#آیت_الله_بهجت:
آيا مي دانيد فايده گفتن
(بسم الله الرحمن الرحيم)
در آغاز هر كاري چيست؟
اگر شما عادت كنيد كه در ابتداي هر كاري بسم الله الرحمن الرحيم بگوييد ، فردا در روز قيامت وقتي نامه اعمالتان بدستتان داده مي شود
قبل از آنكه آن را بخوانيد
بسم الله الرحمن الرحيم مي گوييد
و ناگهان مي بينيد كه همه گناهانتان
از نامه اعمالتان پاك شده است
مي پرسيد چه شد ؟
در اين زمان ازطرف خداوند
ندايي مي آيد
كه اي بنده ، تو ما را
با نام رحمن و رحيم فراخوانده اي
پس ماهم باتو مقابله به مثل كرده ايم
و گناهانت را بخشيده ايم .
📚 @Dastan 📚
مادر شهید محمد معماریان:
خودم پسرم را خاک کردم + عکس
مادر شهید محمد معماریان که این روزها در کربلای معلی به سر میبرد، با حضور در بعثه مقام معظم رهبری در این شهر، ماجرای تکاندهندهای از فرزند شهیدش بیان کرد که بسیار شنیدنی است.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، وقتی بانوان مبلغه از حضور یکی از مادران شهید قمی در کربلا خبر دادند که فرزند شهیدش، صاحب کرامات عجیبی است و حتی مادر خود را شفا داده، خواهش کردیم که اشرفالسادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان با ما به گفتوگو بنشیند.
خانم منتظری که در محافل رسانهای قم، بانوی شناختهشدهای است و منزلش در این شهر مقدس به محل جمعآوری جهیزیه و سیسمونی مستضعفان تبدیل شده، قصه جالبی دارد که مبنای تمام کمکهای او به مردم به ویژه خانوادههای محروم است. بد نیست بدانید که او با حمایت جمعی از مومنین در ایران، حدود 600 خانوار را تحت پوشش دارد و روزانه دهها نفر برای گرفتن تربت سیدالشهدا علیهالسلام به خانهاش مراجعه میکنند.
همه این قصه از فرزند نوجوان او شروع میشود؛ شهید محمد معماریان که در 12 سالگی به بسیج پیوست، در 13 سالگی به جبهههای نبرد اعزام شد، در 16 سالگی به شهادت رسید و سه سال بعد، مادرش را شفا داد و ماجرایی عجیب آفرید.
گریه سحرگاه
مادر شهید محمد معماریان میگوید: «محمد، 8 سال داشت. یک روز صبح از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. تعجب کردم. فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد میکند. کنارش رفتم و نوازشش کردم. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: هوا روشن شده و من نمازم را نخواندهام. انگار خواب مرگ رفتهام که نمازم قضا شد. در حالی که محمد فقط 8 سال داشت، اما نمازش هیچ وقت قضا نمیشد.»
اسمش را در بسیج نمینوشتند
خانم منتظری ادامه میدهد: «خودم مدتها سابقه مسئولیت در بسیج را داشتم و پایگاه حضرت زهرا سلامالله علیها در قم را مدیریت میکردم. ولی اسم محمد را در بسج نمینوشتند و میگفتند سناش کم است. خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم. گفتم: حالا یک بچهای هم میخواهد پناهنده اسلام شود، شما نگذارید. دوست دارید ما مادرها بچههایمان را توی بغل بگیریم؟ پس چه کسی از این مملکت مواظبت کند؟ اصرار کردم. قبول نمیکردند. گفتم: امام حسین علیهالسلام هم زن و بچهاش را به کربلا برد و فداکاری کرد. حالا شما این پسر نوجوان را قبول نمیکنید، روز قیامت جواب سیدالشهدا علیهالسلام را چه خواهید داد؟ به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه بسیج مسجد المهدی قم نوشتند. تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد. در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت میکرد.»
خطشکن کربلای 4
مادر شهید نوجوان قمی میگوید: «محمد در جریان دفاع مقدس، 5 روز در محاصره دشمن قرار گرفت و در باتلاقهای نمک جزیره «فاو» گیر کرد. وقتی نجات پیدا کرد، بعد از سه ماه حضور در جبهه به خانه آمد. در کربلای 4 هم وقتی از بین هزار نفر نیاز به خطشکنی 300 نفر بود، او نامنویسی کرد و باز بعد از سه ماه جنگ، 5 روز به خانه آمد. وقتی برگشت، سحر بود. در را که باز کردم، گفتم: انتظار آمدنت را نداشتم محمد! خندید. توقع چنین حرفی را از من نداشت. من هم خندیدم. گفتم: هر خونی لیاقت شهادت ندارد. انگار بهش برخورد که وقتی میخواست برای آخرین بار به جبهه برود، هی میرفت جلوی در و میآمد تو. بیتاب بود. بیقراری را در چشمهایش میدیدم. عاقبت جایی در خانه تنها شدیم. پرسیدم: چیزی میخواهی بگویی که این دست و آن دست میکنی. من مادرم و این چیزها را میفهمم. چشمهایش برقی زد و خوشحال شد. دست انداخت گردنم و گفت: آره مادر. حرفهای زیادی دارم که با شما بزنم. گفتم: شب همه دور هم مینشینیم و حرف میزنیم. قبول نکرد و گفت: بابا طاقت ندارد. فقط با خودت باید صحبت کنم. شب، همه خوابیدند و من و محمد، تنها شدیم. نشستیم به حرف زدن تا صبح.»
وصیتهای سحرگاهان
خانم منتظری با نقل خاطرات آن شب میگوید: «محمد گفت که من دیگر از جبهه برنمیگردم و این آخرین دیدار ماست. به احتمال زیاد جنازه من برنمیگردد و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم. فقط دعا کن که از امام حسین علیهالسلام جلو نیفتم. اگر شهید شدم و راضی بودی، آن کفنی را که از مکه برای خودت آوردهای و با آب زمزم شستوشویش دادهای، به تنم بپوشان و شال سبزی را که از سوریه آوردهای به گردنم بیاویز. گریه نکن و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد. در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»
قرص و محکم، تمام حرفهایش را شنیدم. صبح شده بود. نماز خواندیم و رفتیم دنبال کار و بارمان.»
برو بچه جان!
مادر شهید نوجوان قمی از روزی که محمد برای آخرین بار خانه را ترک کرد، میگوید: «وقتی آماده شد که برود، نگاهی به من کرد و گفت: محمدت را خوب نگاه کن. چیزی نگفتم. نگاهش کردم. ا
ز نگاه قاطعم فهمید که اهل گریه و زاری نیستم. رفت و در قاب در خانه قرار گرفت. بلند گفت: دیدار ما به قیامت. محمدت را نگاه کن! گفتم: برو بچهجان! تو را به علیاکبر امام حسین علیهالسلام بخشیدم. رفت و کمی آنطرفتر ایستاد. باز گفت: رفتم ها! نمیخواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟ داد زدم: برو بچه! تو را به قاسم و علیاصغر بخشیدم. قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پساش بگیرم. رفت. 21 روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت.
خودم پسرم را به خاک سپردم
این مادر شهید، خاطرات تکاندهندهای از روز دفن محمد دارد. میگوید: «وقتی جنازه را آوردند، سه روز در نهر خیّن در شلمچه مانده بود. سه روز هم در معراجالشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از جبهه برگردد. یک روز هم طول کشید تا کارهای تشییع و تدفینش انجام شود. یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش میگذشت. کاسه سر محمد خالی بود و فقط صورت داشت. توی کاسه خالی سرش، پر بود از پنبه که دندانها و زبانش لابهلای پنبهها بود. جنازه را خودم توی قبر گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم. وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، خون تازه دستم را رنگین کرد. دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است. اما گریه نکردم. محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون. بعد هم که دفن شد، روی قبر ایستادم و با استعانت از عمهام حضرت زینب سلامالله علیها، سخنرانی کردم. به این امید که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.»
جالب اینجاست که خودش قبل از اعزام آخر به دامادمان گفته بود که این قبر من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد
ماجرای شفا
دو سال و نیم بعد از شهادت محمد در سال 68 (تقریباً 28 سال قبل) حاج خانم از ناحیه پا دچار آسیبدیدگی میشود. خودش مایل نیست پایش را برای معالجه به دست پزشکان بسپارد. میگوید که اولین کار آنها برداشتن چادر از سر مریض است. راضی نمیشود. پیش شکستهبندهای محلی و تجربی میرود، اما باز هم نتیجه نمیگیرد و همچنان درد میکشد. خودش این ماجرا را اینگونه توضیح میدهد: «از اول محرم که دچار شکستگی پا شده بودم، به مسجد المهدی هم رفت و آمد میکردم، اما نمیتوانستم کار کنم. برنجها و سبزیهای ناهار روز عاشورا مانده بود و متولی هیات میگفت: اینجا کار زیاد است، اما کارکن کم داریم. مشغول کار شدم و زنها را جمع کردم. بالاخره برنجها و سبزیها را پاک کردیم و آماده عاشورا شدیم.»
خانم منتظری از صبح عاشورای سال 68 میگوید و یک رویای صادقه که سروصدای عجیبی در قم به پا کرد: «من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم. در عالم رویا، دیدم دسته عزاداری جوانهای محل به مسجد نزدیک میشود. پیشاپیش دسته، سعید آلطه داشت سینه میزد. یک دفعه یادم افتاد که سعید، شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچههای دسته عزاداری، شهدای محله هستند. محمد من هم در میانشان بود. آنها سینهزنان وارد مسجد شدند. من با زنهای محل یک گوشه ایستاده بودم. محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟ گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم. یکی از بچههای محل به نام شهید آزادیان هم آمد پیش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم! محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست. بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور مچ پایی که آسیب دیده بود.»
این رویای صادقه به عالم واقع هم سرایت میکند و یک اتفاق عجیب و غریب رقم میخورد: «از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتادهاند و همان شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است. پایم درد نمیکرد و از آن درد خلاص شده بودم.»
خانهای برای کار خیر
حالا بعد از این همه سال، همان شال سبز در منزل خانم اشرفالسادات منتظری قرار دارد و مردم با اطلاع از ماجرای شهیدی که مادرش را شفا داد، به آن مراجعه میکنند. به جز اینها منزل شهید محمد معتمدی در محله بلوار امین قم، محل کارهای خیری است که زوجهای جوان و خانوادههای کمبرخوردار و محروم از آن منتفع میشوند. این مادر شهید، با حمایت خیرین مختلف، 600 خانوار را زیر پوشش دارد..
*#شبیه_شهدا_شویم*
*افسوس شهدا را دیر شناختیم!*
*هدیه به ارواح مطهر امام و شهدا وسلامتی وعزت روزافزون حضرت آقا صلوات*
با انتشار این پیام
دیگران را دعوت بفرمایید به میهمانی شهدا و به «گروه شهدا دست ما را بگیرند»* (۴) 👇👇👇
📚 @Dastan 📚
🌸 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!!
ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ.
ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
😝 😊 😁 😊 😝
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
🍀🌸🍀🌸🍀
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...!!
❤❤❤
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرااااا؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#انفاق
✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
📙نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
📗جامع احادیث شیعه، ج ۸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎#خر_سلطان_جنگل_شد!
خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرددر یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد. همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.شیر به دیدارش رفت و گفت: من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُز اطاعت کردید؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❖
نامه واقعی به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان عجیب بهشت خاکستر (اصحاب الجنه)
در بنی اسرائیل مردی نیکوکار زندگی می کرد و دارای باغی بود که در آن انواع درختان و محصولات دیگر وجود داشت.
صاحب باغ به فقرا توجهی کامل داشت؛ از این رو به هنگام برداشت محصول ، مستمندان را دعوت می کرد و از هر نوع محصولی که داشت سهم آنها را می داد و فقرا هم او را دعا می کردند و این سبب برکت بیشتر اموال او می گردید. سال ها بر این منوال گذشت تا این که مرد نیکوکار در گذشت و بوستان او به سه فرزندش به ارث رسید…
بهشت خاکسترپسران راهی غیر از راه پدر را در پیش گرفتند و با خود گفتند: پدر ما مردی کم خرج بود و می توانست به فقرا کمک کند، اما خرج ما بسیاری است و از چنین کمکی معذوریم. وقتی زمان برداشت محصول فرارسید، برای آن که فقرا به سراغ ان ها نیایند، صبح تاریکی را انتخاب کردند تا به دور از چشم آنها غلات را جمع آوری کنند. صبح زود برخاستند و به اتفاق یکدیگر به باغ رفتند و مشاهده کردند آتش، باغ و غلات آن را سوزانده است. ناگاه متوجه شدند که نیت بد آنها در پرداختن حقّ مستمندان سبب عذاب آنها گردیده است. برادر میان سال گفت: ای برادران! چرا در حق بینوایان نیت بدی داشتید؟ چرا تسبیح خدا را نگفتید؟
می گفتند: پروردگار ما از هر عیبی منزه است و ما از ستمکارانیم. و بعضی یکدیگر را ملامت می کردند و می گفتند: وای بر ما! ما طغیان کردیم، اما باشد که خداود توبه ما را بپذیرد و بهتر از آنچه داشتیم به ما عطا فرماید، ما به رحمت او امیدواریم.
از آن جایی که توبه کردند و نیت آنها این بود که اگر برخوردار گردند به فقرا کمک کنند، خداوند بوستانی بهتر از آنچه که داشتند به انها عطا فرمود که انگور آن شهرت یافت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎کودک گرسنه بود. شیر میخواست.
اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه میکرد.
دشمن نزدیک بود با سگها ..
اگه سگها صدایی میشنیدن، هممون میمردیم.
گروهمون حدود سی نفر بود
میفهمید؟
بالاخره تصمیم گرفتیم .
هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه، اما مادر خودش قضیه رو حدس زد.
قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همون جا نگه داشت
نوزاد دیگه گریه نمیکرد
هیچ صدایی نمیاومد .
ما نمیتونستیم سرمون رو بالا بگیریم. نه میتونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم، نه تو چشمای همدیگه .
جنگ چهره زنانه ندارد
اثر ✍️سوتلانا آلکساندرونا
برنده جایزهی نوبل ادبی 2015
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
‼شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍همیشه امیدتان به خدا باشد
نه بندگانش؛
چون امید بستن به غیر خدا
همچون خانه عنکبوت است :
سست، شڪننده و بی اعتبار...
خدا به تنهایی برایتان ڪافیست..
التماس به خدا جرأت است
اگر برآورده شود ، رحمت است
اگر برآورده نشود ، حکمت است...
التماس به انسان خفت است
اگر برآورده شود ، منت است
اگر برآورده نشود ، ذلت است ...
✅در همه حال به او اعتماد ڪنید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت
💎روزى روزگارى در يك صبح آفتابى مردى كه در اتاقك گوشۀ آشپزخانه نشسته بود چشمش را از نيمروی اش برداشت و نگاهش افتاد به اسب تكشاخ سفيدى با شاخهاى طلايى كه آرامآرام گلهاى سرخ باغچه را از ريشه مىكند و مىخورد.
مرد به اتاق خواب رفت و زنش را كه هنوز خواب بود بيدار كرد و گفت: «يك تكشاخ توى باغچه هست و دارد گلهاى سرخ را مىخورد.»
زن يك چشمش را خصمانه باز كرد و نگاهى به او انداخت و گفت:
«تكشاخ يك حيوان اسطورهاى است و وجود خارجى ندارد.» و پشتش را به او كرد
مرد آهسته آهسته از پلهها پايين آمد و به باغچه رفت. تكشاخ هنوز هم آنجا بود؛ و حالا داشت ميان گلهاى لاله مىگشت و بهترينها را انتخاب مىكرد و مىخورد.
مرد يك گل سوسن چيد و آن را به تكشاخ داد كه :
«بفرماييد، آقاى تكشاخ.» تكشاخ آن را با خشونت تمام خورد.
مرد كه قلبش گروپگروپ مىزد، چون يك تكشاخ توى باغچه بود، رفت طبقۀ بالا و باز هم زنش را بيدار كرد و گفت: «تكشاخ گل سوسن را خورد.» زنش بلند شد و روى تخت نشست و چپچپ به او نگاه كرد و گفت :
«تو ديوانه و مشنگ هستى، و من بايد تو را به ديوانهخانه بفرستم.»
مرد، كه هيچوقت از كلمۀ «ديوانه و مشنگ» و «ديوانهخانه» خوشش نمىآمد و مخصوصاً در صبح آفتابىاى كه يك تكشاخ توى باغچه بود بدش هم مىآمد، كمى فكر كرد و گفت:
«شب دراز است و قلندر بيكار.»
به طرف در كه مىرفت به زنش گفت:
«وسط پيشانىاش يك شاخ طلايى دارد.»
بعد رفت به باغچه تا تكشاخ را تماشا كند، اما تكشاخ رفته بود. مرد وسط گلهاى سرخ روى زمين دراز كشيد و خوابش برد.
همين كه شوهر از خانه بيرون زد، زن بلند شد و با سرعت تمام لباس پوشيد.
خيلى هيجانزده بود و نگاهى شيطانى در چشمهايش موج مىزد.
به پليس زنگ زد و به روانپزشك زنگ زد و گفت كه خيلى زود خودشان را به خانۀ آنها برسانند و با خودشان كَتبند هم بياورند.
وقتى پليسها و روانپزشك وارد شدند، روى صندلى نشستند و با دقت تمام او را ورانداز كردند. زن گفت:
«شوهرم امروز صبح يك تكشاخ توى باغچه ديده.» پليسها به روانپزشك نگاه كردند و روانپزشك به پليسها نگاه كرد. زن گفت: «شوهرم به من گفت تكشاخ يك گل سوسن خورد.»
پليسها به روان پزشك نگاه كردند و روانپزشك به پليسها نگاه كرد.
زن گفت: «شوهرم به من گفت كه وسط پيشانىاش يك شاخ طلايى دارد.»
پليسها با اشارۀ آرام روانپزشك از روى صندلىهايشان جست زدند و زن را محكم گرفتند.
مهار كردن او خيلى زحمت برد، چون شديداً دستوپا مىزد و تقلا مىكرد، اما بالاخره توانستند مهارش كنند. درست وقتى كه به او كَتبند مىزدند، شوهر به خانه برگشت.
پليس از او پرسيد: «شما به همسرتان گفتهايد كه تكشاخ ديدهايد؟» شوهر گفت : «البته كه نه. تكشاخ يك حيوان اسطورهاى است و وجود خارجى ندارد.»
روانپزشك گفت: «من هم فقط همين را مىخواستم بدانم. ببريدش. ببخشيد، قربان.
اما زنتان ديوانۀ زنجيرى است.»
پس آنها زن را كه قشقرقى بهپا كرده بود و فحش مىداد و ناسزا مىگفت با خودشان بردند و در آسايشگاه روانى بسترىاش كردند.
شوهر از آن به بعد تا آخر عمر به خوبى و خوشى زندگى كرد.
نتيجۀ اخلاقى: حساب ديوانه و ديوانهخانه را آخر كار مىكنند.
✍️جیمزتربر 📚حکایتهایی برای زمانه ما
ترجمه: حسن هاشمی میناباد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام:
دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست
الكَذّابُ و المَيّتُ سَواءٌ؛ فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيّتِ الثِّقَةُ بهِ، فإذا لَم يُوثَقْ بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ
غررالحكم حدیث 2104
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
میثم تمار
👩🏼🦲🚫👩🏼🦲🚫👩🏼🦲🚫👩🏼🦲🚫👩🏼🦲
🔴 چکار کنيم که در روز قيامت برهنه محشور نشويم؟
مساله ي عريان بودن در قيامت و نه در برزخ در روايات بسيار زيادي مطرح شده است.
در روايتي داريم که يکي از همسران پيامبر همين سوال را از پيامبر اکرم (ص) پرسيد، پيغمبر (ص) فرمود: آنجا هر کسي به فکر خود است و وحشت بسياري وجود دارد.
اين مسئله آنقدر افراد را از يکديگر باز مي دارد که مانند نظام دنيا چشم چراني و نگاه وجود ندارد.
اما نکته ي مهمتر اين است که در روايات داريم که شيعيان و مومنين خالص که ولايت اهل بيت (ع) را دارند مستور هستند.
در روايتي از پيامبر اکرم (ص) است که فرمود: شيعيان علي (ع) کساني هستند که با لباس هاي سفيد در قيامت از قبر ها برانگيخته مي شوند.
اين لباس هاي سفيد يا همان کفن ها است ويا اينکه به قدري نور آنها را فرا گرفته که بدن آنها قابل ديدن نيست.
درروايت ديگري از امام صادق (ع) داريم که شيعيان ما از قبور برانگيخته مي شوند در حالي که بدن آنها مستور و پوشيده هستند.
🍀بنابراين بايد ولايت خود نسبت به اهل بيت (ع) را تقويت کنيم و جزو همين شيعياني باشيم که مستور هستند..
📚حجت الاسلام عالی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💌
#سبک_زندگی_شهـدا
شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوبِ
شهـر معلـم بود؛ مدیـر مدرسہاش
میگفت آقا ابراهیم از جیبخودش
پول میداد به یڪی از شاگـردها تا
هر روز زنگ اول برای ڪلاس نانو
پنیر بگیرد! آقاهادی نظرش این بود
که اینها بچــہهای منطقـہ محـروم
هستند. اڪثراً سر ڪلاس گـرسنـہ
هستنــد. بچـہ گـرسنـہ هـم درس
نمیفهمد. ابـراهیـم هادی نـہ تنهـا
معلــم ورزش، بلڪـہ معلمـی بــرای
اخـلاق و رفتار بچـہها بود. دانش
آموزان هـم ڪـہ از پهلـوانـیها و
قهرمانیهای معلم خودشان شنیده
بودند شیفتـہ او بودند.
📚 @Dastan 📚
•|| #تلنگر💕||•
حاجآقاپناهیانمیگفت:🍃
آقا امــامزمــان صبح به عشق شما چشم باز میکنه💕
این عشق فهمیدنی نیست...!!!🖇
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم👀✨
به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم📲💔...!
||🌸 اللهم عجل الولیک الفرج 🌸 ||
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
روباهي از شتري پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟
🐪🐪🐪🐪🐪🐪
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
🐪🐪🐪🐪🐪🐪
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
«لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نیست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•