🔥 آيا امام مهدی عج بعد از ظهور با فرشتگان يارى خواهد شد؟
بله طبق روايات وارده، تمامى فرشتگان يارى كننده به پيامبران گذشته همگى يارى كننده آن حضرت نيز خواهند بود، در اين باره روايات زياد آمده است كه براى نمونه به چندتاى آن اكتفاء مى نمائيم
🌕 يكى از كنيزان امام حسن عسكرى عليه السلام گويد: بعد از تولّد آن حضرت (مهدى عليه السلام) پرندگانى از آسمان مى آمدند و بال هاى خود را به سر و صورت و ساير بدن او مى ماليدند و پرواز مى كردند. جريان را به امام عسكرى عليه السلام گفتم: فرمود: آنها فرشته هاى آسمانى اند كه خود را متبرّك مى سازند و در هنگام خروج ياوران او خواهند بود. [۱]
۱- عبد الرحمان بن كثير گويد: كه امام صادق عليه السلام درباره آيه (أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ) فرمود: منظور امر ما است. خداى عزّ و جلّ امرنموده كه براى تحقّق آن شتاب به خرج ندهيم، (خداوند) آن را با سه لشكر يارى خواهد كرد، ملائكه و مؤمنين و «رُعب» و خروج او مانند خروج رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود و اين است منظور از گفته خداى عز و جل «كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ..... » [۲]
۲- بطائنى گفت: امام صادق عليه السلام فرمود: زمانى كه «قائم عليه السلام» قيام نمود، فرشتهها فرود آيند با سى صد و سيزده نفر، يك سوّم سوار بر اسبان سفيد آميخته به نقطه هاى سياه و يك سوّم بر اسبان با پاى سفيد و سياه يا به رنگ سياه و سفيد و يك سوّم بر اسبان سرخ رنگ. » [۱]
۴- امام باقر عليه السلام فرمود: گويا مى بينم او را كه از مكّه به سوى كوفه حركت كرده با پنج هزار ملائكه، جبرئيل از راست و ميكائيل از چپ و مؤمنين در جلوى او و لشكر خود را در شهرها پراكنده مى سازد. [۲]
۵- امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى كه «قائم عليه السلام» قيام نمايد، فرشتگان بدر فرود خواهند آمد كه (تعدادشان) پنج هزار نفرند. [۳]
۶- ملائكه مُنزلين سه هزار [۴]، ملائكه كرّوبيّين [۵] ملائكه مقرّبين [۶] خواهند بود. (براى دو قسم آخر تعداد بيان نشده است. ) واينها سَرخيلان فرشته ها، وفرماندهان ملائكند و همه اينها تحت فرمان امام عليه السلام خواهند بود، اماتعداد كلّ ملكها از مرز چهل و شش هزار نفر خواهد گذشت.
۷- امام صادق عليه السلام فرمود: عدد انصار او از ملائكه چهل و شش هزار خواهد بود. [۱]
اين تعداد ملائكه در طول تاريخ، براى انبيا و امامان عليهم السلام تا موقع تولّد خود امام عليه السلام كه از آسمان نازل شده اند، مى باشند. [۲]
در روايتى، مجموع اين چند مورد، طبق فرموده امام صادق عليه السلام به سيزده هزار و سى صد و سيزده تن خواهد بود. [۳]
با اين حساب، خداوند نيروهايى كه براى همه انبياء داده بود؛ از قبيل تسخير باد براى سليمان و طوفان نوح و عصاى موسى عليهم السلام و.. همه را يكجا در اختيار آخرين حجّت خود قرار خواهد داد.
📚منابع:
[۱]: معجم أحاديث الإمام المهدى: ۴/ ۳۷۲ ح ۱۳۵۴ اًبحارالأنوار: ۵۱/ ۵ ب ۱ ح ۱۰.
[۲]: نحل: ۱؛ انفال: ۵؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۵۶ ب ۲۷ ح ۱۱۹ از غيبت نعمانى.
[۱]: غيبت نعمانى: ۱۲۸؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۵۶ ب ۲۷ ح ۱۲۰ و حديث معراج (- كمال الدّين: ۱/ ۳۶۹- ۳۶۶؛ علل الشّرايع: ۱/ ۷- ۵؛ عيون أخبار الرّضاء: ۱/ ۲۶۴- ۲۶۲؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۱۲۰ ب ۲۷ ح ۵ و...
[۲]: بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۳۶ ب ۲۷ ح ۵ و ح ۷۴؛ معجم أحاديث الإمام المهدى: ۳/ ۲۹۹ ح ۸۳۶.
[۳]: غيبت نعمانى: ص ۲۴۳.
[۴]: غيبت نعمانى: ص ۱۵۲ امام باقر و صادق عليهما السلام.
[۵]: غيبت نعمانى: ص ۱۵۴؛ إلزام النّاصب: ۲/ ۳۰۳؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۴۸ ب ۲۷ ح ۹۹.
[۶]: معجم أحاديث الإمام المهدى: ۴/ ۳۷۲ ح ۱۳۵۴؛ بحارالأنوار: ۵۱/ ۵ ب ۱ ح ۱۰.
[۱]: إلزام النّاصب: ۲/ ۲۶۴؛ بحارالأنوار: ۵۳/ ۱۱ ب ۲۵ ح ۱؛ مهدى منتظر: ص ۳۱۸.
[۲]: معجم أحاديث الإمام المهدى: ۴/ ۱۶ ح ۱۰۹۶؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۲۶ ب ۲۷ ح ۴۰؛ از امام صادق عليه السلام.
[۳]: غيبت نعمانى: ص ۱
۶۶؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۲۸ ب ۲۷ ح ۴۸ از كمال الدّين و ۵۲/ ۳۲۵ ب ۲۷ ح ۴۰؛ إلزام النّاصب: ۲/ ۲۹۷ و..
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗
🌷در وصـف پـدر و مـــادر🌷
🌺مـادرم شبنم گلبرگ حیات
🌸پــدرم عطر گل یاس بقاست
🌺مـادرم وسعت دریای گذشت
🌸پــدرم ساحل زیبای لقاست
🌺مـادرم آئینه حجب و حیا
🌸پــدرم جلوه ایمان و رضاست
🌺مـادرم سنگ صبور دل ماست
🌸پــدرم در همه حال کارگشاست
🌺مـادرم شهر امیداست و هنر
🌸پــدرم حاکم پیمان و وفاست
🌺مـادرم باغ خزان دیده دهر
🌸پــدرم برسرما مرغ هماست
🌺مـادرم موی سپید کرده زحزن
🌸پــدرم نقش همه خاطره هاست
🌺مـادرم کوه وقار است و کمال
🌸پــدرم چشمه جوشان عطاست
🌹تقدیم به همہ پـدر و مـادران🌹
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥 فایده
در حشمت و محبت
🌿✨نقل است ؛ هرگاه احساس کردید که امورات زندگی شما به کندی چرخش می کند، برای وسعتش ؛
و یا اگر دوست دارید دارای حشمت شوید و خواسته باشید محبت و قدرت ایجاد کنید و در صدد ایجاد امنیت برای خود و خانواده تان می باشید ؛
🌿✨ این آیه کریمه را روزانه (۶۶) بار مداومت نمایید
حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ
تا به مقاصد خود دست پیدا کنید
📚 هزار ویک ختم ص ۱۶۴
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از گنجینه معنوی
💁هرچه یک مادر باید بداند درباره🔰
🕰تعیین زمان #تخمک_گذاری
🍲رژیم ویژه #دخترزایی، #پسرزایی
👌مراقبتهای #بارداری
🍝 #برنامه_غذایی و آموزش غذای کودک
😎روشهای افزایش #هوش، #قد، #وزن
💊درمان خانگی بیماریهای کودک
از شیر🍼و پوشک🚽گرفتن
http://eitaa.com/joinchat/1974534156C3e444b4336
☝️☝️☝️☝️
📲برای دریافت راهکارهای تربیتی و پزشکی و تغذیه ای، کلیک کنید
#داستان کوتاه
╭✹••••••••••••••••••💜
💜 ╯
ماری كوچولو دختری پنج ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک "گردنبند مروارید" پلاستیكی افتاد.
از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و "قول" بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید.
ماری به قولش "وفا كرد؛"
او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی "دوست" داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش "قصه" میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا "بابا" را دوست داری؟
ماری گفت: معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت: پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با "دلخوری" گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را "بوسید" و شب بخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری "مرواریدهایش" را خواست ولی او "بهانه هایی" آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یك شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش "هدیه" كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک "جعبه قشنگ" بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از "شادی" برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای "اصل" قشنگی!!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند "ارزان" را از او بگیرد و یک گردنبند "پرارزش" را به او هدیه بدهد.
*خدا هم خیلی از نعمتهاشو می گیره و در عوض خیلی بهترشو میده....*
*پس غصه از دست دادن یه نعمتی رو هیچ وقت نخور.*
╭✹••••••••••••••••••💜
💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_یکم
دستکش ها را در آوردم و گوشی آیفون را برداشتم :- کیه ؟صداي سهیل بلند شد : آقا گرگه !با خنده گفتم : سهیل خوش آمدي .لحظه اي بعد سهیل و گلرخ روي مبلها نشسته بودند . چاي و شیرینی آوردم و نشستم. سهیل با خنده پرسید : حسین کجاست؟- مدتیه عصرها دیر می آد . می مونه اضافه کاري ولی الان سر و کله اش پیدا می شه . سهیل شیرینی برداشت : بگو انقدر پول پارو نکنه خسته می شه .به گلرخ نگاه کردم و گفتم : گلرخ جون شیرینی هاش تازه است بردار .بعد از سهیل پرسیدم : از مامان اینا چه خبر ؟سهیل با دهان پر از شیرینی گفت : هیچی دیشب اونجا بودیم مامان زانوي غم بغل کرده بود.هراسان پرسیدم : چرا ؟گلرخ پنهان از من اشاره اي به سهیل کرد یعنی حرف نزن اما من متوجه اشاره اش شدم و سهیل نشد با بی قیدي گفت: چه می دونم انگار پسر دوستش در تصادف مرده ...گلرخ با صداي بلند گفت : راستی مهتاب امتحانات خوب شد ؟می دانستم که می خواهد حواس من را پرت کند بی توجه به سوالش پرسیدم:- کدوم دوستش ؟
سهیل شانه اي بالا انداخت : چه می دونم همون که تو عروسی ما هم آمده بود. نازي ...ناباورانه پرسیدم : نازي ؟...اصلا برایم قابل هضم نبود . دوباره پرسیدم : نازي ؟ ... یعنی کوروش مرده ؟سهیل دستش را تکان داد : آهان ! خودشه !اشک در چشمانم جمع شد : آخه چرا ؟سهیل خرده شیرینی را از لباسش تکاند : انگار تصادف کرده و سر ضرب زحمتو کم کرده ...گلرخ غرید : سهیل بس کن !رو به گلرخ کردم : گلی راست می گه ؟گلرخ غمگین سرش را تکان داد : آره طفلک خیلی جوون بود . امریکا تصادف کرده و به بیمارستان هم نرسیده بین راه فوت شده حالا قراره نازي خانوم برگرده ایران.با پشت دست اشک هایم را پاك کردم . چقدر ناراحت بودم . دلم براي کوروش خیلی سوخت در همان چند دیدار متوجه شده بودم که پسر مودب و متینی است و با اینکه پیشنهاد ازدواجش را رد کردم برایم محترم بود. بی اختیار گفتم : - کار دنیا رو ببینید مامان اصرار داشت من زن کوروش بشم. می گفت حسین رفتنی است و حوصله نداره چند سال دیگه با دوتا بچه بیوه و بی سرپرست برگردم خونه حالا ببین که داماد منتخب مامان چه زود همراه جناب عزرائیل رفته اگه من زن کوروش بودم چه می کرد ؟ خودم چه خاکی بر س می کردم ؟ تو مملکت غریب یک زن تنها و بیوه !
سهیل خیره خیره نگاهم کرد. گلرخ با بغض گفت : هیچکس از تقدیر خبر نداره به قول تو این کوروش سالم و سلامت بود اینطوري از بین رفت. انشااله که حسین آقا عمر درازي داشته باشه و تو و بچه هاي آیندتون سالهاي سال زیر سایه اش زندگی کنید.چند لحظه اي ساکت بودیم بعد سهیل با خنده گفت : گلی تو سخنرانی هم بلد بودي من خبر نداشتم ؟همه در حال خنده بودیم که حسین در را باز کرد. وقتی چشمش به کفش هاي جدید افتاد با صداي بلند گفت : سلام یاالله .سهیل بلند شد و به طرفش رفت : سلام از ماست .مشغول سلام و احوالپرسی بودند که گلرخ با خنده گفت ك - سلام حسین آقا ‹ یا الله › در من تاثیر نداره من نمی تونم روسري رو سرم نگه دارم . شما خودتون ببخشید.حسین لبخندي زد و سر به زیر گفت : سلام گلرخ خانم خیلی خوش آمدید این حرفها رو نزنید شما جاي خواهر من هستید براي راحتی خودتون عرض کردم وگرنه قصد جسارت نداشتم.به اصرار حسین سهیل و گلرخ شام ماندند. خود حسین به آشپزخانه آمد و شروع به تکه تکه کردن گوشت مرغها کرد. با خنده گفتم : می خوا چی درست کنی ؟ حسین سري تکان داد : جوجه کباب بده ؟- نه خیلی هم خوبه ولی خودم درست می کنم.حسین خیلی جدي جواب داد : نه تو از صبح کار کردي خسته شدي حالا نوبت منه .- خوب تو هم از صبح سرکار بودي ...
- نه فرق می کنه کمک به تو براي من تفریحه تو برو بشین بده مهمون تنها بمونه .آخر شب موقع خداحافظی سهیل با خنده رو به حسین کرد :- حسین انقدر زن ذلیل نباش باید گربه رو دم حجله بکشی !بعد به گلرخ اشاره کرد و گفت : ببین این الان کشته شده ...حسین خندید : بس کن سهیل جرات داشته باش و بگو زن ذلیلی من حداقل جراتشو دارم.گلرخ فوري گفت ك احسنت !وقتی مهمانها رفتند خسته روي کاناپه ولو شدم . حسین تند تند شروع به شستن ظرفها کرد. خجالت زده گفتم : حسین بذار فردا خودم می شورم.صدایش از آشپزخانه بلند شد : نه عزیزم معلومه حسابی خسته شدي دستت درد نکنه !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم آفتاب از لاي پرده روي ملافه ها افتاده بود. بلند شدم و روي تختخواب نشستم.حسین رفته بود. اصلا یادم نبود دیشب چطور به رختخواب آمده ام. حتما حسین مرا از روي کاناپه بلند کرده بود. به ساعت بالاي میز توالت نگاه کردم . نزدیک نه صبح بود. ناگهان یادم افتا امروز ثبت نام دارم. آه از نهادم بلند شد. هیچ فکري براي پرداختن شهریه ام نکرده بودم. تا قبل از آن همیشه یک شب قبل از ثبت نام از پدرم پول می گرفتم. اما حالا خجالت می کشیدم به حسین بگویم براي شهریه دانشگاه من پول بدهد . لباس پوشیدم و رختخواب را مرتب کردم. دوباره کاغذي روي مانیتور نظرم را جلب کرد. جلو رفتم برش داشتم.‹ مهتاب جون روي پیشخوان آشپزخانه پول گذاشتم. اگر کم آمد بهم زنگ بزن موفق باشی ›با عجله به طرف آشپزخانه رفتم . با خودم فکر کردم حتما براي خرج خانه پول گذاشته چون هر چند روز یک بار برایم مقداري پول می گذاشت. هنوز خرج خانه مان منظم نشده بود وقسمت اعظم حقوقش صرف خورد و خوراك و پول آب و برق و گاز و تلفن می شد. اما روي پیشخوان یک بسته پانصدي و یک بسته دویستی گذاشته بود. پولها را با عجله درون کیفم گذاشتم و به طرف در هجوم بردم تا جلوي دانشگاه در این فکر بودم که حسین از کجا خبر داشت که من امروز ثبت نام دارم؟ خودم هم تا همین دیروز خبر نداشتم. وقتی رسیدم طبق معمول غلغله بود. شادي با دیدنم جلو آمد و گفت ك خسته نباشید شازده خانوم !
با خنده گفتم : خواب موندم.شادي با حرص جواب داد : خواب به خواب بري ! بیا من و لیلا برات واحد برداشتیم شما فقط زحمت بکشید پول بریزید به حساب .با زحمات حسین نمرات خوبی گرفته بودم و معدلم تقریبا به چهارده می رسید. اما شادي ترم پیش مشروط شده بود ونمی توانست به اندازه من و لیلا واحد بردارد. لیلا براي من هم بیست واحد برداشته بود. دوباره دو آزمایشگاه داشتم که از دیدنشان تنم به لرزه می افتاد. آزمایشگاههایمان در محل دوري برگزار می شد که رفت و آمدش بدون ماشین برایم سخت بود. پول را به حساب واریز کردم و بعد از دادن فیش به دانشگاه و گرفتن برنامه کلاسها به طرف خانه راه افتادم.لیلا زودتر رفته بود. براي شام مهمان داشت وباید براي پخت و پز و خرید زودتر می رفت. شادي هم ماشین نیاورده بود رفت و آمد بدون وسیله شخصی برایم عذاب الیم بود. منی که همیشه یا پدرم یا مادرم مرا این ور و آن ور می بردند یا ماشین زیر پاي خودم بود حالا برایم سخت بود که براي هر مسیر چند ماشین سوار و پیاده شوم. تا به خانه رسیدم گوشی تلفن را برداشتم و شماره شرکت حسین را گرفتم. باید ازش تشکر می کردم. منشی شرکت جواب داد : - بفرمایید .
سلام کردم و گفتم : با آقاي ایزدي کار دارم .صداي نازکش در گوشم پیچید : شما ؟هر دفعه همین سوال مسخره را می پرسید انگار به جاي مغز پنیر در سرش بود که نمی توانست صداي مرا به یاد بسپارد بی حوصله گفتم : من خانمش هستم.صدایش لرزید :گوشی ....چند لحظه به دنگ دنگ موسیقی انتظارشان گوش دادم تا عاقبت کسی گوشی را برداشت با عجله گفتم : حسین؟ ...صداي غریبه اي بلند شد : سلام عرض شد خانم من اعتمادي هستم همکار قاي ایزدي ...دلم در سینه فرو ریخت : خودشون نیستند ؟- عرض شود کمی حالشون بد شد بردنشون بیمارستان البته نگران نباشید ...هراسان حرفش را قطع کردم : کجا ؟ - بیمارستان ...به محض شنیدن نام بیمارستان خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. ‹ واي خداي من یعنی چه شده ›وقتی رسیدم حسین زیر ماسک اکسیژن بود. پسر جوانی نگران در سالن بیمارستان بالا و پایین می رفت. به محض اینکه متوجه شد من زن حسین هستم جلو آمد و با لحنی سوزناك گفت :- به خدا شرمنده ام همش تقصیر من احمق شد .
پرسشگر نگاهش کردم ادامه داد : از صبح اعصابم خرد بود سیگار به سیگار روشن کردم و پشت سر هم دود کردم . خودم هم متوجه نبودم که اتاق رو دود گرفته آقاي ایزدي هم بنده خدا انقدر کم رو و انسان هستند که هیچ اعتراضی به من نکردند وقتی هم مشغول کار هستن زیاد متوجه اطرافشون نیستند. یکو به سرفه افتادند و رنگ و روشون کبود شد. ما هم سریع رسوندیمشون اینجا به خدا خیلی شرمنده ام .چه باید می گفتم ؟ همه که از وضع حسین خبر نداشتند ... سري تکان دادم و زیر لب چیزي من من کردم. چند لحظه بعد دکتر احدي که حالا می دانستم دکتر حسین است. از اتاق خارج شد . بلند شدم و جلو رفتم: آقاي دکتر چی شده ؟نگاهی به من انداخت : شما خواهرش هستید ؟- نه من زنش هستم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨⭐️
⭐️
داستانکهای_پندآموز
دريا باش نه یک ليوان آب!
🔹روزي شاگرد يک استاد از او خواست که يک درس به ياد ماندني به او بدهد.
استاد از شاگردش خواست کيسه نمک را بياورد، بعد يک مشت از آن نمک را داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست آن آب را سر بکشد.
شاگرد فقط توانست يک جرعه کوچک از آب داخل ليوان را بخورد، آن هم به زحمت.
🔸استادپرسيد: «مزه اش چه طور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «بد جوري شوره، اصلا نمي شه خوردش!»
در ادامه استاد از شاگردش خواست يک مشت نمک بردارد و او را همراهي کند. رفتند تا رسيدند کنار درياچه. استاد از او خواست تا نمک ها را داخل درياچه بريزد، بعد يک ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و از او خواست آن را بنوشد.
🔹شاگرد به راحتي تمام آب داخل ليوان را سر کشيد.
استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان را پرسيد.
شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولي بود.»
🔸استاد گفت:
«رنج ها و سختي هايي که انسان در طول زندگي با آن ها روبه رو مي شه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسيع تر بشه، مي تونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتي تحمل کنه، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒سلام تا لحظاتی دیگه با داستان #واقعی و عبرت آموز دختری بنام #نیلوفر
بنام #من_و_شیوا_و_سراب
ما رو همراهی کنید🍎
👇💚💚👇👇👇💚💚👇
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت اول
✍از آن شب هایی بود که بی خوابی زده بود به سرم.😩
بیش از یکساعت در رختخوابم غلت زدم؛ از این پهلو به آن پهلو شدم و چشمانم را به هم فشردم اما خواب، این نعمت با ارزش به چشمانم نیامد که نیامد!😒
نگاهی بهساعت انداختم. چند دقیقه ایی از یک بامداد گذشته بود. دیگرحسابی کلافه شده بودم. صدای پای باران را که شنیدم از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم.
پنجره را که باز کردم بوی باران، بوی خاک خیس خورده مشامم را پر کرد. سرم را کمی از پنجره بیرون بردم و گذاشتم قطرات باران مهربانانه صورتم را نوازش کند. با خودم گفتم زمستان گذشته که خیلی هم زمستان نبود، خدا کند فصل بهار حسابی باران ببارد و جانی تازه به زمین ببخشد.
📲داشتم از عشقبازی آسمان لذت می بردم که موبایلم زنگ خورد. قلبم هری ریخت پائین. صدای زنگ تلفن آن هم بی موقع و در آن ساعت از شب مخصوصا اگر بیمار هم داشته باشی، حسابی آدم را می ترساند.😰
😥فوری و در حالیکه گیر زانوانم کشیده شده بود خورم را به موبایلم رساندم. شماره نا آشنا بود اما در این چند روز اخیر دست کم پنج بار تماس گرفته و هر بار که جواب داده بودم قطع کرده بود. با حرص دایره سبزرنگ»تالک« گوشی را به سمت راست صفحه کشیدم و با عصبانیت گفتم: »خجالت نمی کشی آدم مزاحم؟
😡اگه یکباردیگه به من زنگ بزنی میرم مخابرات و ازت شکایت می کنم!
« این را گفتم و خواستم قطع کنم که صدای ضعیف و بغض آلود دختری جوان به گوشم خورد که گفت: »الو، ببخشین صبا خانم. من همونی هستم که چند روز قبل براتون ایمیل گذاشتم و شما، شماره تون رو برام فرستادین. چند بار زنگ زدم باهاتون حرف بزنم روم نشد و قطع کردم اما دیگه به آخر خط رسیدم. تصمیم گرفتم آخرین حرفامو به شما بزنم و بعد خودمو از این زندگی خلاص کنم!...
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#ثواب_بوسیدن_پای_مادر❣
پیامبر(ص) فرمود :
🔸«کسی که پای مادرش را ببوسد؛
مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».(گنجینه جواهر )
🔸و نیز فرمودند :
«هر کس پیشانی #مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».(نهج الفصاحة)
🔸در حدیث دیگری فرمودند:
«کسی که قبر #والدین خود را در هر #جمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده میشود و از نیکوکاران نوشته شود.(مستدرک الوسائل، ج 2)
♨️گناهی نیست که مرتکب نشده باشم‼️👇👇👇
🔷روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:
🔹من تمام گناهان را انجام دادم، آیا راه #توبه برای من هست⁉️
🔸 #پیامبر فرمود:
آیا پدر و مادرت زنده اند؟
گفت: تنها پدرم زنده است.
فرمود: به #پدر خود احترام و نیکی کن؛تا خداوند تورا ببخشد
🔶وقتی که آن مرد رفت،
پیامبر به اطرافیانش فرمود:
«ای کاش #مادر او زنده بود».(بحارالانوار، ج 71)
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
حکایت کفن فقیر🌷🌷
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛
که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.
┄┉┉❈»🌸🌱🌸»❈┉┉┄
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_زیبا
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود.
🌺🍃ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ.
🌺🍃ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🌺🍃ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
🌺🍃برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
🌺🍃ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت دوم
تصمیم گرفتم آخرین حرفامو به شما بزنم و بعد خودمو از این زندگی خلاص کنم!
« این را که شنیدم فوری خودم را جمعو جور کردم و گفتم: »چطور شده؟ این جوری که تو با هق هق صحبت می کنی، من اصلا نمی تونم چیزی بفهمم. سعی کن بدون گریه و هق هق حرفتو بزنی.
😢« هقهق گریه های دخترجوان شدیدتر شد. گفتم: »خب عزیزم، من گوشی رو نگه می دارم. برو یه لیوان آب بخور. حالت که جا اومد با من صحبت کن!« دخترک قبول کرد و من همچنان گوشی به دست منتظر ماندم تا این صدای اشک آلود بی همزبان به آخر خط رسیده دوباره شنیده شود.
⌚️انتظارم سه دقیقه بیشتر طول نکشید. او آمد و این بار آرامتر، و قصه غصه اش را برام گفت:
»بیست سالمه. اسمم »نیلوفر«ه. ترم چهارم دانشگاه هستم. من ودختر عموم »شیوا« وقتی دانشگاه قبول شدیم از خوشحالی سرازپا نمی شناختیم. آخه می دونین، خانواده هامون متعصب هستن و قبولی دانشگاه برامون حکم آزادی داشت.
😏دیگه قفل و بند برداشته شده بود. خودمون می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. برای خرید کتاب و گرفتن جزوه و درس خوندن با همکلاسی هامون اجازه داشتیم بریم خونه بچه ها یا اونا بیان خونه مون. چه کارها که نمی شد کرد! در این بین گاهی پارک می رفتیم، این جا و اونجا می نشستیم و گپ می زدیم و خرید میکردیم.
☺️وای که چه روزای خوشی پیش رو داشتیم! پدر و مادرامون چه می دونستن؟
من و شیوا سه شنبه ها از صبح روی پامون بند نبودیم.
⌚️هی ساعتمون رو نگاه می کردیم تا این دو ساعت درس هرچه زودتر تموم بشه و... آزادی، ما اومدیم!
👗 یه روز پشت ویترین یکی از مغازه ها وایستاده بودیم. یه تی شرت نظر شیوا رو گرفت. گفت اگه قرمزش بود بهتر بود.
😳صدایی ناآشنا از پشت سرمون گفت: »ولی این سبز هم خیلی خوشرنگه!« هر دو با هم به پشت سرمون نگاه کردیم و هر دو با هم در یک لحظه دل باختیم.
بی خبر از دیگری.
»میثم« پسری جذاب و زیبا بود و با حرفهای زیبا و متشخصانه گفتگویی کوتاه با ما داشت و ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد.
😰اصلا نمیدانم چه شد که بدون هیچ حرفی دعوتش را قبول کردیم
میثم گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه...
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
سلام دوستان #ادمین میخوام برای این کانال از بین خودتان اگر کسی تمایل داره متن یا داستان بگذاره خواهشن پی وی اعلام کنه
@Mohsen1942
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
دکتر نگاهی غمگین به من کرد و گفت : این پسر وضع عادي نداره که عادي زندگی کنه خانم شما باید نذاري انقدرفعالیت کنه اون هم تو محیط هاي کثیف و آلوده این پسر نصف بیشتر ریه اش دچار فیبرز شده از بین رفته دیسترس تنفسی داره یعنی نمی تونه به راحتی نفس بکشه . تو اکسیژن خالص هم دچار تنگی نفس می شه چه برسه به محیطهایی که پر از دود سیگار و انواع و اقسام محرك هاي شیمیاییه !!دکتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : - خانم شما باید در مورد مشکل شوهرتون اطلاعات دقیق داشته باشید. تشریف بیارید اتاق من تا بنده خدمتتون عرض کنم.گیج و ناراحت دنبالش رفتم . دکتر وارد اتاق ساده اي با یک میز و دو صندلی ساده شد بی حال روي یک صندلی نشستم و با نگرانی به صورت جدي دکتر خیره شم . دکتر نفس عمیقی کشید و آهسته گفت : حسین جزو شیمیایی هایی است که با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دلیل ماهیت خاص خود و مکانیسم اثر بر dna سلولی عوارض شناخته شده اي داره یکی از این عوارض از بین رفتن ریه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هیچ درمان قطعی براي این ضایعه پیدا نشده تنها کاري که ما می توانیم بکنیم به کارگیري روشهاي درمانی براي متوقف کردن یا کند کردن و جلوگیري از پیشرفت این بیماري است. ولی در هیچ کجاي دنیا درمان قطعی براي بیماران شیمیایی وجود نداره البته در کشورهاي پیشرفته اي مثل آلمان و انگلیس باز امکانات بیشتري در اختیار افراد قرار می گیرد.با نگرانی پرسیدم : یعنی هیچ دارویی وجود نداره که حسین به این حال نیفته ؟دکتر احدي سري تکان داد و غمگین گفت : اسپري ‹ بکوتاید› یا ‹ بکومتازون› براي این افراد تجویز می شه که بیشتربراي پیشگیري از آن حالت خفقان تنفسی استفاده می شه که استفاده دراز مدتش عوارض جانبی هم داره ولی ناچارا تجویز می کنیم چون موثرتر از بقیه داروهاست. البته در موارد پیشرفته از کورتن هم استفاده می شه ...دکتر ساکت شد . وقتی دید منهم ساکتم آهسته گفت :- شما باید مراقب حسین باشید نباید زیاد فعالیت کنه نباید در محیطهاي آلوده و با هواي کثیف تنفس کنه حتی الامکان باید کاري کرد که خسته نشود و به سرفه نیفتد.با بغض پرسیدم : حالا باید چه کار کرد ؟دکتر به طرف در اتاق می رفت گفت : من چند ماه پیش هم به خودش گفتم باید بره خارج از کشور آلمان انگلیس چه می دونم یک جایی که از پیشرفت ضایعات جلوگیري کنن !با گیجی به دکتر خیره ماندم. آنقدر نگاهش کردم که در پشت در ناپدید شد.
از بحث با حسین خسته شده بودم. بغض گلویم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پایانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسین اصرار مى کردم، پولهایى که پس انداز کرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش کند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پایش را در یک کفش کرده بود که نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هایى را که جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها کرده بودم. حوصله هیچ کارى را نداشتم. کلاس هایم تعطیل شده و قرار بود بعد از تعطیلات عید از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهیل و گلرخ به شمال بروند. عید، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرین سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى،سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زیر بالش کردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز کردم و گوشى را برداشتم، صداى سهیل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى!کسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟- آره، همه خوبن، حسین آمده؟- نه هنوز نیامده، کارش داشتى؟- مى خواستم بیام دنبالتون، بریم از روى آتیش بپریم.
بى حوصله گفتم: خیلى ممنون شما برید. خونه مامان اینا نمى رید؟سهیل فکرى کرد و گفت: شاید شام بریم اونجا، خوب شما هم بیاین.پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟سهیل حرفى نزد. خداحافظى کردیم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن کنم. دلم خیلى گرفته بود و براى حسین و آینده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان بازشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت سوم
میثم گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه...
میثم« ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد.
گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه.
هنوز نمی شد فهمید میثم کدوم مارو بیشتر پسندیده اما قلبم می گفت من رو!فقط من رو می خواد.😍
قلبم درست می گفت.میثم توی یه فرصت مناسب شماره تلفنش رو بهم داد و این شروع بیچارگی من بود.😔
»میثم« ازم خواست چیزی از این موضوع به شیوا نگم و تاکید زیادی روی این موضوع داشت، اما مگه می شد؟
من از شادی می خواستم همه دنیا رو خبر کنم! بی خبر از اونکه این شادی، چه پایان غمباری به دنبال داره.😞
خلاصه هرطور بود، دندون روی جگر گذاشتم و با اینکه شیوا، هم دخترعموم بود و هم صمیمی ترین دوستم، کوچکترین اشاره ای به موضوع میثم نکردم و دوستی ما به همین ترتیب ادامه پیدا کرد.
رابطه م با شیوا هر روز کمتر از قبل می شد. دیگه فقط گاه گداری باهم می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. رابطه مون تقریبا فقط خلاصه شد به کلاس و دانشگاه.
یه روز که به اصرار شیوا برای درس خوندن به خونه عموم رفته بودم، وقتی برای اوردن چای رفته بود آشپزخونه، کتابی توی کتابخونه ش توجهم رو جلب کرد.
وقتی اون کتاب رو برداشتم، توی ورق های اون چیز عجیبی دیدم.💥
خدای من... عکس پشت نویسی کرده میثم!😱
با همون کلمات آشنا و همون جملاتی که پشت عکس دیگه ای برای من هم سرهم کرده بود.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. میثم در یک آن هر دوی ما رو فریب داده و با نیرنگ به انحراف کشونده بود.
😔تازه علت رفتارهای شیوا رو می فهمیدم. اون هم به اندازه من رابطه ش باهام سرد شده بود. حتی گاهی سرکلاس نمی اومد. ازم می خواست به خانواده ش چیزی نگم.
وقتی شیوا به اتاق برگشت، عکسی رو که پیش من بود و برام اونقدر ارزش داشت، از کیفم دراوردم و نشونش دادم. 😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم!
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
🌹السلام علیک یا جعفر الصادق🌹
دوباره هیزم و آتش دوباره فاجعه ای
دوباره ضربه ی سنگین دست و اقعه ای
چقدر مردم پست مدینه نامردند
دوباره هر دو سر کوچه را قرق کردند
ببین که آخر عمری چه بر سرت آمد
صدای ناله ی جان سوز مادرت آمد
مگر نه اینکه شما را دوان دوان بردند؟
دوان دوان نه که حتی کشان کشان بردند
مگر نه اینکه زدند ریسمان به بازویت ؟
مگر نه اینکه فکندند شعله در کویت؟
مگر نه اینکه شما بین کوچه افتادی ؟
به یاد مادر پهلو شکسته افتادی؟
بناست کوچه و بازار بی عبابروی
بناست دیدن یک قوم بی حیا بروی
بناست تا که مدینه ادا کند دین ات
بناست پای برهنه کجاست نعلین ات؟
بناست تا که نشیند به مرکبی لجنی
ولی تو پای پیاده نفس نفس بزنی
چقدر همسفر بد دهان عذابت داد
چقدر تهمت و زخم زبان عذابت داد
چه خوب شد پس در همسرت نیامده بود
میان کوچه پی ات دخترت نیامده بود
چه خوب شد در خانه نداشت مسماری
نبود لکه ی خونی به روی دیواری
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیا گناه کبیره پاک میشود
🌸🍃 گناه کبیره گناهی است که در قرآن یا
روایات برای ارتکاب آن وعده عذاب داده
شده است.(ملاک های دیگری نیز برای کبیره
بودن گناه ذکرشده است)همچنین گناه صغیره
نیز با تکرار(اصرار بر آنها)به گناه کبیره
تبدیل می شود.
خداوند در قرآن وعده بخشش همه گناهان
را داده است. و برای این که ما مشمول این
فضل الهی بشویم این راه هایی دارد که
یکی از آن راه ها توبه می باشد،
1⃣ توبه در حق الله جبران گذشته (قضا)
2⃣ استغفار
3⃣ در حق الناس علاوه بر استغفار دادن
حق طرف مقابل تحصیل بر رضایت او
می باشد.🌸🍃
ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ
ادرس کانال در #پیام_رسان_ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662