#داستانک
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی
قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی
به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست
به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها
می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که
از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود که اذان می گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناک تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.پدر پیر می گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من می ترسم از آن بالا سقوط کنی ،می خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. بگذار تو جوان هستی عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.از پسر اصرار بود و از پدر انکار. روزی نزدیک ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می کند.
وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسی کشته و پیر می خواهد که رام موذن باشد . تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره کفایت کن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالا ها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی کاری با تو ندارد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼کرامت مومن در هنگام مرگ
✍رسول اکرم(ص) فرمود: هنگامی که خداوند از بنده اش راضی شد، به عزرائیل می فرماید: از جانب من نزد فلانی برو و روح او را برای من بیاور تا آنچه که از اعمال انجام داده کافی است، من او را امتحان نمودم، او را در جایگاه ارجمندی که مورد علاقه من است یافتم.
عزرائیل همراه پانصد فرشته که با آنها شاخه های گل و دسته های ریشه دار گل زعفران است، از بارگاه الهی به زمین نزول می کنند و نزد آن بنده صالح. می آیند و هر کدام از آن فرشتگان او را به چیزی بشارت می دهند که دیگری به چیز دیگر بشارت می دهد. در آن هنگام فرشتگان با شاخه های گل و دسته های زعفران که در دست دارند برای خروج روح او، از دو طرف در دو صف طولانی می ایستند (تا جلال و شکوه، از روح آن بنده صالح استقبال کنند).
هنگامی که ابلیس که رئیس شیطان ها است، آن منظره را می بیند، دو دستش را بر سر نهاده و فریاد و نعره می کشد!. پیروان او وقتی او را این گونه وحشتزده می نگرند، می پرسند: ای بزرگ ما! مگر چه حادثه ای رخ داده است؟ که چنان بر افروخته شده ای؟.
ابلیس می گوید: مگر نمی بینی که این بنده خدا تا چه اندازه مورد کرامت و احترام واقع شده است، شما در مورد گمراه کردن او کجا بودید؟ آنها می گویند: «جهدنا به فلم یطعنا»: ما کوشش خود را در مورد گمراه کردن او کردیم، ولی او از ما اطاعت نکرد.
📚 جامع الاخبار، مطابق بحار، ج6، ص161
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه
✍طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍الاغی مورچهای دید که همیشه بار میبرد و خسته نمیشد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیهات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار میبینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار برمیداری و خسته نمیشوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم میشود.
مور به الاغ گفت: تو زمانی میتوانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. راز همت عالی من این است که من بار را برای خود میبرم و تو باری که بر دوش میگیری به خاطر دیگران است.
نتیجه اخلاقی اینکه، گاهی ما مطلبی یاد نمیگیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد میگیریم بخاطر دیگران که، جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!! پس در نتیجه چیزی از علم یادمان نمیماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم. یا برای مردگان خود پس از مرگشان به خاطر ثواب رساندن به آنها احسان و اطعام به فقرا نمیکنیم، به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام میکنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمیگوییم بهخاطر خودمان که خدا خلقمان کرده و مدیون نعمتهای او هستیم، نماز و ذکر میگوییم به خاطر رفع حاجتهایمان. و... تمام این مثالها فرق همت مور و الاغ است.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
🌹داستانی از مرام تختی
✍️پهلوان تختی پس از اینکه "جهان پهلوان" لقب گرفت، دختران و بانوان زیادی از طریق نامه و درج آگهی در روزنامهها و... به او ابراز لطف و غیرمستقیم ابراز تمایل کرده و از او میخواستند در مراسمهای خاص آنها را افتخار داده و شرکت کند، اما تختی به هیچ یک از این درخواستها جواب نمیداد. طوری که متهم به تکبّر و خودشیفتگی در نظر برخی از این بانوان شد. روزی در روزنامه کیهان جوابیهای به این مضمون نوشت: "من تختی، از همه کسانی که به من ابراز محبت و علاقه میکنند سپاسگزارم. به اطلاع میرسانم من متأهل بوده و از همسر و زندگیام راضی هستم. همسری که وقتی با من ازدواج کرد، من در تنگدستی بودم و عاشقِ خود من شد، در حالی که شما عاشق پهلوان تختی هستید نه غلامرضا تختی!!!
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد کریمخان زند آمد. از لحظه دیدن کریم خان زاز زار گریست . کریمخان هر چقدر خواست مرد چیزی بگوید، با صدای بلند و زار زار مرد فقط می گریست. دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد بیاورند.
بعد از ساعتی که آرام شد نزد شاه آوردند. شاه از او دلجویی کرد. مرد گفت: من کور مادر زاد بودم سالها با این منوال سپری کردم، روزی بر سر مزار پدر بزرگوارتان رفتم و توسل کردم. زار گریستم و گفتم، ای مردی که زیر این خاک خفته ای تو لیاقت داشتی که خدا پادشاهی کشوری بزرگ چون ایران را به تو بخشید. می دانم به خدا خیلی نزدیکی، چشم های مرا شفا ده.
برسر مزار پدرتان خواب آرامی مرا گرفت، دیدم مردی روشن و نورانی با فرشتگانی نزد من آمد. گفت چشمان تو را شفا دادم. گفتم شما که هستید؟ گفت : من ابوالوکیل پدر کریم خان زند هستم، همان کسی که تو برای او متوسل شدی . تو انسان روشنی هستی که عزت خواهی یافت، چون هر کسی لیاقت توسل به مزار مرا ندارد.
ای قبله عالم، از خواب که بر خواستم چشمان خویش را بینا یافتم. مدتی از شوق ، شب و روز گریه می کردم . امروز خدمت شما برای تشکر رسیدم تا بگویم بدانید و نگران پدر نباشید ، جایگاه رفیعی پیش خدا دارد. حقیر نیز در دربار برای خدمتگزاری حاضرم تا خواب مرحوم پدرتان محقق شود.کریمخان برآشفت و با شلاق دستی خود پی در پی بر سر و صورت این مرد نواخت. دستور داد جلاد بیاد تا چشمان این مرد را از حدقه خارج کند. درباریان واسطه شدند و گفتند، ای کریم برای کرم نزد تو آمده ، ببخشش.
کریم خان غضبش فروکش کرد و دستور داد او را به چوبی بستند و تازیانه زدند. وقتی بدنش خرد و خمیر و از ضرب تازیانه کوفته شده بود، نعش او را جلوی شاه انداختند. شاه گفت: ای مردک شیاد، پدر من تا زنده بود ، در گردنه بید سرخ دزدی می کرد. زمانی که من به این مقام رسیدم برخی برای چاپلوسی برای او زیارتگاه و گنبدی ساختند. اکنون تو او را صاحب کرامت معرفی می کنی؟ ای کاش چشم هایت را در می آوردم تا بروی او چشمان تو را دوباره شفا دهد. گم شو و چاپلوسی نکن..
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی در ملأ عام با گستاخی تمام روزهخواری میکرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزهخواری میکردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزهخواری میکنی؟ جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفاء در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که این چنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزهخوار کرد. حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانههای بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگردانند تا هر مالباختهای از او شکایتی دارد نزد من آید. ساعتی نگذشت که جوانی معلومالحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟ جوان گفت: یک مرغ و دو خروس!
⚖چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را هشتاد تازیانه بزند. جوان در حالی که داد و فریاد میکرد، گفت: من برای شکایت نزد تو آمدهام، چرا مرا شلاق میزنی؟! گفتم: وقتی تو را خانهای در این شهر نیست، چگونه تو را مرغ و خروسی باشد که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟ داستان که بدین جا رسید حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده است که آن شیخ از تو بستاند. هر کس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه میشنود از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچ کس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست. تو بجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بجای خدا شیخ را باور کرده بودی! پس من تو را دو حد جاری میکنم یکی به جرم روزهخواری در ملأ عام و دیگری به جرم کذب و افتراء!!!
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
📚 داستان کوتاه
دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.
وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!"
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!
"همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
پس به گوش باشید؛
"شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد"
"و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!"
@Dastan1224
🌼داستان کوتاه
✍روزی پسری از پدرش پرسید: چرا هر آنچه که در دنیا لذتی در آن نهفته است هوای نفس و حرام است؟! پدر گفت: پسرم! خداوند هر لذتی را برای استفادۀ مورد نیاز انسان آفریده است که اگر بیش از آنچه که نیاز است استفاده شود به آن هوای نفس گفته میشود. اگر هوای نفس خوب بود مردی را که بر سر سفرۀ غذا چند پرس غذا میخورد و شکم بزرگ میکند باید مردم عزیزش میداشتند در حالی که کسی را عزیز میدارند که به اندازۀ نیازش و کم بخورد. اگر هوای نفس خوب بود کسی را که همیشه در خواب است باید مردم عزیز و ارزشمندش میداشتند، اگر هوای نفس خوب بود مردانی که در زندگی خصوصی خود زنان زیادی وارد میکنند و زنانی که مردان بسیاری در زندگی خصوصی خویش وارد میکنند باید با شخصیتترین و محترمترین افراد در دید ما میشدند. پس بدان! ما در درون خویش هم از هوای نفس متنفریم هر چند طالب آن هستیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Dastan1224
#سلاطین_عالم_کجایند❓
🍃آیت الله بهجت: اگر سلاطین عالم می دانستند که انسان ممکن است در حال عبادت چه لذت هایی ببر هیچ گاه دنبال این مسائل مادی نمی رفتند ...
📚برگی از دفتر آفتاب
👈
@Dastan1224
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
✨﷽✨
✍🏻فواید گوش كردن اذان
✨① شنیدن اذان انسان را از اهل آسمان قرار مى دهد. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرماید: همانا اهل آسمان از اهل زمین چیزى نمى شنوند مگر اذان
✨② شنیدنِ اذان اخلاق را نیكو مى كند، امام على(علیه السلام) مى فرماید: كسى كه اخلاقش بد است در گوش او اذان بگویید
✨③ شنیدن اذان انسان را سعادت مند مى كند. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرماید: كسى كه صداى اذان را بشنود و به آن روى آورد، نزد خداوند از سعادت مندان است
✨④ شنیدن اذان سبب دورى شیطان مى شود. رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) مى فرماید: شیطان وقتى نداى اذان را مى شنود فرار مى كند.
📚منبع: میزان الحكمه، ج1، ص82.
. همان، ج1، ص84. مجلسى، بحارالانوار، ج77، ص19
@Dastan1224
🌷 امام صادق (عليه السلام) :
✍ كسى كه شب و روز ، بزرگترين همّ و غمش دنيا باشد ، خداوند متعال فقر را در برابر چشمانش قرار دهد و كارش را پريشان سازد و از دنيا جز به آنچه خداوند قسمتش كرده است نرسد و كسى كه شب و روز ، بزرگترين همّ و غمش آخرت باشد خداوند دلش را بى نياز گرداند و كارش را سامان دهد .
📚 الكافي ج۲
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دائما در فکر ماست
🎙 حجت الاسلام عالی
#سخنرانی_مذهبی
@Dastan1224
📚واقعا ارزش خوندن داره
مىخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد سادهاى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مىگويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر سادهاى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفرهاى تنگ و تاريك، خانهاى دارم و تمام سرمايهام براى ادامه زندگى، جملهاى بيش نبود؛ «مردم چه مىگويند؟!» مردمى كه عمرى نگران حرفهايشان بودم، حالا حتى لحظهاى هم نگران من نيستند!!!
كسانى كه براى خودشان زندگى مىكنند، از فرصت يکباره زندگیشان نهايت بهره و لذت را بردهاند
بیایید مردم نباشیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه
✍به بازار هفتگی شهر رفتم. دیدم شیطان به دست مردی بر روی زمین بساط قمار پهن کرده و سه ورق که پشت یکی خال سیاهی داشت در دستش بود. خالها را عوض میکرد و میگفت: هر خال سیاه صد هزار تومان! عدهای دور او جمع شده بودند و وسوسه میشدند تا پول مفت در بیاورند. اما ترس از باختن داشتند. صاحب قمار را دوستی بود از نزد شیطان که ایستاده بود و کسی او را نمیشناخت و با هماهنگی صاحب بساط گفت: من بازی میکنم و در همان حرکت اول خال سیاه را پیدا کرد و صد هزار تومان برد. دیگران متعجب شدند و شکشان بر کار صاحب قمار به یقین تبدیل شد که کارش درست است و پول را میدهد. از تماشاگران کس دیگری وارد قمار شد و دو بار بازی کرد ولی هر دو بار را باخت....
یاد داستان طلسم و جادوگران و فالبینان شهر افتادم. شیطان را دیدم که مثل همین صاحب بساط قمار چگونه به جای کار کردن آنان را تشویق به درآوردن پول مفت میکند. آنان هم به جای اینکه در زمان رسیدن به بنبست و مشکلی در زندگی به سمت خداوند بروند و استغفار و توبه کنند تا خداوند از گناهشان که سبب این مشکلشان شده است بگذرد و رفع مشکلشان بنماید این گروه را هم از گناهانشان در زمان بلاء و استغفار و توبه غافلشان میکند و با طلسم و جادو مشکلشان را حل میکند.
کسی را که صاحب معصیت عاق والدین است و والدیناش را از خودش دور کرده است و صلۀ ارحام نمیکند که خدا روزی را در صلۀ ارحام قرار داده است ولی شیطان آن را در دست جادوگر به او نشان میدهد که به طلسم و جادو برای باز کردن روزی قفل شدهاش متوسل شود و شیطان برای توجیه صداقت کار خود یکبار در جادوگر صداقتی بر او نشان میدهد. (این صداقت چنین است که خودش کسی را آزار میدهد و وقتی او را سمت جادوگر فرستاد از او دور میشود تا او به این باور برسد که جادوگر کارش درست بود....) و چنین به راحتی اعتقاد و دین انسان را از او میگیرد و در زمان مشکلات به جای اینکه انسان به سمت خداوند با توبه و استغفار روی کند دربدر به دنبال دعانویس و رمال و جادوگر میگردد..
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
🌷 از امام باقر (علیه السلام) نقل شده است که هر کس هنگام بیرون رفتن از منزل بگوید :
🤲 «بِسْمِ اللَّهِ حَسْبِيَ اللَّهُ تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ أُمُورِي كُلِّهَا وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَ عَذَابِ الْآخِرَةِ»
👌 حق تعالی او را از آنچه که اسباب #اندوهگین شدن وی می گردد کفایت می فرماید
📖 بحارالانوار ج 73 ص 171
@Dastan1224
اگر مهربانی خدا نبود ...
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
اگر مهربانی و عفو خدا که به هر بهانهای بر سر و روی ما میبارد نبود، آنوقت میفهمیدیم یک گناه کافی است تا انسان به مرز نابودی برسد و دومینوی سقوط آغاز شود.
استاد #پناهیان
┏━✨🕊✨🕊✨┓
@Dastan1224
🌷 امام صادق (عليه السلام) :
✍ كسى كه شب و روز ، بزرگترين همّ و غمش دنيا باشد ، خداوند متعال فقر را در برابر چشمانش قرار دهد و كارش را پريشان سازد و از دنيا جز به آنچه خداوند قسمتش كرده است نرسد و كسى كه شب و روز ، بزرگترين همّ و غمش آخرت باشد خداوند دلش را بى نياز گرداند و كارش را سامان دهد .
📚 الكافي ج۲ ص۳۱۹
@Dastan1224
🌷 آیت الله سعادت پرور(ره) :
✍ ای عزیز من سربسته بگویم منبع تمام اخلاق و کردار حسنه و سیئه ، موحد بودن و نبودن است.
👌 اگر در خود رذیله ای دیدید ، بدانید توحید و خداپرستی در شما وجود ندارد ، بلکه به لفظ اکتفا کرده اید.
📖 رسائل عرفانی ص۱۹۱
@Dastan1224
✅تلنگر
✍️همیشه تلفن همراهی که شماره آن رُند باشد قیمتش شاید صدها برابر شماره تلفنی است که شماره آن رنُد و ساده و روان نیست. اگر ما انسانها نیز در زندگی ساده و روان و یکرنگ باشیم و هفت رنگ و پیچیده و مرموز نباشیم و در عالم دوستی و زندگی اجتماعی یکرنگ و ساده با همه زندگی کنیم مانند آن تلفن همراه، شماره رُند و قیمت بسیار بالایی خواهیم داشت. هر چند شماره تلفن ساده شاید مزاحم زیادی هم داشته باشد و انسان بیآلایش برخی مواقع مورد رنج و عذاب و بیمهری اطرافیان خود قرار گیرد ولی با همه این تفاسیر و مشکلات قیمت بالای خود را هرگز از دست نخواهد داد و ارزش و شأن و جایگاه اجتماعی او هرگز تنزل پیدا نخواهد کرد.
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه
✍در ایام جوانی رمانی میخواندم که دو عاشق و معشوق در روستایی در لندن در شبی که مردم از ترس ریزش بهمن به تماشای کوه از دور رفته بودند آن دو به کلبهای (پناهگاه جنگلی) میروند و بخاری را که هیزمی در آن مانده بود روشن میکنند. هیزمها تمام میشوند ولی کارل و سوزان نمیتوانند از کنار هم جدا شوند. آنان به تدریج پالتو و شال و کلاه خود را در بخاری میسوزانند و....
برای من سؤال بود که وقتی اولیاءالله مال و جانشان را به تأسی از اهلبیت علیهماالسَّلام در راه محبت خدا فدا میکنند، آیا این ایثار یک امر عادی و دردناک است؟!
با دقت در داستان فوق و اندکی شبیهسازی ذهنی میتوان فهمید کسانی که خود را در آغوش گرم محبت حقتعالی جای میدهند فدا کردن هر چیز در این راه محبت و عشق برای آنان آسان و ساده و ابتدایی است که نه تنها مرارت و رنجی بر آنان ندارد، بلکه بسیار هم نوشین و گواراست. اگر نمیتوانیم چیزی را در راه خدای خود فدا کنیم بدانیم چون در آغوش محبت او نتوانستهایم خود را جای دهیم!!!
@Dastan1224
✨﷽✨
⚜ حکایتهاے پندآموز⚜
✨ تِرمــان و آهنگــر✨
✍ گویند جوان معتادے با وضعیت نامناسب و چشمانے خمار براے گدایے به مغازۂ آهنگرے داخل شد. آهنگر، جوان معتاد را با طرز اهانتآمیزے از کلام و فعل از همان ورودے مغازه بیرون کرد. جوان معتاد از شدت شرم سریع از مغازه خارج و به سرعت از آن مکان دور شد. تِرمان دیوانهٔ شهر خوے که در بیرون مغازه در زیر درختے نشسته بود و سیگار میکشید و خودش بارها در عمرش شاهد تحقیر مردم به خاطر عقلش شده بود از دیدنِ این صحنه بسیار ناراحت شد و به سمت مغازه آمد و اعتراض کرد و گفت: کسے را که خدا او را زده است من و شما اگر کمکش نکردیم حق زدن او را هرگز نداریم.
مغازهدار که تِرمان را خوب میشناخت گفت: او حقّش توهین است خودش، خودش را معتاد کرده نه خدا... تِرمان سکوت کرد و رفت. بعد از چند روز که تِرمان بیرون مغازه طبق معمول زیر درخت مشغول استراحت بود ناگاه دید مغازهدار، شاگردش را که پسرش بود به علت شُل گرفتن دستگیرۂ آهنگرے که کلنگ سرخ را با هم میکوبیدند کتڪ زد و پسرش از مغازه از ترس پدر گریخت. تِرمان سریع به سمت پسر آمد و یڪ توسرے هم او بر شاگرد زد.
آهنگر آشفته شد و گفت: به تو چه مربوط است که پسر مرا (به خاطر خطایش) میزنی؟ تِرمان گفت: حق کسے که دستگیره را شُل بگیرد کتکخوردن است، مگر من کارے غیر از آن کردم که تو میخواستے بکنی؟! آهنگر گفت: او پسر من است و من براے او زحمت کشیدهام و دوستش دارم، بگو ببینم تو چه نسبتے با او داری؟
تِرمان گفت: به یاد دارے روزے معتادے را توهین کردی؟ گفتے خودش کرده نه خدا... خواستم بدانے خداے که خالق اوست او را با فرستادن به گدایے به مغازۂ تو زده و خوارش ساخته بود، من و تو را نَشاید کسے را به خاطر معصیتے که کرده و خدایش مجازاتش میکند، او را مجازات کنیم چون ما بر مجازات خودمان به خاطر گناهانمان، بر مجازات دیگران أولیتر هستیم...
💥وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ / ️و سائل را از خود مَران!📖 سوره ضحی/10
📚 مجموعه حکایتهاے معنوی
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفاوت اساسی فرهنگ غرب با فرهنگ اسلام
🔺به اسم #آزادی سر از بندگی و #بردگی در می آوریم
🔺اما حقیقت عالم برعکس است..
🎙سخنان حجت الاسلام امینی
┏━✨🕊✨🕊✨┓
🆔
@Dastan1224