🕊 آیت الله بهجت ره:
به افرادی که پیش از ظهور
در دین و ایمان باقی می مانند
و ثابت قدم هستند،
عنایات و الطاف خاصی می شود.
#امام_زمان
✾📚 @Dastan 📚✾
♥️🌿
محبت تجارت پایاپای نیست
چرتکه نیندازیم که
من چه کردم
و در مقابل
تو چہ کردیدے!
بیشمار محبت کنیم
حتی اگر بہ هر دلیلی
کفه ترازوے
دیگران سبڪ تر بود🌹
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸⭐️آسمون زیبای شب
🌸⭐️سهم قلب مهربونتون
🌸⭐️و امید به خدای رحمان
🌸⭐️روشنی بخش تمام لحظه هاتون.
🌸⭐️ شبتون زیبا
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برخیز و در این فرصت تازه
🕊زنــدگــی را زنــدگـی کـن...
🌸تـغـیـیـر مـثـبـتـی ایـجـاد کـن
🕊و از یک روز دوست داشتنی
🌸و خـوب خـداونـد لـذت بـبـر...
🌸 ســـــلام ؛ روزتـــون بــه خــیــر
🕊از صمیم قلبم امیدوارم
🌸حال و روزتون خوب و
🕊احوال دلتون خوش باشه..
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆صبر جميل صبر جميل
زهراى اطهر - دختر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) - مورد اهانت قرار مى گيرد، خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گويد:
- پسر ابوطالب ! چرا به گوشه اى خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم !
على - عليه السلام - خشمگين از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج نمى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه :
- نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا، عليه السلام ، را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود:
- حسبى اللّه و نعم الوكيل
روز ديگرى باز فاطمه - سلام اللّه عليها - على (علیه السلام ) را دعوت به قيام مى كند، در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه :
- اشهد ان محمدا رسول اللّه
على (علیه السلام ) به زهرا (سلام الله علیها ) فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت : نه
فرمود: سخن من جز اين نيست.
📚سيرى در نهج البلاغه ، صحفه 184 - 183.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆در زندان سندى بن شاهك
امام هفتم - حضرت موسى كاظم (ع ) - در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد.
وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟
ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم .
امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند.
باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز ((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد.
فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه :
- برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيد و فضل ماءمور پذيرايى شما است .
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد:
- از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم .
حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد.
📚بيست گفتار، صفحه 139 - 136.
💌 شناخت انسان، شناخت خدا
و نشناختن خدا، نشناختن همه چیز است.
😔 متأسفانه آنقدر که در رشتههای دیگر سرمایهگذاری کردهایم در خودمان اصلاً سرمایهگذاری نکردیم.
و ماحصل این عمل افسردگی و نامیدی و احساس پوچی است.
✅این یک بیماری حاد است که آدمها برای غیر، وقت میگذارند اما روی خود اصلاً سرمایهگذاری نمیکنند. در حالی که آدم برای این خلق شده که خود را بشناسد. ما اصلاً به فکر خود و دوست داشتن خود و ایمان خود نداریم. همه فکر و ذکرمان برای دیگران است. بیماری حادی که در جامعه فراگیر شده است، بیاعتنایی به خود و فرار از خود و وحشتزدگی از خود است. حاضر نیستیم خودمان را بشناسیم و انس بگیریم و با خودمان خلوت کنیم.
🚨به خانه برمیگردیم با همه چیز سر و کار داریم جز خلوت با خود. حتی فعالیتهای مذهبی خیلی از ما صرفا از روی عادت است، برای همین اثر عبادات آرامش و شادی نیست.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
نگران شکست ها نباشید ،
نگران فرصت هایی باشید که
با امتحان نکردن شان از دست می روند ...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آنجا_نماز_خواندن_ممنوع_بود!!
🌷در اردوگاه رمادیه، نیروهای بعثی محدودیت زیادی برای نماز خواندن قائل میشدند. آنجا نماز خواندن ممنوع بود، ولی بچهها به طور پنهانی شبها و صبحها، در زیر پتو بدون وضو و با تیمم به طور دراز کشیده نماز میخواندند.
🌷شبی از شبها در اردوگاه، یکی از بچههای بسیجی نشسته بود و نماز شب میخواند که سربازان عراقی متوجه شدند. صبح روز بعد آنقدر او را زدند که نیمی از بدنش از کار افتاد....
📚 کتاب "مقاومت در اسارت"
❌❌ اینجا چی...؟!!
✾📚 @Dastan 📚✾
احترام به سيّده
جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼
#داستان_آموزنده
🔆مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد
من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾