eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) زهد در این جهان به سه چیز است کوتاهى آرزو ، شکرگزارى نعمت ها و پرهیز از حرام 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✍ حضرت علی (ع)فرموند سنگین‌ترازآسمان تهمت به انسان بی گناه است 🍎 @Dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ تلنگر 🌼🏃‍♂پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🌼🏃‍♂دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. 🌼🍃پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... 🌼🏃‍♂هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. 🌼🏃‍♂پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🌼🏃‍♂مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🌼🍃پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🌼🍃زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📚 ✍این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛ روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت: ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟ بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد. تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟ وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند. روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست. سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند. هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند وهارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بوده که با چنان غروری صحبت میکرده است.... 📚مخزن الاسرار نظامی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بیست و هشت🌹🌹🌹 # جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 : شایسته نظری❤️🌹🍃 الهه خانم، مادر حسام با مادر روبوسی و احوال پرسی گرمی کرد. با لبخندی شیرین مرا به آغوش کشید و کنار گوشم گفت: - الهی من فدای تو بشم این همه خوشگل شدی دل پسرم و بردی. لب گزیدم، واقعا حسام بر تصمیمش راسخ بود. روبوسی کردیم. - لطف دارید شما. بعد از احوال پرسی همه در پذیرایی جمع شدند. دلم همچون سیرو سرکه می جوشید. پاکت شیرینی را که با خود آورده بودند را به آشپز خانه بردم. از نگاه های گاه و بی گاه مادر راضی نبود. می دانستم که از حال دلم خبر دارد. پاکت شیرینی را روی میز گذاشتم. لیوان های آماده شده را پر از شربت آلو بالو کردم، لرزش دستم را به سختی کنترل می کردم. آب گلوی وامانده ام را به سختی قورت دادم و باسینی شربت وارد پذیرایی شدم. آقای مظفری کنار پدر نشسته بود و دستش را روی شانه اش انداخته بود.با خنده گفت: - بابا رفیق قدیمی حالی از ما نمی پرسی؟ پدر خندید. - هر جا باشیم جویای احوالتونیم. حسام کنار رامین سر به زیر نشسته بود. از دست های قفل شده اش متوجه حال دگرگونش شدم. به سمت آقای مظفری رفتم و شربت تعارف کردم، لخندی زد. - دستت درد نکنه دخترم، ماشالله. روبه پدر کرد. - ماشالله بچه ها چه زود بزرگ میشن. سینی را جلوی پدر بردم لیوانی بر داشت. - دستت درد نکنه دخترم. در جواب آقای مظفری گفت: - بله، در عوض ما پیر میشیم. الهه خانوم با خنده گفت: - ان شالله عروسی شون رو ببینید. مادر ان شاالله گفت، سینی رو بین مادر و الهه خانم گرفتم، هر دو لیوانی بر داشتند. سینی را جلوی رامین و حسام گرفتم، تپش قلبم بیشتر شد. با صدای خش داری تشکر کرد. - ممنون. باصدایی ضعیفی جواب دادم. -نوش جان سینی را روی میز وسط گذاشتم لحظات برایم کشنده و مرگبار بود. بیقرار به سمت آشپز خانه رفتم، سعی کردم خودم را با جمع آوری ظرف ها آماده کنم. پدر و آقای مظفری در حال خندیدن و خوش و بش بودند، از دور مراقب حرکات حسام بودم. همچون سابق نبود! بعد از شام دور هم نشسته بودیم. الهه خانم دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت: - عاطفه جون، رامین جان و داماد نمی کنی؟وقتشه ها. مادر با لبخند نگاهی به رامین انداخت و جواب داد. - والا از خدامه خودش نمی خواد. رامین از در شوخی وارد شد دستش را بالا آورد. - آخه کی به من علیل زن میده. همه خندیدن. - الهه خانم با خنده گفت: - خیلی دلشون بخواد. ماشالات باشه پسرم. آقای مظفری در حالی که قاچ موزی را به دهان گذاشت گفت: - من قصد دارم پسرم و داماد کنم. حسام صاف به پشتی مبل تکیه داد، دست لرزانم را مشت کردم. می خواستم از اون فضا خارج شوم ولی انگار الهه جون متوجه حالم بود. از آنجا که کنارش نشسته بودم نامحسوس دستم را گرفت و وادار به نشستن کرد. پدر در جواب آقای مظفری با خنده گفت: - انشاالله به سلامتی. قلبم چنان بیقراری می کرد که حس کردم صدایش تمام فضا را پر کرده است. به سختی سر جایم بند بودم. آقای مظفری کمی جابجا شد، نگاهی به من انداخت و روبه بابا گفت: - محمد جان خیلی دلم می خواد رفاقتمون رو با وصلت بچه ها بیشتر کنیم. پدر هنوز لبخند بر لب داشت جواب داد. - والا من از خدامه. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بیست و نه🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 : شایسته نظری🌹❤️ نگاهش سمت حسام چرخید و با خنده گفت: - پس خوبه نظر توام موافقه! پدر در حالی که تسبیح دستش را جابجا کرد، با خوش رویی جواب داد: -بله که راضیم تا جواب رامین جان چی باشه. رامینی کمی جابجا شد و دست باند پیچی شده اش را در دست سالمش گذاشت و باتعجب گفت: - چرا من؟ پدر با همان لبخند روی لبش جواب داد. - خب آقای مظفری دو تا دختر خب داره. آه از نهادم برخواست. انگار پدر من و حسام را ندیده بود. چه ربطی به خواهر های حسام داشت؟ نگاه نگرانم سمت حسام چرخید که سر به زیر با یک دست گردنش را ماساژ می داد. الهه خانم خیلی زود جواب گفت: - نه نه اشتباه شده، راستش چه کسی بهتر از رامین جان ولی دختر های من هر دو نامزدن کردن. جو خانه عوض شد؛ پدر نگاهی به مادر انداخت و با ابروانی در هم رو به آقای مظفری کرد. - پس منظورتون چی بود؟ آقای مظفری لبخندش را کنترل کرد، پاسخ داد. - راستش منظورم راز خانوم بود برای حسام. مادر اصلا جا نخورد گویی از رفتار من متوجه ی موضوع شده بود ولی پدر کمی جابجا شد، گونه اش کمی به سرخی می زد. ماندن را جایز ندانسته از جای برخواستم و با قدم های بلند به سمت اتاقم رفتم. صدای پدر همچون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. - راست راز نشان کرده ی یکی از اقوام هست. پشت در سُر خودرم و اشکم روان شد. پدر ادامه داد. - راستش چند وقت می شه، البته قول راز و آقا بزرگ به یکی از آشناها داده. با کف دست بر پیشانی کوبیدم. و دستم را جلوی دهان گرفتم که صدای هق هق هایم به بیرون نرود و بیش از این رسوا نشوم. صدای مادر حسام عاجزانه بود. - خیلی بد شد واقعا نمی شه صرف نظر کنید؟ واقعا ما راز و دوست داریم. پدر پاسخ داد. - والا شرمنده کاری نمیشه کرد. صدای سام بر گوشم تنین انداخت. - ببخشید، جسارته ولی واقعا کار تمام شده؟ اگر نشده صرف نظر کنید. قول میدم خوشبختش کنم. صدای پدر چنان محکم بود و که قلبم را به چنگ گرفتم. - نه پسر جان اسم کسی دیگه روی دختر منه. خطاب به پدر حسام ادامه داد. - قدمت روی چشم من، تا آخر عمر برادریم و نوکرتم داداش، خودت خوب می دونی توی خونه ی ما حرف، حرف آقا بزرگه، شرمندتم به والا. لحظاتی در سکوت گذشت و پدر حساسم سکوت را شکست. - بله در جریان هستم ولی بهتره به حرف دل جوان ها هم گوش کنیم. انگار ما دیر رسیدیم. نگران نباش دوستی و برادری ما سر جاشه با قسمت نمی شه جنگید. ان شاالله که خوشبخت بشه. زانوهایم را به آغوش گرفته و سر زانو هایم را به دندان گرفتم. چه زجری من در اون شرایط متحمل شدم، خدا می داند و بس. صدای ملتمس سام به گوشم می پیچید و هر لحظه شکسته تر از قبل می شدم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سی🌹🌹🌹 عشق وغیرت🌹🌹🌹 : شایسته نظری کسی حال منِ بیچاره را درک نمی کرد؛ سر شکسته و افسرده از این همه تحمیل بودم. زمانی که صدای خدا حافظی شان را شنیدیم با خودم عهد بستم که همان طور که روحم از آن حسام است، جسمم هم از آن اوست. از ته دل گریستم، حال خرابم را کسی نمی فهمیدم، زمزمه کردم. - "برو سام عزیزم؛ برو عشق شیرینم، برو که بعد از تو کسی توی این قلب جا نداره!" با مشت روی قلبم می زدم. می دانستم به زودی مادر وارد اتاقم می شود. دویدم سمت تخت اشک هایم را سریع پاک کردم. هنوز خوب جای گیر نشده بودم که وارد شد. - می دونستم خبریه، مگه نگفتم حواست باشه؟ نمی خواستم پدر یا رامین شکی در این باره کنند. از جایم بلند شدم و رخ به رخ مادر ایستادم. - ببین مامان چیزی بین من و حسام نبوده، لطفا شر درست نکن. دیدی آمد آبرو مندانه خواستگاری کرد. پس قصد بدی نداشته. با دست به صورتم اشاره کرد. - اگر خبری نیست پس این صورت سرخ چیه؟ دست هایم را در هوا تکان دادم. - اینا برای اجبار شماست پشتم را به او کردم و انگشت اشاره ام را بلند کردم. - فقط بدونید این اجبار به جایی نمی رسه، من با این آقایی که شما پسندید بهشت هم نمی رم. مادر به سمت در رفت، چشم هایم را بستم و آرام اشکم را رها کردم. - در هر صورت یادت باشه تو الان نشون شده ی کسی هستی، آبرو ریزی نکن. از در خارج شد پشت سرش رفتم و در را بستم. صدای پدر به گوش می رسید. - حسام پسر خوبیه اگر قبل از آقا جون می گفتند حتما قبول می کردم. رامین گفت: - خب پدر من هنوز چیزی نشده بذارید راز هم نظرش و بگه شاید با این پسر خوشبخت شد. پدر با صدای محکمی گفت: - رامین تمامش کن حرف، حرف آقا بزرگه. پشت در گوشه ی دیوار نشستم. این نشستن به معنای خرد شدن کمرم بود. آری کمرم شکست از این همه زور گویی. عذاب کشیدم که چرا سام زود تر نیامد. چرا مانع شدم دیرتر خواستگاریم بیاید! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سی ویک🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹رامین با صدای بلند تر گفت: - بابا جان؛ فکر اون دختر که داره ذره ذره آب می شه رو نمی کنید؟ کدوم نشان؟ کدوم قول و قرار؟ پوزخندی زد، ادامه داد. - والا ما که خواستگاری ندیدم. مادر جواب داد. - رامین اگر خودش هم چیزی نگه تو دست بردار نیستی، بس کن دیگه. جز تاسف به حال زارم قادر به انجام کاری نبودم. دست به زانو گرفتم و به سمت میزم رفتم، دفتر یاداشتم را برداشتم و با دلی کنده از اندوه نوشتم. "من و تو.. من تو همچون دوخط موازی هستیم، که هیچ گاه به هم نمی رسیم" خودکار را بی حوصله روی دفتر انداختم. سرم را روی دفتر گذاشتم. نور مانیتور گوشیم باعث شد سریع سرم را بردارم. دلم بیقرار شخص پشت گوشی بود. اشکم را با پشت دست پاس زدم و جواب داد. - بله سام؟ صدایش گرفته به نظر می رسید. - سلام چطوری؟ بابغض جواب دادم. - به نظرت چطور باید باشم؟ - راز خوب باش، همیشه خوب باش. من به عهدم وفا کردم دیدی پدرت چی گفت؟ - من که گفتم بابا راضی نمیشه. دیدی گفتم حرف حرف آقا بزرگه و من بدبخت مجبورم. - هیش، راز گریه نکن بازم به مامان میگم صحبت کنه. - نه فایده نداره مادرت و بیش از این اذیت نکن. نفس عمیقی کشید و بعد از کمی سکوت گفت: - راز چکار کنم؟ به والای علی طاقت نمیارم کسی رو کنارت ببینم. اشکم را با نوک انگشتانم به سمت پایین پاک کردم. - سام بهت قول می دم هیچ کس جز توی قلبم نیاد. قول می دم هیچ کس، هیچ کس. هیچ کدام شرایط مناسبی برای صحبت نداشتیم. با خداحافظی تماس قطع شد. طبق قرارمون به سفره خانه ی همیشگی رسیدم. سام دم در منتظرم بود. کیفم را سر شانه مرتب کرده، جلو رفتم. با لبخند قبل از من سلام داد. - سلام دیر کردی! به سختی لبخند زدم. -سلام ببخشید حوصله نداشتم از خونه بیرون بیام. هر دو وارد رستوران شدیم. نگاهی به من انداخت. - راز چرا اینجوری می کنی؟ اصلا خودت و تو آینه دیدی؟! حرفی نزدم به سمت جای همشگی رفتم و نشستم. روبرویم نشت و ادامه داد. - راز با توام چرا جواب نمی دی؟ چرا داری خودت رو از بین می بری؟ باز کاسه ی اشکم پر شد. دستانم را در هم گره کرده خیره به چشمانش شدم. - تو می گی چرا کنم؟ نمی بینی مثل یه حیوان با من رفتار میشه؟ نمی بینی هنوز من اون آقا رو ندیدم ولی بابا گفت نشون کرده شدم. چه انتظاری از من داری؟ سرش را تکان داد و ملتمسانه گفت: - راز تورو خدا کمتر به خودت آسیب برسون، فکر کردی چیزی نخوری درست می شه؟ فکر کردی با آزار خودت چیزی تغییر می کنه؟ دستم را جلوی صورتم گرفتم. - سام من تحمل ندارم. نمی تونم می فهمی؟ سعی کرد آرامم کند. - می دونم سخته ولی قوی باش. چیزی نگفتم دستی به موهایش کشید و آهای کشید. - فکر کردی منم راحتم. به خدا نمی دونی چی می کشم! دارم به جنون می رسم فکر اینکه کسی حز خودم کنارت قدم برادره یا بخواد دست بهت بزنه من و به جنون می رسونه. ناتوان نالیدم. - سام هیچ کس جز تو مالک من نمیشه قول می دم. هر دو لب به غذای سفارشی نزدیم و با غذا بازی کردیم. لحظات سختی را سپری می کردیم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه تون‌ قشنگ🍃🌸 شاد 🍃🌸 با نشاط 🍃🌸 وپر از خیر وبرکت 🍃🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎨سلام تا لحظاتی دیگه با داستان واقعی🎨🎨 با عنوان: ❤️ ما رو همراهی کنید 🔰👇🍏🍏🌸🍏🍏👇🔰