eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: بله مگه اشکالی پیش اومده؟ با خوشرویی گفت: آقا، خیلی هم خوشحال هستیم که به بانک ما اعتماد کردین. سپس مرا نزد رئیس بانک برد. از من استقبال کرد و به مسئول حسابداری دستور داد حسابم را بررسی کند، عالوه بر سودی که حدود یک صد هزار و دویست پوند شده بود و به حسابم واریز کرده بودند یک اتومبیل هم برنده شده بودم که سی هزار پوند قیمت آن بود. چون از موعد تحویل اتومبیل حدود ده سال گذشته بود معادل آن را به حسابم ریختند. وقتی سعید دید مبلغ دویست و پنجاه هزار پوند در حسابم دارم، گفت: می دونین پوند و دالر تو ایرون چنده؟ گفتم: درست نمی دونم، مسلما مثل سابق نیست. حدس می زنم کمی بیشتر باشه. سرش را به نشانه تأسف تکان داد و گفت: تو ایرون پوند حدود دویست تومن، و دالر نزدیک به یک صد و چهل تومن ارزش پیدا کرده. باورش خیلی مشکل بود. گفتم: شاید اشتباه می کنین. چنین چیزی امکان نداره. گفت: نه اشتباه نمی کنم. البته به همین نسبت، همه چیز گرون شده و درومدها هم فرق کرده. محیط بانک جای مناسبی برای بحث و گفت و گو درباره اقتصاد ایران نبود. من هم در آ» حال، چندان مایل نبودم بدانم وضع اقتصاد ایران چگونه است. با وضعیتی که داشتم، همه افکارم بی تابانه حول یافتن اثری از بهادر، دیدار با او، بازگشت به وطن و دیدار بستگان، خویشان و آشنایان دور می زد. خالصه مبلغ پنج هزار پوند از دفترچه ام برداشت کردم و به اتفاق سعید به یکی از فروشگاه های معروف خیابان آکسفورد رفتم. لباس ها چنان متنوع شده بود که برای انتخاب دچار سردرگمی شده بودمو ذهن من روی چیزهایی دور می زد که بیست سال قبل می پسندیدم ولی اثری از آن مدل ها وجود نداشت. باالخره دو دست کت و شلوار و کاپشن و پیراهن و کفش خریدم که نسبت به گذشته، تا آنجا که به خاطر داشتم، دو برابر شده بود. آنچه خریده بودم، داخل یک چمدان بزرگ گذاشتم و از سعید خواهش کردم مرا به یکی از هتل های نزدیک هایدپارک برساند. سعید هر چه اصرار کرد که طی اقامتم در لندن در آپارتمان او بمانم، نپذیرفتم. تشکر کردم و گفتم چون اقامت من در لندن مشخص نیست، در هتل راحت تر هستم. به آپارتمان او برگشتیم. وسایلم را که عبارت از دست نوشته ها، پاسپورت و شناسنامه بود، برداشتم. سعید مرا به هاید هتل رساند. برای چندمین بار به خاطر مهمان نوازی اش تشکر کردم. شماره تلفن آپارتمان و محل کارش را به من داد و گفت اگر او را در جریان کارهایم بگذارم، خوشحال می شود. خواهش کرد بقیه سرگذشتم را بنویسم و بدون کوچکترین تردیدی گفت: داستان شما اگه به چاپ برسد پرفروش ترین کتاب می شه. هاید هتل را به دلیل آشنایی با محله کنزینگتون، انتخاب کردم. در کشورهای بیگانه اگر کسی زبان بداند، به هیچ مشکلی برنمیخورد و من خوشبختانه زبان می دانستم. بعد از ارائه پاسپورت که از تاریخ اعتبار آن حدود هجده سال گذشته بود، مسئول هتل از پذیرفتن من معذرت خواست. وقتی کارت آزادی را که اقامت موقت من در آن قید شده بود نشان دادم، اجازه داد فرم مخصوص پذیرش را تکمیل کنم. سپس پیش خدمت چمدانم را برداشت و مرا به اتاق 141 طبقه دوم راهنمایی کرد. خوشبختانه اتاق پنجره ای رو به هایدپارک و خیابان همجوارش داشت. مدتی کنار پنجره ایستادم. به یاد اولین روزی افتادم که با سیما به هایدپتارک آ«ده بودیم اندکی بعد خود را در آینه قدی اتاق دیدم. سال ها از آینه دور بودم و دوست داشتم خودم را برانداز کنم. تازه متوجه شدم بیست سال زندان چقدر روی چهره و رنگ و رویم اثر گذاشته است. موهای بلند و نامرتبم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
وحشت انگیز بود. بلافاصله به یکی از آرایش گاه های خیابان کنزینگتون رفتم و به قول معروف سر و صورتم را صفا دادم. به هتل برگشتم. دوش گرتفم؛ کمی استراحت کردم. سپس تلفنی سفارش ناهار دادم. بعد زا صرف ناهار، باز هم روی تخت دراز کشیدم. به آقای میرفخرایی فکر می کردم. اگر او و خوانواده اش در لندن نباشند، از هیچ کس دیگر نمی شود سراغ سیما را گرفت. به فکر رسید به خانه دکتر زنگ بزنم. شماره تلفن او را هنوز به خاطر داشتم؛ همان شماره ای که در ذهنم مانده بود، درست بود. شمار را گرفتم. زنی مسن به زبان انگلیسی از من خواست خودم را معرفی کنم. سراغ آقای میرفخرایی را گرفتم. وقتی گفت همان جا زندگی می کنند، خیالم راحت شد. ساعت سه بعد از ظهر یکی از لباس هایی را که خریده بودم، پوشیدم و کراوات زدم. مدتی روبروی آینه ایستادم؛ باور نمی کردم روزی دوباره شیک بپوشم. گرد پیری روی سر و صورتم نشسته بود با لباس و آرایش نمی شد آن را از بین برد، ولی احساس می کردم از روحیه خوبی برخوردار هستم. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود. از هتل خارج شدم. با اولین اشاره، تاکسی در برابرم توقف کرد. سوار شدم و گفتم: »های بری خیابان رونالدز، شماره 205،برایم عجیب بود که هنوز آدرس خیابان دکتر میرفخرایی را به خاطر داشتمو از هتل تا های بری حدود نیم ساعت طول کشید. در این مدت فکر می کردم رفتار خانواده میرفخرایی با من چگونه خواهد بود و من باید چه عکس العملی نشان دهم. تاکسی مقابل شماره 205 خیابان رونالدز توقف کرد. بعد از پرداخت کرایه که نسبت به گذشته تقریبا سه برابر شده بود، پیاده شدم. خانه ویالیی دکتر میرفخرایی را که کمی تغییر یافته بود، پیدا کردم. تقریبا یقین داشتم سیما و بهادر در لندن نیستند، ولی یک لحظه این فکر از ذهنم گذشت که شاید آنها در خانه دکتر باشند. با اشتیاقی که توام با دلهره و اضطراب بود، زنگ زدم. همان صدایی که با من حرف زد، از آیفون شنیده شد. پرسید چه کسی هستم. به فارسی گفتم: ببخشید، آقای دکتر میرفخرایی تشریف دارن؟ او هم به فارسی ولی با لهجه انگلیسی گفت: بله، شما کی هستین؟ خواهش کردم چند لحظه دم در وقتش را به من بدهد. اندکی بعد، در به روی پاشنه چرخید. زنی تقریبا سی و هفت هشت ساله در آستانه در ظاهر شد؛ چهره اش خیلی آشنا به نظر می آمد. شک نداشتم بارها او را دیده ام اما در آن لحظه او را نشناختم. خیلی مودب سالم کردم و با معذرت از اینکه مزاحمشان شدم، گفتم: منزل آقای دکتر میرفخرایی اینجاست؟ از نگاه و حالت صورتش فهمیدم او هم به مغزش فشار می آورد تا مرا بشناسد گفت: بله، درست اومدین. شما .. گفتم: من خسرو هستم. از تعجب ابروهایش را بالا برد، دهانش باز ماند. مدتی به من خیره شد و گفت: وای خدای من، چقدر تغییر کردین، چقدر پیر شدین، من نرگس هستم. منو نشناختین؟ گفتم: شما هم خیلی فرق کردین. به هر حال، بیست سال زندون بریکستون و تبعید تو جزیره که حال و روز آدم رو بهتر از این نمی کنه؛ همین که زنده موندم، خوشحالم. او با نرگسی که بیست سال پیش دیده بودم خیلی فرق داشت، کمی پاق شده بود و چروک های گوشه چشمانش حکایت از این می کرد کم کم جوانی و شادابی را پشت سر گذاشته است.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نرگس با خوشرویی مرا به داخل دعوت کرد. گفتم: مزاحم نمی شم؛ فقط اومدم سراغ بهادر رو بگیرم. اصرار داشت داخل شوم باالخره با اکراه دعوتش را پذیرفتم. وقتی با نرگس وارد هال شدم، مادرش هاج و واج نگاهم کرد. نرگس رو به او گفت: نشناختی مامان؟ مادر نرگس چند لحظه به من خیره شد؛ یک مرتبه گفت: خسرو خان! شما هستین؟ گفتم: بله، من هستم. آخرین بار که شما رو دیدم تو سالن دادگاه بود؛ درست بیست سال پیش. انگار خیلی پیر شدم؛ درسته؟ سرش را به نشانه تأیید تکان داد و همراه با آهی تأسف بار اشاره کرد روی مبل بنشینم. سراغ دکتر را گرفتم. در حالی که مادر و دختر نگاه از من بر نمی داشتند و حالتی شگفت زده پیدا کرده بودند، دکتر هم از اتاقش بیرون آمد. آخرین بار که او را دیده بودم پنجاه و پنج سال داشت. بعد از بیست سال، همچنان سرپا و سرحال به نظر می آمد. به محض این که مرا دید، شناخت. او هم مرتب سرش را تکان می داد و افوس می خورد. نرگس برایم پای آورد. قبل از اینکه دکتر از من درباره زندان و چگونگی گذراندن محکومیتم بپرسد، گفتم: باالخره هر چه بود، گذشت و غیر از خودم کسی رو مقصر نمی دانم. شنیدم رژیم ایرون عوض شده و عده از ای ارتشیا و سردمدارای حکومت گذشته به کشورهای مختلف مهاجرت کردن؛ گمون نمی کنم سرهنگ و خونواده اش با توجه به سابقه ای که سرهنگ داره تو ایرون باشن. به همین خاطر اومدم سراغ بهادر رو بگیرم ، و همین. دکتر که مرتب افسوس می خورد گفت: بله، ایرون دیگه اونی نیست که تصور می کنی همه چیز تغییر کرده. گفتم: تا حدودی خبر دارم؛ فقط می خوام بدونم که بهادر که الان 24 سال داره کجاست؟ ایرونه یا جای دیگه؟ آقای میرفخرایی اشاره کرد چایم را بنوشم سپس گفت: بعد از اون که تو به زندون افتادی و محکومیتت قطعی شد و سیما با اون وضع غم انگیز از تو طلاق گرفت، به گمون این که استودیو رانک او رو می پذیره، خودش را در اوج شهرت می دید، در صورتی که استودیو رانک نه تنها قبولش نکرد بلکه از او شکایت هم کرد، چون او را باعث قتل آلبرت می دونست. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دو ماه بعد، سیما کم کم به خود اومد ولی دیگه پشیمونی سودی نداشت. وقتی هم خواست به ملاقاتت بیاد و از تو معذرت بخواهد، راضی نشدی او رو ببینی. دکتر ساکت شد. نرگست گفت: سه ماه بعد، سرهنگ استعفا داد و همه به ایرون برگشتن. دو سال بعد، سیما با یه افسر خلبان که زنش رو بر اثر تصادف از دست داده بود، ازدواج کرد و از او یه دختر دارد. گفتم: نمی خوام بدونم به سر سیما چه اومده. یا الان کجا هستن. آیا بهادر با او زندگی می کنه؟ نرگس گفت: بعد از انقلاب ایرون سرهنگ رو دستگیر کردند و گویا تو زندون سکته کرده. سیما و مادر و برادر و شوهرش و بهادر، اول به آمریکا رفتن سه سال بعد ، به کانادا مهاجرت کردن و حالا، سیما و بهادر تو کانا زندگی می کنن. همون طور که گفتم سیما یه دختر به نام سوزان داره که الان باید چهارده ساله باشه. در حالی که امیدم برای دیدن بهادر قطع شده بود، نرگس ادامه داد: همون طور که می دونین من و سیما با هم دوست بودیم. تا پنج شش سال پیش، به وسیله نامه با هم تماس داشتیم. سیما و شوهرش تو یه شرکت کار می کنن و تا اونجا که خبر دادرم، بهادر ادامه تحصیل می ده. به دکتر میرفخرایی گفتم: من فقط سه ماه اجازه اقامت تو انگلستان رو دارم، باید برگردم ایرون. نمی دونم می تونم به کانادا برم یا نه. دکتر گفت: اگه پول داشته باشی، هر جای دنیا می تونی بری الان حرف اول و آخر رو پول می زنه.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فتم: پول به اندازه کافی دارم، ولی پاسپورتم اعتبار نداره و مسلما گرفتن ویزا سخته. دکتر گفت: بهتره با سفارت کانادا در میون بذاری؛ شاید مشکلی وجود نداشته باشه. در حالی که کلافه بودم، با ناامیدی از نرگس خواهش کردم آدرس سیما را به من بدهد. نرگس چند لحظه فکر کرد و گفت: امیدوارم برای انتقام گیری نباشه. خندیدم و گفتم: نه دیگه حماقت نمی کنم. بیست سال پیش هم نمی بایست دچار احساسات می شدم بلکه باید سیما رو طالق می دادم. آدرس را گرفتم و بعد از تشکر، به هتل برگشتم. ناامیدی بر دلم سایه افکنده بود. در این فکر بودم از چه راهی می توانم خودم را به کانادا برسانم. یک مرتبه تصمیم گرفتم از قید بهادر بگذرم و به ایران برگردم اما شوق دیدن بهادر و وسوسه این که وقتی سیما مرا ببیند، چه واکنشی نشان خواهد داد، مرا از تصمیم منصرف کرد. در حالی که ناامید بودم، شماره تلفن چند آژانس و تورهای مسافرتی را از دفتر هتل گرفتم و شرایط رفتن به کانادا را جویا شدم. با وضعیتی که من داتشم، سفر به کانادا بسیار مشکل بود. با سعید تماس گرفتم و از او راه چاره خواستم. سعید ساعت هشت شب به هتل آمد. آن قدر احساس تنهایی می کردم که از دیدن او خوشحال شدم. بی اختیار او را بوسیدم و خواهش کردم کمکم کند. سعید گفت: اون قدر تحت تأثیر قصه شورانگیز شما قرار گرفتم که بدم نمیاد خودم هم یکی از قهرمانای داستانتون باشم. با هیجان افزود: وقتی تلفن کردین، فوری به سفارت کانادا زنگ زدم. چون شما مدت بیست و پنج ساله که مقیم انگلستان هستین و از وضع مالی خوبی برخوردارین، برای گرفتن ویزا به مشکلی بر نمی خورین. پرسیدم: خب ، حالا چه باید بکنم؟ سعید قول داد روز بعد مرا به سفارت کانادا ببرد. امید داشت گرفتن ویزا کار چندان مهمی نباشد. آن شب تا ساعت یازده با سعید بودم. شام را با هم خوردیم و یک ساعتی در خیابان اکسفورد قدم زدیم. سعید مرتب مرا دلداری می داد و هنگام خداحافظی بار دیگر امیدوارم کرد. آن شب در هاید هتل تنها بودم. چون سال ها به تنهایی عادت کرده بودم، برایم مهم نبود. تا ساعتی از نیمه شب، کانادا و چهره 24 ساله بهادر را در قالب های متفاوت جلوی چشمانم مجسم می کردم و به خودم می گفتم: آیا بهادر می داند پدرش زنده است؟ سیما نامی از از من نزد او برده است؟ وقتی با سیما روبرو شوم، چه عکس العملی نشان خواهد داد و من چه باید بگویم ... ساعت هشت صبح، طبق قرار، سعید به دنبالم آمد. به اتفاق به سفارت کانادا که در حوالی میدان »ترافالگار« بود رفتیم. سعید مانند یک انگلیسی به همه امور وارد بود، می دانست با چه کسی باید درباره گرفتن ویزا صحبت کند. باالخره بعد از گفت و گوی بسیار که حدود یک ساعت طول کشید، فهمیدم به دو طریق می توانم به کانادا بروم اول این که چون به اندازه کافی پول داشتم و دارای مدرک پزشکی بودم، اگر تقاضای پناهندگی می کردم، خیلی راحت می پذیرفتند. راه دوم این بود که گذرنامه جدید ارائه دهم. بدون کوچکترین تردیدی راه دوم را انتخاب کردم. سعید معتقد بود که راه اول بهتر است، زیرا با شناختی که از اعضای سفارت ایران داشت، فکر می کرد زمان زیادی صرف صدور گذرنامه جدید بشود. با وجود اینکه سعید مرا نسبت به مسئولین سفارت بدبین کرده بود، روز بعد تنها به سفارت مراجعه کردم. محل سفارت همان خیابان سابق بود ولی نما و تابلوی آن تغییر کرده بود. متصدی اطالعات مرا به قسمت دبیرخانه راهنمایی کرد. با ورود به قسمت.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زن‌باحجاب‌مانندگوهر درصدف‌است😍 خانم‌های‌چادری داریم♨️ انتخاب بهترین چــادرها در کانال ما👇 💖💖💖💖چادر لبنانی💖💖💖💖 ❤️❤️❤️چادر حسنا و جده❤️❤️❤️ 🌸🌸چادر دانشجویی‌و‌ شقایق🌸🌸 🌟چادر عربی‌ولیان‌وبحرینی‌وحریر🌟 روی چادری که دوسِش داری بزن👆👆 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 چادر را از و کانال ایتا خریداری کنید🍀👆🍀
هدایت شده از .
ای‌زن به‌تو ازفاطمه این‌گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی چادر ببین تورو کجا می‌بره👇 ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ♦️♦ ♦️ سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تست سلامت ستون فقرات • طبق گیف از بخش انتهایی کمر ۱۰ cm اندازه گرفته و نشانه گذاری کنید. حال خم شده و فاصله همان خطوط را اندازه بگیرید ؛ اگر بیشتر از ۱۵ cm باشد ستون فقرات شما سالم است ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگشتر مدل جدید دوکاره 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🍃 ✨ختمي با عظمت جهت اداي دِين و قرض،نقل از رسول خدا (ص)✨ 🌹شيخ صدوق از اما باقر (ع) از پدران گراميش از اميرالمؤمنين (ع) نقل ميكند كه فرمود: شكايت كردم به رسول خدا (ص) از قرض و ديني كه بر من بود . 💫پس فرمود: يا علي بگو : 💥اَللّهُمَ اَغنِني بِحَلالِكَ عَن حَرامِكَ وَ بِفَضلِكَ عَمَّن سِواك 💥 💫 سپس فرمود :« اگر ديني داري مثل كوه صبير (كه نام كوه مرتفعي است كه در آن منطقه بلند تر و عظيم تر از آن نيست )خداوند آنرا اداء مي كند . 📜 در حديثي از حضرت امام رضا (ع) دعاي فوق را كه بعد از نماز صبح وارد شده فرموده است ۱۱۰ بار خوانده شود . ✳️در اين مسئله ادعاي تجربه شده و فرموده اند هيچ دعايي را در اداي دين مؤثرتر از اين دعا نديدم به شرط آنكه بعد از هر بار نماز يك بار و در زمان شدت قرض و فقر و تهيدستي باشد. و بعد از نماز صبح به عدد ۱۱۰ خوانده شود ✅ افضل آنست كه در قنوت نماز خوانده و در سجده آخر اين دعاء را بخواند: 💥يا خَيرَ المَسئُولين وَ يا خَيرَالمُعطين اُرزُقني وَارزُق عِيالي مِن فَضلِك فَاِنَّكَ ذُوالفَضلِ العَظيم💥 📚کلیدهای اسرار، جلد۱ ، تألیف محمدرضاصادقی سوادکوهی  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی حضرت موسی علیه‌ السّلام درضمن مناجات به پروردگار عرض کرد:خدایا می‌خواهم همنشینی را که در بهشت دارم،ببینم که چگونه شخصی است! جبرئیل بر او نازل شد و گفت:یا موسی قصابی که در فلان محل است،همنشین تو است،حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است،شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت،حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت:مهمان نمی‌خواهی؟ گفت:بفرمائید،حضرت موسی علیه السّلام رابه درون خانه برد،حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود،آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد،پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد،غذا را با دست خودبه اوخورانید،موقعی که خواست زنبیل را به جای اول بیاویزد،پیرزن کلماتی را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی علیه السّلام غذا آورد و خوردند،آن حضرت سؤال کرد،حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟عرض کرد:این پیرزن مادر من است،چون وضع مادی‌ام خوب نیست کنیزی برایش بخرم،خودم او را خدمت می‌کنم،پرسید:آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟گفت:هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم می‌گوید:خدا ترا ببخشدو همنشین و هم درجه حضرت موسی علیه السّلام در بهشت گردی... حضرت موسی علیه السّلام فرمود:ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده،جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی. 📚 یک‌ صد موضوع پانصد داستان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دادن بیماران لا علاج ❤️🍃یکى از ذاکرین نقل مى کرد: «در محضر آیت الله العظمى سید محمد هادى میلانى بودم. مرد و زنی آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمدهایم به شرف اسلام نائل شویم. آیت الله میلانى علّت را پرسید. آن مرد گفت: پهلوى دخترم در اثر حادثه اى شکست و استخوان هایش خورد شد، چنان که پزشکان از معالجة آن عاجز شدند، و گفتند: باید عمل شود؛ ولى خطرناک است. 💚🍃دخترم راضى نشد و گفت: اگر در خانه بمیرم، بهتر از این است که زیر عمل جان دهم. به هر حال او را به خانه آوردیم. ما خدمتکاری ایرانى داشتیم که او را بى بى صدا مى زنیم. دخترم به او مى گوید: حاضرم تمام دارایى خود را بدهم تا سلامت خود را بازیابم؛ ولى مى دانم که چنین چیزى نمى شود. بی بی گفت: حضرت فاطمه زهرا است که پهلوى او را به ظلم شکستند. تو با دل شکسته بگو: یا فاطمه! مرا شفا بده. 💛🍃دخترم با دل شکسته شروع مى کند به صدا زدن و از آن بانو یارى خواستن. بى بى هم در گوشه اى از اتاق گریه مى کند و مى گوید: «یا فاطمة زهرا! این بیمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم. مادر جان! کمکم کن و آبرویم را حفظ فرما. من هم از دیدن این صحنه منقلب شدم و در گوشۀ اتاق با خود زمزمه کردم: یا فاطمۀ پهلوى شکسته! دیدم دخترم ساکت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت: بابا! 💜🍃بیا که دردم آرام شد. جلو رفتم و دیدم کاملاً شفا یافته است. دخترم گفت: الان بانوى مجلّله اى نزد من آمد و دست به پهلویم کشید، پرسیدم شما کیستید؟ فرمود: من همانم که او را صدا مى زدى. دخترم برخاست و راهى شد و دانستم که اسلام حق است. آیت ا... میلانى از این معجزه مسرور شد و اسلام را به آنان آموخت.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌