🔴 استوری های کنایه آمیز علیرام نورایی به تناقضات این روزهای برخی مخالفین جنگ
🔹 علیرام نورایی بازیگر، با انتشار تصاویر کودکان مظلوم سوری، یمنی و فلسطینی، به تناقضات بعضی مخالفین جنگ که در مورد جنگ سوریه و فلسطین و یمن ساکت بودند حالا برای اوکراین زبان باز کردند، کنایه زد
#نهبهجنگبرایهمهدنیا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتورتریل جلو درخونه واساده و میگه سوار شو بریم. ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوارشدم و رفتیم.
سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابونها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم.
از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره. هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم و در زدم. در رو که بازکردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در. نه من اونو میشناختم نه اون منو. گفت بفرمایید چیکار دارید؟
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته؟
یهو زد زیر گریه؛ گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت.
گفتم میگن شماها زندهاید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم. الأن شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید.
📚منبع: کتاب شهیدان زندهاند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚حکایت حکیمانه پادشاه بیمار
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند. ما تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و برتن شاه کنید، شاه معالجه می شود؟ شاه، پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا از زندگی اش، راضی باشد...
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. تا آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند وپیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد، بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد، توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت، آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
°•❤️🌹•°
#فضائلامامسجاد
🔸 هشام بن اسماعیل [حاڪم مدینه در زمان عبدالملک بن مروان👑] در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد ڪرده بود. با خاندان علیﷺ و مخصوصا امام علی بن الحسین زین العابدینﷺ ، بیش از دیگران بدرفتاری ڪرده بود.💔
🔹ولید پس از به قدرت رسیدن، هشام را معزول ساخت و به جای او عمربن عبدالعزیز، پسر عموی جوان خود را حاڪم مدینه قرار داد . عمر برای باز شدن عقده دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان بن حڪم نگاه دارند و هرڪس ڪہ از هشام بدی دیده یا شنیده، بیاید و داد دل خود را بگیرد. مردم دسته دسته میآمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود ڪہ نثار هشام بن اسماعیل میشد.🗯
🔸 خود هشام بن اسماعیل بیش از همه نگران امام علی بن الحسین ﷺ و علویین بود. با خود فڪر میڪرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آن همه ستمها و سبّ و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش، ڪمتر از ڪشتن نخواهد بود . ولی از آن طرف، امام به علویین فرمود: خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنکه ضعیف شد، انتقام بگیریم، بلکه برعکس، اخلاق ما این است ڪہ به افتادگان کمک و مساعدت ڪنیم . 🤝🌷
🔹هنگامۍ ڪہ امام با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل میآمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هرلحظه انتظار مرگ را میڪشید؛ ولی بر خلاف انتظار وی، امام طبق معمول -ڪہ مسلمانی به مسلمانی می رسد- با صدای بلند فرمود: «سلام علیکم» و با او مصافحه ڪرد و برحال او ترحم ڪرده، به او فرمود: «اگر کمکی از من ساخته است، حاضرم».🕊
🔸 پس از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف کردند.^^🌿!
#استادمطهرے
📝 داستان راستان، ج۱، ص۲۸۹،۲۹۰ (با تلخیص)
📚 @Dastan 📚
✨داستان کوتاه و جذاب
*هوشمندانه عمل کن*
🔹شخصی هر روز در بازار گدايی میكرد و مردم که او را انسان نادانی می دانستن ، حماقت او را دست میانداختند. و به او دو سكه نشان میدادند كه يکیشان از طلا بود و دیگری از نقره؛
🔸اما برای او سكه نقره همیشه جذابتر بود و ان را انتخاب میكرد. و مردم کلی به سادگی او می خندیدند......
🔹اين داستان در تمام منطقه شهر پخش شده بود و هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سكه به او نشان میدادند و او هميشه سكه نقره را انتخاب میكرد.
👈روزی مرد مهربانی که این ماجرا را شنیده بود،از راه رسيد و از اينكه او را آنطور دست میانداختند٬ متاثر گشت !
🔸در گوشه ميدان به سراغش رفت یک سکه ی طلا به او داد و گفت:«هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬سكه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند!»
🔹گدا با لبخند پاسخ داد:
*«ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سكه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت كنند كه من احمقتر از آنها هستم. شما نمیدانيد تا حالا با اين كلک چقدر پول گير آوردهام!»
👌و در ادامه گفت:
«وقتی كاری كه میكنی، هوشمندانه است ، بگذار دیگران تو را احمق فرض کنند .»
📚 @Dastan 📚
✨رسول خدا(ص)
گناه پی در پی،
قلب💔 را می میراند.
مجموعه ورام؛2:118
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚پیرمرد روستایی
پیرمردی در یک روستا زندگی می کرد. او یکی از بدشانس ترین آدم های دنیا بود. کل روستا از دست او خشمگین و عصبانی بودند. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض می کرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!
هرچه سنش بالاتر می رفت بداخلاق تر و بد دهن تر میشد. مردم از او دوری میکردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل میکرد.
اما یک روز، وقتی به هشتاد سالگی رسیده بود، یک اتفاق عجیب افتاد.
شایعه ای فورا در میان مردم پخش شد:
پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمیکند، لبخند میزند و حتی چهره اش باز شده است.
اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیده شد: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بی فایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آدمهاي مهربان زندگيتان قرص هاي آرامبخش بدون عوارض هستند
قدرشان را بدانيد..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚بیچاره آنکه به جز خدا، به دیگری دلخوش است...
خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد.
پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد.
سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود.
اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم.
❤️ خدایا فقط تو ما را کفایت است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚کوچ زمستانی
نیمه شبی زمستانی بود که ننه طلا مرد. ساعت دقیق یازده و چهل و پنج دقیقه بود ، از آن شب هایی که سوز سردش حتی در جنوبِ گرم ، طناب خوابت را پاره میکرد .
و تو را پرت میکرد به برهوت بی کسی و بیخوابی .
آنجا که یادت بیندازد زاد و رودت مرده اند و رفته اند و دیگر هیچ کسی را به جز ننه طلا نداشتی که غصه ات را بخورد و بگوید :: دو تا نون بیار برا صبح ،ناشتا نمونی بری سر کار._
امیرو توی مغازۀ گلفروشی بود که عباس پاپتی دوون دوون و با نفسی بریده رسید دم مغازه، و و با بغضی عجیب گفت؛ بدو ننه حالش خرابه.
فهمید دیگر ، این خبر هم ، مثل همان خبر ِ زمستانی ِ، شوم است .
امیرو چند سالی میشد که توی مغازه گلفروشی کار میکرد ،از اون سالی که ننه ، باباش توی تصادف اتوبوس به دیار باقی رفتند .
از همان وقت فهمید دیگر نه کسی برایش پدر میشود و نه مادر .
و دیگر مادرش نیست که توی چشمهاش نگاه کند و بگوید؛ مادر درس بخون ،مثه مُو نشی یا مثه بُوآت کارگر بدبخت نشی .
خُو باید ، به جایی برسی . مُو خُودُم دست آستین بالا میزنُم میرُم خواستگاری بِگُم پِسرُم مهندسه .
امیرو ، در آن شب ِ سرد ِ منحوس ،تمام زندگیش و تمام آروز ها و خواب هایش ،با همان اتوبوس همراه پدر و مادرش رفته بود ته دره....انگار ، زمستان ها، کمر به آزار پسر ، بسته بودند.
از آن موقع فهمید فقط خدا را دارد و همین ننه طلا که مادرِ مادرش بود . چقدر مهربان بود ننه ،همیشه تا چشمش به امیرو می افتاد قربان سر تا پایش میرفت و میگفت ؛ ننه به پا درد مُو نگاه نکن با همین پا درد عروسیت میرقصُم.
از سالی که امیرو با ننه زندگی میکرد ،رفت شاگرد گلفروشی محل شد . شب ها وقتی برمیگشت تا دیر وقت درس میخواند که مبادا آرزوی مادرش به گور برود .
آن شب امیرو روی نیمکت ،ته گلفروشی نشسته بود ، و گلهای مختلف را برای فروش دسته بندی میکرد . مست میشد از بوی گلهای میخک و مریم ،اما بیشتر از همه گل یخ هایی را که در گلدان ها مرتب میکرد دوست داشت ،عاشقشان بود. با خودش فکر میکرد حتما این گلها هم دچار سردیِ بی کسی شده اند که اسمشان شده این .
حتما آن ها هم شبهایی که مهتاب و ستاره باران است مثل خودش، به آسمان زل میزده اند تا ستاره های ننه باباشان را پیدا کنند و درد و دل کنند .
بله همان شب که تازه داشت قربان صدقه گلها میرفت و با همان گلهای یخ درد و دل میکرد ، حس کرد یخ زدگیِ این گلها پاهایش را سست کرده . همان شب بود که عباس آن خبر را به او داد . همان وقت فهمید دیگر تمام زندگی اش همان گلخانه است و تمام گل یخ ها میشوند ننه طلا ... میشوند مادر و پدر و خواهر های نداشته اش.
پایان.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☘مولا علی(ع)
با محبت،🌹
دل ها 💖 را به تصرف در آورید.
غرر؛ ح۴۳۳۹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚ریشه
راننده کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جاده جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبه سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
راننده کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند.
پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
همیشه سعی کن ریشه خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست !
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود…
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ از تمام لحظات زندگی استفاده بهینه کنیم
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧـﺮ کاﺭ و ﻣﯽگـفت:
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧـﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ.
🔸ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔـﻮﺷﺖ ﻭ ﻣـﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺸـﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾـﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﮔـﻮﺷﺖ ﻭ ﻣـﺮﻏﺶ!
🔸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ؛ ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧـﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸـﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.
🔹ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤـﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷــــﯿﻢ! ﻫﻤﻪ ﺧــﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ میکنیم ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ گـرم کرﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ مشکلات ﺍﺳﺖ.
🔸یک ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ و ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤـﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﭘُــلوی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺸﻘﺎﺏ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
وصیت شهیدحججی به بانوان:
همیشه این بیت شعررا به یادبیاورید آن زمانی که حضرت رقیه(سلام الله علیها) خطاب به پدرش گفت:
غصه حجاب من را نخوری باباجان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
شهید_محسن_حججی❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌀امام صادق(ع):
آنکه خدا خیرش را بخواهد #عشق_حسین را به قلب❤ او می اندازد.
وسائل؛ 14:496
#یاحسین🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بـــرخـــدا هرکـه دل مــی ســــپــاږد
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
گاهی اعتماد کن
گاهی فراموش کن
گاهی زندگی کن
گاهی باور کن
گاهی فرشته باش
گاهی فریاد کن
گاهی دریا باش
گاهی برکه و گاه همه چیز
اما همیشه انسان باش
این است رسالت تو: انسانیت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
#پناهی_سمنانی
📓کریم خان زند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه
میگویند در بین بادیه نشنی های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود
و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد
و اين امر مرد را ازار ميداد
فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت
باشه انچه میگویی انجام میدهم!
همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت
و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند
شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم
زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد
و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.
حرف زن مرد را براشفت و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت
زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دورآنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد
و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود
وحالا اگر مادري درقيد حيات داريد حداقل يك تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود واز ته دل شاد شود...
واگر مادری آسماني داريد براي شادي وارامش روحشان دعا کنید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💢شرافتم آرزوست...
1. واکسیناسیون عمومی
2. شروع ساخت 4 میلیون مسکن
3. تامین کالاهای اساسی و پایان صف مرغ و...
4. پرداخت 75 هزار میلیارد تومان از بدهی دولت روحانی
5. عدم استقراض از بانک مرکزی و رشد نقدینگی
6. رساندن صادرات به مرز 45 میلیارد دلار
7. مبارزه با زمین خواری
8. پیوستن به پیمان شانگهای
9. سوآپ گازی ترکمنستان
10. کنترل بازار ارز و ثابت ماندن قیمت دلار
11. اجرای طرح مجوزهای کسب و کار و پایان امضای طلایی
12. بازگشایی کارخانجات تعطیل شده مانند کارخانه ارج
13. هر ده روز یک سفر استانی
14. نظم بخشیدن به مالیات و رشد 93 درصدی درآمد مالیاتی
15. کاهش 6 درصدی نرخ تورم
16. دو برابر شدن ترانزیت ریلی کشور
17.کاهش قیمت سیمان از ۸۰هزارتومن به ۴۰ هزار
18.آزادسازی سواحل دریاها و حریم رودخانه ها
🔹و اما بزرگترین دستاورد دولت رئیسی، باز کردن زبان آنهایی است که هشت سال چشم خود را بر روی ظلم به مردم بسته بودند و با گروگانگیری معیشت مردم به دنبال امیال سیاسی خود بودند!
🔹آقای مهاجری...همینکه که امسال مردم در صف مرغ و گوشت و شکر و ... نیستند، خدا را هزار بار شکر میکنیم.
📚#زبان_نیش_دار
مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛
هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه.
دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده.
زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#معجزه_به_اسم_ناهار...!
🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را میآورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند.
🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که میکنه روشن نمیشه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین.
🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آنجا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانهی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت.
🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری میکند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین.
🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاهها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدمهای بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهلهی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر میشود....
راوی: رزمنده دلاور اصغر حقیقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☘امام علی(ع):
دنیا دو روز است:
1⃣ روزی به سود تو 😀
2⃣ و روزی به زیان تو؛😔
👈 هر گاه به سود تو بود، سرکشی نکن،
👈 و وقتی به زیان تو بود، شکیبایی پیشه کن.
📔غرر؛ ح۱۹۱۷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ ارزش زمان
🔹سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
🔸پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
🔹اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
🔸جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
🔹دومی گفت:
شش ماه.
🔸جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
🔹سومی گفت:
یک هفته.
🔸جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
🔹سپس گفت:
زمانی که آدمها فکر میکنند زمان زیادی در اختیار آنهاست به راحتی آن را تلف میکنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک
است ارزش زمانشان را به خوبی درک میکنند.
💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#اخلاق
✍مردی خدمت امام موسی کاظم (عليه السلام) آمد و عرضه داشت :
فدایت شوم ، از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند !
حضرت فرمودند : گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن ..
حتی اگر پنجاه نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر !
هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیتش را از بین می برد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده :
"کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند".
حسن ختام این مطلب ، حدیثی تکان دهنده از حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است که فرمودند :
هر شخصی گناه و کار زشتی را نشر و پخش کند ، همانند کسی است که آن کار را انجام داده است..
📚 کافی ج 8 ، ص 147. آیه مذكور در سوره نور آیه 19 قرار دارد .
بحار الأنوار ، ج 72 ، ص 365 .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت
معامله با خدا
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..
لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باش
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#اموزنده
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی؛
اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود: شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
چه خوب است تا وقتی که زنده ایم ببخشیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #سردار_خیبر
🔻از طرف من به جوانان بگوییدچشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است...
#راهیان_نور
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•