eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله: 🔸برادرم عيسى عليه السلام از شهرى مى‏ گذشت كه ديد مرد و زنى با هم دعوا مى‏ كنند. فرمود: «شما دو را چه شده است؟». 🔹مرد گفت: اى پيامبر خدا! اين زن، همسر من است، عيبى ندارد، زن خوبى است؛ امّا دوست دارم از او جدا شوم. 🔸عيسى عليه السلام فرمود: «پس به من بگو مشكل او چيست؟». 🔹گفت: او پيرچهره است، بى آن كه سال‏ خورده باشد. 🔸فرمود: «اى زن! آيا دوست دارى كه طراوت به چهره‏ات باز گردد؟». 🔹زن گفت : آرى. 🔸عيسى عليه السلام به او فرمود: «زمانى كه غذا میخورى، از سير شدن بپرهيز؛ زيرا اگر غذا، بيش از اندازه خورده شود، طراوت چهره از بين می رود». 🔹زن به دستور عيسى عليه السلام عمل كرد و طراوت به چهره‏ اش بازگشت 📚 بحارالأنوار ج 14 ص 320 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🚨 ماجرای زلزله ی عجیب به هنگام دفن شارون معروف به قصاب صبرا و شتیلا! در لحظاتی که جنازه آریل شارون، نخست وزیر جنایتکار رژیم صهیونیستی در قبر گذاشته شد، تمام منطقه شروع به لرزش کرد، به طوری که شرکت کنندگان در مراسم تدفین به وحشت افتادند و بخشی از دیواره ی قبر فروریخت. جنازه آریل شارون، جنایتکاری که از ۱۴ سالگی به گروه "هاگانا” نیروی ویژه کشتار خانواده های فلسطینی برای بیرون راندن آنها از منازلشان، پیوست و تا پایان عمر دست از ریختن خون ساکنان سرزمین فلسطین برنداشت، وی در ویلا و مزرعه شخصی اش در صحرای نگو دفن شد. در لحظه قراردادن جنازه شارون درون قبر، تمام منطقه با صدای مهیبی شروع به لرزیدن کرد به طوری که مراحل دفن به علت وحشت حاضرین، برای دقایقی متوقف شد. پایگاه های زلزله نگاری جهان، وقوع زمین لرزه ای به قدرت سه و نیم ریشتر را ثبت کردند و نکته جالب آنکه، مرکز زلزله، منطقه دفن شارون گزارش شده است. رسانه های رژیم صهیونیستی نیز وقوع زمین لرزه را در زمان دفن شارون گزارش کردند و جالب آنکه حتی کاربران یهودی ساکن در سرزمین های اشغالی نیز در کامنت ها و پیام هایی که برای این خبر گذاشته اند، نوشته اند که حتی زمین فلسطین نیز حاضر به پذیرفتن جسد این جنایتکار نبود و مقامات، به زور او را دفن کردند. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
✍مرحوم آيت الله شيخ محمّد تقي انصاري مي فرمودند : روزی در حرم امام رضا عليه السّلام ، به محضر رسیده و با عطش خاصي از ایشان پرسیدم : از آن چیزهایی که اهل البیت علیهم السلام به شما عنایت فرموده اند ، نکاتی را بیان بفرمایید . آن جناب ابتدا خودداری کردند اما ايشان را به امام رضا قسم دادم ، و در اثر آن فرمودند : چیزهای زیادی اهل البیت علیهم السلام عنایت فرموده اند که تنها دو مورد را به شما می گویم اوّل اين که : هر گاه نماز می خوانم ، روحم در بالاست و جسم خود را که در حال نماز است ، مشاهده می کنم و در حقیقت روحم از بدنم جدا می شود . دوم اینکه : مدتی است که شب ها نمی توانم بخوابم ، زیرا می بینم همه ی اشیاء مشغول ذکر خدا هستند و با مشاهده ی آن وضع ، از خوابیدن حیاء می کنم . فرمود : و إن من شی ءٍ الّا یسبّح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم و هیچ موجودی نیست جز آنکه تسبیح و حمد او می گوید ولی شما تسبیح آن را نمی فهمید. سوره ی اسراء / 4 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🌺 روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به همراه عده ای از اصحاب خود از جایی عبور می کردند. ناگهان سگی شروع کرد به پارس کردن.. پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد و به پارس سگ گوش داد.. ✅ اصحاب نیز توقف ڪردند. آنگاه رو به یاران خود ڪرد و فرمود: آیا فهمیدید که این سگ چه گفت؟ اصحاب گفتند: خیر. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این حیوان گفت: ای پیامبر خدا! من همیشه خدای مهربان را شکر می کنم که بهره من در این جهان خلقت، این شد که سگ شوم! اگر انسان بی نماز بودم چه می کردم 🌸 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: ميان مسلمان و كافر فاصله اى جز اين نيست كه نماز واجب را عمداً ترک كند يا آن را سبک شمارد و نخواند! 📚عرفان اسلامی، جلد 5، ص 8 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃☀️🍃 ❣🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله...✋ ☀️سلام بر تو ای راه روشن خدا. ای که هر چه غیر توست بیراهه است. سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید. 📗صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
🔻علم جفر یا معرفت خدا حضرت آیت الله انصاری نه تنها خود چنین بود بلكه شاگردانش نیز به جز علم توحید، نظری به غیرالله نداشتند حضرت آیت الله نجابت می‌فرمود: چنان از علم توحید محظوظ بودیم كه به علوم مادون علم توحید هیچ رغبت نداشتیم ( چونكه صد آمد نود هم پیش ماست ) می‌فرمود: روزی در نجف اشرف در معیّت عده‌ای از رفقا از جمله مرحوم شهید آیت الله دستغیب(ره) پس از زیارت از درب حرم مطهّر حضرت امیر(ع) خارج می‌شدیم كه دیدیم پیرمردی با محاسن سفید و عمامه و عبا و قبا و نعلین سفید گوشه‌ای نشسته و با فرد ملاّیی در حال جرّ و بحث بر سر مثنوی مولوی می‌باشد. پیرمرد از مثنوی حمایت می‌كرد و آن فرد به آن اهانت می‌نمود، فرمودند: آمدیم و به كناری نشستیم و یکی از دوستان را فرستادیم كه از وی دعوت كند در جمع ما حاضر شود پس از چند لحظه آن دوست محترم به همراه پیرمرد بازگشت، به وی احترام كردیم و از احوالش استنطاق نمودیم گفت: من در جوانی زحمات و ریاضات شرعیّه زیادی را متحمل شدم تا اینكه روزی حضرت صادق(ع) را در عالم مكاشفه دیدم كه فرمودند: « هر چه می‌خواهی بگو كه تو نزد ما حاجت روا هستی » گفت: عرض كردم آقا دو چیز از شما تقاضا دارم یكی ممرّی برای معاش و دیگری اینكه عالم به علم جفر شوم. حضرت فرمودند: آنچه خواستی به تو دادیم و سپس گفت حال پیر شده‌ام و تقدیرم بالا رفته و قرار است فردا بعد از ظهر بمیرم. می‌خواستم علم جفرم را به فرد صالحی بدهم، به شرط آنكه امورات كفن و دفن مرا متقبل شود. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
. حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .حاکم تا او را دید بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید. حاکم گفت: آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت . حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خداوند دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد.... از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست! اگر به خواسته ات ایمان وباور داشته باشی. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🌷🌷🌷 داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
✨﷽✨ ✍عارف بزرگی نقل می‌کرد: در ایام کودکی ده سال داشتم که نماز خواندم. پدرم هرگز نگفت نماز بخوان؛ بلکه از همان کودکی یاد دارم هر وقت با هم بودیم از من سؤالاتی درباره خلقت می‌پرسید؛ می‌گفت: پسرم به نظرت این ابرها از کجا به شهر ما آمده‌اند؟ چگونه در آسمان پخش نشده و یک جا می‌مانند؟ چگونه از آب علف می‌روید و علف به گوشت تبدیل می‌شود؟!!! همیشه با این سؤالات سعی داشت در من تفکر به توحید را زنده کند. این احیای توحید در کودکی در ذهن من باعث شد عاشق توحید شوم و عاشق نماز شدم و چون بزرگ‌تر می‌شدم من بیشتر از پدرم با توحید بحث می‌کردیم. سعی کنیم ذهن کودکان خود را از کودکی به توحید فعال کنیم؛ چون کودکی که توحید را نشناسد قطعاً زیاد هم تمایلی به نماز خواندن نشان نخواهد داد. اگر هم نشان بدهد نماز خواندنش ممکن است با ورود کوچکترین شک و تردید سست شود. والْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ ۖ وَالَّذِي خَبُثَ لَا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِدًا (58 - أعراف) زمین پاک نیکو گیاهش به اذن خدایش (نیکو) بر آید، و از زمین خشنِ ناپاک بیرون نیاید جز گیاه اندک و کم‌ثمر. قطعاً کودکی که فطرتش با توحید بیدار نشود مانند زمین خشن و ناپاکی است که در آن نماز و روزه ثمر نخواهد داد. چنین کودکی هر لحظه ممکن است بعد از بزرگی و بلوغ زیر حمله‌های شیطان عقیده خود را به نماز از دست بدهد. کودکی که با طعام حرام بزرگ شده باشد نیز همین طور است. چنانچه سالار و سرور شهیدان امام حسین (ع) وقتی از نصیحت اهل کربلا ناامید شدند فرمودند: «من شما را ملامت نمی‌کنم؛ چون لقمۀ حلالی از گلوی شما پایین نرفته است.» کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی او را میشناسم، آدم تو دار و خنده روییست... همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد... او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه، من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم... به قول بابام اصلا شاید کافر باشه... ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه... زنش هم تقریبا حجاب آنچنانی نداره خیلی عادی میپوشه، همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست... تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا... با خنده گفت تو چی، دوست داری؟ گفتم اره چرا که نه... بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره، گفت انشالا نصیبش میشه... گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟ گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم‌، اصلا هم حسرتش رو ندارم... چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت شوخی چرا؟ گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید: گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم، اگه بخوای تو رو هم میبرم... خندم گرفت گفتم چطور، گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه... خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه... خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم... وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟ گفت به زودی میبینی... با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست... داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم، همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد... آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه، ادامه داد: خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی، توی بیمارستان محک، توی آسایشگاه سالمندان، و همیشه چشم به راهه... چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهید، چرا همش فکر میکنید خدا توی امامزاده ها و مساجده... پیرهن مشکی بپوشی به سر وسینه بزنی برا امام حسینی که جایگاه بلندی داره ثواب داره یا پیرهن شاد بپوشی و ثپ بچه هایی که از داشتن مهر پدری و مادری محرومند را نوازش کنی؟ شما پولهایتان را جمع کنید برای هیآت بلندگو و سیستم جدید بخرید و برای معصومیت رقیه روضه بخوانید و من قول دادم مقداری از حقوق این ماهم را برای امیدکوچولوی بی پدر و مادر دوچرخه بگیرم... بهشت من زمانیست که خنده ی از ته دل این کودکان را میبینم... خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم... کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🔴يكی همیشه ما را می‌بيند ✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوه‌های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر می‌دانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمی‌خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می‌روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را می‌بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می‌بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمی‌داند كه خداوند همه اعمالش را می‌‏بيند؟!»(علق:14) پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چه‌بسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظاره‌گر رفتار ماست همچنان آن را ادامه می‌دهیم. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ 💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر. 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج)
🤲🏼 دعای مادر ⸎ پزشک و جراح مشهور (د.) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت . ⸎ بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . ⸎ جعبه چوبی راز باکس با جمجمه هایی از سنگ معدنی اصل دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : ☘من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ ♦️یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگـر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود . ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد . کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است … ☘دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . ✨پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری. ☘دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که ✨پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود . که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد . ✨پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که ☘دکتر به او گفت : بخـدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. ✨پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خـداوند به ما سفارش شما را کرده است . ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا ☘دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟ ✨پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند . به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم . میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند . ☘دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت : به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند . ☘✨☘✨☘ 🕋پیامبر اکرم (ص)می فرمایند: دعای مادر از موانع اجابت دعا می گذرد.▸ کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...🍯 پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت... سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد آن مرد تعجب کرد وگفت ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟ تاجر جواب داد : ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم... پروردگارا🙏 کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم.... آرزوهايتان را به دستان خدا بسپاريد کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🟢دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد دختری می‌خواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمی‌گیرم، شما دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم. دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق... کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🔴تدریس امیرالمومنین به جبرئیل روزی جبرئیل در خدمت پیامبر(ص) مشغول صحبت بود که حضرت علی(ع) وارد شد .جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرائط تعظیم بجای آورد... 🌹پیامبر(ص) فرمودند: ای جبرئیل! از چه جهت به این جوان تعظیم می‌کنی؟ عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او بر من حق تعلیم است. پیامبر(ص) فرمودند: چه تعلیمی؟ جبرئیل عرض کرد: در وقتی که حق تعالی مرا خلق کرد؛ از من پرسید: «تو کیستی و من کیستم؟» من در جواب متحیر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم، که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این طور به من تعلیم داد که بگو: « تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل، جبرئیلم» از این جهت او را که دیدم تعظیمش کردم. 📚 تحفة المجالس، ص 80 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
❤️خیلی زیباست حواسمان باشد هیچگاه از اطرافیان خود نپرسیم: پدر یا مادرت، چگونه از دنیا رفت؟ 🌊هیچگاه از پدر یا مادری نپرسیم که فرزندتون چطوری درگذشت؟ 🌊هیچگاه از كسیكه هنوز كاری واسه خودش پیدا نكرده (خصوصا در جمع) نپرسیم؛ هنوز بیكاری؟ اگر هم کاری از دستمون بر میاد، تو جمع اینکار رو نکنیم. 🌊 هیچگاه از فقیر و تنگدست نپرسیم؛ پول احتیاج داری؟ بدون اینكه بخواد، بهش بدیم تا همیشه براش عزیز بمونیم و حرمت و احترام رو حفظ کنیم. شما خواهرم... 🌊هیچگاه از زنـے كه بچه دار نمیشه نپرسید؛ هنوز بچه دار نشدین؟ بلكه از یزدان پاک بخواهید بهشون فرزندی نیکو عطا كنه. 🌊هیچگاه از میهمان نپرسیم؛ آب یا خوراکـے میل دارید؟ بلكه بدون چون و چرا ازش پذیرایـے كنیم. به این میگن میهمان نوازی. 🌊هیچگاه از مجردی نپرسیم؛ چرا هنوز ازدواج نکردی؟ بلكه از یزدان پاک بخواهیم، همسری شایسته نصیبش گرداند. 🌊 هیچگاه بخاطر خنداندن دیگران کسـے را مسخره نكنیم، همیشه آنچه برای خود نمـے‌پسندیم برای دیگران هم نپسندیم. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
✍️ کنار آیت الله بهجت بودیم. یکی از حضار گفت: «حاج آقا یک نصیحتی بفرمایید استفاده کنیم.» آقای بهجت سرش پایین بود. این جمله را که شنید سرش را بالا آورد و فرمود: «از آنچه تا الان یاد گرفته‌ای، استفاده‌ی لازم را کرده‌ای؟!» سپس ادامه داد: «شما بحمدالله همه می‌خوانید ولی آیا واقعا از نظر نفسانی و معنوی از این نماز که عمود دین و مایه‌ی تقرب به خداست بهره‌ی کافی را برده‌اید؟ آیا آثار آن را در نفس خود احساس می‌کنید؟ زمانی که محضر استادمان آقای قاضی مشرف می‌شدیم، به ما اینگونه می‌فرمودند. ما هم معنای این نکته را خوب نفهمیدیم مگر پس از ریاضت‌ها و تأمل‌های فراوان. باید قدم_اول را با صدق و صفا بردارید. بهترین چیز برای شروع همین نماز است. قدم دوم را اگر نمی‌دانستید، خدای متعال کسی را با لطف و کرم خود می‌فرستد تا به شما یاد دهد.» 📚 برگرفته از کتاب استاد | صد روایت از زندگی آیت الله قاضی طباطبایی ص ۱۱۵ کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
❤️ نزد يكي از دوستانم كه مدير كارخانه بزرگي در اصفهان بود سفارش پسر جواني را براي استخدام در قسمت حسابداري كارخانه كردم. پسر جوان در كارخانه مشغول كار شد و پس از دو هفته نزد من آمد و گفت: «مگر قرار نبود در قسمت حسابداري مشغول كار شوم؟» گفتم: «چرا.» گفت: «اكنون دو هفته است كه در سالن توليد كنار كارگران مشغول كارهاي طاقت فرسا هستم و ديگر به كارخانه نخواهم رفت.» پس از مدتي دوست كارخانه دار خود را ديدم و جريان را از وي سوال كردم كه جواب داد: «كارمندي كه مي خواهد در قسمتهاي دفتري كارخانه من كار كند بايد بداند كارگران خط توليد چگونه و با چه مشقتي كار مي كنند، همانطور كه خودم قبلا اينگونه بوده ام.» کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
همــۀ فکــر و ذکرش شــده بــود رفاه اهــل و عیال. صبــح تا عصــر در بازار شاگردی میکرد و شب ها با تاکسی دوستش مسافرکشی. آن شــب با ماشــین بدون مســافر رســید تخت فولاد. جنــاب صمصام را دیــد کــه ســوار بر اســب نزدیــک قبــر بابا رکن الدین ایســتاده بــود.ابهت سید،اورا گرفت.ایستاد و از ماشین پیاده شد.بعد از سلام، گفت:اگر مقدور است دعا کنید تا وضع زندگی ام بهتر شود. سید نگاهش را از قبرستان برنداشت. انگار بغض توی گلویش بود. - فریاد التماس مردگان را نمیشــنوی که دستشــان از دنیا کوتاه اســت و کمــک میخواهنــد؟بیچاره ها تمام عمر فکر جمع کردن مال بودند وحالا دستشــان ازدنیا کوتاه است.من نمیدانم چرا فقیر نوازی نکردند کــه الان چــوب بیفکری شــان را بخورنــد. مواظب باش تــامصیبت این بیچاره ها گریبانگیر تو نشود. ســرش را انداخــت پایین. ســید که انگار همــۀ زندگــی اورا خوانده بود، موقــع رفتــن،ایــن آیه را خوانــد:فمن یعمــل مثقــال ذره خیرا یــره و من یعمل ً مثقال ذره شرا یره کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224