🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#داستان_آموزنده
🔆معلم جبرئیل کیست؟
🍃روزی جبرئیل در خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم مشغول صحبت بود که حضرت علی علیهالسلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم بهجای آورد.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرمودند: «ای جبرئیل از چه جهت به این جوان تعظیم میکنی؟» عرض کرد: «چگونه تعظیم نکنم که او را بر من حق تعلیم است.»
🍃پیامبر فرمودند: «چه تعلیمی؟» جبرئیل عرض کرد: «در وقتیکه حقتعالی مرا خلق کرد از من پرسید: «تو کیستی و من کیستم؟»
🍃من در جواب متحیّر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و اینطور به من تعلیم داد که بگو:
🍃«تو پروردگار جلیل و جمیل و من بندهی ذلیل، جبرئیلم.» ازاینجهت او را که دیدم تعظیمش کردم.»
پیامبر پرسیدند: «مدت عمرت چند سال است؟»
🍃عرض کرد: «یا رسولالله صلیالله علیه و آله و سلم در آسمان ستارهای هست که هر سی هزار سال یکبار طلوع میکند و من او را سی هزار بار دیدهام.»
تحفه المجالس، ص 8
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#فانوسها_را_زمین_نگذاریم!
🌷یک بار که به مرخصی آمده بود به من گفت: نمیدانم با اینکه این همه در جبهه هستم چرا شهید نمیشوم؟ شاید علتش ناراحتی شما باشد. گفتم: خدا دوست ندارد ما بیسرپرست شویم و مادرت بی پسر. اصرار داشت رضایتم را جلب کند.... این موضوع را با مادرش در میان گذاشتم، گفت: به او بگو راضی نیستم به جبهه بروی. وقتی این مطلب را به او گفتم به من نگاهی کرد و گفت: این حرفهای مادرم است که بتو گفته است.
🌷انکار کردم ولی با اطمینان میگفت: این حرفهای مادرم است، بسیار خوب من در خانه میمانم و از بچهها نگهداری میکنم. تو هم هر جا دلت میخواهد برو ولی روز قیامت باید جوابگوی شهدا باشی. آنها چراغی را روشن کردند و راه را به ما نشان دادند، حالا ما فانوسها را زمین بگذاریم و جنگ را به حال خود رها کنیم؟ با این حرف او، زبان من بسته شد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابوالفضل رفیعی
#راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●■ ماجرای تفریح متفاوت آیتالله بهجت در باغ
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷🔆 #پندانه
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی
✾📚 @Dastan 📚✾
♦️ چهره عزرائیل برای مومن و کافر هنگام مرگ 🍀
🌹🌹حضرت ابراهیم (علیه السلام) روزی شخصی را دید از او پرسید تو کیستی؟
او گفت: عزرائیل هستم.
ابراهیم گفت: از تو می خواهم خودت را به آن صورتی که مومنین را قبض روح می کنی، به من بنمایانی.
ابراهیم به دستور او، روی خود را برگردانید، و سپس به آن نگاه کرد، جوانی بسیار زیبا و خوشرو و شاد دید، گفت: اگر مومن پس از مرگ، چیزی (پاداشی) غیر از این چهره زیبا را نبیند، همین دیدار برای او کافی است، و پاداش خوبی برای کارهای نیکش خواهد
سپس ابراهیم، به عزرائیل گفت: اگر می توانی، خودت را در آن چهره ای که گمراهان را با آن، قبض روح می کنی، به من بنمان.
عزرائیل: ای ابراهیم تو طاقت دیدن آن چهره را نداری.
ابراهیم (علیه السلام) خواسته اش را تکرار کرد.
عزرائیل گفت: روی خود را برگردان، ابراهیم (علیه السلام) روی خود را گردانید و سپس به او نگاه کرد، مردی سیاه که موهای بدنش راست شده بود و بسیار بوی بد دارد و از سوراخهای بینی او دود و آتش بیرون می آید، حضرت ابراهیم نتوانست آن چهره را مشاهده کند، بر اثر شدت ناراحتی بی هوش شد، وقتی به هوش آمد عزرائیل، را به صورت اول دید، به او فرمود: ای فرشته مرگ انسان گنهکار جز دیدن همین چهره، کیفر دیگری نبیند، همین نگاه برای عذاب و کیفر او کفایت می کند
انسان اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته اش بصورت زشت ترین صورت و لباس و بدترین چیز، نزدش می آید و به وی می گوید: بشارت باد تو را به ضیافتی از حمیم دوزخ! و جایگاهی از آتش!
او نیز غسّال خود را می شناسد و تشییع كنندگان را قسم میدهد كه: مرا بطرف قبر مبر! و چون او را داخل قبرش كنند، دو فرشته سؤال كننده نزد او می آیند و كفن او را از بدنش كنار زده، می پرسند: خدا و پیامبرت كیست؟ چه دینی داری؟
او می گوید: نمی دانم! می گویند: هرگز ندانی و هدایت نشوی! سپس او را با گرز، آنچنان می زنند كه تمام جنبنده هایی كه خدا آفریده، به غیر ازانس و جن، از آن ضربت تكان می خورند! آنگاه دری از جهنم برویش باز نموده، به او می گویند: با بدترین حال، بخواب! آنگاه قبرش، آنقدر تنگ می شود كه بر اندامش می چسبد، آنطور كه نوك نیزه به غلافش میچسبد، بطوریكه مغز سرش از بین ناخن و گوشتش، بیرون می آید! خداوند مار و عقرب زمین و حشرات را بر او مسلط می كند تا نیشش بزنند .
📚 ریاض الاحزان عالم قزوینی، ص 31
📚 بحار الانوار، ج، 6، ص 143.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆تربیت نفس قابل
🌱اولین استاد عرفان و سلوک شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، حاج محمدصادق تخته فولادی (م 1292) بود او در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال و چند شاگرد داشت و در بعضی عصرها با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج میشدند.
🌱روزی هنگام بازگشت به شهر در قبرستان تخته فولاد، چشمش به پیرمردی میافتد که در تفکر بود. حاجی به شاگردانش میگوید: «تا غروب وقت زیادی است، برویم با این پیر شوخی کنیم.» به پیرمرد نزدیک میشود و سلام میکند. پیر سر برداشته و جواب سلام میدهد و سر به زانو میگذارد؛ حاجی میگوید: «اسم شما چیست و از کجا آمدهاید و چهکاره هستید؟» پیر جوابی نمیدهد. حاجی با ته عصایی که در دست داشتند، به شانه پیرمرد میزند و میگوید: «انسانی یا دیوار، چرا جواب نمیدهی؟»
🌱به شاگردان میگوید: «برگردیم به شهر، ایستادن در اینجا نتیجهای ندارد.» چند قدمی که برمیدارد، پیر سر برمیدارد و میفرماید: «عجب جوانی هستی! حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمیزند.
🌱حاجی منقلب میشود و کلید دکان را به شاگردان میدهد که بروند و خودش در خدمت پیر میماند. تا سه شبانهروز پیر سخنی نمیگوید، جز اینکه هرچند ساعت یکبار میفرماید: «اینجا چهکار داری برخیز به دنبال کار خود برو.»
🌱بعد از سه شبانهروز میفرماید: «شغل شما چیست؟» حاجی میگوید: «رنگرزی.»
🌱میفرماید: «پس روزها به کسب خود مشغول باش و شبها اینجا بیا.» حاجی هم به گفته این پیر فرزانه بنام بابا رستم بختیاری عمل میکند. پس از یک سال بابا رستم میفرماید: «دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست؛ همینجا بمانید.» و حاجی در تکیه مادر شازده قبرستان تخته فولاد در خدمت استاد میماند.
🌱پس از یک سال استاد برای امتحان نفس حاجی، در روز عید قربان میفرماید: «امروز در شهر به منزل فلان شخص (که حاجی میانه خوبی با او نداشت) مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کردهاند بگیرید. بعد در میان عام مردم، هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیایید.»
🌱حاجی چون با آن شخص خوب نبود، جگر گوسفندی از بازار میخرد و هیزم را از جای خلوت جمعآوری میکند و با خود به نزد استاد میآورد. چون خدمت استاد میرسد، بابا رستم با تشدّد میفرماید: «هنوز اسیر هوا و هوس خود هستی، جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی!»
🌱سال دیگر، حاجی وقتی برای کاری به شهری میرود، در راه مقداری کشمش میخرد و میخورد. پس از مراجعت، مرحوم بابا با آن دید باطنی با تغیّر میفرماید: «هنوز هم گرفتار هوای نفس هستی!»
🌱حاجی ناراحت میشود و تصمیم میگیرد چند ساعتی از استاد دور شود تا ناراحتی او فرو نشیند.
🌱بهمحض راه افتادن میبیند که از اطراف بر او سنگ، باریدن گرفت که ناگاه بابا رستم با صدای بلند میفرماید: «دو سال زحمت تو را کشیدم، کجا میروی؟» حاجی میگوید: «برگشتم و دیدم بهظاهر خشم بود ولی در باطن رحمت و محبت بود.»
🌱خلاصه چند سال حاجی نزد بابا رستم به سلوک و ریاضت میپردازد و بعد از بابا رستم در مقام او مینشیند.
📚نشان از بینشانها، ج 1، ص 35
✾📚 @Dastan 📚✾
اینقدر نگو،،،
اگه ببخشم کوچیک میشم.
اگه با گـذشت کردن، کسی
کوچیک می شد، خدا اینقدر
بزرگ نبود....
🌸اگر خواهان آرامش و سعادت اين جهان هستي، از سه خواسته ي خودخواهانه ات در برخورد با ديگران دست بردار:
- كنترل دائم ديگران
- مورد تاييد قرار گرفتن
- قضاوت كردن
🌸🍃🌺🍃🌸
❤️ اگر چیزی برای شکرگزاری ندارید ، نبضتان را چک کنید.
✾📚 @Dastan 📚✾
علامه حسن زاده آملی:
👈 آب و خاک و کسب و کار و بازار و باغ و دکّان، اینها همه، اسباب و وسائل و نردبان و معدّات برای رسیدن به آن هدف شامخ و عالی، آنچه در پیش داریم.
برادر و خواهر من، این رودخانه ی هراز را می بینید، آب این رودخانه با چه سرعتی می رود؟
ما از سرعت آب رودخانه ی هراز قوی تر به سوی ابدمان، الآن رهسپاریم.
همین الآن.
وقتی نمانده است.
جای امروز و فردا کردن نیست.
جای مسامحه کردن نیست.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆عوارض سلوک بدون استاد
✨زبدهی فضلا، مرحوم ملّا فتحالله شوشتری گوید:
🌾«این راه را بدون اذن و دستورالعمل مرشد کامل، رفتن و برگشتن به سلامت محال است. اشخاص مبتدی و اهل ریاضت اگر بدون استاد بروند، گاه باشد که رفتن معایبی برای ایشان حاصل شود، اما برگشتن را نتوانند و در منتهای سیر خواهند ماند و بهکلی فاسد و ضایع خواهند شد.
🌾گاه باشد که محترق گردند و بسوزند و اگر صدمه به ارکان وجودی ایشان فرضاً نرسد، فتنههای عظیم از ایشان به ظهور خواهد رسید که موجب هلاکت خود و نفوس کثیره خواهند بود.
🌾سید علیمحمد باب شیرازی (مدعی امام زمان بودن مذهب بهائیت) را خودم دیدم که رفته بود اما بهخودیخود رفته بود و نتوانست برگردد و بهکلی فاسد و ضایع شد و وجود او مایهی فساد در عالم گردید.
🌾جایی که صنایع صوریه بدون استاد کامل حاصل نشود، چگونه میشود که صنعتهای معنویه بدون استاد حاصل گردد؟ خصوصاً چنین صنعتی که اعلی و اجلّ صنایع نفسانیه است.»
شهاب ثاقب، ص 18
✾📚 @Dastan 📚✾
❤️هرچه آرامش دل ...
💫هرچه تقدیر بلند...
❤️هرچه لبخند قشنگ ...
💫هرچه از لطف خـ❣ـداست...
❤️تقدیم شمـا ....☺️😉
🍃🌹صبح زیبـاتــون بخیـــــر🌹🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃
🔆جواب بیادبی معاویه
🍂مردی بنام شریک بن اعور که بزرگ قوم خود بود، در زمان معاویه زندگی میکرد. او شکل بدی داشت و اسمش هم شریک و خوب نبود و اسم پدرش هم اعور یعنی چشم معیوب بود.
🍂دریکی از روزهایی که معاویه خلیفه بود، شریک به نزد وی رفت. معاویه با بیادبی به این مردی که بزرگ قوم خودش بود، گفت: «نام تو شریک است و برای خدا شریکی نیست. پسر اعوری! سالم از اعور بهتر است. صورت بدگلی داری و خوشگل بهتر از بدگل است. پس چرا قبیلهات تو را به آقایی خود برگزیدهاند؟»
🍂شریک در مقابل این حرف معاویه گفت: «به خدا قسم! تو معاویه هستی و معاویه سگی است که عوعو میکند، تو عوعو کردی، نامت را معاویه گذاردند. تو فرزند حرب (نام جد معاویه) هستی و سِلم و صلح بهتر از حرب (جنگ) است. تو فرزند صخری (نام جد دیگر معاویه) و زمین هموار از سنگلاخ بهتر است؛ بااینهمه چگونه به خلافت رسیدهای؟!»
معاویه که جواب حرفهای بیادبانه خود را میشنید، گفت: «ای شریک! قسم میدهم از مجلس من خارج شو.»
✨👈امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمود: «اگر آداب همراه انسان نباشد، همانند چارپایی بیمصرف را میماند.»
📚ارشاد القلوب، ج 1، ص 160
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
#داستان_آموزنده
🔆حق شناسی ابوذر
🌱ابوذر وقتى شنيد پيامبرى در مكه مبعوث شده ، به برادرش انيس گفت : بيا برو و اخبارى از او برايم بياور.
🌱برادر به مكه آمد و توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله را برايش نمود. ابوذر گفت : آتش قلب مرا خاموش نكردى ، خود مهياى سفر شد و به مكه آمد و در گوشه اى از مسجد خوابيد تا روز سوم به هدايت على عليه السلام مخفيانه بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و سلام كرد.
🌱پيامبر صلى الله عليه و آله از نام و احوالش پرسيد، او سر حال خودش را گفت و مسلمان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به محل خود بازگرد و در مكه توقف مكن زيرا مى ترسم بر تو ستمى روا بدارند.
🌱گفت : بخدائى كه جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مكه فرياد مى كشم و به آواز بلند اظهار اسلام مى كنم .
🌱از همانجا به (مسجد الحرام ) آمد و صدا بلند كرد و شهادتين را گفت . مردم مكه به طرف او حمله آوردند و آنقدر او را زدند كه بى حال روى زمين افتاد. عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد خود را بر روى او انداخت و گفت :
🌱مردم واى بر شما مگر نمى دانيد اين مرد از طايفه غفار است ، و ايشان در سفر شام سر راه شمايند، و به اين كلمات او را نجات داد.
🌱روز دوم كه حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را كتك مفصلى زدند. عباس سبب شد تا او از زير كتكهاى مردم نجات يابد، و او به محلش بازگشت .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان_آموزنده
🔆مست حق شناس شد
🍁ذوالفنون مصرى ) گويد: وقتى از شهر مصر بيرون آمدم تا ساعتى در صحرا سيرى كنم . بر كنار رود نيل راه مى رفتم و به آب نگاه مى كردم . ناگاه عقربى ديدم كه با سرعت مى آمد. گفتم : به كجا خواهد رفت ؟ چون به لب آب رسيد غورباغه اى بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناكنان حركت كرد. گفتم : حتما سرى در اين قضيه است ، خود را بر آب زدم و به تعجيل از آب گذشتم و به كنار آب آمدم .
🍁ديدم غورباغه به خشكى رسيد و عقرب از پشت او به خشكى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تا به زير درختى رسيدم ، مردى را ديدم كه در زير سايه درخت خفته بود و مارى سياه قصد او كرده بود كه او را نيش بزند، كه ناگاه عقرب بيامد و نيشى بر پشت مار زد و او را هلاك كرد.
پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از اين طرف به آن طرف آب رفت .
من متحير ماندم و گفتم : حتما اين مرد يكى از اولياى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسم اما نگاه كردم ديدم جوانى مست است ، تعجبم بيشتر شد. صبر كردم تا جوان از خواب مستى بيدار شد.
🍁چون بيدار شد مرا كنار خود ديد، متعجب شد و گفت : اى مقتداى اهل زمانه بر سر اين گناهكار آمده اى و اكرام فرموده اى ؟!
🍁گفتم : از اين حرفها نزن ، نگاه به اين مار كن . چون مار را ديد دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقى افتاده است ؟ تمام قضيه عقرب و غورباغه و مار را نقل كردم چون اين لطف حق را درباره خودش بشنيد و ديد:
روى به آسمان كرد و گفت : اى كه لطف تو با مستان چنين است با دوستان چگونه خواهد بود؟
🍁پس در رود نيل غسلى كرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و كارش به جائى رسيد كه بر هر بيمارى دعا مى خواند شفا مى يافت .
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞
🔆ماجرایی فوق العاده تاثیر گذار
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#راز_زيارتنامه
🌷توفيق نصيبم شده بود تا در آبان ماه ۱۳۷۳ در محور طلائيه در كنار بچههای تفحص خادم شهدا باشم. در همان ايام، مدتی بود كه شهيدی پيدا نشده بود و غم سنگينی بر دلمان نشسته بود، از خودم میپرسيدم چرا شهدا روی از ما پنهان كردهاند و خود را نشان نمیدهند. از طرفی ديگر نگران بوديم كه مبادا باران و متعاقب آن آب گرفتگی باعث شود نتوانيم در اين محور كار كنيم. شب، به اتفاق برادر بخشايش و برادرمان پرورش سورهی واقعه را خوانديم و خوابيديم. صبح روز بعد، پس از ادای نماز، جلو محلی كه برای معراج در نظر گرفته بوديم و....
🌷و (همانجا محل كشف پيكر بسياری از شهدا بود.) مشغول خواندن زيارت عاشورا شديم. بغض بر گلوی هر سه نفرمان نشسته بود. پرورش _ كه از سادات محترم است _ با صوتی حزنانگيز و زيبا زيارت عاشورا میخواند، ما نيز مینگريستيم، آن هم در مقابل تعدادی از شهدا كه داخل چادر معراج جا گرفته بودند. زيارت عاشورا با حس و حالی خاص به پايان رسيد، سوار آمبولانس شديم و به طرف «دژ» حركت كرديم و دقايقی بعد به محل كار رسيديم، اينبار با توكل بر خدا و با روحيهای بسيار عالی و با نشاطی خاص، مشغول كندن زمين شديم.
🌷شايد باور نكنيد، اما بيل اول و دوم كه به زمين خورد، فریاد: «الله اكبر، الله اكبر، شهيد.... شهيد....» يكی از بچهها مرا به خود آورد، سريعاً از پشت دستگاه پايين پريدم و به اتفاق بچهها با دست، خاکها را به كناری زديم، شور و هيجان عجيبی به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال پلاک شهيد بودند، اما هرچه جستجو كرديم، متأسفانه نشانهای از پلاک آن شهيد به دست نيامد اما.... در عوض يك كتابچهی ادعيه در كنار آن شهيد يافته شد كه روی آن نوشته شده بود «زيارت عاشورا».
#راوی: آقای عدالت از يگان تفحص تيپ ۲۶ انصارالمؤمنين
📚 كتاب "كرامات شهدا"
✾📚 @Dastan 📚✾
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_آموزنده
✨ بوی حسین✨
چند روز پيش داشتم به حرفاي يه بنده خدايي گوش ميدادم رسيد اينجا يه طوري شدم…
ميگفت: يه دوستي داشتيم، اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه.
از اونا بوده كه خيلي رو كاراش حساس بوده ...
اين آقا تو همون جووني ميميره، شب اولي كه تو قبر گذاشتيمش ماهم گفتيم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره اين يه شبه كه سختترين شب هر آدميه بيايم وایسيم بالا قبرش و براش دعا بخونيم.
هر چي بلد بوديم رو كرديم، قرآن، كميل، زيارت عاشورا، توسل، دعاي جوشن كبير تا صبح وصل به دعاي ندبه و دعاي عهد و …
ساعت حدوداي ۲ نصفه شب يكي از بچه ها يهو از جاش بلند شد، مثه بيد مي لرزيد پرسيدم: محمد چيه؟ گفت: كسي اينجا بود؟ گفتم نه، ديديم داره گريه ميكنه گفت: همين الان يه لحظه تو خواب بيداري بودم، يه سيد بزرگوار اومد پيشم، تكونم داد گفت: اينجا چي كارميكني؟
گفتم: رفيقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پيششيم، گفت چرا خوابيدي؟
گفتم آقا يه لحظه خسته شدم خوابيدم .
گفت: خواب معنا نداره بلند شيد! نكير و منكر و آوردن بالا سرش ميخوان ازش سوال كنن بلند شيد يه كاري كنيد براش!!
تا اينو گفت بچه ها منقلب شدن شروع كردن به دعا خوندن و روضه خوندن.
منم تو اين لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، آقاجون نوكرتيم يه عمر برات سينه زده گريه كرده نكنه اين لحظه هاي آخري دستشو رها كني نكنه تنهاش بذاري گذشت اون شب.
شب هفتش بازم يكي از همون بچه ها خوابشو ديد. گفت عليرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟
گفته بود خيلي سخت بود، نكير و منكر اومدن بالا سرم، هر چي ميگفتن، زبونم بند اومده بود هر چي گفتن من ربك؟ هيچي يادم نمي اومد، من نبيك؟ من امامك ؟ هيچي يادم نمي اومد.
يهو ديدم شما بالا قبرم نشستيد داريد روضه ميخونيد. گفتم من هيچي يادم نمياد اما فقط اينو ميدونم آقام حسينه!!… يهو ديدم، دارن ميگن:
رهاش کنیم بوی حسین میده.
چون در لحدم نكير و منكر ديدند
يك يك همه اعضای مرا بوئيدند
ديدند ز من بوی حسين مي آيد
از آمدن خويش خجل گرديدند
✾📚 @Dastan 📚✾
✨
#پندانه
🍃عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد، دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد، لذا گفت:
🍃عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند میخری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
🍃عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنهاش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی!
🍃 رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. کاسه فروشی نیست، عتیقه است.!
✨✨👈*دیگران را احمق فرض نکنیم!
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 داستان یک حق الناس
🎬 #استاد_فرحزاد
⏱️ زمان: سه دقیقه و هفده ثانیه
✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_آموزنده
🔆علت نخوردن قهوه
♨️آخوند ملّا علی همدانی فرمودند: «مرحوم عارف بالله ملّا حسینقلی همدانی (م 1311) عادتش این بود که بعد از درس یک فنجان قهوه میل میکردند. یک روز برای تدریس تشریف آورده بودند، فرمودند:
♨️ امروز بعد از مباحثه، مجلس ترحیمی هست که باید بریم. قهوه در آنجا صرف میشود، آقایان برای درست کردن قهوه زحمت نکشند.
♨️درس تمام شد، استاد با بعضی شاگردان به مجلس ترحیم رفتند. در آنجا برای ایشان قهوه آوردند ولی ایشان اشاره کردند که قهوه را ببرند. شاگردان تعجب کردند که استاد فرموده بود در مجلس ترحیم قهوه صرف میشود، ولی میل نکردند. شاگردان درصدد برمیآیند تا موضوع را بررسی نمایند. اول از صاحبمجلس سؤال میکنند پولی را که برای خرج این مجلس صرف کرده است، خمسش را داده یا نه؟ معلوم میشود از طرف پول، ایرادی نبوده است.
♨️بعداً روشن میشود کسی که متصدی درست کردن قهوه بود، در هنگام درست کردن قهوه، یک قطره خون دماغش در میان آن افتاده و قهوهچی برای اینکه مبادا صاحبمجلس بگوید به ما ضرر زدی، هیچ اطلاعی نداده بود.
📚چلچراغ سالکان، ص 90 -صدوبیست حدیث، ص 37
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#داستان_آموزنده
🔆موشی در کوزه
🦋در کتاب نزهه المجالس است که شاگردی گمان قوی داشت که استادش اسم اعظم دارد و اصرار میکرد که استاد او را تعلیم دهد.
روزی استاد برای آزمایش، کوزهای سربسته به او داد تا برای فلان شخص هدیه برد و او امانتداری کند.
🦋 شاگرد در وسط راه خواست تا ببیند که درون کوزه چیست، چون سر کوزه را باز کرد، دید موشی زنده بیرون پرید. شاگرد با کمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود.
🦋 استاد تبسّمی نمود و گفت: «میخواستم با این آزمون به تو بفهمانم کسی که اینقدر امانتدار نیست که موشی را حفظ کند، چطور میتواند اسم اعظم را حفظ کند
📚وسیله النجاه، ص 107
✾📚 @Dastan 📚✾
💎امام صادق (ع) :
خداوند به یکی از پیامبران وحی کرد که به مومنان بگو که در لباس، خوراک و آداب و رسوم، دشمنان خدا را سرمشق قرار ندهید که اگر چنین کنید، شما هم مثل آنان، دشمنان خدا محسوب میگردید.
📗(وسائل الشیعه جلد ۳ صفحه ۲۷۹)
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
📝
با یک اندیشه مسیر تو تغییر می یابد
با یک لبخند ارتباط تو قویتر می گردد
با یک سپاسگزاری نعمت برایت صد افزون میگردد
با یک روشنایی ،تاریکی از بین می رود
با یک شروع ،قدمی برداشته می شود و مقصد حاصل می گردد
با یک فراوانی،برکت های صد چندان افزوده میشود
با یک سلول ، چندین سلول دیگر متولد میشوند و جوان می شوند
با یک خواستن ،رسیدن آغاز می شود
از تو حرکت از خدا برکت
که خودش فرموده: بخوان مرا تا اجابتت کنم
این رحمت و عنایت الهی است که از یک ،چندین هزار برکت می بخشد و آغاز مهم است ،در شروع هر صبح آغازی است که تا انتهای آن هزاران زیبایی و اتفاق نهفته است.
🎖برای خوب شدن حال دوستانتان این پیام را برایشان بفرستید.
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨
🌸🍃بوی صبحانه مےآید
🌸🍃عطرچایے صفای سفره صبح
🌸🍃چند لقمه زندگے کافیست
🌸🍃تا انرژی جاودانگے
🌸🍃در وجودمان شکوفا شود
🌸🍃صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد
✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🌴🌴🌴🌴
🔆سیرهی امام کاظم علیهالسلام
🍂جد محمد بن جعفر گفت: با جمعی از اصحاب حج کردیم و ازآنجا به مدینه رفتیم. در مدینه به دنبال مکانی میگشتیم که در آنجا منزل کنیم.
🍂در بین راه غلام موسی بن جعفر علیهالسلام را دیدیم که بر الاغی نشسته و غذا میبرد. ما در بین نخلهای خرما فرود آمدیم. امام تشریف آورد و نشست. طشت آبی برایش آوردند. اول خود دستش را شست و بعد، از طرف راست حضرت همگی دستها را شستند.
🍂بعد غذا آوردند، حضرت از نمک شروع کرد بعد فرمود: بخورید بسمالله الرحمن الرحیم. بعد سرکه آوردند بعد کتف بریان گوسفندی را آوردند، فرمود: «بخورید بسمالله الرحمن الرحیم این غذایی است که پیغمبر آن را خیلی دوست میداشت.» بعد زیتون آوردند … (هر غذایی آوردند، اول حضرت بسمالله الرّحمن الرّحیم گفت.)
🍂بعد از غذا سفره برچیده شد. یک نفر بلند شد که خردههای غذایی که از سفره ریخته بود جمع کند؛ حضرت فرمود جمع نکن، این کار برای خانههای سقف دار است ولی در اینجا (باغستان) خرده غذا مورد استفادهی پرندگان و حیوانات قرار میگیرد.
🍂بعد خلال آوردند. فرمود: «قاعده خلال این است که زبان را دور دهان بگردانی، هر چه با زبان بیرون آمد، فرو بری و هر چه لای دندانها باقی ماند، با خلال بیرون آوری و دور بیندازی.»
🍂بعد طشت و آب آوردند و از دست چپ حضرت شروع کردند و همه دستها را تا آخر بشستند.
✨✨امام صادق علیهالسلام فرمود: «خدا پرخوری را دشمن میدارد.»
📚وسائل الشیعه، ج 16، ص 407
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃
🔆دو شیطان
🌱عیاض بن حمار مجاشعی، ساکن بصره -تا سال پنجاه هجری زندگی کرد- گفت: به رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم عرض کردم: «مردی از بستگانم مرا با زبان دشنام میدهد با اینکه از من پایینتر است، آیا اگر جوابش دهم بدکارم؟»
🌱 پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «دو نفر که به یکدیگر دشنام میدهند، دو شیطاناند که به همدیگر کمک میکنند که سخن بیهوده گویند.»
✨✨پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «یُعذِّبُ اللّهُ اللِّسانَ بِعَذابٍ لا یُعذِّبُ بِهِ شَیئا مِنَ الْجَوارِحَ: خداوند، زبان را عذابی کند که هیچ یک از جوارح را همانند آن عذاب نکند.»
📚اصول کافی، ج 2، ص 94
✾📚 @Dastan 📚✾