eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
از رسول خدا(ص) پرسیدند: خدا چه کسی را بیشتر دوست دارد؟ فرمودند: آنکه نفع بیشتری به مردم برساند.🌹😍 🍃بحار؛ 73:339 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
هر چقدر در زندگی بیشتر خوشحال باشید، زندگی دلایل بیشتری برای خوشحالی به شما خواهد داد روزتون بخیر🌺 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم همه یکسان بودند... بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه، کاش هنوز همه رو به اندازه بچگی دوست داشتیم.... کاش!! #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
🟣 رسیدن فرشته ای به مقام خود از برکت صلوات در اکثر کتب معتبره و مفتاح الجنة مرویست که روزی جبرئیل به خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آمده عرض کرد : یا رسول الله امر عجیب و غریبی مشاهده کرده ام و آن این است که در وقت نزول ، گذرم از کوه قاف افتاد ناله سوزناکی شنیدم جلوتر رفتم فرشته ای را دیدم که پیش از این ، همین فرشته را در آسمان با جلال و عظمت دیده بودم ، که بالای تختی از نور می نشست و هفتاد هزار نفر از ملائکه در حضورش صف بسته می ایستادند ، و چون نفس می کشید از نفس او ملائکه خلق می شدند . پس این فرشته را دیدم با دل خسته و بالهای شکسته بر زمین افتاده چون سبش را پرسیدم گفت : در شب معراج من در تخت خود نشسته بودم که حضرت رسول صلی الله علیه و آله بر من گذشت و من تعظیم لایق و تکریم شایسته برای مقدم شریفش به عمل نیاوردم ، بنابراین به این عقوبت گرفتار شدم و از بلندی افلاک به پستی خاک افتادم پس ای جبرئیل الان توشفیع باش و خلاصی مرا از درگاه الهی بخواه . پس من با تضرع و زاری بسیار از درگاه الهی مسئلت عفو و مغفرت او را نمودم تا آنکه خطاب مستطاب را به او گفتم و او بر جناب شما از روی اخلاص صلوات فرستاد ، و فی الحال بالهای اقبال او از برکت صلوات فرستادن بر جناب شما ، روئیده و از پستی خاک به بلندی افلاک و به مقام قرب خود رسید. 📚 داستان هایی از انوار آسمانی •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 📚 داستان سگ و بيابان گرد... داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض مي‌كنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد. بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه مي‌كرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه مي‌کني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع) در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت می‌گویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند. آيت الله ناصری •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 📚داستان کوتاه بخونید, قابل تامل پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت. او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت: "نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم." تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت: خسته ام و خوابم مياد. برادرش گفت: "الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!! پسرك "آرام و محكم"گفت: خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛ "با آزادي او خودم هم آزاد شدم." اين "حكايت" همه ما است. تنها فرق ما، در "نوع پرنده اي" است كه به آن دلبسته ايم. 👈 پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس... هر كسي را به چيزي بسته اند و "ترس از رها شدن" از آن، سبب شده تا "ديگران" و گاهي "نفس خودمان" از ما "بيگاري كشيده" و ما را رها نكنند. * پرنده ات را آزاد کن * •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 ماجرای تشییع جنازه موسي بن سيار كه از ياران حضرت رضا عليه السلام است ،‌مي‌گويد : « ‌روزي همراه ايشان بودم همين كه نزديك ديوارهاي طوس رسيديم صداي ناله و گريه‌اي را شنيدم . من به جست و جوي آن رفتم . ناگاه ديدم جنازه‌اي را مي آورند در اين حال حضرت از مركب پياده شده و به طرف جنازه آمدند و آنرا بلند كردند و چنان به آن جنازه چسبيدند، همچون بچه‌اي كه به مادرش مي‌چسبد آنگاه رو به من نموده فرمودند : « هر كس جنازه‌اي از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزي كه از مادر متولد شده، گناهانش پاك مي‌شود » وقتي جنازه كنار قبر گذاشته شد، حضرت كنار ميت نشسته و دست مبارك خود را روي سينه‌ي او گذاشتند و فرمودند :« فلاني ! تو را بشارت مي‌دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتي نخواهي ديد .» عرض كردم : فدايت شوم، مگر اين مرد را مي‌شناسيد، در حاليكه اينجا سرزميني است كه تا كنون در آن گام ننهاده‌ايد امام عليه السلام فرمود: موسي ! مگر نمي داني كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود. اين چنين است كه امامان عليهم السلام از احوال ما آگاهند و لذا هر حاجتمندي كه رو به سوي آنان مي‌كند، مورد توجه قرار مي‌گيرد و حاجتش به نحو شايسته‌اي برآورده مي‌گردد •✾📚 @Dastan 📚✾•
#آرزو 🌷من و مسعود علی‌جانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشکر کربلا بودیم. بعد از این‌که از هم جدا شدیم با نامه با یکدیگر ارتباط داشتیم. یک‌بار عکسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینه‌ی پشت عکس تصویر یک پاسدار بدون سر بود که جای سر در بدنش شمع روشن کرده‌بودند. 🌷برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامه‌ام پرسیدم. پاسخ داد: «دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر در بدن نداشته ‌باشم و مشت‌هایم گره کرده‌باشد.» 🌷چندی بعد به زیارت پیکر خونینش شتافتم. پیکر بی سر و مشت‌های گره کرده‌اش اشک را در چشمانم جاری ساخت. بدنم می‌لرزید. همان‌جا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مسعود علی‌جانی ❌❌ آرزوهامون شهیدی باشه... #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
☘ امام صادق(ع) هر کس با احمق دوستی کند، اخلاق او را به خود می‌گیرد. امالی:270 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
همیشه باختن تلخ نیست مثل دل باختن همیشه بردن خوب نیست مثل آبرو بردن کاش!!! یاد بگیریم کجا و کی ببریم و کی ببازیم #سلام #صبحتون_بخیر #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
✳️ با امام حسين(علیه السلام) كه رفيق بشه آدم درستي مي‌شه! ✳️ بارها می‌دیدم كه با بچه‌هائی كه نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد و آنها را جذب ورزش می‌كرد. یكی از آن بچه‌ها كه با ابراهیم رفیق شده بود خیلی از بقیه بدتر بود. حتی خیلی راحت حرف از كارهای خلاف می‌زد و اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. یك بار به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام اینها كین كه دنبال خودت راه می‌اندازی؟» با تعجب پرسید: «چطور، چی شده ؟» گفتم: «دیشب این پسر رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد كنار من نشست. وقتی كه حاج آقا داشت صحبت می‌كرد و از مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و از كارهای یزید می‌گفت این پسر، خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌كرد. وقتی هم چراغ‌ها خاموش شد به جای این كه گریه بكنه، مرتب فحش‌های ناجور به یزید می داد !!» ابراهیم كه با تعجب داشت به حرف‌هام گوش می‌كرد، زد زیر خنده و گفت: «عیبی نداره، ⚠️ این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نكرده، مطمئن باش با امام حسین(علیه السلام) كه رفیق بشه آدم درستی می‌شه، ما هم اگر بتونیم این بچه‌ها رو مذهبی كنیم هنر كردیم». دوستیِ ابراهیم با این پسر به آنجایی رسید كه همه چیز را كنار گذاشت و یكی از بچه‌های خوب ورزشكار شد. چند ماه بعد و در یكی از روزهای عید، همان پسر یك جعبه شیرینی خرید و بعد از ورزش پخش كرد و گفت: «رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. اگه خدا منو با شما آشنا نكرده بود معلوم نبود الان كجا بودم و...» من و بچه‌های دیگه هم با تعجب نگاهش می‌كردیم. ⚠️ وقتی داشتم از در بیرون می‌رفتم اون پسر رو صدا زدم وگفتم: «از من راضی باش یكبار پشت سرت حرف زدم » بعد هم سریع آمدم بیرون توی راه به كارهای ابراهیم دقت می‌كردم. چقدر زیبا یكی یكی بچه‌ها رو جذب ورزش می‌كرد و بعد هم اونا رو به مسجد و هیئت می‌كشوند و به قول خودش می‌انداخت تو دامن امام حسین (علیه السلام). ✳️ [ سلام بر ابراهيم ، گروه فرهنگی شهيد ابراهيم هادی ، نشر شهيد ابراهيم هادی ، چاپ هفتاد و ششم ، 1394 ص 18 و 19 ] 🍃🍃🍃✨✨✨🍃🍃🍃 •✾📚 @Dastan 📚✾•
حكيمی به دهی سفر کرد … زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !حكيم به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!! کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت : حالا کف بزن !!! کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟! شیخ لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند! #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•