📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍁🍁🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆بیتابی صفیه
✨🍃در هنگام وفات پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم هنگامیکه همهی زنان، اطراف بستر پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بودند، صفیه –همسر پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم- دختر حی بن اخطب یهودی که در جنگ خیبر شوهرش کشته شده و به امر الهی جزء زنان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در آمد، هم بود و بسیار ناراحت بود و عرضه داشت:
✨🍃 «یا رسولالله به خدا قسم دوست داشتم که مرض شما بر من وارد میشد و شما شفا مییافتید.»
✨🍃بعضی از زنان با چشم و ابرو به یکدیگر اشاره نمودند و فهماندند که صفیه چاپلوسی میکند. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «خودداری کنید!» زنها گفتند:
✨🍃«از چه خودداری کنیم؟» فرمود: «از گوشه زدن به صفیه، به خدا قسم او راست میگوید.»
(پیغمبر و یاران، ج 4، ص 25)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂✨هر روز صبح،
💞✨زنده میشوم
🍂✨و زندگی میکنم
💞✨برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند…
🍂✨✨صبح بخیر
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆
♨️♨️خورانیدن، عوض بنده آزاد کردن
✨🍃محمد بن عمر گوید: به امام رضا علیهالسلام عرض کردم: «من به داغ و مصیبت دو پسر مبتلا شدم، اینک یک پسر دیگر برای من باقی مانده، چه کنم (تا برایم باقی بماند؟)» فرمود: «برای او صدقه بده.»
👈چون هنگام رفتن من فرا رسید، فرمود: به فرزندت دستور بده تا به دست خود، تکه نانی یا مشتی از چیزهای دیگر، اگرچه کم باشد تصدّق دهد، زیرا آنچه را که به نیّت خدا بدهی بزرگ است گر چه کم باشد. خداوند فرموده است: «از گردنهی عقبه نگذرد جز آن کس که بردهای را آزاد کند، یا در روز گرسنگی به یتیمی از خویشاوندان یا بینوایی خاکنشین غذا بدهد.» (بلد، 16-11) چون خدا میدانست که هر کس قادر به آزاد کردن بنده نیست، پس خورانیدن یتیم و بینوا را -بهعنوان صدقه- مانند بنده آزاد کردن قرار داده است.»
📚نمونه معارف، ج 1، ص 244 -تفسیر برهان
💠امام صادق علیهالسلام فرمود: «مَنْ اَطْعَمَ اَخاهُ فِی اللّه کانَ لَهُ مِنَ الاَجْرِ مِثْلُ مَنْ اَطْعَمَ فِئاما مِنَ النّاسِ قُلْتُ وَما الْفِئامِ؟ قالَ: مِاَئةُ اَلْفٍ مِنَ النّاسِ:
✨✨ هر کس برادر دینی خود را برای خدا خوراک دهد، برای او مزد آن کسی است که جمع زیادی را خورانیده باشد. راوی حدیث سؤال کرد: «عده زیاد چند نفر را شامل میشود؟» امام فرمود: «صد هزار نفر.»»
📚اصول کافی، ج 2، ص 162
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆نمونهای از تولّی
🍃علی بن یقطین وزیر هارونالرشید خلیفهی عباسی بود؛ بااینکه ائمه نوعاً افراد را از کار کردن در دستگاه حکومتی خلفای جور، نهی میکردند؛ اما وقتی علی بن یقطین به امام کاظم علیهالسلام عرض میکند: در پیشگاه خدا چگونه خواهم بود، گاهی قلبم میگیرد، اگر اجازه بفرمایید، از وزارت فرار کنم!
🍃امام میفرماید: «از خدا بترس و کارت را رها مکن، ای علی! همانا برای خدا دوستانی است در دستگاه ستمکاران تا بهوسیلهی ایشان، ظلم را از دوستان خود دفع کند و تو یکی از دوستان خدایی.»
🍃بار دیگر علی خدمت امام میرسد و میخواهد از کار وزارت دولتی استعفا دهد، امام میفرماید:
🍃چنین مکن که ما با تو مأنوسیم؛ و برادران دینی بهوسیلهی تو نزد حکومت محترماند؛ و امید است خدا بهواسطهی تو کمبودها را جبران کند و از دشمنی با مؤمنین بکاهد.
🍃ای علی! تو یک خصلت را انجام بده و آن این است که هرکس مؤمنی را شاد کند، اول خدا، بعد پیامبر و ما را خوشحال کرده است؛ دوستان ما نزد تو میآیند، آنها را گرامی بدار و من سه چیز را برایت ضمانت میکنم:
🍂اول: حرارت آهن را نچشی.
🍂دوم: دچار فقر نگردی.
🍂سوم: هیچگاه (به خاطر خلیفهی جائر) به زندان نیفتی.
📚شاگردان مکتب ائمه، ج 3، ص 61 -رجال کشی، ص 368-367)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#داستان_آموزنده
🔆شرط قبولی عبادت
🌾محمد بن مسلم گوید: به امام صادق علیهالسلام عرض کردم: بعضی از مردم را مشاهده میکنیم که در عبادت تلاش بیشتری دارند و با خشوع بندگی میکنند؛ ولی اقرار به ولایت ائمه ندارند و حق را نمیشناسند، آیا این عبادت و خشوع برای آنها نفعی میبخشد؟
امام فرمود: مَثَل اهلبیت پیغمبر مثل همان خانوادهای است که در بنیاسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش میکرد، پس از آن دعایی که مینمود، مستجاب میشد.
🌾یک نفر از همان خانواده، چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد، ولی مستجاب نشد.
خدمت حضرت عیسی آمد و از وضع خود شکایت کرد. عیسی وضو گرفت و نماز خواند، آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست کرد، خطاب رسید:
🌾«ای عیسی! این بندهی من، از راه و دری که نباید وارد شود، وارد شد. او ما را میخواند بااینکه در قلبش نسبت به نبوّت تو شک دارد، اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد، دعایش را مستجاب نخواهم کرد.»
🌾عیسی به آن شخص رو کرد و فرمود: «خدا را میخوانی بااینکه دربارهی نبوت من شک داری؟»
🌾عرض کرد: «آن جه فرمودی واقعیت دارد. از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید.» عیسی دعا کرد، خداوند او را بخشید.
پس شروع به دعا کرد و پس از مدتی خدا دعایش را مستجاب کرد.
📚(پند تاریخ، ج 5، ص 98 -اصول کافی، ج 2، ص 400)
✾📚 @Dastan 📚✾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بخشش کافر سخاوتمند
🎤 #حجت_الاسلام_فرحزاد
✾📚 @Dastan 📚✾
<< دنیا یک خانه است>>
و
آدمها مانند یکی از وسایل خانه
🔸️بعضی کارد هستند
تیز ، برنده و بیرحم.
🔸️بعضی کبریت هستند
و آتش به پا میکنند.
🔸️بعضی کتری هستند
و زود جوش میآورند.
🔸️بعضی تابلوی روی دیوار هستند،
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
🔸️بعضی قاشق چایخوری هستند،
و فقط کارشان بر هم زدن است.
🔸️بعضی رادیو هستند
و فقط باید بهشان گوش کرد.
🔸️بعضی تلویزیون هستند،
و اهل اجرای نمایش اند .
اینها را فقط باید نگاه کرد..
🔸️بعضی قندان هستند،
شیرین و دلچسب.
🔸️بعضی دیگر نمکدان،
شوخ و بامزه.
🔸️بعضی یک بوفه شیک هستند،
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
🔸️بعضی سماور هستند،
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
🔸️بعضی یک توپ هستند،
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
🔸️بعضی یک صندلی راحتی اند، میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
🔸️بعضی کلاه هستند،
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
🔸️بعضی چکش هستند،
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
🔷️ و اما...
🔹️بعضی ترازو هستند،
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد.
🔹️عده ای تنگ بلورین آب هستند،
پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند.
🔹️برخی آینه اند،
صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش ، اینها انتهای صداقتند.
عده ای، چتر هستند،
یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات.
🔹️عده ای دیگر لباس گرم هستند،
در سرمای حوادث ، تن پوشی از جنس آرامش.
🔹️عده ای مثل شمع،
میسوزند و تمام میشوند ، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند.
ما در زندگی کدام نقش را داریم.🌹
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#خانوادهی_پنج_بعلاوه_یک_در_جبهه! (١+۵)
🌷پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "١+۵" را به خانوادهمان داده بود! آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند: کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟ گفتم: برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامههایشان نوشته بودند: برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثیها میتوانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همهی تخصصهای لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتکها و تهاجم دشمن نگه دارند، خطشکن هم باشند.
🌷آقا داشتند با دقت گوش میدادند که ادامه دادم: خب برادرم سید هدایت الله راست میگفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت الله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ١٩ فجر بودند. خود سید هدایت الله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریبچی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار میکردند. پس میتوانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم. آقا و همه آن جمع با هم زدند زیر خنده.
🌷از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم.
#راوى: سید ناصر حسینی پور كه در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد؛ نویسنده کتاب «پایی که جا ماند»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
💞💞💞💞💞💞
#داستان_آموزنده
🔆همت زننده، خود کشته شد
🌳احمد بن طولون به هنگام مرگ، به فرزندش ابوالجیش گفت: که او احمد یتیم را از راهی پیدا کرده و پرورش داده است.
🌳سپس به فرزندش سفارش کرد که از او بهخوبی محافظت کند.
بعد از وفات پادشاه، فرزندش ابوالجیش به احمد یتیم گفت: «به فلان حجره میروی و گردنبند قیمتی را برایم میآوری.»
🌳احمد وقتی درون حجره رفت، دید کنیز امیر، با یکی از خادمان جوان مشغول عمل زشت هستند، گردنبند را گرفت و نزد امیر آورد و خیانت کنیز راست نادیده گرفت و چیزی نگفت.
امیر به کنیزی که تازه آمده بود، دلبسته شد و آن کنیز قبلی را فراموش کرد. کنیز قبلی با مشاهده چنین وضعی احساس کرد که احمد جریان او با خادم را به امیر گفته است و بدین سبب امیر، او را مطرود ساخته است. ازاینرو با حیله و مکر، گریهکنان نزد امیر آمد و گفت: احمد میخواست به من تجاوز کند!
🌳امیر ناراحت شد و تصمیم گرفت احمد را بکشد. امیر در مجلس شراب، طبقی به احمد داد که نزد فلان خادم ببرد و پر از مشک کند و بیاورد؛ و قبلاً به خادم گفت هر کس طبَق بیاورد، او را بکشد و سرش را نزدش بفرستد.
احمد طبق را گرفت و روانه شد، بین راه فرّاشها دویدند و طبَق را از احمد گرفتند تا زحمتش کم شود، احمد بدون اختیار طبَق را به خادم خیانتکار داد.
🌳چون خادم طبَق را نزد فرّاش برد، سر او را جدا کرد و نزد امیر فرستاد. امیر با دیدن سر این خادم تعجب کرد. امیر، احمد را خواست و جریان را پرسید و او همهی جریان گذشته را برای امیر نقل کرد. تعجب امیر زیاد شد و قصّهی خیانت او به کنیز را جویا شد و او آن قصّه را هم نقل کرد. پس دستور داد کنیز را حاضر کردند و تمام قضیه را اقرار کرد. امیر کنیز را به احمد بخشید و بعد فرمان داد به خاطر تهمتی که به احمد زد، او را به قتل برسانند؛ و مقام احمد نزد امیر بلندتر گشت.
📚(نمونه معارف، ج 3، ص 323 -کشکول بحرانی، ج 2، ص 465)
✾📚 @Dastan 📚✾
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل
📕همهیخرها را به یک چوب نمی رانند
مردی از دهی می گذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید. از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است! سئوال کننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید و گفت: چرا مردم این ده، این اندازه بی تربیت هستند؟ مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را می زنید؟ مرد ماجرا را باز گفت. پیر مرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفته ام که همه خرها را به یک چوب نمی رانند ولی باز به شما چنین حرفی زده!
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ صبر جمیل داشته باش
🔹استاد فرزانهای بهخوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت.
🔸زمانی بهخاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند.
🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد.
🔸اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش میترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود.
🔹تنها کاری که از دست زن برمیآمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد.
🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچهها را گرفت.
🔸زن به او گفت فعلا نگران آنها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند.
🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچهها را گرفت.
🔸همسرش با حالت عجیبی گفت:
نگران بچهها نباش، بعدا به آنها میرسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم.
🔹استاد با اضطراب پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.
🔸زن گفت:
در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم.
🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چهکار باید بکنم؟
🔸استاد گفت:
اصلا رفتارت را درک نمیکنم! تو هیچوقت زن بیتعهدی نبودهای.
🔹زن گفت:
آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیدهام! فکر جداشدن از آنها برایم سخت است.
🔸استاد با قاطعیت گفت:
هیچکس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمیدهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهیم و کمکت میکنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم میکنیم.
🔹زن گفت:
هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمیگردانیم. در واقع، قبلا آنها را پس گرفتهاند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آنها را پس گرفت.
🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند.
💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛
صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده).
✾📚 @Dastan 📚✾
نقل کردهاند:
حبیب بن مظاهر نوجوانی بود که روزی پدرش "مظاهر" از او پرسید:
ای پسرم! چه آرزو داری؟
حبیب گفت: آرزو دارم حسین علیهالسلام به خانهٔ ما بیاید؛ "مظاهر" قبول کرد و نزد امیرالمومنین علیهالسلام آمد و حضرت دعوت او را پذیرفت.
➖روز مهمانی فرارسید و حبیب مشتاقانه به بالای بام خانه آمد و از دور، آمدن إمام حسین علیهالسلام را به نظاره نشست.
سرانجام لحظه دیدار سر رسید و سراسیمه از پشت بام پایین میآمد که پای او لغزید و از پشت بام به زمین افتاد.
➖پدرش خود را به او رسانید اما حبیب دیگر جان در بدن نداشت؛ "مظاهر" سریع او را پنهان کرد و به خاطر رعایت حال مهمان، چیزی به امیرالمومنین علیهالسلام نگفت، امّا حضرت بارها اصرار کرد که حبیب کجاست که در آخر "مظاهر" قصه را گفت.
امام علیهالسلام خواست تا مظاهر جسد حبیب را بیاورد؛ چون امیرالمومنین علیهالسلام جسد حبیب را دید، گریه کرد و به إمام حسین علیهالسلام فرمود:
إبنٖی حُسَین! إنّ هٰذا الشّابّ یُحبُّکَ وَ قَد ماتَ شَوقاً إلیک،فَماذا تَصنَعُ لَه؟
🔻حسینجان ای پسرم! این جوان تو را دوست داشته و از شوق تو مُرده است، برای او چه میکنی؟
سیدالشهداء علیهالسلام هم گریست؛ سپس رو به آسمان کرد و دعایی نمود و حبیب زنده شد؛ در آن حال امیرالمومنین علیهالسلام رو به حبیب کرده و فرمودند:
لِحُبّکَ لِلحُسینِ یٰا حَبیب! سَتَکونُ مُسَجِّلَ زُوّارِ وَلَدیَ الحُسین فَلا یَزورُه الّا مَن سَجَّلتَ اِسمَهُ یا حبیب.
🔻به خاطر محبّتت به حسین علیهالسلام، تو ثبتکنندهٔ اسامی زوّار او خواهی بود و او را زیارت نکند کسی مگر آنکه تو اسمش را نوشته باشی.
📚حسین،سیدالشهداء،حقیقت بلاانتهاء، حضرت آیت الله سید احمد نجفی ، ص۵۳۴
✾📚 @Dastan 📚✾
❄️🌴❄️🌴❄️🌴❄️🌴❄️🌴❄️
#داستان_آموزنده
🔆میثم برادر
🍂چون ابن زیاد فرماندار کوفه شد، معرف را طلبید و گفت: «میثم تمّار کجاست؟» گفت: «حج رفته است.» ابن زیاد گفت: «او را دستگیر نکنی، تو را میکشم!»
🍂معرف به استقبال میثم به قادسیّه رفت و در آنجا ماند تا میثم بیاید. چون میثم آمد، او را گرفت و به نزد ابن زیاد آورد. اطرافیان گفتند: «ای امیر او مقربترین افراد نزد علی بن ابیطالب بود.»
🍂گفت: «وای بر شما! علی علیهالسلام اینقدر این عجمی (ظاهراً از نژاد کرد بوده است) را محترم میشمرده است؟»
گفتند: بلی؛ ابن زیاد از میثم سؤال کرد پروردگار تو کجاست؟
🍂فرمود: «در کمین ستمکاران است و تو یکی از ایشان هستی.» گفت: «تو این جرئت را پیدا کردی که اینچنین حرف بزنی؟! اکنون از ابو تراب بیزاری بجوی!»
🍂فرمود: «من ابو تراب را نمیشناسم.» گفت: «بیزار شو از علی بن ابیطالب علیهالسلام.» فرمود: «مولای من مرا خبر داده است که تو مرا با نه نفر دیگر بر در خانهی عمرو بن الحریث بر دار خواهی زد و ما را به قتل میرسانی.»
🍂گفت: «من مخالفت گفتار مولایت عمل میکنم تا دروغش ظاهر شود.» میثم فرمود: «مولای من دروغ نگفته و آنچه فرمود، از پیامبر و او از جبرئیل و او از خداوند عالمیان شنیده است؛ چگونه مخالفت گفتار ایشان خواهی کرد؛ حتی میدانم به چه روشی خواهی کشت و در کجا به دار خواهی کشید.
اول کسی که در اسلام دهانش را خواهند بست، من خواهم بود.»
🍂پس ابن زیاد دستور داد میثم را بر در خانهی عمر بن حریث بر دار بزنند. وقتی او را برای اعدام آوردند، فضایل اهلبیت علیهم السّلام را میگفت و لعنت بر بنیامیه میکرد و آنچه از کشتن و انقراض بنیامیه در آینده اتّفاق میافتاد، نقل میکرد.
🍂وقتی ابن زیاد شنید، دستور داد، دهانش را بستند و بر دار آویختند که دیگر سخن نگوید. سه روز بر دار بود، روز سوم ملعونی از طرف ابن زیاد شمشیری بر این محبّ علی علیهالسلام زد و خون از بدنش جاری شد و به رحمت ایزدی پیوست؛ این واقعه ده روز قبل از آنکه امام حسین علیهالسلام وارد عراق شود، اتفاق افتاد.
📚(منتهی الامال، ج 1، ص 217)
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ برای مبارزه با مشکلات، از قبل خودت را آماده کن
🔹مردی بود که زمینهای زراعی بزرگی داشت و بهتنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
🔸تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیهای بدهد. چون محل مزرعه در منطقهای بود که طوفانهای زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
🔹سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعهدار آمد.
🔸مزرعهدار از او پرسید:
آیا تاکنون دستیار یک مزرعهدار بودهای؟
🔹مرد جواب داد:
من میتوانم موقع وزیدن باد بخوابم.
🔸بهرغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعهدار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
🔹مرد بهخوبی در مزرعه کار میکرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و مزرعهدار از او راضی بود.
🔸سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش میرسید.
🔹مزرعهدار از خواب پرید و فریاد کشید:
طوفان در راه است.
🔸فورا بهسراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت:
بلندشو، طوفان میآید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
🔹مرد همان طور که در خواب بود گفت:
نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد میوزد من میخوابم.
🔸مزرعهدار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
🔹با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند. پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
🔸مزرعهدار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.
🔹وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🌸🌸🌸🌸
🔆خدمتکاران جن
🍃سدیر صیرفی گوید: امام باقر علیهالسلام در مدینه، در مورد انجام چند کار به من سفارش کرد. من از مدینه بیرون آمدم. در منزلگاه روحاء، در چند مایلی مدینه، ناگهان انسانی را دیدم که لباسش ناموزون بود. نگاهش کردم گفتم شاید تشنه باشد. ظرفی از آب به او دادم گفت: «نیاز ندارم!» و همان لحظه نامهای به من داد که هنوز مرکّبش خشک نشده بود و مُهر امام باقر علیهالسلام بود.
🍃گفتم: «با صاحب نامه چه وقت بودی؟» گفت: الآن و سپس دیدم کسی نزد من نیست.
بعد که خدمت امام باقر علیهالسلام رسیدم، جریان را گفتم. فرمود: «ما خدمتکارانی از جن داریم و هرگاه سرعت در کاری را بخواهیم توسط آنها انجام میدهیم.»
📚(داستانها و پندها، ج 6، ص 101 -مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 190)
🍃🍃🍃امام صادق علیهالسلام فرمود: «همانا برای ما پیروانی از جن است، چنانکه پیروانی از انسانها داریم. چون بخواهیم کاری کنیم، آنها را میفرستیم.»
📚اصول کافی، ج 1، ص 325
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. هر خبری مادامی که روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود اتفاق !
لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم...
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#داستان_آموزنده
🔆داستان افک
🌱پیامبر صلیالله علیه و آله به هر مسافرت و یا جنگی که تشریف میبرد، یکی از زنان خود را بهقیدقرعه همراه میبرد. در غزوهی بنی مصطلق قرعه به نام عایشه افتاد.
عایشه میگوید: پس از جنگ، نزدیکیهای مدینه در منزلی فرود آمدیم، وقت اعلان حرکت، برای دستشویی از جمعیت کناره گرفتم، وقتی برگشتم متوجه شدم گردن بندم افتاده است، برگشتم و آن را گرفتم؛ چون به محل قافله آمدم. همه رفته بودند و تنها ماندم. ساعتها بعد، صفوان سلمی که از پسِ قافله میآمد، مرا دید، سوار شترش کرد و وقت گرمای ظهر به قافله رسیدیم.
🌱وقتی مردم مرا با صفوان دیدند، تهمتها و افتراها زدند، بهویژه دو نفر به نام مسطح و عبدالله بن ابی سلول رئیس منافقین، بیشتر انتشار تهمت دادند.
آنها گفتند: «عایشه، صفوان جوان و زیبا را بر محمد صلیالله علیه و آله ترجیح داده است!»
🍃من از حرف مردم مریض شدم و از پیامبر اجازه گرفتم که به خانهی پدر بروم و پیامبر قبول کرد. به خانه رفتم. مشکل را به مادرم گفتم. او گفت: چون زن زیبایی هستی، رقیبان اینچنین میگویند.
🌱با چشم گریان به خانه برگشتم و شب تا به صبح نخوابیدم و گریان ماندم.
🍃پیامبر با علی علیهالسلام و اُسامه مشورت کرد و آنان گفتند: بریره خدمتگزار عایشه مطلب را بهطور دقیق میداند. پیامبر صلیالله علیه و آله جریان را از بریره پرسید.
🌱بریره در جواب پیامبر عرض کرد: «به خدا قسم چیزی که بتوان از او خلاف نقل کرد، دیده نشده است!»
🍃پیامبر به مسجد آمد و فرمود: «چه شده است مردانی علیه خاندان من و مردی مسلمان حرفهای ناروایی میزنند؟»
اوس و خزرج دو قبیلهی مشهور، باهم دربارهی رفع تهمت نزدیک بود درگیری پیدا کنند که پیامبر آنها را به متانت دعوت کرد.
🌱روز بعد بر پیامبر وحی نازل شد تا جایی که قطرات عرق مانند مروارید از چهره مبارکش جاری میشد؛ بعد به عایشه فرمود: «بشارت باد تو را که پاکدامنی.» پس به مسجد آمد و آیات 17-11 سورهی نور را برای مسلمانان خواند و خطاب به آنان فرمود که خدا میفرماید:
🍃«اگر کَرَم خدا نبود، به خاطر اشاعهی تهمت، عذاب بزرگی بر شما میفرستاد. چرا چیزی را علم ندارید، از زبان یکدیگر نقل میکنید و آن را مطلبی ساده میانگارید؛ درصورتیکه وقتی نشنیدید، نباید صحبت میکردید و میگفتید: خدایا تو منزّهی و این تهمتی بزرگ است.»
📚(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 258 -کامل ابن اثیر، ج 2، ص 172)
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
حكيمی به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیدی_که_با_پول_روضه_خوانی_زن
#فاحشه_ای_را_نجات_داد
⚫️ماجرای تکان دهنده برخوردسیدمهدی قوام با زن بدکاره درتهران
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کسی_فکرش_را_نمیکرد_او_فرمانده_باشد!!
🌷بعد از عملیات «والفجر ۸» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامههای تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم. سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت میکرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچههای تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند.»
🌷برادر علیپور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علیپور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف میکرد، مثل اینکه دنبال کسی میگشت. ـ دنبال کسی میگردی؟ ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، میگردم.
🌷ـ ما در واحد تخریب شهردار نداریم! ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی میکرد. تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را میگوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند.» در ابتدا قبول نکرد، فکر میکرد با او شوخی میکنیم، اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچهها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار محمدعلی شاهمرادی
#راوی: رزمنده دلاور سرهنگ پاسدار حشمتالله مکتبی
✾📚 @Dastan 📚✾
🗯✨🗯✨🗯✨🗯
#داستان_آموزنده
🔆محبت بیمورد
💥روزی قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیهالسلام به مجلس یکی از متکبّران (به خاطر کاری) وارد شد. در حضور آن شخص، عدّهای ازجمله، مرد کوتهفکری که خود را از شیعیان ثابتقدم امام علی علیهالسلام میدانست، نشسته بودند.
💥موقعی که قنبر به مجلس وارد شد، آن شیعه به احترام قنبر از جا برخاست و عملاً مقدم او را گرامی شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد و به وی گفت: «آیا در محضر من برای ورود یک فرد خدمتگزار قیام میکنی؟»
💥آن مرد شیعه بهجای سکوت با ناراحتی به او جواب داد و خشم صاحبمجلس را بیشتر کرد. او گفت: «قنبر آنقدر شریف است که فرشتگان بالهای خود را در راه وی میگسترانند، یعنی قنبر روی بالهای ملائکه راه میرود.»
💥 این اظهار دوستی نابجا نزد دشمن، سبب شد که صاحبمجلس عصبی گشته و بلند شد و قنبر را زد و ناسزا گفت و تهدیدش کرد که نباید از این کتک زدن و دشنام کسی آگاه شود.
طولی نکشید آن شیعه بر اثر مارگزیدگی بستری شد. امیرالمؤمنین علیهالسلام به عیادتش رفت و به وی فرمود: «اگر میخواهی خداوند عافیت دهد، باید متعهد شوی که از این به بعد، نسبت به ما و دوستان اظهار محبت بیمورد نکنی و در نزد دشمنان موجبات زحمت و آزار یاوران ما را فراهم نیاوری.»
📚(حکایتهای پندآموز، ص 141 -سفینه البحار، ماده سبب، ص 592)
✾📚 @Dastan 📚✾
#قضاوت
📚وقتی که او مرد...
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴یک ذهن آرام ...!
✍️کشاورزى ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
✾📚 @Dastan 📚✾