✨﷽✨
❤️زندگی موفق
✍حضرت محمد مصطفی (ص) می فرمایند:
هر زنی که شوهرش را با زبان اذیت کند از او هیچ توبه و حسنه ای قبول نمیشود تا این که شوهر از حق او راضی شود، اگرچه روزها روزه بدارد و شبها را در عبادت باشد بندهها آزاد کند و اسب های نیکو در راه خدا برای جهاد بدهد پس او اول کسی است که وارد آتش میشود و همچنین است مردی که نسبت به زنش ظالم و ناسازگار باشد.
📚مکارم الاخلاق فی حق الزوج و المراه
💥ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺗﺎﻥ ﺧﺪﺷﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪی ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻏُﺮ ﻭ ﻧِﻖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ دو ﻧﻔﺮِ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ کند. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯿﺪ چون ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﺑﯿﺖ کنید.
👈برای داشتنِ زندگی موفق تلاش کنیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚#حکایت
فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی ناراحت بود . شبی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، برخاست و به حمام رفت . از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. توجه نكرد و داخل شد . سر بینه كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد و متوجه نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید گروهی بزن و بكوب دارند و گویا عروسی دارند و میرقصند. او نیز همراهشان آواز خواند و رقصید و شادی کرد . درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. به روی خود نیاورد و خونسردی اش را حفظ کرد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا در همان شهر مرد بدجنسی كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چه کردی كردی كه قوزت برداشته شد؟
او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد مرد بدجنس به حمام رفت و دید باز « از ما بهتران ها ، آنجا گرد هم آمده اند .گمان كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند آزرده شدند. قوز مرد اولی را آوردند گذاشتند بالـای قوز او ، آن وقت بود كه پی برد اشتباه کرده است . ولی پشیمانی سودی نداشت . مردم با دیدن او و شنیدن داستان گفتند : قوز با قوز شد.
حالـا همین داستان با زبان شعر که هیچ کس سراینده اش را نمی شناسد.
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك ز اهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگون بخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالـای قوز
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 بدترینِ انسانها
🔹مسلمانان در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله اجتماع کرده بودند، حضرت در ضمن سخنرانی فرمودند:
➖"آیا مایلید از بدترین انسان به شما خبر دهم؟"
گفتند: بلی!یارسول الله خبر دهید.
➖پیامبر فرمودند:آن کس که خیرش به دیگران نرسد،زیردستش را بزند، و همیشه علاقه داشته باشد تنهاغذا بخورد،مبادا کسی در کنار سفره ی طعام او بنشیند.
حاضران میپنداشتند،از این شخص بدترکسی نیست.
🔹حضرت فرمودند:
➖"از این بدتر هم هست،میخواهید او را معرفی کنم؟"
اصحاب:بلی یارسول الله!معرفی فرمایید.
➖پیامبر فرمودند:"بدتر از او،کسی است که مردم نه امیدی به خیرش دارند و نه از شرش در امانند."
اصحاب گمان کردند خداوند بدترازچنین فرد، کسی را نیافریده است.
🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ➖"میخواهید ازاین بدتر رابه شما نشان دهم؟"
اصحاب گفتند:بلی یارسول الله نشان دهید.
➖پیامبر فرمودند:"آدمی که بسیار فحش دهد،لعن و نفرین کند و ناسزا گوید.هرگاه از مسلمانان نزد او نام برده شود،از بدگویی او کوتاهی نکند و هر کس نام او را بشنود،لعن و نفرینش کند."
📚 بحار: ۷۲،ص ۱۰۷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#شهادت_بچه_پولدار_محل....
🌷من بعد از عملیات رمضان در سال ۶۱ وارد جنگ شدم. مسجدی به نام مسجد «مکتب امام» در خیابان کاشانی نزدیک خانهمان بود. کوچک که بودم به کلاسهای قرآنی میرفتم. آقای «میرجعفری» معلم من بود که الآن استاد دانشگاه تربیت معلم شده است. وقتی انقلاب شد، این مسجد پایگاه بچههای انقلابی شد. من زمان انقلاب، سوم راهنمایی بودم. محل ما در شهر یزد، محله بچه پولدارها بود، ولی همه نوع تیپی در آن پیدا میشد. از ساواکی و مغازهدار تا تاجر و ثروتمند.
🌷خانوادهای از مشهد به محل ما آمده و ساکن شده بودند که نام خانوادگیشان «جلالیان» بود و وضع مالی توپی داشتند. خانه چند هزار متری و ملک و املاک زیاد و هر کدام از زن و شوهر چند مدل ماشین خارجی داشتند. اینها دو تا پسر داشتند که هر دو به مسجد میآمدند و یکی از پسرها هم با من به جبهه آمده بود.
🌷یک بار بعد از این که از جبهه برگشتیم، پدر و مادرش به خانهمان آمدند و گفتند: یک جوری پسر ما را از جبهه رفتن منصرف کنید. ما ماشین، خانه، زندگی در ایران و یا هر کشور خارجی دیگری به این پسر میدهیم و از او خواهش کردیم به جبهه نرود ولی گوش نمیکند. شما متقاعدش کنید.
🌷ولی این دو پسر با وعده وعیدهای پدر و مادرش خام نشدند و باز هم به جبهه آمدند. برادر کوچکتر در عملیات «والفجر مقدماتی» در فکه شهید و پیکرش مفقود شد. دومی هم پاسدار و در علمیاتی با موج انفجار جانباز شد. اما دوباره به جنگ رفت. الآن هم یکی از بهترین پزشکان کشورمان است.
راوی: رزمنده دلاور جانباز حسین زارع
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃
❣همه امیدت به اون باشه
به اون بالاسری
به اونی که میگه از رگ گردنم بهت نزدیکتره
به اونی که وقتی میشد مچتو بگیره،
دستتو سفت گرفت و کمکت کرد
به اونی که وقتی تنبیه هم میکنه
میشه تو تنبیهش محبتشو دید
به اونی که ممکنه دیر چیزی که
میخواستیو بده ولی بهترینو میده
به اونی که وقتی داری گریه میکنی
با لبخند نگات میکنه و میگه:
صبر کن واست بهترینارو گذاشتم کنار
به اونی که گناهتو یک بار مینویسه
و ثوابتو صد بار
به اونی که عاشقانه عاشقته
و صد بار اینو گفته
وقتی همه امیدت به اون باشه
خیالت راحته که یه پشت و پناه گرم،
یه حامی قوی و یه دست پر مهر داری
که حتی یک لحظه هم ازت غافل نیست ...🍃
✍🏼 #دکتر_الهی_قمشه_ای
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ دیوار مهربانی بساز
🔹خواجهاى، غلامش را ميوهاى داد. غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام میخورد.
🔸خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت:
كاشكى نيمهاى از آن ميوه را خود میخوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام ميوه را میخورد، بايد شيرين و مرغوب باشد.
🔹پس به غلام گفت:
یک نيمه از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
🔸غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت.
🔹روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
🔸غلام گفت:
اى خواجه! بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفتهام و خوردهام. اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست.
🔹صبر بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
🔸همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز، هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک آجر از دیوار بردار، بیانصافیست اگر دیوار را خراب کنی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان:
نقل است: روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید .
و دوم ، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست...
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند...۱✅
۱-کافی💠
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از امامزاده شاه سیدعلی علیهالسلام قم
▪️واحدمشاوره
آستان مقدس امامزاده سیدعلی ع
🔹 آماده ارائه خدمات مشاوره، توسط کارشناسان مجرب حوزه ودانشگاه به هموطنان گرامی وزائرین محترم می باشد.
🔻جهت تماس کارشناسان باشما کلمه مشاوره رابه شماره زیر ارسال کنید.
📩 ١٠٠٠٠١١۴٢۵١١١
#شاه_سیدعلی #مشاوره #رایگان
#امامزاده_سیدعلی #ابالفضل_قمی_ها
🕋🕌حرم مطهر اباالفضل قمی ها
امامزاده سیدعلی علیه السلام
•┈•• @ shahseyedaliQOM ••┈•
___ارتباط با ادمین
👨🏻💻 @AdmiinShahSeyedAliQom
📚داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.
سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفتزده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.
مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا میآورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج می شوم.»
سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟
مورچه گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد.
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد.
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور!!!!
اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت: قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد: بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم!!!
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد.
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
"همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو حقیقت را نگفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•