پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
مَن كَثُرَ عَفوُهُ مُدَّ في عُمرِهِ
هر كه پُرگذشت باشد، عمرش دراز شود
أعلام الدين صفحه315
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
🕊روزي پدري هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصيت دارم و اميدوارم که در زندگي به اين چهار توجه کني:
اول اينکه اگر خواستي ملکي بفروشي ابتدا دستي به سرو رويش بکش و بعد بفروش
دوم اينکه اگر خواستي با فاحشه اي همبستر شوي سعي کن صبح زود به نزدش بروي
سوم اينکه اگر خواستي قمار بازي کني سعي کن با بزرگترين قمار باز شهر بازي کني
چهارم اينکه اگر خواستي سيگار يا افيوني شروع کني با آدم بزرگسالي شروع کن
مدتي پس از مرگ پدر او تصميم گرفت خانه پدري که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصيحت پدرش عمل کرد
و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار ديد خانه بسيار زيبا شده و حيف است که بفروشد پس منصرف شد.
مدتي بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصيحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت.
اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرايش کند ديد که او بسيار زشت است و منصرف شد.
مدتي بعد نيز خواست قمار بازي کند.پس از پرسوجوي فراوان بزرگترين قمار باز شهر را پيدا کرد.
ديد او در خرابه اي زندگي ميکند و حتي تن پوش مناسبي هم ندارد.وقتي علتش را پرسيد قمارباز بزرگ گفت همه داراييم را در قمار باخته ام .....در نتيجه از اين کار هم منصرف شد.
اما زماني که دوستانش سيگار برگي به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بياد وصيت پدر افتاد و نپذيرفت تا با مرد پنجاه ساله اي
که پدر يکي ازدوستانش بود شروع کند ولي وقتي او را نزديک به موت يافت که بر اثر اين دود کردنها و مواد مخدر بود،
خدا را شکر کرد که او آلوده نشده و به پدر رحمت فرستاد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
⛱وقتی تولیوان بیش از
حدآب بریزی که سرریز بشه
اونی که مقصره، لیوان نیست
مقصر تویی!!!
که بیش ازظرفیتش بهش
آب دادی
پس مراقب ظرفیت طرف های مقابلت باش
تا لبریزش نکنی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه
🌿حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست
ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟
گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.
حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود
📚تفسیر نمونه، ج 3، ص 223
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اگـــر نیت یک ساله دارید ...
گندم بکارید ...🌾
اگـــر نیت ده ساله دارید ...
درخت بکارید ...🌴
اگـــر نیت صد ساله دارید ...
انسان تربیت کنید ...
👤امیر کبیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍حکایتی کوتاه از نوح علیه السلام:
روزی جمعی از مردم به خاطر نیامدن باران که قحطی به همراه داشت، تصمیم گرفتند نزد نوح بروند و از او بخواهند دعا کند تا بلکه باران ببارد. وقتی به در خانه رسیدند، در را زدند، زنِ نوح از خانه بیرون آمد، آنها گفتند؛ «نوح کجاست؟ ما آمدیم از او بخواهیم دعا کند تا باران ببارد». زن اوّل گفت؛ اگر دعای نوح مستجاب می شد، برای خود ما دعا می کرد که وضع زندگیمان خوب شود. او اکنون به بیابان رفته تا هیزم جمع کند و بفروشد و آن چنان مقامی هم ندارد که دعایش مستجاب گردد.
خلاصه آنها به آن بیابان رفتند، ناگهان دیدند که نوح هیزم به پشت گرفته و بر شیری سوار است و ماری به دست گرفته و آن مار را تازیانه خود (در راندن شیر) قرار داده است. قحطی زدگان به نوح گفتند؛ «دعا کن تا باران بیاید، قحطی همه جا را گرفته است».
نوح دعا کرد و باران آمد. آنها به نوح گفتند؛ تو که این گونه مستجاب الدّعوه هستی چرا در مورد زن خودت نفرین نمی کنی که مثلاً از خانه ات بیرون رود و مجازات شود و پشت سرت بدگویی نکند.
نوح در پاسخ فرمود؛ ارزش و ثواب تحمّل و صبر با چنین زنی، بهتر از آن است که با نفرین، او را به مجازات برسانم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍#سکههای_سیمین💰
ابن ابی الحدید از ابوالاسود دوئلی چنین نقل کرده است: علی پس از جنگ جمل با دو هزار سرباز مجاهد اسلامی که من (ابوالاسود) هم با آنها بودم، وارد انبارهای بیت المال بصره شد. آن حضرت به سکههای نقره ی روی هم انباشته شده نگاهی کرد و آن گاه با لحن زاهدانه ای که مخصوص حضرت بود - خطاب به سکهها فرمود: غیر از علی را فریب دهید. شما با این جلوهها نمی توانید در روح بزرگ فرزند ابی طالب رخنه کنید. سپس دستور فرمود به هر یک از سربازان پانصد درهم بدهند. بعدا معلوم شد که مقدار سکهها شش میلیون درهم بوده است. به هر نفر درست پانصد درهم رسید. آن گاه پانصد درهم نیز برای خود برداشت. در این هنگام مردی به محضر آن حضرت رسید و عرض کرد: ای امیر مؤمنان! گرچه من با شما در جنگ شرکت نداشتم؛ ولی دلم همراه شما بود. آن حضرت فورا پانصد درهم سهم خود را به آن مرد بخشید و برای خود چیزی برنداشت!
📙شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید۲۴۹/۱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
چهار نون راهگشا:
•یکم:نبین
۱-عیب مردم را نبین
۲-مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین
۳-کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین
۴-گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)
•دوم:نگو
۱-هرچه شنیدی نگو
۲-به کسی که حرفت در او تاثیرندارد نگو
۳-سخنی که دلی بیازارد نگو
۴-هرسخن راستی را هرجا نگو
۵- هرخیری که درحق دیگران کردی نگو
۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد
•سوم:نشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد
۲- وقتی دونفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی
۳- غیبت را نشنو
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)
•چهارم:نپرس
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود نپرس
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💥تلنگر
⁉️روزی از شما سوالاتی می شود..
که پاسخ انها در گوگل نخواهد بود ...
😧فقط در نامه ی اعمال شماست ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
🎂 نوروز در جبهه 🎂
🐭🐭 سنگر تکانی و سماجت موش ها
این رزمنده درباره رسم خانه تکانی نوروز در جبهه ها می گوید: "گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.
باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم.
پر کردن سوراخ موش ها هم وظیفه ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه های تیز را در دهانه لانه شان فرو کنیم؛ ولی آن ها هم بیکار نمی نشستند؛ پاتک می زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی دادیم، کانال می زدند و راه باز می کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش های چوبی کوچک که جزء واجبات هر سنگر بود، سکه می شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام:
تاجُ الرّجُلِ عَفافُهُ، و زَينُهُ إنصافُهُ
تاج مرد، عزّت نفس اوست و زيورش انصاف او
غررالحكم حدیث4495
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
👌مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره.
بهم گفت:
«فلانی یک جوان خوب سراغ نداری؟
میخواهیم یک نفر رو استخدام کنیم.» بهش گفتم:
«یک جوان خوب و امین میشناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است.
انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگیرد. اما به ظاهرش خیلی میرسد.
موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند و تقریبا نیمی از درآمدش را صرف عطر میکند و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند.» خندید و گفت:
«بابا این که میگی اصلاً با ما و شرایطمون سازگار نیست، اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند، اصلاً نمیشه نزدیک اداره ما هم بیاد.» بهش گفتم:
🦋«اینهایی که من گفتم مشخصات پیامبر اسلام (ص) بود.» هر دو نفر ساکت شدیم و دیگه صحبتی نکردیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚سنگسار(رجم)
درزمان خلافت امیرالمومنین زنی به پیشگاه حضرت علی می آید ودرحضور جمع یاران واصحاب که درمسجد جمع بودند اظهارمیدارد واعتراف میکند که زنا کرده!
امام علی اصلا توجهی به زن نمی کند!
زن باردوم حرف خود را تکرار کرده وطلب مجازات برای خودش میکند
بازامام توجهی نمی کند!
بارسوم باز زن حرف خودرا تکرار میکند ومی گوید مجازات این جهان مرا ازاین گناه پاک خواهد کرد لطفا مجازات کنید
امام بامکثی طولانی به اومیگوید برو خانه ات وفردا بیا!
زن میرود وفردایش دوباره همان سخنان را می گوید!
امام دوباره او را حواله به فردا میدهد تا بلکه ازاین اعتراف منصرف شده ونیاید!
زن برای روز سوم باز همین سخنان را درحضور همه اعتراف میکند
اصحاب متعجب ومنتظر حکم امام هستند
امام اززن می پرسد آیا بارداری؟
زن جواب میدهد بله
امام میفرماید برو و کودکت را به دنیا بیاور!
زن میرود وبعداز ماهها دوباره برمیگردد وهمان سخنان را عرض میکند که مراز گناهم پاک گردان!
امام میفرماید برو ودوسال به کودکت شیر بده!
زن میرود وبعداز دوسال دوباره برمیگردد ومصرّ به اجرای حکم است!
اعتراض مردم حاضر که خواهان اجرای حکم سنگسار بودند امام را بر آن داشت تا حکم را اجرا کند!
امام علی ،حسنین را باخود میبرد!!
وروبه جمعیت کرده ومیگوید فقط کسانی میتوانند به این زن سنگ بزنند که خود دچار گناه کبیره نباشند
جمعیت یک به یک سنگها را برزمین میریزند!
امام علی دوسنگ ریزه برداشته وبه دست امام حسن وامام حسین میدهد واین دوسنگ ریزه به سمت زن توبه کار پرتاب میشود !
زن به خانه نزد کودکش برمیگردد!
🌹این چهره ی واقعی اسلام واحکام پاک الهیست
📚منبع: داستان راستان نوشته شهید مطهری
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
انسان با سه چیز مغرور می شود:
نامِ بزرگ
خانه ی بزرگ
لباسِ فاخر
اما افسوس که بعد از مرگ!
نامش: مرحوم
خانه اش: قبر
لباسش: کفن است ...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🍒مادامى که گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است؛
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.
🍒باد، باعث طراوتش میشود،
آب، باعث رشدش میشود،
و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد.
🍒اما …
به محض پاره شدن آن بند؛
و جدا شدن از درخت،
🍒آب، باعث گندیدگی؛
باد باعث پلاسیدگی؛
و آفتاب باعث پوسیدگی
و ازبین رفتن طراوتش میشود!
🍒بنده بودن یعنی همین،
یعنی بند به خدا بودن،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثر خواهند بود.
🍒پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مهم نیسـت آن بیرون چه خبر است
دشمنند یا دوست
مهـربان یا نامهربان
من به گشوده شدن
تمام گرهها ایمـان دارم
چون کارم را به خدا میسپارم🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📌 #داستان_کوتاه_آموزنده
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد
روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت
ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟
دعا قضا را بر می گرداند
هر چند آن قضا و قدر شما محکم شده باشد
پس سرنوشت خودتون را با دعا تغییر دهید❣
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎#زن کیست....؟؟؟
اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون
دلیرانه به پا خواست...
یک مرد نبود بلکه یک زن بود.... (بانو آسیه)
اولین کسی که از مبارکترین آب روی زمین زمزم نوشید ! یک زن بود... (هاجره خاتون)
اولین کسی که به محمد المصطفی ﷺ ایمان آورد ...!
یک زن بود... (بانو خدیجه)
اولین کسی که خونش برای #اسلام ریخته شد
و شهید شد ....!
یک زن بود... (بانو سمیه)
اولین کسی که مالش را در راه اسلام داد !!
یک زن بود....(بانو خدیجه)
اولین کسی در #قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود ...
(سوره مجادله آیه 1)
اولین کسی که سعی صفا و مروه را انجام داد !!
یک زن بود... (بانو هاجر)
اکنون میلیونها حاجی باید حرکات آن #زنها را انجام دهند وگرنه #حج آنها قبول نمی شود.....
می نویسم تا همه بدانند ...!
#زن_برای_اسلام_افتخار_است
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
#پنجرهای_رو_به_بهشت....
🌷نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کردم. در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقیها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیشروی هستند و هر لحظه به ما نزدیکتر میشوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده میکرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من.
🌷خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری بهقدری بود که حتی یک لحظه نیز نمیتوانستم تیربار را رها و او را جابجا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامهی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همهی اینها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من اینجا هستم.» و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند.
🌷قوت قلب عجیبی گرفتم و بدون واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند. عرض کردم: «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید.» فرمود: « نترس، اینها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامهی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمیدیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو میآمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آنها سنگین بود. برای بار سوم یکدفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود: «تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.»
🌷....من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهرهی ایشان را نمیدیدم، آرام آرام به طرف ما میآید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان میرسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقیها و در این هنگام تیراندازی آنها قطع و همه کور شدند. سلاحها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار میکردند. در حین فرار، خیلی از آنها زمین خوردند.... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه میکردم....
راوی: شهید معزز غلامرضا یزدانی
📚 کتاب "پنجرهای رو به بهشت"، ص ۶۳_۶۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠 حدیث روز 💠
💎توصیهای از پیامبر اکرم(ص) درباره جمعیت
🔻پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله:
تَناكَحُوا تَكثُرُوا فإنّي اُباهِي بِكُمُ الاُمَمَ يَومَ القِيامَةِ حَتَّى بِالسِّقْطِ
🔻 ازدواج كنيد تا جمعيت شما زياد شود؛ زيرا من در روز قيامت به وجود شما، حتى به فرزندان سقطشدهتان بر ساير امّتها میبالم.
📚 عوالي اللآلي: ۳/۲۸۶/۲۹
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام صادق عليه السلام:
كَم مِن طالِبٍ لِلدُّنيا لَم يُدرِكها، ومُدرِكٍ لَها قَد فارَقَها ، فَلا يَشغَلَنَّكَ طَلَبُها عَن عَمَلِكَ ، وَالتَمِسها مِن مُعطيها ومالِكِها، فَكَم مِن حَريصٍ عَلَى الدُّنيا قَد صَرَعَتهُ، وَاشتَغَلَ بما أدرَكَ مِنها عَن طَلَبِ آخِرَتِهِ ، حَتّى فَنِيَ عُمُرُهُ وأدرَكَهُ أجَلُهُ
چه بسيار دنياطلبانى كه به آن نرسيدند و چه بسيار كسانى كه به دنيا رسيدند و از آن جدا شدند [و رفتند]! پس مبادا كه طلب دنيا ، تو را از عمل كردن[براى آخرت] باز بدارد . و دنيا را از دهنده آن و مالكش (خداوند) بخواه. اى بسا آزمندِ به دنيا كه دنيا او را به خاك افكنْد و به جهت آنچه از دنيا به دست آورْد، از طلب آخرتش بازمانْد، تا آن كه عمرش سپرى شد و مرگش فرا رسيد!
الكافی جلد2 صفحه455
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اینقدر نگو🍁
اگه ببخشم کوچیک میشم...
اگه با گـذشت کردن...
کسی کوچیک می شد...
خدا اینقدر بزرگ نبود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
حال ما جالب است وقتی سرمان را روی متکا می گذاریم، عالَم را آب ببرد، ما را خواب می برد. صبح هم بعضی ها را باید با منجنیق برای نمازصبح بیدار کرد. این به خاطر این است که ایمان و یقین نداریم. کسی که نماز صبح، حتی نماز شبش قضا شود، ایمان ندارد.
📗حدیث داریم که پیامبر خدا (ص) فرمودند:
اَشرافُ أُمَّتی أصحاب اللّیل
اشراف امت من نماز شب خوان ها هستند.
در دنیا اشراف چه کسانی هستند؟ آن هایی که خانه ی دو هزار متری دارند و ریاست و ماشین چه و چه ؛ به این ها می گویند اشراف مملکت ؛ اما در قیامت، اشراف آن کسانی هستند که نماز شب خوان هستند. الآن شب ها بلند است؛ خودتان را عادت بدهید که شب ها زودتر استراحت کنید تا سحرها بلند شوید.
💥هر که سحر ندارد از خود خبر ندارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
""هفت پند مولوی""
1⃣شب باش:
✔در پوشيدن خطای ديگران
2⃣زمين باش:
✔در فروتنی
3⃣خورشيدباش:
✔در مهر و دوستی
4⃣کوه باش:
✔در هنگام خشم و غضب
5⃣رودباش:
✔در سخاوت و یاری به ديگران
6⃣درياباش:
✔در کنار آمدن با ديگران
7⃣خودت باش:
✔همانگونه که مینمایی…
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#تلنگر
اگر سر ظهر پدرت تو را صدا بزند
و تو همان موقع بگویی بله
می گوید : بیا پدرجان کارت دارم.
ولی اگر بعداز ظهر بروی بگویی : پدرجان ظهر مرا صدا کردید چه کار داشتید؟
پدر می گوید : الان جواب می دهی؟! من ظهر صدایت زدم
نماز هم، چنین است, یعنی خداوند اول ظهر صدا می زند
قد قامت الصلوه ولی تو بعد از ظهر بروی بگوئی الله اکبر!!
🎙 آیتالله مجتهدی تهرانی (ره)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه_آموزنده
#احسن_القصص
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
روی موسی (علیه السلام) از کنار دریا عبور می کرد، ناگاه دید صیادی کنار دریا آمد و در برابر خورشید سجده کرد و سخنان شرک آلود گفت: سپس تور خود را به دریا انداخت و بیرون کشید، آن تور پر از ماهی بود و این کار سه بار تکرار شد که در هر سه بار، تور او پر از ماهی بود.
او ماهی ها را برداشته و از آن جا رفت. سپس صیاد دیگری به آن جا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شکر الهی را به جا آورد. آن گاه تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تور خالی است. بار دوم تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تنها یک ماهی کوچک در میان تور است. حمد و سپاس الهی گفت و از آن جا رفت.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! چرا بنده کافر تو با این که با حالت کفر آمد، آن همه ماهی نصیب او شد ولی نصیب بنده با ایمان تو، تنها یک ماهی کوچک بود؟
خداوند به موسی (علیه السلام) چنین وحی کرد: به جانب راست خود نگاه کن. موسی نگاه کرد، نعمت های فراوانی را که خداوند برای بنده مومن فراهم کرد مشاهده نمود. سپس خداوند به موسی وحی کرد: به جانب چپ نگاه کن. موسی نگاه کرد، آن چه از عذاب های سخت را که خداوند برای بنده کافرش مهیا نموده بود دید.
سپس خداوند فرمود: ای موسی! با آن همه عذاب که در کمین کافر است، آن چه را که به او - از ماهی های فراوان - دادم، چه سودی به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت های فراوان که برای بنده مومن ذخیره کرده ام، آن چه که امروز از او باز داشته ام، چه ضرری به حال او خواهد داشت؟..
📕بحارالانوار، ج 13، ص 349
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مثل عقـاب باشید
شما خـلق شده اید تا مثل عقاب باشید، اوج بگیرید و کارهای بــزرگ انجام دهید.
همه ما کلاغ هایی را در اطــرافمان داریم که بر سرمان جیغ می کشند، مرغ هایی که به ما نوک می زنند و شاهین هایی که به ما حمله می کنند.
آنها سعی دارند مــا را وارد جنگ های بی اهمیت کنند و شما باید زرنگ باشید و در جنگی شرکت نکنید که اهمیت ندارد. هرگــز در دام چنین مبارزاتی نیفتید.
مزیت شما این است که عقابید و می توانید در اوج پرواز کنید، جایی که هیچ پرنده دیگری به آن نمی رسد. کلاغ ها خیلی دوست دارند عقاب ها را اذیت کنند. کلاغ با اینکه از عقــاب کوچکتر است اما چون چابک تر است می تواند سریع تر بچرخد و مانور دهد.
گاهی اوقات مــوقع پرواز بالای سر عقاب قرار می گیرد و به سمت آن شیرجه می رود، اما عقاب می داند که می تواند اوج بگیرد. عقاب، به جای اینکه از آزارهای کلاغ مزاحم ناراحت شود، بیشتر و بیشتــر اوج می گیرد و سرانجام کلاغ عقب می افتد.
وقتی کسی از روی حسادت و غــرض ورزی اذیت تان می کند، رو به بالا اوج بگیرید و او را پشت ســرتان رها کنید و او را نادیده بگیرید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اگر ده چيز بين مردم ترك شود ،ده چيز ديگر جاي ان را ميگيرد...
اگر ۱۰ چیز بین مردم ترک شود
۱۰چیز دیگر جای ان را میگیرد👌
۱-دعا کم شود👈بلا نازل میشود
۲-صدقه ترک شود👈مرض ها زیاد میشود
۳-زکات ترک شود👈چهارپایان میمیرند
۴-حکومت ظلم کند👈خشکسالی میشود
۵-زنا زیادشود👈مرگ ناگهانی زیادمیشود
۶-قاضی خلاف حکم کند👈دشمن برشما مسلط میشود
۷-ربا زیاد شود 👈زلزله زیاد میشود
۸-عهد شکنی شود👈قتل زیاد میشود
۹-کم فروشی شود👈قحطی می آید
۱۰-امر به معروف و نهی از منکر ترک شود__شرار بر ایشان مسلط میشود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه_آموزنده
✅روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد، شاید در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت: " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو خواهد بست."
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود."
عارف پاسخ داد: " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت: " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند.
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند."
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•