✅ امام صادق علیه السلام
إذا قامَ القائِمُ عليه السلام حَكَمَ بِالعَدلِ وَ ارتَفَعَ في أيّامِهِ الجَورُ، و أمِنَت بِهِ السُّبُلُ، و أخرَجَتِ الأَرضُ بَرَكاتِها ورَدَّ كُلَّ حَقٍّ إلى أهلِهِ .
هرگاه قائم برخيزد، به دادگرى حكم راند و ستم در روزگار او به سر آيد و راه ها امن شود و زمين بركتهاى خود را بيرون ريزد و هر حقى به صاحبش داده شود .
كشف الغمة : ج 3 ص 255 .
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیر سالکی روزی دو شاگرد برای تربیت گرفت. یکی را اصول معرفت میگفت و دیگری را همیشه خطایش تذکر میداد.
شاگرد روزی از کثرت ایراد و خطا گرفتن استاد خسته شد و بر استاد خود شکوه کرد که در تعلیم خود فرق میگذارد.
پیر مرشد شاگرد را جلوی آینه برد و گفت: به آینه نگاه کن و روبروی خود بنگر. شاگرد گفت: جز دیدن خود و پشت سر خود چیزی در آینه نمیشود ببینم.
استاد گفت: برای تو که بسیار خطای نفس داری، استادت باید همچون آینه باشد و حال و پشت سر تو را نشانات دهد که رفع و ترک خطا کنی.
آن گاه که چنین شدی استادت سیماب (جیوه) از پشت آینه بر خواهد داشت که شیشهای در مقابل خود بینی و از آن شیشه امام و راه مقابلات برای پیمودن نشانات خواهد داد.
این مَثَل بدان ذکر کردم تا بدانی بسیاری از ما به جای تلاش برای رفع عیوب و خطاهای خود میخواهیم راهی نشانمان دهند که فقط جلو برویم، آن گاه به خیال خود جلو میرویم. درحالی که در حال و گذشته خود کلی خطا و اشتباه داریم که نیاز به اصلاح آن است.
امام سجاد علیه السَّلام میفرمایند: خداوند کسی را که به آنچه میداند عمل نمیکند ولی در جستجوی دانستن بسیار است را دوست ندارد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
✨همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
✨همیشه ان شاءلله بگویید
حتی در مورد قطعی ترین کار ها✨
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یک بار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد، لبخندی زد و گفت:
موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.
دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را میکردند برداشتم.
دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.
دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.
دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه میکند.
آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای: اهدافم، رویاهایم، ایدههایم و سرنوشتم
روزی که جنگهای کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.
هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد.
نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان دعای جنید بغدادی
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد.
جنید گفت: علیک بالصبر.
پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبری تلخ(آلوئه ورا امروزی) بستد و به خانه آورد و آنرا حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد.
پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم.
شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور.
پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است.
پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟
گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى میگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى میکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.»
خدا ستار العیوبه هیچوقت آبروی کسی رو نبرین چون آبروی کسی رو بردن میشه حق الناس و نابخشودنیه
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد ... از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!
ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟
گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،
صدا زد آقا مشهدی علی
خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت 12 هزار و 427 تا برای ما چایی ریختی ...
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...
میگفت دیدم مشت علی گریه کرد .
گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟
گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
سلطان محمود، به نگاهی، دلباخته زنی شده و چون می خواهد او را به همسری درآورد، با خبر می شود که آن زن را شوهری است نجار و به آئین مسلمانی بر سلطان حرام است.
و چون جناب سلطان نمی تواند بر آتش شهوتِ خود آبی بریزد؛ پس به هوایِِ سلطانی خویش و به مکر شیطانیِ وزیر، آخوند دربار را فرا می خوانند تا مگر حیلتی شرعی کنند و شهوت برخاسته را جامه ای از شرع بپوشند.
و گویند: شوهر آن زن، نجاری بوده است زبر دست و مشهور. پس وزیرِ دربار، نجار بخت برگشته را فرامی خواند که سلطان امر کرده است که «تا روز دیگر از صد مَن جـُو، برایش صد گز چوب بتراشد» و آخوند دربار فتوا می دهد که «هرکه از حکم حکومتی سَر باز زند و به اوامر سلطانی سر ننهد؛ خون اش بر داروغه و شحنه حلال است !» نجار بخت بر گشته، به خانه باز می گردد .
در اندیشه جان، ماجرا را به همسر خویش باز می گوید که زنی بوده است پاکدامن و اندیشمند و صبور. پس شوهر را دلداری می دهد و دل قُرص می کند که «مترس ! خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است». باری؛ دیگر روز، شبنم بر گَل و الله اکبر بر گلدسته ها، ماموران سلطان محمود دق الباب می کنند .
پیش از آن که مرد نجار خبردار شود و از ترس قالب تهی کند، همسرش خبر می دهد که «چه خوابیده ای نجار !» برخیز و آبی به صورت زن و وضویی بساز و «الله اکبری بگو» و میخی بر تابوت ترس بکوب ، که «سلطان محمود مرده است و ماموران آمده اند تا او را تابوتی بسازی» …
▫️از آن روز، هر گاه که مردمانِ ایران زمین ، به تنگ بیایند و بخواهند تنگی زمانه را به دست باد بدهند و دلتنگی هایشان را به باد بسپارند و به گوشِ یار برسانند؛ رسم است که به خونِ جگر وضویی ساخته ، بغضی می شکنند که: الله اکبر…
آری؛ الله اکبر ! یعنی خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
طلاها را بزاریم پشت منبر،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...!
بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...!
و اين گونه است که انسان خیلی وقتها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست میدهد از جمله زمان و فرصتها!
چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•