#پارت71 رمان یاسمین
كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟
. راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني الزم نكرده بياي-
كاوه- حاال ديگه من شدم فتنه ؟
تو همين جا هستي؟-
كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم
.فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم!
! اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حاال داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها-
. فرنوش- برام مهم نيست
! بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها-
. فرنوش- ميدونم
! فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه االن داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها-
. فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصال اهميت نداره
! من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها-
. فرنوش – راضيم
. من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تالشم رو ميكنم-
. فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام
. بهش خنديدم . اونهم خنديد
. فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني-
فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش
. تكيه كنم
. اميدوارم همينطور باشه كه ميگي-
. فرنوش – بيا بهزاد
: با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت
. از همون دفعه اول كه توي دانشگاه ديدمت ازت خوشم اومد -
با اون حمايتي كه توي تصادف از من كردي ديگه نتونستم دل ازت بكنم . اون نقاشي رو كه بهت نشون دادم كار يه شب نبوده .
. مدتها طول كشيده تا تموم بشه
. هر قلمي كه ميزدم عشقت تو دلم بيشتر مي شد و محبتت محكمتر مي شد
.دوستت دارم بهزاد . خواهش مي كنم هيچوقت عوض نشو . من تو رو با همين اخالق و غرور و عزت نفس دوست دارم
. اين آهنگ رو خودم ساختم . براي تو ساختم . شايد قشنگ نباشه ، اما هر چي كه هست براي توست با تمام احساس عشقم
شروع كرد . پنجه هاي قشنگ و ظريفش روي كليدهاي پيانو بقدري نرم و موزون حركت ميكرد كه بي اختيار محو تماشاي اونها
. شده بودم
چشمهاشو بسته بود و آهنگ خيلي قشنگي رو ميزد . نمي تونستم اينهمه خوشبختي رو براي خودم باور كنم . فرنوش اين دختر
! زيبا و مهربون براي من آهنگي ساخته بود و خودش اجرا ميكرد
. تصورش هم برام مشكل بود اما واقعيت داشت
. وقتي آهنگ تموم شد ، قطره اشكي گوشه چشمش مي درخشيد
. فرنوش ، نمي دونم چي بايد بگم . تو خيلي بيشتر از اوني هستي كه انتظار داشتم . ميترسم نتونم خوشبختت كنم-
. فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت مي شم
. فقط با تمام محبتهاي دنيا نگاهش كردم
. نيم ساعت بعد از خونه فرنوش اينا بيرون اومدم و بطرف خونه كاوه رفتم
. اونقدر شادي تو دلم بود كه مي تونستم باهاش هزار نفر رو شاد كنم
. ميخواستم برم با كاور حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه
.زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سلام_امام_زمانم❤️
بہــار،
مادرِ تمام گڸهاست...
حتی اگر چہارفصڸ، زمستــاڹ بـاشد❗️
بہ تہیدستيام نگــاه نڪڹ...
مڹ ڪمي از عطـر تو را،
لابلاے جانمـازم پس انداز ڪردهام،
تا دلـم، ایڹ زمستــاڹ، یَــخ نـزنـد
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_فوق_العاده_زیبا
رفتارهای شیطانی همسرم
چند سالی بود ازدواج کرده و از زندگی زناشوییام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یک مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن که «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری که با یکدیگر شماره تلفنی رد و بدل کرده و ارتباطمان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی میکند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یک بار قرار گذاشتن در کافی شاپ فکر و ذهن مرا اسیر خود کرد طوری که در همان روزهای اول به وی پیشنهاد کردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگیاش وی را بهطور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول کرد. چون میدانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. این اقدام خود را از وی مخفی کردم.
💢دیالوگ با اجنه
مرد شاکی ادامه داد: در محل کار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او میماندم و به همسرم هم میگفتم به خاطر اضافه کار بعضی شبها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود که متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناک این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل میزد و حرفهای عجیب و غریبی رد و بدل میکرد طوری که انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال میکردم نگاهی خوفآور به من میکرد و لبخندی غیر عادی میزد.این رفتارها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک شب که پیش او بودم از من خواست لامپهای خانه را خاموش و ساکت گوشهای بنشینم. چیزی نگذشت که از جا بلند شده و ضربه محکمی به شیشه پنجره زد و زوزهای کشید و نشست. سر جایم خشکم زد با ترس از او علت این کار را پرسیدم. او که از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم.
💢حمله وحشیانه شیاطین
شاکی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد که از خانهاش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یک جنگیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری که این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است.
وی از من خواست چیزی در این باره به کسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یکمرتبه زوزههای وحشتناکی را شنیدم که از داخل حمام به گوش میرسید. وقتی از او در این باره سوال کردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا کردهاند.من که داشتم قالب تهی میکردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس میگرفت و میخواست پیش او بروم و وقتی از این کار امتناع کردم، گفت جنها بعد از آنکه خانهاش را ترک کردهام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی کردهاند! «ش» گفت اجنه از اینکه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام کردهام عصبانی شده و تهدید کردهاند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم کشت! نمی دانستم چه کار کنم از نگرانی اینکه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانهاش رفتم. او زخمهایی که به جای ناخن میمانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج کنم.
💢ضبط صوتی در حمام
مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاکی بر سرم بریزم این رابطه کج دار و مریض ادامه داشت تا اینکه یکروز که دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام میآمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را کنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه میدیدم خشکم زد . ضبطی را دیدم که داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناک از آن خارج میشود. خونم از کلاه بزرگی که بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترک وی از اینکه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شدهام احساس راحتی میکردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم که این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاکرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال که در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمدهام از این زن مکار شکایت کنم. هنوز نمیدانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقهباز را خوردم.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفده
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هجده
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
***
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #نوزده
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
○⭕️
--------------------•○◈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیستم
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!!
بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد .
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنجـاه_و_پـنـجـم
✍حسام گوشی را از دستم گرفت خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد دیدن که از منو شما سرحالتره حالا برم سر اصل مطلب؟؟
البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد مشتاق شنیدم بودم خواستم شروع کند دستی بر محاسنش کشیدحالا از کجا شروع کنم قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود امیدوارم حلال کنید
حلال در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم
صدایی صاف کرد والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود
پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید غافل ازاینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم…
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنـجاه_وشـشـم
✍باورم نمیشد جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه اما زمینه اشو داره پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود حواسم را به گفته هایش دادم از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم چه اطلاعاتی لبخند بر لب مکثی کرد یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود شما تویِ داعش رابط دارین شوخی میکنید دیگه
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود نه کاملا جدی گفتم
پدرم حق داشت ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود شما دقیقا چه کاره ایید نکنه پاسدارین
تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش
نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش..
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد پس ما وارد عمل شدیم باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنـجـاه_و_هــفت
✍به میان حرفش پریدم کمی عصبی بودم لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه درسته پس شما معامله کردین جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات در سکوت به جملات تندم گوش داد نه اینطور نیست امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد
بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه
اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود پس عملیات شروع شد دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد
حرفهای حسام درست ودقیق بود ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده
اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی
سوالی ذهنم را درگیر کرد صبر کن حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد اون حرفا از کجا میومد منظورم اینکه
انگار کلامم را خواند تمام حرفهاش درست بود خط به خط جمله به جمله
اما نه در مورد خودشو دانیال..
اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده..
هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن
هروز هستند دخترا و پسرهیی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن
طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا
یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن
به صورتش خیره شدم یه سوال چجوری به دانیال اعتماد کردین ترسیدین که رابطتونو لو بده
سری تکان داد..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنـجـاه_و_هـشتـم
✍سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید
احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود
حسام شوخ طبعانه سری تکان داد دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضه توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید نیاز به هل شدن نیست مزاح کردم خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست مگر میشد پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟دستی به محاسنش کشید قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند
خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم
با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم حالا وارد فاز جدیدی شده بودم دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده
حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد
تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن
اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری
باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد
لبخند غرور آمیزش عمیق شد شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات ، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن
حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد
پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم
با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنـجـاه_و_نہ
✍حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها
حالم زیاد خوب نبود عجولانه سوالم را پرسیدم اما این امکان نداره چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و
به میان حرفم پرید صبر کنید چقدر عجله دارین بله اونا دنبال رابط بودن اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت
چون عملیاتی که نباید لو میرفت رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن
اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده
چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود
اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین اما تیرشون به سنگ خورد آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن
اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه، خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن
اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد
ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت البته شانس با عثمان یار بود آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم خجالت کشیدم فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت
✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند
نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش
خدایی که ندیدمش در عین بودن
این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخیدهیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده مریض که نیستم، گل پسرم
مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد خدا پدرمو بیامرزه پس داری لاغر میشیا یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه برو بابت زحماتم شکرگذار باش
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر همیشه باید دنبالت بدوئم چه موقعی که بچه بودی چه حالا
امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود پرستار؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کردبشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر گل کوچیک پیشکش در ضمن فعلا مهمون منی
حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش زن ویلچر به دست وارد اتاق شد بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه سلام عزیزم خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمایِ قشنگت برم با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم
حسام کمی سرش را خاراند مامان جان گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه
زن بدون درنگ به حسام تشر زد تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم مادرش بود آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد حسام با لبخند دست مادرش را بوسید الهی قربونت برم ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده باید از حالشون مطلع میشدم یا نه بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت71 رمان یاسمین كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟ . راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني ا
#پارت72 رمان یاسمین
!چي شده ؟ خونتون زلزله اومده؟-
. كاوه – بيا تو . آره ، فوتش هم صد ريشتره . خوب شد اومدي ، بيا كمك
طوري شده ؟-
مامان و بابا رفتن ختم يكي از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . اين پسر خاله مو گذاشتن پيش من . بجان تو ديوونه م كرده –كاوه
. . كم مونده يا اونو بكشم يا خودم رو
خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نيستي با بچه ها درست رفتار كني . چند سالشه ؟-
. كاوه – چه ميدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم مي خواد بشينم زار زار گريه كنم
برو كنار ببينم . خجالت بكش . كجاست ؟ اسمش چيه ؟-
. كاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذيتم كرده اسمش يادم رفته
با هم رفتيم توي سالن . تمام اسباب اثاثيه ها بهم ريخته بود . كنار سالن يه پسربچه ، صندلي رو گذاشته بود زير پاش و ازش رفته
. بود باال سراغ يه قناري كه توي قفس بود
! كاوه - !!!! بيا پايين بچه ! به اون زبون بسته چيكار داري ؟ داغت به دلم بمونه ايشاهلل
اسمش چيه ؟-
. كاوه – سيامك ذليل شده
. بيا پايين سيامك جون بيا پايين عمو ! گناه داره اون حيوون-
! سيامك – عمو مي خوام ببينم قناري راست راستي يه يا تو شكمش باطري داره كه هي مي خونه
. كاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پايين
. كاوه – نگاه كن ! خونه مثل ميدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله كرده
. بيا اينجا ببينمت ، به به ، چه پسر خوبي بيا بشين اينجا عمو جون ببينم-
. تا روي يكي از مبل ها نشستم فريادم هوا رفت
.سيامك – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت
كاوه – اي جونور بد ذات ! سوزن گذاشتي روي مبل ؟
: در حاليكه پونز رو از خودم جدا مي كردم گفتم
. عيبي نداره ، بچه اس ديگه-
! كاوه – چي بچه اس ؟ روي تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حاال پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبكش سوراخ شده
خوب آقا پسر ، بگو ببينم كالس چندمي ؟-
. سيامك شستش رو بطرفم گرفت
! كاوه – اي پسر بي تربيت ! بنداز پايين اون شست وامونده ت رو
. سيامك – عمو كالس اولم
. ديدي كاوه بچه منظور بدي نداشت . تو كج خيالي-
. كاوه – من اين ننه مرده رو مي شناسم . منظورش همون بود كه بهت نشون داد
. سيامك همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود
! خب ، فهميدم سيامك جون دستت رو ديگه بنداز پايين . زشته اين انگشت معني بدي داره . نبايد اينطوري بطرف كسي بگيريش -
سيامك – عمو اين چيه ؟
. كمربند عمو جون-
. سيامك- بستين به كمرتون كه شلوارتون پايين نياد ؟نگاهي به كاوه كردم كه خندش گرفته بود
. هم بستم كه قشنگ باشه ، هم اينكه تو گفتي-
. سيامك- عمو باباي من ده تا كمربند داره
پدرت ده تا كمربند رو مي خواد چيكار ؟-
. سيامك – اون نمي خواد كه ! من هي مي برم كمربندهاشو قايم مي كنم اونم ميره باز ميخره
چرا تو كمربندهاي پدرت رو قايم مي كني ؟-
. سيامك – كه با كمربند منو نزنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت73 رمان یاسمین
!مگه پدرت با كمربند تو رو ميزنه ؟-
. كاوه – وهللا حق داره ! من بودم با شمشير اين وروجك رو ميزدم
. سيامك – كاوه جون مگه شمشير داري ؟ بيار تو رو خدا با هم زورو بازي كنيم
! كاوه – ننه قربون چشم بادوميت ، ننه من بادم مي خوام
. سيامك جون تو حتما كار بدي ميكني كه پدرت تنبيه ت ميكنه-
. سيامك – عمو يه دقيقه بيا
كجا بيام عمو ؟-
. سيامك – شما بيا بعدا بهت ميگم
: بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف ديگه سالن ، جايي كه همش سراميك بود واستاد و گفت
. عمو شما اينجا بشين ، ببين من چه خوب رو كاشي ها ليز مي خورم-
. باشه عمو ، اما مواظب باش يه دفعه زمين نخوري خدانكرده جايي ت بشكنه-
. سيامك – نه مواظبم عمو
: روي يه صندلي نشستم و به كاوه آروم گفتم
. بايد با بچه بازي كرد تا انرژيش آزاد بشه-
. كاوه – آدم يه ساعت با اين بچه يه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد ميشه ! انرژي كه نيست . انرژي اتمي داره ورپريده
. سيامك – عمو ببين
. آروم يه گوشه از سالن ليز خورد
. سيامك – عمو بيا شمام ليز بخور با هم بازي كنيم
. تا بلند شدم كه باهاش بازي كنم ديدم پشت شلوارم آدامس چسبيده
. سيامك – چسبيد چسبيد ! چسبيد چسبيد ! توي اين هوا فقط آدامس مي چسبه
! كاوه – جوون مرگ بشي بچه ! ببينم بهزاد
: در حاليكه سعي مي كردم آدامس رو از شلوارم پاك كنم گفتم
. ولش كن كاوه ، چيزي نيست ، پاك ميشه-
: بعد رو به سيامك كردم و گفتم
. عمو جون ، به شما نمياد كه اين شيطوني ها رو بكني . شا پسر خوب و باتربيتي هستي-
: سرش رو انداخت پايين . احساس كردم كه از كاري كه كرده پشيمونه دوباره گفتم
حتماً اتفاقي اين آدامس روي صندلي افتاده مگه نه عمو جون ؟-
. سيامك – نه عمو . اون رو گذاشته بودم براي پسرخاله كاوه . نمي خواستم به شلوار شما بچسبه
معلوم ميشه من رو دوست داري آره ؟-
. سيامك – بله عمو جون . ببخشيد
. آفرين پسر خوب
. سيامك – بذار عمو جون براتون پاكش كنم ، من بلدم
. نه عمو جون ، خودم بعدا پاكش مي كنم . همون كه تو متوجه كار بد و اشتباهت شدي كافيه -
. سيامك – عمو يه كار بد ديگه م كردم ! بيا بهت نشون بدم
. نگاهي به كاوه كردم كه يعني خجالت بكش . دستم رو گرفت و به طرف ديگه سالن برد
!نكنه ناقال يه چيز ديگه روي مبل يا صندلي گذاشتي و مي خواي من رو روي اون بنشوني ؟-
. سيامك – نه بخدا عمو ديگه هيچي روي مبل نذاشتم
پس چه كار بد ديگه اي كردي ؟-
. سيامك – شما بيا ، بهت نشون ميدم
با كمر و پشت اومدم روي زمين . نفسم بند اومد . قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم كه يه دفعه ديدم روي هوا دارم پرواز مي كنم
. . چشام سياهي رفت
!سيامك – عمو پريد عمو پريد ! عمو پريد . عمو پريد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت74 رمان یاسمین
كاوه دنبالش كرد كه بگيره و بزندش . ناي حرف زدن نداشتم چه برسه كه جلوش رو بگيرم . راستش دلم مي خواست خودم حالش
. رو جا بيارم
. وسط راه سيامك رو ول كرد و بطرف من اومد
كاوه – چي شد بهزاد ؟ سالمي ؟
. با هر بدبختي بود از جام بلند شدم سيامك اون طرف سالن واستاده بود و مي خنديد
!سيامك – اينو از تو فيلم تنها در خانه ياد گرفته بودم عمو
: كاوه دست كشيد روي سراميك هاي كف سالن و بعد گفت
بال بال بزني بچه ! انگار وازليني چيزي ماليده اينجاها . ديدم قبل از اومدن تو كمي ساكت شده و سرش اين طرفا گرمه نگو پدر -
. سگ داشته وازلين ها رو ميماليده اينجا ها
: در حاليكه پشتم درد گرفته بود گفتم
پدر و مادرش كي ميان كاوه ؟-
! كاوه – چه ميدونم ، بايد ديگه پيداشون بشه . ببين چه چشماي شيطوني داره پدر سگ
. سيامك – پسرخاله كاوه به من ميگي پدر سگ ؟ بابا اينا بيان بهشون ميگم
نه عزيزم ، به خودم ميگم . من غلط بكنم به شما كمتر از گل بگم . اما بر پدر و مادرش لعنت اگه يه دفعه ديگه يه دقيقه تو –كاوه
! سيامك – پسر خاله كاوه ، امروز بهم خيلي خوش گذشته از كارتون و شهر بازي هم برام بهتر بوده! رو نگه داره
. من و كاوه نگاهي بهم كرديم و هر دو خنديدم
كاوه – اصال يادم رفت ازت بپرسم خونه ستايش اينا چه خبرها بود ؟
! اصال خودم يادم رفت براي چي اومدم اينجا-
بچه نيست كه ، شهاب سنگه .مثل آذرخش مي مونه . هر جا بيفته همه چيز رو نابود ميكنه . چطوره يه دفعه پرتش كنيم –كاوه
. خونه خاله فرنوش ؟ شايد بخوره بغل پاي بهرام و مشكل تو حل بشه
. گناه دارن بدبختها . اين مجازات براشون ديگه خيلي زياده-
كاوه – پاشو بريم تو حياط برام تعريف كن ببينم چه خبرها شد خونه فرنوش اينا ؟
ما بريم كي مواظب اين بچه اس؟-
كاوه – مگه تا حاال ما اينجا بوديم تونستيم جلوش رو بگيريم ؟
: در همين موقع خدمتكار كاوه اينا اومد توي سالن و هراسان گفت
.كاوه خان ، آقا سيامك نميدونم چي توي شيشه ماهي ها ريخته كه رنگش گلي شده ! به گمانم دواگلي ريخته توش-
. بطرف آكواريوم بزرگي كه توي بالكن طبقه باال بود رفتيم . تمام آب قرمز شده بود و ماهي ها همه مرده بودن
واي واي ! بيچاره شدم ! حناق 04 ساعته بگيري بچه كه بدبختم كردي . بابام عاشق اين ماهي ها بود . حاال وقتي بياد –كاوه
ميگه پسر تو عرضه نداشتي 0 ساعت يه بچه رو نگه داري ؟
. بابا ورش دار اين خمسه رو ببريمش تو حياط كه كمتر خرابي به بار بياره-
. كاوه – ديگه چه فايده داره ؟ حاال كه ديگه از اينجا جز ويرانه اي باقي نمونده . مادر بدبختم بايد تمام جهيزيه شو دوباره بخره
! عجب بچه شيطوني يه ها-
كاوه – حاال بازم شعار ميدي كه تو بلد نيستي با بچه ها چطور رفتار كني ؟
. حاال بريم پايين مواظب باشيم يه گند ديگه باال نياره-
. هر دو تند اومديم پايين . سيامك رفته بود آروم روي يه مبل نشسته بود
! كاوه – بهزاد مواظب باش . اين جونور هر وقت ساكت مي شه يه كاري كرده
! نكنه يه تله انفجاري يا يه مين صد نفري جلوي پامون كار گذاشته باشه
سيامك خان چرا يه دفعه ساكت شدي ؟-
. سيامك- گرسنه م شده عمو
كاوه – االن ميگم برات كوفت كاري با سس زهر مار بيارن عزيزم . نوشابه هم كه ميخوري؟
. ميگم يه ليوان زهر هالهل برات بيارن ! بريز تو اون شيكم شايد يه دقيقه يه جا آروم بتمرگي
. تا كاوه اينها رو گفت ، سيامك لب ورچيد و شروع كرد با صداي بلند گريه كردن
كاوه – يواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنيدن . اين گريه س يا زوزه شغال ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت75 رمان یاسمین
كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه-
. كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد
بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در –كاوه
كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
. در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن
: تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دوال شد و زمين رو سجده كرد و گفت
خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن -
! ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته
: سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت
! پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته-
: من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت
. بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم-
: در همين موقع بقيه وارد شدن و سالم و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت
بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟-
اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه-
. اصالً
كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
: كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت
. چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم-
. ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده
. كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه . دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون
. اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده-
. كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه
. چه باليي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه-
كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟
: براش جريان رو تعريف كردم كه گفت
. آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا-
. همين خيال رو هم دارم . حاال كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم-
كاوه – غذا كه نخوردي ؟
. جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم-
. كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم
: بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت
بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشاهلل كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل -
! سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره . اين سيامك رو هم همراهتون ببريد
. هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد
. كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي
. نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم-
بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون –كاوه
. بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد
با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي . جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه
. كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد
. گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با #سلام به تو آغاز میکنم
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
بزرگترین اجتماع مُحبین حضرت زهرا‹س›👇
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_یـک
✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی
زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشیدفدایِ اون قدت بشم من قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا مگه من فلجم این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا آّبرمو بردین
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند
ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود
حسام سرش را به سمت من چرخاند سارا خانووم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم
به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند..
مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد
چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی
تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل با تمام وجود به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم حسام آمد یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد
از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد پرستار گفت شرایطتون خوب نیست اومدم حالتونو بپرسم الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد فعلا یا علی
خواست برود که صدایش زدم نرو بمون بمون برام قرآن بخوون
و ماند، آن فرشته سربه زیر…
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✅حکمت_خدا
مردي تعريف ميكرد:
🍃شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،
🍃ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ،
🍃 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،
🍃در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،
🍃چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!!
🍃چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ،
🍃دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ،
🍃ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند
🍃فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!!
🍃آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است
✅اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_های_اخلاقی
داستانی بسیار زیبا حتما بخوانید👇👌
✍️مردی سالها در آرزوی دیدن #امام_زمان (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و #دعا و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد:
🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
اینک ادامه داستان از زبان آن شخص:
🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت:
🔸آیا ممکن است برای #رضای_خدا ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم.
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید.
🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او #دین دارد و #خدا را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و #انصافِ این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم.
امیر مؤمنان علی (ع) :
«هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.)
📚کیمیای محبت
رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴
عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲
سرمایه سخن، ج۱
ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_یک
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.
نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662