D1737081T15380727(Web)(1).mp3
1.78M
🎙 ماه رمضان، یک شروع خوب برای بندگی
▫️حجت الاسلام عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸
📌دعوا کن ولی با کاغذت!!!
اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد، ھر چه خواستی به او بگویی
روی کاغذ بنویس، خواستی ھم داد بکشی تنها سایز کلمات را بزرگ کن نه صدایت را
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن آنوقت خودت قضاوت کن
حالا می توانی تمام خشم نوشته ھایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی
دلی ھم نشکانده ای وجدانت را هم نیازرده ای خرجش ھمان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی
گاھی می توان
از کوره خشم پخته تر بیرون آمد
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆 سفره افطار
🌴ام كلثوم دختر اميرالمؤ منين عليه السلام مى گويد:
🌴در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقدارى نمك در يك ظرف براى افطار خدمت پدر آوردم . وقتى نمازش را به اتمام رساند. براى افطار آماده شد.
🌴هنگامى كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت . آنگاه سرش را تكان داد و با صداى بلند گريست و فرمود:
🌴- عزيزم ! براى افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك )، آن هم در يك ظرف آماده ساخته اى ؟
🌴تو با اين عمل مى خواهى فرداى قيامت براى حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم ؟
من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويم رسول خدا صلى الله عليه و آله باشم . هرگز براى آن حضرت دو نوع خورش در يك ظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست .
🌴دختر عزيزم ! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها، و لباسهايش از راه حلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهى بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه در حلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است .
✾📚 @Dastan 📚✾
✳️ دعای پدر
🔻 شهابالدین دوباره از پلهها بالا رفت. مادر به او امر کرده بود پدر را بیدار کند. میان امر مادر و محبت به پدر مانده بود. آرام، طوری که خودش هم به زور میشنید، گفت: «پدر جان!»
صدایش آنقدر ضعیف بود که سیدشمسالدین بیدار نشد. کنار پدر نشست. خواست تکانش بدهد، احساس کرد تکان دادن پدرش بیادبی است. دو زانو تا کنار پای پدر رفت و صورتش را کف پای سیدشمسالدین گذاشت و چند بار صورتش را کف پای پدر سایید. پدر از جا پرید و نشست. چشمان معصوم سیدشهابالدین را که دید، گفت: «شهابالدین، چرا اینطور میکنی بابا؟»
«خواب بودید. دلم نیامد تکانتان بدهم. ببخشید که بیدارتان کردم. مادر امر کرده بود.»
سیدشمسالدین درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود، دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «پسر جان، خدا تو را در راه کسب علم و دانش توفیق دهد.»
نور آن دعای مستجاب پدر در تمام زندگی شهابالدین راهگشایش بود. از پنج سالگی تا 96سالگی. سرمنشأ آن توفیقات بزرگ، آن مکاشفات غریب، آن عشق بیحدوحصر به علم، همه و همه اینجا بود. در این اتاق ساده.
📚 از کتاب #شهاب_دین | برشهایی از زندگانی آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی صفحات 30 و 31
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
🌼چرا ما هرچقدر کار خیر و نیک انجام میدهیم؛ به مقام و درجات بالا نمیرسیم؟
✍️تا خودت پاک نباشی، پاک بهت نمیدهند. ظرفی که برای آب خوردن انتخاب میکنی باید پاک باشد. اگر من ظرف باطنم آلوده باشد، این توقع درستی نیست که از خدا پاکیزه بخواهم. باید با خودت قرار بگذاری به کسی پرخاش نکنی. ما زیارت میرویم، نماز جماعت میخوانیم، ماه رمضان روزه میگیریم، پس چه میشود که توفیق نداریم و پیشرفت نمیکنیم؟ وقتی بررسی کنیم میبینیم ریشه تمام مشکلات زبان است. با حرف کسی را میزنیم یا غضب و پرخاش میکنیم. آیت الله بهاءالدینی میفرمودند: پرخاش، برکات زندگی را میبرد.
کسی اول نامه خطاب به خواجه نصیر گفته بود: یا ایها الکلب ابن کلب (ای سگ، پسر سگ) فلان مسئله علمی چه طور است؟ خواجه نصیر هم در جواب نوشته بود که جواب مسئله این است و در آخر نامه نوشت: اما صحبت تو درباره سگ؛ سگ حیوانی است که چهار دست و پا راه میرود و بدنش از پشم پوشیده است. من دوپا هستم و آن طور نیستم و.. والسلام. تمام! نه پرخاشی نه غضبی! ما بودیم حداقل یه چیزی مینوشتیم در جوابش! یک خشم فرو خوردن، آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا میرساند. خیلی حرف بزرگی است.
من مومنی را میشناختم که آقا آنقدر این تلخ بود، میرفت تو مسجد تمام نوافل، تمام مستحبات انجام میداد. اما خانه که میآمد انگار اژدها وارد شده! چرا در این روغن باز است؟ چرا اینجا اینجوری است و.. فکر میکرد خودش ملائکه است، وقتی مُرد زن و بچهاش آرام شدند. اینجوری که آدم به خدا نمیرسد! هی هزار رکعت نماز بخوان بعد هم برو داد بزن؛ به هیچ جا نمیرسی! پس باید اول باطنمان پاکیزه شود تا رشد کنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله: بدانید که خشم پاره آتشی در دل انسان است. مگر چشمان سرخش و رگهای گردنش را (هنگام خشم) ندیدهاند. هر کس چنین احساسی پیدا کرد، روی زمین بنشیند.
📚مفردات الفاظ قرآن، ص608
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🦋داستان و حکایت پند آموز
🔆نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
🔆حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨چه دعایی کنمت اول صبح✨
🍃✨خنده ات از ته دل✨
🍃✨گریه ات از سر شوق✨
🍃✨روزگارت همه شاد✨
🍃✨سفره ات رنگارنگ✨
🍃✨و تنی سالم و شاد✨
🍃✨که بخندی همه عمر✨
🍃✨صبحتون بخـــــیر😊
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 دعایت زودتر مستجاب میشود!
سید بن طاووس میفرماید: تا میتوانی مواظب باش دیگری را در محبت و دعا بر امام زمانت مقدم نداری و هنگامی که خواستی برای آن مولای عظیم الشأن دعا کنی با تمام وجود دعا کن.
🔵 مبادا فکر کنی او به دعای تو محتاج است، هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است.
🌕 اینکه میگویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده میشود، زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بستهای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست، به احترام او باب اجابت به رویت گشوده میشود و آنگاه خود و همه کسانی که در حقشان دعا میکنی بر خوان و احسان او نشسته و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی میشوید.ا
📚 نجم الثاقب، ج۲، ص۴۵۳
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جمجمه سرد!
🔅✨در زمان خلافت عثمان ، شخصى كاسه سر كافرى را كه سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت : اگر كافر مى سوزد، پس چرا اين كاسه سر، نسوخته و حتى گرم و داغ نيست ؟.
🔅✨عثمان از جواب ، درماند، به حضور على (ع ) فرستاد، على (ع ) حاضر شد، عثمان به سؤال كننده گفت : سؤالت را بازگو.
🔅✨او سؤال خود را تكرار كرد، على (ع ) دستور داد يك قطعه سنگ چخماق آوردند، فرمود: اين سنگ در ظاهر سرد است ، ولى در درون آتش دارد كه اگر اين سنگ را به سنگى بزنيم ، از آن آتش بيرون مى جهد، جمجمه كافر نيز در درون آتش دارد.
✨✨در اين هنگام عثمان گفت :اگر على نبود عثمان هلاك مى شد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆امانت دارى
🔅عبدالرحمن پسر سيابه مى گويد:
هنگمى كه پدرم از دنيا رفت ، يكى از دوستانش به در خانه ما آمد. پيش او رفتم . مرا تسليت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آيا پدرت چيزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
🔅در اين وقت كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- اين پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمايه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتياجات خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
🔅من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جريان را به او خبر دادم . شب كه شد پيش يكى از دوستان پدرم رفتم . او برايم مقدارى قماش خريد و مغازه اى برايم تهيه كرد و من در آنجا به كسب و كار مشغول شدم و خداوند هم بركت داد و روزى زيادى نصيب من فرمود. تا اينكه موسم حج فرا رسيد. به دلم افتاد به زيارت خانه خدا بروم . اول نزد مادرم رفته و گفتم مايلم به حج بروم . مادرم گفت :
🔅- اگر چنين تصميمى دارى ، پول فلانى را بده . سپس به مكه برو. من آن پول را آماده كردم و به آن مرد دادم . چنان خوشحال شد كه انگار پول راه به او بخشيده ام . چرا كه انتظار پرداخت آن را نداشت .
🔅آن گاه به من گفت : شايد اين پول كم بود كه برگرداندى . اگر چنين است بيشتر به تو بدهم .
گفت : نه ! دلم مى خواهد به مكه بروم از اين رو مايل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم .
🔅بعد از آن به مكه رفتم . پس از انجام اعمال حج به مدينه بازگشتم و به همراه عده اى خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . چون من جوان و كم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم . هر يك از مردم سؤ الى مى كردند و حضرت جواب مى دادند. همين كه مجلس خلوت شد، نزديك رفتم . فرمود: كارى داشتى ؟
عرض كردم : فدايت شوم ! من عبدالرحمن پسر سيابه هستم .
🔅فرمود: حال پدرت چگونه است ؟
عرض كردم : از دنيا رفت !
امام صادق عليه السلام خيلى افسرده شد و براى او طلب رحمت كرد و سپس فرمود: آيا از مال دنيا به جاى گذاشته است ؟
گفتم : نه ! چيزى از خود به جاى نگذاشته است .
🔅فرمود: پس چگونه به حج رفتى ؟
من داستان رفيق پدرم و هزار درهم را كه من داده بودم به عرض حضرت رساندم . امام عليه السلام مهلت نداد سخنم را تمام كنم . در ميان سخنم پرسيد:
🔅- هزار درهم پول آن مرد را چه كردى ؟
عرض كردم : به صاحبش رد كردم .
فرمود: آفرين ! كار خوبى كردى . آن گاه فرمود:
- مى خواهى تو را سفارش و نصيحتى كنم ؟
عرض كردم : آرى !
🔅امام عليه السلام فرمود: ((عليك بصدق الحديث و اداء الامانة ...))
((همواره راستگو و امانتدار باش ...)) اگر به اين وصيت عمل كنى ، در اموال مردم شريك خواهى شد. در اين هنگام ميان انگشتان خود را جمع كرد و فرمود:
🔅- اين چنين شريك آنها مى شوى .
عبدالرحمن مى گويد: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل كردم . در نتيجه وضع ماليم خوب شد و بجايى رسيد كه در يك سال سيصد هزار درهم زكات پرداختم .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جريان يك ازدواج
🌱ابن عكاشه به محضر امام باقر عليه السلام آمد و عرض كرد:
🌱- چرا زمينه ازدواج امام صادق عليه السلام را فراهم نمى سازيد، با آنكه زمان اين كار فرا رسيده ؟ (موقع ازدواج اوست ).
در مقابل امام باقر عليه السلام كيسه مهر شده اى بود. فرمود:
🌱- به زودى برده فروشى از اهل بربر مى آيد و در سراى ميمون منزل مى كند و با اين كيسه پول از او دخترى براى ابو عبدالله امام صادق مى خريم .
مدتى گذشت . روزى خدمت امام باقر عليه السلام رفتيم . فرمود:
🌱- آن برده فروشى كه گفته بودم آمده ، اكنون اين كيسه پول را برداريد و برويد از او دخترى را خريدارى كنيد.
🌱ابن عكاشه مى گويد: ما نزد آن برده فروش رفتيم و درخواست نموديم يكى از كنيزان را به ما بفروشد. او گفت :
🌱- هر چه كنيز داشتم فروختم . فقط دو كنيز مانده كه هر دو مريض هستند، ولى حال يكى از آنها رو به بهبودى است .
🌱گفتم : آنها را بياور تا ببينم و او هر دو كنيز را آورد. گفتيم اين كنيز حالش بهتر است . چند مى فروشى ؟
گفت : به هفتاد دينار.
گفتم : تخفيف بده .
🌱گفت : از هفتاد دينار كمتر نمى فروشم .
گفتيم : ما او را به همين كيسه پول مى خريم . هر چه بود بى آن كه بدانيم در كيسه چقدر پول است . نزد برده فروش شخصى محاسن سفيد بود. به ما گفت : سر كيسه را باز كنيد و پولهايش را بشماريد.
برده فروش گفت : نه ! باز نكنيد. اگر مقدار خيلى كمترى از هفتاد دينار هم كمتر باشد، نمى فروشم .
🌱پيرمرد گفت : نزديك بياييد. ما نزديكش رفتيم و سر كيسه را باز كرديم و شمرديم . ديديم درست هفتاد دينار است . پولها را داديم و آن كنيز را خريديم و به خدمت امام باقر عليه السلام آورديم و امام صادق عليه السلام در كنارش ايستاده بود، جريان خريد كنيز را براى امام محمد باقر عليه السلام عرض كرديم . امام شكر خدا را به جا آورد. سپس به كنيز فرمود:
🌱- اسمت چيست ؟
گفت : اسمم حميده است .
فرمود: ستوده باشى در دنيا و پسنديده باشى در آخرت . سپس امام عليه السلام از او پرسشهايى كرد و او جواب داد.
🌱آن گاه امام باقر عليه السلام به فرزندش امام صادق عليه السلام رو كرد و گفت :
🌱- اين كنيز را با خود ببر.
و بدين ترتيب حميده همسر امام صادق عليه السلام گرديد و بهترين انسانها، حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از او متولد شد
✾📚 @Dastan 📚✾