، دور زد و برگشت. اتومبیل ها یکی پس از دیگری حرکت کردند. پنج پوند دیگر به راننده تاکسی پیشنهاد
کردم تا بع تعقیبش ادامه دهد. سیما و آلبرت با هم خوش و بش می کردند و می خندیدند. از شدت خشم داشتم
منفجر می شدم. آلبرت اتومبیل را جاوی در باغ مارشال نگه داشت و سپس اتومبیل های گروه فیلمبرداری، پشت
سرهم، داخل باغ شدند. راننده ی تاکسی منتظر بود دستوری بدهم بعد از تشکر، پیاده شدم. افکار به هم ریخته ام،
اجازه نمی داد تعادل داشته باشم. تا پشت در بسته باغ مارشال رفتم. دیوار باغ را دور زدم شاید راهی برای داخل
شدن، پیدا کنم. در دیگر باغ نیمه باز بود.داخل شدم. از ال به الی درختان به سمت عمارت رفتم. در محوطه ی وسیع
روبروی عمارت، غیر از دو سه نفر که مشغول نصب دوربین فیلمبرداری روی یک اتومیبل کروکی بودند، کسی دیگر
پیدا نبود. با احتیاط خودم را پشت عمارت رساندم. از پنجره ی آشپزخانه به داخل پریدم. در همان لحظه کسی وارد
شد. به گمان این که من یکی از کارکنان باغ و عمارت هستم، برای بریدن نان از من کارد خواست. مات و متحیر
بودم! نمی دانستم چه بگویم. پیشخدمت عمارت داخل شد. او هم به گمان این که ما هردو از اعضای گروه
فیلمبرداری هستیم، از داخل کابینت کارد و سینی آورد و روی میز گذاشت و زود خارج شد.
من از داخل آشپزخانه سرک کشیدم و سالن پذیرایی را نگاه کردم. گروه فیلمبرداری آماده بود نور پردازان، نور
صحنه را تنظیم می کردند. سیما و یک زن دیگر که نقش پیشخدمت را بازی می کرد، با راهنمایی آلبرت، مشغول
تمرین بودند. از لباس مرتب و آرایش آلبرت حدس زدم خودش هم بازی می کند.
تمرین تمام شد. پروژکتورها روشن شدند.آلبرت و سیما و آن زن، خودشان را برای بازی آماده کردند و دوربین
حرکت کرد:
)آلبرت از در وارد شد؛ سیما به استقبالش دوید. آلبرت کیف سامسونت را روی کاناپه انداخت و سیما را در آغوش
گرفت و بوسید.(
یک لحظه همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. کارد آشپزخانه را از روی میز برداشتم و در چند ثانیه، خودم را به آلبرت
رساندم و با خشم کارد را تا دسته در پشت او فرو کردم. سیما وحشت زده جیغ کشید. خواستم با همان کارد به او
حمله کنم که، از هر طرف مرا زیر مشت و لکد گرفتند. دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه خودم را در محاصره پلیس
"اسکاتلند یارد" دیدم.
هشتم اوت 1971 ، مطابق با هفدهم مرداد 1350 ، پلیس اسکاتلند یارد در باغ مارشال مرا به جرم قتل دستگیر
کرد و به پلیس استیشن برد. پرونده قتل به کارآگاهی به نام "اسمیت" واگذار شد که بالفاصله در کلانتری بازجویی
را شروع کرد. در یک حالت بی قید و بی حسی بود. باور نداشتم کسی را کشه باشم. دو مامور خشن به من دست بند...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_153
زدند و مرا به زندان موقت بردند. زندان موقت اتاقکی به ابعاد یک متر در دو متر با ارتفاعی نزدیک به سه متر بود.
تمام وسایل آنجا، یک تشک رنگ و رو رفته ، یک پتو و دو ظرف لعابی بود. روی تشک نشستم و سرم را بین دست
و زانوهایم گرفتم . تازه فهمیده بودم چه کار وحشتناکی کرده ام . رفته رفته ترس از محاکمه و محکومیت به سراغم
آمد. هرلحظه روحیه ام ضعیف تر می شد.
بعد از ظهر همان روز کارآگاه اسمیت برای دومین بار مرا احضار و بلافاصله بازجویی را شروع کرد. وقتی مرا مات
زده دید و متوجه شد. هیچ نمی فهمم ، دستور داد مرا به سلولم برگردانند. چهل و هشت ساعت بعد، دوباره احضارم
کرد. و بدون توجه به وضع روحی ام ، نام و نام خانوادگی ، تابعیت ، مدت اقامتم در لندن ، شغل و میزان تحصیلاتم را
پرسید. وقتی گفتم فارغ التحصیل رشته پزشکی از یونیورسیتی هستم، تعجب کرد و نگاهش که چند لحظه قبل
تحقیرآمیز بود، تغییر کرد. گفت: "با این که هیچ شک و تردیدی وجود ندارد شما آلبرت مور رو کشتین، ولی هدف
ما اینه که انگیزه شما رو بدونیم."
گفتم : " آلبرت مور، زن منو به عالم هنرپیشگی کشونده بود، در واقع او رو از من گرفته بود چون همسرم رو
دوست داشتم ، وقتی تو آغوش آلبرت دیدمش ، دیگه چیزی نفهمیدم. می تونم بگم دچار جنون آنی شدم."
کارآگاه در حالیکه کف اتاق قدم می زد، گفت: " شخص تحصیل کرده ای که قدرت تجزیه و تحلیلش از جنایتکارای
حرفه ای خیلی قوی تره ، بعید به نظر میاد برای قتل ، چنین دلیل سستی داشته باشه."
گفتم: " شما یا باید ایرونی باشین و یا الاقل تعصب ایرونیا رو روی زناشون شنیده باشین تا دلیل مرا باور کنین."
پرسید: " شما از چند ماه یا چند روز قبل ، تصمیم گرفته بودین که آلبرت رو به قتل برسونین؟"
گفتم :" تا اون لحظه که زنم رو تو آغوش او دیدم ، اصلا فکر نمی کردم دستم به خونش آلوده شه خودم هم
نفهمیدم چه می کنم، هدفم کشتن او نبود."
کارآگاه کارد خون آلودی را که آلبرت را با آن به قتل رسانده بودم ، از داخل روزنامه بیرون آورد و به من نشان داد
و پرسید:"این کارد رو قبالً آماده کرده بودین؟"
گفتم:" نه ، چند دقیقه قبل از این که آلبرت رو بکشم ، یکی از اعضای گروه فیلمبرداری ، با اون چند تا نون تکه تکه
کرده بود. تنها چیزی که دم دستم بود، همین کارد بود. شاید اگه این کارد نبود، با دست خالی به او حمله می
کردم."
سوالات تکراری و خسته کننده کارآگاه ، داشت دیوانه ام می کرد. وقتی دید کالفه شده ام ،ماموری را صدا کرد مرا
به سلولم برگرداند.
داخل سلول انفرادی اداره پلیس خواب معنی نداشت. مرتب از خودم می پرسیدم چرا باید کارم به قتل و جنایت و
زندان بکشد. اگر با سیما ازدواج نیم کردم ، اگر به لندن نمی آمدم، اگر مارشال و باغش وجود نداشت، اگر سرهنگ.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 در هنگام خونریزی بینی سر خود را به عقب نگیرید
• این کار باعث نفوذ خون به مری و معده شده و عواقبی مانند خفگی دارد. بهترین راه نشستن و خم شدن به سمت جلو و نگه داشتن بینی با دست است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده های جالب و ساده گلدوزی 😍👌
برای مخفی کردن پارگی های لباس عالیه :)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چرا من طلاق گرفتم ...
حتمأ بخونید عبرت بشه براتون
امسال روز تولدم خيلے ذوق زده رفتم سر ميزه صبحانه, ولے زنم بهم تولدم رو تبريك نگفت!💔
وقتے پسرم رو ميبردم مدرسه اونم بهم تبريك نگفت!💔
وقتے برادر زنم كه بهترين دوست دوران كودكيم بود بهم زنگ زد تبريك نگفت اما وقتے رفتم سركار منشيم با لبخند گفت تولدت مبارك آقاے ریيس!!بعدش منو به نهار دعوت كرد.بعد از نهار من رو برد خونش،همينطور كه رو كاناپه نشسته بوديم🙈....
ادامه ش توصیه میکنم حتما بخونید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
کپی بنر حرام❌
✨﷽✨
🌼هربار مطالب تازهای از قرآن میفهمم
✍حجت الاسلام محمد فاضل (تبریزی) چنین نقل میکند: جناب آقای شربیانی، روزی علامه را به خانهی خود (در تبریز) دعوت کرد و چند نفر را هم برای زیارت و استفاده از سفرهی معارف ایشان به منزل خود خواند؛ از جمله بنده را. آن شب علامه به من فرمود: «بنده سی سال پیش، استخر شاگُلی (محلی باصفا و خرّم در تبریز) را دیدهام.» سپس با ملاطفت و مزاح ادامه داد: اگر مزاحم خواب آقایان نباشم، میخواهم فردا بین الطلوعین به آنجا بروم. عرض کردم: صبح خدمتتان خواهم بود.
فردای آن شب، با اتومبیلم ایشان را به استخر شاگُلی میبردم که دیدم ایشان در ماشین، قرآنی از جیب خود در آورده و به بنده فرمود: «من عهد دارم که هر روز یک جزء از #قرآن را بخوانم و الآن چهل سال است که این کار را انجام میدهم. دیشب شما علما مزاحم شدید، نتوانستم بخوانم و اکنون قضا میکنم. هر ماه یک ختم قرآن تمام میشود و باز از ابتدای قرآن شروع میکنم و هربار میبینم که انگار اصلاََ این قرآن، آن قرآن پیشین نیست! از بس مطالب تازهای از آن میفهمم! از خدا میخواهم به بنده عمر بسیاری دهد تا بسیار قرآن بخوانم و از لطایف آن بهره ببرم. نمیدانید من چه اندازه از قرآن لذت میبرم و استفاده میکنم.»
📚 برگرفته از کتاب عطر ملکوت (دفتر چهارم، از سلسله کتب دفاتر ملکوتی)
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستانکوتاهعبرتآموز
🔴داستان سگ و بيابان گرد
داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.
📚بوستان سعدی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕊✨🕊
☀️قرائت قرآن آثار محیرالعقولی دارد!
📿قرائت زیاد و همیشگی قرآن شریف، با صرف نظر از حفظ و تدبر در آن، بسیار ارزنده است و حتی باید گفت آثار محیرالعقولی دارد. شما اگر به باب قرائت قرآن در کافی شریف نگاه کنید و همچنین آنچه را که مرحوم علامه مجلسی در کتاب القرآن بحارالانوار جمع فرموده اند، ببینید، آن وقت تصدیق می فرمایید که واقعا محیرالعقول است، چون این بابی است که غالبا هرکسی که وارد آن می شود، زمینه ی پرداختنش به امور مرتبط با معارف الهی فراهم می گردد. و شاید علت این همه تشویق ها و ترغیب ها که در روایات شریف ذکر شده است، همین باشد.
💌قرآن، پیمانی بین خدای متعال و بندگانش است. ممکن است در یک معنای وسیع تر این جور نباشد که فقط انسان ها از قرآن بهره برداری کنند، شاید بالاتر از این هم باشد و جمادات هم در یک معنایی همین طور باشند.
🔮انسان وقتی با کسی میثاق نامه ای بسته است، باید هرچند وقتی نگاه کند و به یاد خودش بیاورد که چه پیمان هایی بسته است. اینجا سزاوار است به این میثاق نامه ای که بین خود و پروردگارش هست، نظر کند و ببیند که چه پیمان هایی بین این دو هست.
💫در روایات معتبر، برای خواندن بعضی از سوره ها آثار مهمی بیان شده است. برای مثال، اگر سوره ی واقعه هرشب خوانده شود، آثاری دارد که واقعا تجربه شده است، مثلا مانع از فقیر شدن انسان می گردد. و مورد سفارش اهل معنا است. همچنین اگر عصرهای جمعه به خواندن سوره ی مبارکه ی صافات ملتزم باشد، دیده شده کسانی که ملتزم بوده اند، از بیچارگی های مادی نجات پیدا کرده اند.
🌾مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری "قدس سره" به خواندن سوره ی مبارکه ی المومنون در هر جمعه سفارش می کردند که باعث عاقبت بخیری انسان می شود و ایشان هم روی همین نکته تاکید می کردند.
📚پندهای سعادت - سلسله درس های اخلاق آیت الله شب زنده دار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺ قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمت شم به بودجه مون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه ش و شرایط مون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجه مون بدیم
که خیلی عالی بود .😉
فقط یه شرط داشت که همه مونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی !!!!!
همه مون مونده بودیم چه کنیم ؟ من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم . دوتا دوست دیگه م ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا بمونین .
خلاصه وسایل خونه مونو بردیم خونه ی پیرزن.
شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنه رو ببره تا مسجد که جنب خونه بود.
پاشد رفت و همراهیش کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
همه مون خندیدیم.
شب بعد من رفتم .
با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنی پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته ؟
من صبحها ندیدم برای نماز بیدار شید !
به دوستام گفتم از فردا ساعت مونو کوک کردیم ، صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب ، بعد از مسجد ، پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت ،
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیم و چراغو روشن می کردیم ، کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم .
من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم😅
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکی مون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده ، پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش همه مونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی
🍃
*خداجو با خداگو فرق دارد*
*حقیقت با هیاهو فرق دارد*
*خداگو حاجی مردم فریب است*
*خداجو مومن حسرت نصیب است*
*خداجو را هوای سیم و زر نیست*
*بجز فکر خدا،فکر دگر نیست*
راستی چقدرشیوه امربه معروف مهمه👏🏻👏🏻👏🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662