eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.6هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو پاسخ جالبی داد: گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه گفتم یعنی چی؟ گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو و همه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه... ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو میپرستم. وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را میبینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم. وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم. وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم زن هر چقدر هم که بزرگ شود، همسر شود، مادر شود، مادر بزرگ شود، درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار میکشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی میخواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی دنیای درونت همیشه صورتی ست تقدیم به همه ی بانوان سرزمینم ✾📚 @Dastan 📚✾
😊صبح بخیر، یاد آوری می کنم که افکار بزرگ ☀️✨و مثبت منجر به نتایج عالی می شوند ☀️🔸پس روز خود را با افکار مثبت آغاز کنیدتا به اهداف خود نزدیک تر شوید ✾📚 @Dastan 📚✾
جلودی ❄️بعد از درگذشت امام کاظم علیه‌السلام، هارون‌الرشید خلیفه عباسی یکی از فرماندهان خود را به نام «جلودی» به مدینه فرستاد و دستور داد: به خانه‌های آل ابی‌طالب حمله کنند و لباس زنان را غارت نمایند و برای هر زنی فقط یک لباس بگذارد! ❄️«جلودی» گفتار هارون را در مدینه اجرا کرد. چون نزدیک خانه امام رضا علیه‌السلام آمد، حضرت همه زن‌ها را در یک اتاق قرار داد و درب آن اتاق ایستاد و نگذاشت «جلودی» وارد شود. ❄️جلودی گفت: باید داخل شوم و زن‌ها را لخت کنم. امام قسم خورد که زیور و لباس زن‌ها را جمع کند و به نزدش بیاورد، به شرط آن‌که جلودی درون اتاق نیاید. ❄️بالاخره در اثر خواهشِ حضرت جلودی قانع شد. امام داخل شد و طلا و لباس و اثاثیه منزل را جمع کرد و نزد جلودی قرار داد و جلودی همه را نزد «هارون‌الرشید» برد. ❄️موقعی که مأمون فرزند هارون‌الرشید به سلطنت رسید، نسبت به جلودی غضب کرد و خواست او را بکشد. ❄️امام علیه‌السلام در آن مجلس حاضر بود، از مأمون تقاضای عفو او را کرد. چون جلودی جنایت خود را نسبت به امام می‌دانست، فکر کرد که الآن امام درباره او به بدی عمل گذشته‌اش شکایت می‌کند، فکر خطا در ذهنش آمد، رو به مأمون کرد و گفت: «تو را قسم به خدا می‌دهم، سخن امام رضا علیه‌السلام را درباره‌ی من قبول نکن!» مأمون گفت: به خدا سوگند حرفش را قبول نمی‌کنم؛ دستور داد گردن جلودی را بزنند و او را به قتل برسانند. 📚راهنمای سعادت، ج 1، ص 177 -اعیان الشیعیة، ج 1، ص 60 ✨✨امام صادق علیه‌السلام فرمود: «کار بد زودتر در صاحبش از کارد در گوشت اثر می‌کند.» 📚جامع السعادات، ج 3، ص 48 ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🔆به‌صورت دحیه‌ی کلبی 🌱در مواردی هنگام انزال وحی به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، جبرئیل به صورت دحیه‌ی کلبی وارد می‌شد. 🌱در غزوه‌ی بنی قریظه و در بازگشت پیامبر از حُنین، جبرئیل به‌صورت دحیه‌ی کلبی دیده شد. از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده که وارد بر رسول خدا شدم، دیدم خوابیده و سر مبارکش روی زانوی دحیه‌ی کلبی است. بر دحیه سلام نمودم، جواب سلام مرا چنین داد: 🌱سلام بر تو ای امیر مؤمنان و پیشوای پرهیزگاران و یکّه سوار مسلمانان و پیشرو سفید رویان و جهاد کننده با پیمان‌شکنان (اصحاب جمل) و سرکشان (نهروانیان) و ستم‌کاران (معاویه و اصحابش). 🌱سپس گفت: ای علی! سر پیغمبرت را بر دامن بگیر که تو سزاوارتری. همین‌که پیش رفته و سر مبارک را به دامن گرفتم، از نظرم غایب شد. 🌱پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چشم گشود و فرمود: «علی جان با که سخن می‌گفتی؟» عرض کردم با دحیه‌ی کلبی و قضیه‌ی سلام و جواب را گفتم. 🌱فرمود: او دحیه نبود بلکه جبرئیل بود؛ خواست بفهماند که خدا تو را به چنان اسم‌ها نام‌گذاری نموده است. 📚(طبقات،52، 3/3 -بحار، ج 37، ص 322 -پیغمبر و یاران، ج 3، ص 2) ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 🔆تهمت به نماز ابو حنفی! 🌾ابن خلکان (م 633) نقل کرده است که سلطان محمود غزنوی (متوفی 421 در غزنه) حنفی مذهب بود و میل به مذهب شافعی داشت. در مرو، فقها را جمع کرد و گفت: یکی از دو مذهب را باید تحقیق کرد و پذیرفت. علما گفتند: «در خدمت سلطان دو رکعت نماز اول به مذهب شافعی و بعد به مذهب حنفی خوانده می‌شود، هر کدام را که سلطان پسندید، آن مذهب ترجیح داده شود.» 🌾پس قفال مروزی که یکی از فقهای مرو بود، برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز با شرایط از طهارت و رو به قبله و مستحبات به جای آورد و گفت: این نماز شافعی است. 🌾بعد بلند شد و دو رکعت نماز به مذهب حنفی بخواند؛ ابتدا پوست سگ دباغی شده را پوشید و یک قسمت از چهار قسمت آن را به نجاست آلوده کرد و با شراب خرما، وضوی شکسته گرفت. 🌾چون تابستان بود مگس و پشه‌ی بسیار بر او جمع شد. پس رو به قبله کرد و بدون نیّت با زبان فارسی تکبیر گفت و سوره‌ی حمد خواند و عوض یک آیه به فارسی کلمه‌ای گفت: پس دو دفعه سر بر زمین، سجده زد و مانند خروس که منقار بر زمین زند، بدون فاصله و رکوع، تشهد خواند و بادی هم از خود خارج کرد و گفت: این نماز ابوحنیفه است. 🌾سلطان گفت: «اگر با این نماز که خواندی، به مذهب حنفی تهمت زده باشی، تو را می‌کشم. چراکه هیچ صاحب مذهبی این نماز را قبول نمی‌کند.» 🌾در این میان جماعتی از مذهب حنیفه، حاضر بودند و وجود چنین نمازی را انکار کردند. قفال مروزی، کتاب‌های ابوحنیفه را آورد. سلطان امر کرد یک نفر نصرانی باسواد، کتاب‌های مذهب شافعی و حنفی را نزدش بخواند. نصرانی، وقتی نماز هر دو مذهب را از کتاب‌های آنان خواند، دید قفال تهمت نزده و درست خوانده است. پس سلطان مذهب شافعی را اختیار کرد. 📚(تتمه المنتهی، ص 331 -وفیات الاعیان، تألیف ابوالعباس احمد اربلی مشهور به ابن خلکان) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆اباذر 🌱وقتی اباذر شنید که پیامبری در مکّه طلوع کرده است، به مکه آمد و حضرت ابوطالب او را خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آورد. او به پیامبر ایمان آورد؛ و حضرتش فرمود: «به محل زندگی خود بازگرد که پسرعمویت از دنیا رفته، اموال او را ضبط کن و همان‌جا باش تا کارم عمومی شود.» 🌱اباذر به محل خود بازگشت. دید پسرعمویش فوت شده بود، اموال او را جمع‌آوری کرد؛ در همان محل ماند تا پیامبر صلی‌الله علیه و آله به مدینه هجرت کرد. 🌱اولین مرتبه که اباذر پیامبر را ملاقات کرد، در مسجد قبا بود. عرض کرد: «یا رسول‌الله! شصت رأس گوسفند دارم و مایل نیستم، تمام وقت خود را به چوپانی بگذرانم و از طرفی برای چوپان گرفتن مال ندارم.» 🌱فرمود: «حالا برو و به کار چوپانی مشغول باش.» اباذر رفت و باز روز هفتم برگشت. پیامبر فرمود: «گوسفندانت را به چه کسی سپردی؟» اباذر گفت: 🌱در صحرا مشغول نماز بودم، گرگی آمد و گوسفندی را گرفت. من نماز خود را قطع نکردم؛ شیطان مرا وسوسه کرد که اگر قطع نکنی، گرگ همه‌ی گوسفندانت را از بین می‌برد. باز گرگ آمد و بره‌ای را گرفت و نماز را قطع نکردم. ناگاه دیدم شیری پیدا شد و گرگ را دریده و بره را به گله بازگرداند و با زبان (قال و حال) گفت: ای ابوذر! مشغول نماز خود باش؛ خداوند مرا شبان گوسفند تو قرار داده است. بعد از پایان نماز شیر پیش من آمد و گفت: «به نزد پیامبر برو و سلام مرا به او برسان.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: 🌱ای اباذر! تو خدا را نیک اطاعت کردی، او هم حیوانی در تحت اطاعتت درآورد که از ضرر پیش‌آمده تو را حفظ نماید. پند تاریخ، ج 1، ص 63 -روضه الواعظین نیشابوری ✾📚 @Dastan 📚✾
در زندگی به هیچ کس اعتماد نکن آیینه با تمام یک رنگیش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥داستان جالب از قبض روح حضرت نوح علیه السلام 🎙[استاد مسعود عالی] ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷برادرم بعد از ظهر یکی از روزها به دیدنم آمد و بعد از مدتی برخاست و گفت قصد دارم به گلزار شهدای اصفهان بروم و سپس خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. بعد مطلع شدیم که شب به خانه برنگشته. بسیار نگران شدیم. نگرانی ما تا فردا ظهر ادامه داشت تا به منزل امد، پرسیدیم: دیشب کجا بودید؟ چرا همه ما را نگران کردید؟ گفت: دیشب چند ساعتی گلزار شهدا بودم، بعد از ان هم به سردخانه‌ای که مخصوص شهدا بود رفتم. چهار تابوت شهید را دیدم در کناره پیر خسته‌ای به دنبال گمشده‌اش می‌گشت. اجساد شهدا را یک به یک نگاه می‌کرد تا آن‌که به بالین فرزند شهیدش رسید.... 🌷صورتش را بر صورت فرزند قرار داد سپس سرش را بلند کرد و دوباره خم شد اما این بار بر روی سینه فرزند با چشمانش با او سخن می‌گفت. سینه فرزندش را بوسه باران کرد، سپس برخاست و سه مرتبه دور جسد فرزند چرخید بعد از ان ایستاد و دستانش را بالا گرفت و گفت: خدایا این فرزندم در راه تو قربانی شده، این قربانی را از من به شایستگی قبول کن. در ان لحظه که من شاهد ماجرا بودم به خود گفتم آیا شهادت نصیب من می‌شود دادا (خواهر). من تصمیم دارم به جبهه بروم حال که قرار است انسان بمیرد چه بهتر است که مرگ، مرگِ شهادت باشد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز قدمعلی عسگری ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥💥💥💥 🔆خرافه 🍃✨مردی از بنی عذرا، از قبیله‌اش غایب شد. بعد که پیدا شد، مطالبی از جنّیان نقل می‌کرد. مردم او را دروغ‌گو می‌پنداشتند و در مورد هر کلامی که بی‌اساس و خیالی بود، می‌گفتند: ✨✨ «این حرف‌ها سخن خرافه است.» نام او از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نبوده ولیکن نقل کرده‌اند که عایشه شرح‌حال او را برای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نقل کرده و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: 🍃✨ «او مردی صالح بود و شبی از خانه خارج شد و مدت‌ها در اسارت جنّیان به سر برده است و حرف‌های او صحیح است.» به نقل دیگر، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شرح او را نزد جنّیان برای خانواده‌ی خود نقل کرده است که حدیث خُرافه، حق است و اتّفاقات با جن بر او واقع شده است. 📚(تعلیقات نوادر، ص 496 –اصابه، ج 1، ص 107) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🔆جزای دفع تهمت 🍃وقتی‌که حضرت یوسف پادشاه شده و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباس‌های کهنه، از پای قصر او عبور می‌نمود. جبرئیل آمد و عرض کرد: 🍃ای یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ فرمود: نه عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا دنبالت کرد و پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سررسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست. 🍃تو گفتی: او مرا با اصرار به‌سوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس در گهواره این طفل به‌عنوان شاهد از خانواده‌ی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شد، آن زن دروغ می‌گوید وگرنه، او از راست‌گویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، رفع اتهام از تو شد و گفت: این از حیله‌ی زنانه است. (سوره‌ی یوسف، آیات 28-25) درواقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد. 🍃حضرت یوسف فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. چون حاضرش کردند، امر کرد: «او را نظیف نمایید. لباس‌های فاخر به او بپوشانید» و هر ماه برای او حقوقی وضع کرد و اکرام بسیار در حق او نمود. 🍃جبرئیل تبسم کرد، یوسف فرمود: «آیا در حقش کم احسان کردم که تبسم کردی.» عرض کرد: نه. تبسم من ازاین‌جهت بود که هرگاه تو مخلوقی در حق این جوان که شهادت حقی داد، آن‌هم –در حال کودکی- این‌همه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بنده‌ی مؤمن خود که تمام عمر شهادت حق بر او داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود. 📚(خزینه الجواهر، ص 593) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔥عاقبت نیش زبان ✳️نقل است که: مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند. 💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند... ♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید. 🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛ 🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین! 🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟! ✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...! ⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی! ✾📚 @Dastan 📚✾
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸هر کاری، به دست هرکسی صورت نمی گیرد🔸 با خودتان فکر نکنید که ما مثلاً کوچک هستیم، چطور می توانیم این کارهایی که بزرگان کردند را بکنیم؟ این حرف را نزنید. اگر مخلص باشید، خدا کار را می دهد . چرا ما می گوییم وقتی که بعد از سیل از جایش کنده شده بود و می خواستند سر جایش بگذارند، هرکس حجر را می گذاشت می افتاد تا اینکه پیغمبرمان توانست آن را سر جایش بگذارد؟ این معنایش چیست؟ معنایش اینست که هر کاری، صورت نمی گیرد. برای هر کاری، ساخته اند. طلبه اگر روح پیدا کند، این مثل این است که می تواند حجرالاسود را سر جایش بگذارد و حجر هم بایستد. ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی 💎 روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نيز نرفت ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍁🍁🍃🍃🍃 🔆بی‌تابی صفیه ✨🍃در هنگام وفات پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم هنگامی‌که همه‌ی زنان، اطراف بستر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بودند، صفیه –همسر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم- دختر حی بن اخطب یهودی که در جنگ خیبر شوهرش کشته شده و به امر الهی جزء زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در آمد، هم بود و بسیار ناراحت بود و عرضه داشت: ✨🍃 «یا رسول‌الله به خدا قسم دوست داشتم که مرض شما بر من وارد می‌شد و شما شفا می‌یافتید.» ✨🍃بعضی از زنان با چشم و ابرو به یکدیگر اشاره نمودند و فهماندند که صفیه چاپلوسی می‌کند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خودداری کنید!» زن‌ها گفتند: ✨🍃«از چه خودداری کنیم؟» فرمود: «از گوشه زدن به صفیه، به خدا قسم او راست می‌گوید.» (پیغمبر و یاران، ج 4، ص 25) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂✨هر روز صبح، 💞✨زنده می‌شوم 🍂✨و زندگی می‌کنم 💞✨برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند… 🍂✨✨صبح بخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 ♨️♨️خورانیدن، عوض بنده آزاد کردن ✨🍃محمد بن عمر گوید: به امام رضا علیه‌السلام عرض کردم: «من به داغ و مصیبت دو پسر مبتلا شدم، اینک یک پسر دیگر برای من باقی مانده، چه کنم (تا برایم باقی بماند؟)» فرمود: «برای او صدقه بده.» 👈چون هنگام رفتن من فرا رسید، فرمود: به فرزندت دستور بده تا به دست خود، تکه نانی یا مشتی از چیزهای دیگر، اگرچه کم باشد تصدّق دهد، زیرا آنچه را که به نیّت خدا بدهی بزرگ است گر چه کم باشد. خداوند فرموده است: «از گردنه‌ی عقبه نگذرد جز آن کس که برده‌ای را آزاد کند، یا در روز گرسنگی به یتیمی از خویشاوندان یا بینوایی خاک‌نشین غذا بدهد.» (بلد، 16-11) چون خدا می‌دانست که هر کس قادر به آزاد کردن بنده نیست، پس خورانیدن یتیم و بینوا را -به‌عنوان صدقه- مانند بنده آزاد کردن قرار داده است.» 📚نمونه معارف، ج 1، ص 244 -تفسیر برهان 💠امام صادق علیه‌السلام فرمود: «مَنْ اَطْعَمَ اَخاهُ فِی اللّه کانَ لَهُ مِنَ الاَجْرِ مِثْلُ مَنْ اَطْعَمَ فِئاما مِنَ النّاسِ قُلْتُ وَما الْفِئامِ؟ قالَ: مِاَئةُ اَلْفٍ مِنَ النّاسِ: ✨✨ هر کس برادر دینی خود را برای خدا خوراک دهد، برای او مزد آن کسی است که جمع زیادی را خورانیده باشد. راوی حدیث سؤال کرد: «عده زیاد چند نفر را شامل می‌شود؟» امام فرمود: «صد هزار نفر.»» 📚اصول کافی، ج 2، ص 162 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆نمونه‌ای از تولّی 🍃علی بن یقطین وزیر هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بود؛ بااینکه ائمه نوعاً افراد را از کار کردن در دستگاه حکومتی خلفای جور، نهی می‌کردند؛ اما وقتی علی بن یقطین به امام کاظم علیه‌السلام عرض می‌کند: در پیشگاه خدا چگونه خواهم بود، گاهی قلبم می‌گیرد، اگر اجازه بفرمایید، از وزارت فرار کنم! 🍃امام می‌فرماید: «از خدا بترس و کارت را رها مکن، ای علی! همانا برای خدا دوستانی است در دستگاه ستمکاران تا به‌وسیله‌ی ایشان، ظلم را از دوستان خود دفع کند و تو یکی از دوستان خدایی.» 🍃بار دیگر علی خدمت امام می‌رسد و می‌خواهد از کار وزارت دولتی استعفا دهد، امام می‌فرماید: 🍃چنین مکن که ما با تو مأنوسیم؛ و برادران دینی به‌وسیله‌ی تو نزد حکومت محترم‌اند؛ و امید است خدا به‌واسطه‌ی تو کمبودها را جبران کند و از دشمنی با مؤمنین بکاهد. 🍃ای علی! تو یک خصلت را انجام بده و آن این است که هرکس مؤمنی را شاد کند، اول خدا، بعد پیامبر و ما را خوشحال کرده است؛ دوستان ما نزد تو می‌آیند، آن‌ها را گرامی بدار و من سه چیز را برایت ضمانت می‌کنم: 🍂اول: حرارت آهن را نچشی. 🍂دوم: دچار فقر نگردی. 🍂سوم: هیچ‌گاه (به خاطر خلیفه‌ی جائر) به زندان نیفتی. 📚شاگردان مکتب ائمه، ج 3، ص 61 -رجال کشی، ص 368-367) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🔆شرط قبولی عبادت 🌾محمد بن مسلم گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: بعضی از مردم را مشاهده می‌کنیم که در عبادت تلاش بیشتری دارند و با خشوع بندگی می‌کنند؛ ولی اقرار به ولایت ائمه ندارند و حق را نمی‌شناسند، آیا این عبادت و خشوع برای آن‌ها نفعی می‌بخشد؟ امام فرمود: مَثَل اهل‌بیت پیغمبر مثل همان خانواده‌ای است که در بنی‌اسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش می‌کرد، پس از آن دعایی که می‌نمود، مستجاب می‌شد. 🌾یک نفر از همان خانواده، چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد، ولی مستجاب نشد. خدمت حضرت عیسی آمد و از وضع خود شکایت کرد. عیسی وضو گرفت و نماز خواند، آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست کرد، خطاب رسید: 🌾«ای عیسی! این بنده‌ی من، از راه و دری که نباید وارد شود، وارد شد. او ما را می‌خواند بااینکه در قلبش نسبت به نبوّت تو شک دارد، اگر آن‌قدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد، دعایش را مستجاب نخواهم کرد.» 🌾عیسی به آن شخص رو کرد و فرمود: «خدا را می‌خوانی بااینکه درباره‌ی نبوت من شک داری؟» 🌾عرض کرد: «آن جه فرمودی واقعیت دارد. از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید.» عیسی دعا کرد، خداوند او را بخشید. پس شروع به دعا کرد و پس از مدتی خدا دعایش را مستجاب کرد. 📚(پند تاریخ، ج 5، ص 98 -اصول کافی، ج 2، ص 400) ✾📚 @Dastan 📚✾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بخشش کافر سخاوتمند 🎤 ✾📚 @Dastan 📚✾
<< دنیا یک خانه است>> و آدمها مانند یکی از وسایل خانه 🔸️بعضی کارد هستند تیز ، برنده و بیرحم. 🔸️بعضی کبریت هستند و آتش به پا میکنند. 🔸️بعضی کتری هستند و زود جوش میآورند. 🔸️بعضی تابلوی روی دیوار هستند، بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد. 🔸️بعضی قاشق چایخوری هستند، و فقط کارشان بر هم زدن است. 🔸️بعضی رادیو هستند و فقط باید بهشان گوش کرد. 🔸️بعضی تلویزیون هستند، و اهل اجرای نمایش اند . اینها را فقط باید نگاه کرد.. 🔸️بعضی قندان هستند، شیرین و دلچسب. 🔸️بعضی دیگر نمکدان، شوخ و بامزه. 🔸️بعضی یک بوفه شیک هستند، ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند. 🔸️بعضی سماور هستند، ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست. 🔸️بعضی یک توپ هستند، از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند. 🔸️بعضی یک صندلی راحتی اند، میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد. 🔸️بعضی کلاه هستند، گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند. 🔸️بعضی چکش هستند، و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است. 🔷️ و اما..‌‌‌. 🔹️بعضی ترازو هستند، عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد. 🔹️عده ای تنگ بلورین آب هستند، پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند. 🔹️برخی آینه اند، صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش ، اینها انتهای صداقت‌ند. عده ای، چتر هستند، یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات. 🔹️عده ای دیگر لباس گرم هستند، در سرمای حوادث ، تن پوشی از جنس آرامش. 🔹️عده ای مثل شمع، میسوزند و تمام میشوند ، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند. ما در زندگی کدام نقش را داریم.🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! (١+۵) 🌷پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "١+۵" را به خانواده‌مان داده بود! آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند: کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟ گفتم: برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامه‌هایشان نوشته بودند: برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثی‌ها می‌توانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همه‌ی تخصص‌های لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتک‌ها و تهاجم دشمن نگه دارند، خط‌شکن هم باشند. 🌷آقا داشتند با دقت گوش می‌دادند که ادامه دادم: خب برادرم سید هدایت الله راست می‌گفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت الله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ١٩ فجر بودند. خود سید هدایت الله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریبچی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار می‌کردند. پس می‌توانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم. آقا و همه آن جمع با هم زدند زیر خنده. 🌷از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم. : سید ناصر حسینی پور كه در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد؛ نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» ✾📚 @Dastan 📚✾
💞💞💞💞💞💞 🔆همت زننده، خود کشته شد 🌳احمد بن طولون به هنگام مرگ، به فرزندش ابوالجیش گفت: که او احمد یتیم را از راهی پیدا کرده و پرورش داده است. 🌳سپس به فرزندش سفارش کرد که از او به‌خوبی محافظت کند. بعد از وفات پادشاه، فرزندش ابوالجیش به احمد یتیم گفت: «به فلان حجره می‌روی و گردنبند قیمتی را برایم می‌آوری.» 🌳احمد وقتی درون حجره رفت، دید کنیز امیر، با یکی از خادمان جوان مشغول عمل زشت هستند، گردنبند را گرفت و نزد امیر آورد و خیانت کنیز راست نادیده گرفت و چیزی نگفت. امیر به کنیزی که تازه آمده بود، دل‌بسته شد و آن کنیز قبلی را فراموش کرد. کنیز قبلی با مشاهده چنین وضعی احساس کرد که احمد جریان او با خادم را به امیر گفته است و بدین سبب امیر، او را مطرود ساخته است. ازاین‌رو با حیله و مکر، گریه‌کنان نزد امیر آمد و گفت: احمد می‌خواست به من تجاوز کند! 🌳امیر ناراحت شد و تصمیم گرفت احمد را بکشد. امیر در مجلس شراب، طبقی به احمد داد که نزد فلان خادم ببرد و پر از مشک کند و بیاورد؛ و قبلاً به خادم گفت هر کس طبَق بیاورد، او را بکشد و سرش را نزدش بفرستد. احمد طبق را گرفت و روانه شد، بین راه فرّاش‌ها دویدند و طبَق را از احمد گرفتند تا زحمتش کم شود، احمد بدون اختیار طبَق را به خادم خیانت‌کار داد. 🌳چون خادم طبَق را نزد فرّاش برد، سر او را جدا کرد و نزد امیر فرستاد. امیر با دیدن سر این خادم تعجب کرد. امیر، احمد را خواست و جریان را پرسید و او همه‌ی جریان گذشته را برای امیر نقل کرد. تعجب امیر زیاد شد و قصّه‌ی خیانت او به کنیز را جویا شد و او آن قصّه را هم نقل کرد. پس دستور داد کنیز را حاضر کردند و تمام قضیه را اقرار کرد. امیر کنیز را به احمد بخشید و بعد فرمان داد به خاطر تهمتی که به احمد زد، او را به قتل برسانند؛ و مقام احمد نزد امیر بلندتر گشت. 📚(نمونه معارف، ج 3، ص 323 -کشکول بحرانی، ج 2، ص 465) ✾📚 @Dastan 📚✾
📔🤔🤔🤔 ✍داستان ضرب المثل 📕همه‌ی‌خرها را به یک چوب نمی رانند مردی از دهی می گذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید. از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است! سئوال کننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید و گفت: چرا مردم این ده، این اندازه بی تربیت هستند؟ مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را می زنید؟ مرد ماجرا را باز گفت. پیر مرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفته ام که همه خرها را به یک چوب نمی رانند ولی باز به شما چنین حرفی زده! ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍ صبر جمیل داشته باش 🔹استاد فرزانه‌ای به‌خوبی و خوشی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. 🔸زمانی به‌خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. 🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. 🔸اما چطور می‌توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می‌ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. 🔹تنها کاری که از دست زن برمی‌آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. 🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. 🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸زن به او گفت فعلا نگران آن‌ها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. 🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچه‌ها نباش، بعدا به آن‌ها می‌رسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم. 🔹استاد با اضطراب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا می‌توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. 🔸زن گفت: در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی‌ست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. 🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی‌خواهم آن‌ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چه‌کار باید بکنم؟ 🔸استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی‌کنم! تو هیچ‌وقت زن بی‌تعهدی نبوده‌ای. 🔹زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده‌ام! فکر جداشدن از آن‌ها برایم سخت است. 🔸استاد با قاطعیت گفت: هیچ‌کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی‌دهد. نگه‌داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن‌ها، جواهرات را پس می‌دهیم و کمکت می‌کنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم می‌کنیم. 🔹زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمی‌گردانیم. در واقع، قبلا آن‌ها را پس گرفته‌اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن‌ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن‌ها را پس گرفت. 🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند. 💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛ صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). ✾📚 @Dastan 📚✾