حكايت جالب👌
🌟مردي با دوچرخه به خط مرزي می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزي می پرسد « در کیسه ها چه داري؟ او می گوید (( شن )) مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوك بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگري نمی یابد.
بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوك بودن این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودي ، راستش را بگو چه چیزي را از مرز رد می کردي؟ قاچاقچی میگوید : دوچرخه! بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
@Dastanvpand
💕 ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ؛
ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺭﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ :
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ...
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ…
ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮييد
ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ؛
ﺑﺎ #ﮐﻼﻡ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ..
ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ...
ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﺪ.
ﻭﻟﯽ..
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول
❤️ #نسیم_هدایت
#قسمت_هجدهم
✍فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم...
😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم
حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم
🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی
نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش #قهر کردم
☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی #استرس گرفتم و ناراحت بودم
توی خونه هم همش فکرم مشغول بود
شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم...
خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم #مادر_شوهرم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از #خجالت آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟
😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه
من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم...
دیگه اوج #دلشوره و توی #فکر بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است
😍خیلی #خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم #کجا بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش #خوشحال شدم
خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به #روزگار خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود
خدا رو شکر الله یک #همراه و #همسر خوب نصیبم کرده
دیگه نزدیک #عروسی بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز #بازار بودیم...
خیلی #سخت بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه
تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور
الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله
دو هفته قبل از #عروسی آقا #مصطفی گفت که بریم باهم #لباس رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که #عاشق قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل
گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نوزدهم
✍یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیستم
👫رفتیم پایین خونه خودمون
خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی #باصفا بود آدم دلش باز میشد
خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی #باسلیقه و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی #وضو گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد....
و شروع کرد به #اقامه گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم
الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین #نمازی بود که من با آقا مصطفی به #جماعت میخوندیم خیلی خوب بود احساس #تقوای زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با #تفکر و #قشنگ نماز میخوند....
نمازمون تموم شد و من یه #احساس #غربتی کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود
گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من #گریه نکن گفتم چشم...☺️
برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک #عروسی خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر #پرچم_اسلام ...
روزها میگذشت من فهمیدم #برنامه_ریزی در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش....
معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت #صبحانه به عهده اون بود اما #نهار و #شام مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر #مسجد بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من #سفره رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد #چایی دم کن و صدام کن چایی بخورم...
منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید #نماز_شب میخوند و #قرآن تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا #روزه بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود....
😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم #آشپزی رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر #افتضاح بود که خودم #خجالت میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی #ماکارونی که سخت ترین غذا بود
خیییییلی #مرد خوبی بود...
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🍏داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم! تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده...
کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر...
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت. کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت : بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
🔰♻️ @Dastanvpand
🌸🍁🌼🍁🌸🍁🌼🍁🌸
🌻🍂🌻🍃🌻🍃🌻
🌸🍂🌼🍂
🌼داستان آموزنده🌼
🚩فرق بین عشق و ازدواج
🗯یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
🗯روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
🗯چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم.
🗯در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیستم 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_یکم
✍روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم
یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم چون تو خونه پدرم کامپیوتر داشتیم و معمولا زیاد باهاش کار میکردم....
گفتم چشم هر کاری بگی میکنم
چند روز بعد چند تا سی دی آورد که رایت کنم منم بعدش یه کتاب آورد که تایپ کنم و انجام دادم...
الحمدلله اوضاع خوب بود علاوه بر این شروع کردم به برگزاری کلاسهای خودم
از #قرآن شروع کردم #آموزش_تجوید و #روخوانی....
یه روز آقا مصطفی برگشت خونه یه فکری به کله ام زد گفتم که هر کسی بیشتر اون یکی رو غافلگیر کنه #برنده است...
👌اونم قبول کرد من بعد از ظهرش رفتم بیرون یه مقدار پسنداز داشتم رفتم بازار براش یه شلوار کتان و یه بلوز سفید راه راه قرمز ویه #ادکلن خریدم و رفتم خونه و کادوش کردم برای شام هم خورشت #قورمه_سبزی درست کردم و یه #کیک هم درست کردم...
😢شبش که اومد خونه هیچی دستش نبود...
ولی به هر حال اون میبازه شام که خوردیم خونه پدرم اومدن خونه ما مادر شوهرمم اومد پیش ما ای خدا حالا چکار کنم چطوری #کادو رو بهش بدم...
😌ولی بسم الله گفتم و پیش اونا بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و رفت حیاط کادو خودش رو بیاره اصلا فکرش رو هم نمیکردم کادو خریده باشه برام
یه چیزی دستش بود که مثل #شکلات کادو پیچیش کرده بود دستم گرفتم خیلی سبک بود انگار پر کاغذ بود یا فکر کنم اصلا چیزی توش نیست گفت قبل از باز کردن باید حدس بزنی مثل من
اصلا هنگ کرده بودم حتی نتونستم حدس بزنم چیه یه چیز گرد توی کاغذ شکلات اونهم خیلی سبک...
😳
به هزار التماس گذاشت بازش کنم کاغذ لامپ بود... همون کارتون دور لامپهای کم مصرف خیلی ناراحت شدم گفتم این کادوته.....؟😏
گفت بازش کن وقتی بازش کردم دیدم یه پلاک #طلا بود پلاک حرف که اول حرف اسم خودم بود...
😍خیلی خوشحال شدم اینکارها رو از کجا یاد گرفته بود خدا میدونه ولی کارش بیست بود من باختم...همیشه توی همه کار از من میبرد چون خلاقیتش خیلی بالا بود...
بعد از نه ماه متوجه شدم باردارم من خیلی #خوشحال شدم اما آقا مصطفی نه میگفت نمیخوام جسمت ضربه ببینه هنوز خیلی جوونی در اصل نوجون بودم چون 16 سال سن داشتم...
حق هم داشت ولی من بچه دوست داشتم قبل از #ازدواج هم همیشه با بچه ها گرم میگرفتم
😢اوایلش کمی حالم بد میشد اما بازم دوست داشتم و پشیمون نمیشدم اما آقا مصطفی بیشتر و بیشتر #ناراحت میشد ، نمیدونم دلیلش چی بود البته چون سنم کم بود به جای اینکه اضافه وزن داشته باشن کاهش وزن داشتم و این #خطرناک بود خیلی #لاغر شدم
وقتی پا گذاشتم توی 7 ماه زود به زود تنگی نفس داشتم طوری که میبردنم #اورژانس ...
یه خانمی بود همسایه مون که #پرستار بود دیگه نمیبردنم اورژانس اون میومد خونه ما یه شب انقد حالم بد شد که تنفس مصنوعی بهم دادن ، ولی بازم خوشحال بودم
🌌یه شب آقا مصطفی خیلی آشفته به نظر میومد هر چی بهش گفتم چیه جوابم رو ندا و میگفت هیچی نیست فشار کاره...
😔میدونستم یه چیزیش شده که همش مثل #پرنده اسیر پر پر میزنه توی خونه ، اما یک کلمه هم حرف نزد
تا اینکه . . . . . . . . . . . . .
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_دوم
✍فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....
یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....
وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...
😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....
😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....
😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....
دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....
😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه....
نفس های زندگیم رفت خدایا حالا چطور #نفس بکشم.
✍ ادامه_دارد
📚❦┅ @dastanvpand
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_46
اومد فورا سرش رو تکون داد و سعی کرد روی کارای دیگش تمرکز کنه، به هر حال هر چی باشه فاطمه الان زن
کس دیگه ای بود ...
فاطمه بعد از قطع کردن تلفن از جاش بلند شد و توی آیینه نگاهی به خودش انداخت، چهره پف کردش باعث شده
بود عین یک پفک بشه.
خندش گرفت، شکلکی از توی آیینه برای خودش در آورد و گفت: واقعا شبیه پفکم نه؟ آره خیلی
بعدم موهاش رو شونه کرد و از اتاق اومد بیرون ، با دیدن ریحانه که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت سیب
می خورد با ذوق گفت:
-دختر گل منو ببین... حالت چطوره طلا؟
-خوب شدم مامان جونم
-مطمئنی؟ الان جاییت درد نمی کنه؟
-نه. مامان میشه واسم ماکارونی درست کنی؟
-با این حال بدت ماکارونی بخوری؟
-خوب شدم دیگه مامان...
فاطمه دستی به پیشونه ریحانه کشید، خدا رو شکر سرد بود و خبری از تب دیشب نبود.
-باشه حالا تا ببینم، علی و بابا کجان؟
-رفتن فوتبال. نامردا منم نبردن، گفتن تو مواظب مامان باش، فکر کردن من بچه ام و نمی فهمم!!!
فاطمه خندش گرفت، بعضی وقتها بچه هام چه چیزهایی رو میفهمن ها، بوسه ای به پیشونی ریحانه زد و گفت: پسرا
با پسرا، دخترا با دخترا. پاشو لباس بپوش، منو تو هم بریم پارک، چطوره؟
صدای جیغ ریحانه بلند شد و بدو بدو به سمت اتاقش حرکت کرد تا هر چه زودتر تا تصمیم مامانش عوض نشده
لباسش رو بپوشه.
فاطمه هم که از حرکت ریحانه خندش گرفته بود به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن میز حاضر صبحانه لقمه ای
برداشت و با خودش گفت: این کارا رو میکنی که خرم کنی؟ که اون اتفاقها یادم بره؟
بعدم سری از تاسف تکون داد و لقمه ای برداشت...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_47
صبح جمعه بود و سهیل و علی توی پارک فوتبال بازی میکردند که فاطمه و ریحانه هم رسیدند، ریحانه با دیدنشون
جیغی زد و براشون دست تکون داد، بعدم به سمت تاب و سرسره ها دوید، فاطمه هم که هوای خوب پارک
سرحالش کرده بود، به سمت نیمکتی رفت و روش نشست و از دور مراقب ریحانه بود. که سهیل نفس نفس زنان
اومد و کنارش نشست.
-به به، چه عجب، چهره خانوم خانوما بعد از مدتها گل انداخت، میترسیدیم بی نصیب بمونیم گل صورت شما رو
نبینیم.
فاطمه که از بعد از اون شب تولد ریحانه با سهیل سرسنگین شده بود جوابی نداد که سهیل گفت:
-نخیر مثل اینکه فعال فقط گل رختون وا شده مونده تا گل زبونتونم وا بشه، عیب نداره ما صبرمون زیاده، دستمال
داری تو کیفت؟
فاطمه نگاهی به سهیل انداخت، عرق از سر و روش میبارید،از توی کیفش دستمالی در آوردو به سمت سهیل گرفت.
-هوا خیلی گرمه، دارم میپزم، اوه، مرسی
فاطمه چیزی نگفت و فقط چشمش به ریحانه بود که بین بچه ها شاد و خوشحال میدوید، گاه گاهی هم نیم نگاهی به
علی مینداخت.
-ستنی می خوری بخرم؟
-نه، گرمم نیست بذار بچها اومدن با اونها بخوریم
-چه معنی داره ماهمه چی رو بذاریم با بچها؟ مگه ما خودمون دکتا ادم نیستیم
-نه نیستیم.
سهیل پوزخندی زد و گفت: اینو که خداوکیلی راست میگی، نه تو شباهتی به آدم ایزاد داری، نه من.
سهیل با این که میدونست فاطمه سر قضیه تولد ریحانه هنوز هم خیلی ناراحته، ترجیح میداد در اون مورد چیزی نگه،
دلش نمیخواست اسم و یاد اون زن لحظات کنار هم بودنشون رو خراب کنه، دلش بهش میگفت فاطمه بعد از اون
نماز صبح حرفهاشو باور کرده. برای همین کمی خیالش راحت بود
فاطمه چیزی نگفت و بی تفاوت به ریحانه نگاه میکرد. سهیل گفت:
-خوب ما اگه بخوایم سر حرف رو باز کنیم باید دقیقا چه جمله ای بگیم؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_48
-باز شدنی نیست.
-گره کورم که باشه من بازش میکنم،یه کاری نکن که همین وسط پارک بپرم و بغلت کنم، آبروی جفتمون میره ها؟
فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر
کشید که دست سهیل بهش نرسه.
سهیل که از درون داشت از خنده میترکید اما میخواست جدی باشه گفت:
-مثلا فکر کردی اون ور تر بری دستم بهت نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز
-سهیل اینجا وسط پارکه مسخره بازی رو بطار کنار
سهیل برگشت و توی چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت: زن شرعیمی، اشکالی داره بغلت کنم؟
فاطمه با شنیدن کلمه زن شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده ...
کلافه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری
اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت.
انقدر حرسش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد،
نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش
رفت و بغلش کرد:
-وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن
اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و
تکرار میکرد: کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین.
در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: ولش کن، باید ببریمش
بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت
سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید.
-چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده
-اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_49
فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا
ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و
به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش
کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریش آروم شد و تونست نفس بکشه.
به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپش مویه برداشته، سهیل دائما
دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام
بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت
کردند.
شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود
دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون
خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب
به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد.
علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی،
لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و
آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت: خیلی دستش درد میکنه؟
-آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه
-الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه
-آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه.
علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من
سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد.
فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو بغلش فشار داد و بوسید و گفت: آدمها
خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟
علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد.
فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای
همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لا لایی خوندن:
لا لا لایی گل پونه
بخواب ای ناز یک دونه ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_50
علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا
بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که سهیل صداش کرد
-فاطمه بیا اینجا کارت دارم
حوصله حرف زدن با سهیل رو نداشت، خسته تر از اون بود که آروم و صبور بشینه یک جا و به حرفهای سهیل گوش
بده، در واقع شاید مقصر اصلی اتفاق امروز رو سهیل میدونست، برای همین گفت: خسته ام، بذار یک شب دیگه
اما سهیل از جاش بلند شد و پشت سر فاطمه وارد اتاق شد، بعد هم خیلی محکم گفت: بشین.
فاطمه برگشت و به سهیل نگاه کرد و خسته روی تخت نشست.
-دیگه نمیخوام اتفاق امروز تکرار بشه، فهمیدی؟
فاطمه تعجب کرد، از لحن سهیل خوشش نیومد، برای همین معترض گفت: خودت داری میگی اتفاق، پس دست من
نیست که تکرار بشه یا نه.
بعد هم از جاش بلند شد تا از توی کمد بالشت برداره، اما هر کاری که میکرد در کمد باز نمیشد، عصبی با خودش
گفت: باز این قفل لعنتی گیر کرد. محکم قفل رو میچرخوند و در رو تکون میداد که سهیل اومد کنارش زد و با یک
حرکت در رو باز کرد، اما از جلوی در نرفت کنار، همونجا ایستاد و گفت: خودت خوب میدونی منظورم چیه، دیگه
نمی خوام اتفاق امروز هیج وقت تکرار بشه، مشکلات منو تو مال خودمونه و حق نداریم به بچه ها آسیبی بزنیم.
بعد هم دستش رو به نشانه تهدید بالا آورد و گفت: دیگه هیچ وقت حرسی که از من داری رو سر بچه ها خالی نکن،
به جاش بیا و یک کشیده بزن تو گوش من، فهمیدی؟
فاطمه که از این حرکت سهیل گریش گرفته بود، نتونست خودش رو کنترل کنه و بی اختیار زد زیر گریه، خودش
همیشه همین جمله رو تکرار میکرد، "مشکالت زندگی ما مال خودمونه، نه بچه ها" اما حالا با یک لحظه غفلت باعث
شده بود دختر کوچیکش اینقدر درد بکشه. و از طرفی سهیل داشت اینجوری توبیخش میکرد مخصوصا حالا که
اینقدر خستست...
سهیل که میدونست فاطمه سر قضیه امروز چقدر خسته و ناراحته، همسرش رو در آغوش گرفت و با همون اخم
عمیق بدون هیچ حرفی شروع کرد به نوازش فاطمه، اجازه داد فاطمه هر چقدر که دلش میخواست توی آغوش اون
گریه کنه.
فاطمه هم خودش رو سپرد به دستهای سهیل.
-سلام، صبحتون بخیر آقا سهیل
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
#اعمال دعای آخر شعبان اول رمضان⭐️
ازحضرت امام رضا (عليه السلام) منقولست كه هر كه سه روز از آخر ماه شعبان روزه بدارد و به ماه مبارك رمضان وصل كند حق تعالى ثواب روزه دو ماه متوالى براى او بنويسيد و ابَوُالصّلت هَروى روايت كرده است كه در جمعه آخر ماه شعبان به خدمت حضرت امام رضا (عليه السلام) رفتم ؛
حضرت فرمود که اى ابوالصَّلْت اکثَر ماه شعبان رفت و این جمعه آخر آن است پس تدارک و تلافى کن در آن چه از این ماه مانده است تقصیرهایى را که در ایّام گذشته این ماه کرده اى و بر تو باد که رُو آورى بر آنچه نافع است براى تو و دعا و استغفار بسیار کن و تلاوت قرآن مجید بسیار کن
و توبه كن به سوى خدا از گناهان خود تا آنكه چون ماه مبارك درآيد خالص گردانيده باشى خود را براى خدا و مگذار در گردن خود امانت و حق كسى را مگر آنكه ادا كنى و مگذار در دل خود كينه كسى را مگر آنكه بيرون كنى
و مگذار گناهى را که مى کرده اى مگر آنکه ترک کنى و از خدا بترس و توکّل کن بر خدا در پنهان و آشکار امور خود و هر که بر خدا توکّل کند خدا بس است او را و بسیار بخوان در بقیّه این ماه این دعا را :
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَكُنْ غَفَرْتَ لَنا
خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته
فيما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فيما بَقِىَ مِنْهُ
ما را نیامرزیده اى در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان
بدرستى كه حقّ تعالى در اين ماه آزاد مى گرداند بندهاى بسيار از آتش جهنّم براى حرمت ماه مبارك رمضان و شيخ از حارث بن مُغَيْرَه نَضْرى روايت كرده كه حضرت صادق (عليه السلام) مى خواند
#در شب آخر #شعبان و شب اوّل ماه #رمضان :
اَللّهُمَّ اِنَّ هذَا الشَّهْرَ الْمُبارَكَ الَّذى اُنْزِلَ فيهِ الْقُرآنُ
خدایا این ماه مبارکى که قرآن در آن نازل گشته آن قرآنى که
وَ جُعِلَ هُدىً لِلنّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَالْفُرْقانِ قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا
راهنماى مردم گردیده و نشانه هاى روشنى از راهبرى و جدا کردن میان حق و باطل است فرا رسیده پس ما را در این ماه
فيهِ وَ سَلِّمْهُ لَنا وَ تَسَلَّمْهُ مِنّا فى يُسْرٍ مِنْكَ وَ عافِيَةٍ يا مَنْ اَخَذَ الْقَليلَ
سالم بدار و آن را در حال آسانى و تندرستى از ما بگیر اى که بگیرد اندک را
وَ شَكَرَ الْكَثيرَ اِقْبَلْ مِنِّى الْيَسيرَ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ اَنْ تَجْعَلَ لى اِلى
و بسیار قدردانى کند، این طاعت اندک را از من بپذیر خدایا از تو خواهم که براى من بسوى هر
كُلِّ خَيْرٍ سَبيلاً وَ مِنْ كُلِّ ما لا تُحِبُّ مانِعاً يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ يا مَنْ
کار خیرى راهى و از هر چه دوست ندارى سر را هم مانعى قرار دهى اى مهربانترین مهربانان اى که.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662