❄️🌴❄️🌴❄️🌴❄️🌴❄️🌴❄️
#داستان_آموزنده
🔆میثم برادر
🍂چون ابن زیاد فرماندار کوفه شد، معرف را طلبید و گفت: «میثم تمّار کجاست؟» گفت: «حج رفته است.» ابن زیاد گفت: «او را دستگیر نکنی، تو را میکشم!»
🍂معرف به استقبال میثم به قادسیّه رفت و در آنجا ماند تا میثم بیاید. چون میثم آمد، او را گرفت و به نزد ابن زیاد آورد. اطرافیان گفتند: «ای امیر او مقربترین افراد نزد علی بن ابیطالب بود.»
🍂گفت: «وای بر شما! علی علیهالسلام اینقدر این عجمی (ظاهراً از نژاد کرد بوده است) را محترم میشمرده است؟»
گفتند: بلی؛ ابن زیاد از میثم سؤال کرد پروردگار تو کجاست؟
🍂فرمود: «در کمین ستمکاران است و تو یکی از ایشان هستی.» گفت: «تو این جرئت را پیدا کردی که اینچنین حرف بزنی؟! اکنون از ابو تراب بیزاری بجوی!»
🍂فرمود: «من ابو تراب را نمیشناسم.» گفت: «بیزار شو از علی بن ابیطالب علیهالسلام.» فرمود: «مولای من مرا خبر داده است که تو مرا با نه نفر دیگر بر در خانهی عمرو بن الحریث بر دار خواهی زد و ما را به قتل میرسانی.»
🍂گفت: «من مخالفت گفتار مولایت عمل میکنم تا دروغش ظاهر شود.» میثم فرمود: «مولای من دروغ نگفته و آنچه فرمود، از پیامبر و او از جبرئیل و او از خداوند عالمیان شنیده است؛ چگونه مخالفت گفتار ایشان خواهی کرد؛ حتی میدانم به چه روشی خواهی کشت و در کجا به دار خواهی کشید.
اول کسی که در اسلام دهانش را خواهند بست، من خواهم بود.»
🍂پس ابن زیاد دستور داد میثم را بر در خانهی عمر بن حریث بر دار بزنند. وقتی او را برای اعدام آوردند، فضایل اهلبیت علیهم السّلام را میگفت و لعنت بر بنیامیه میکرد و آنچه از کشتن و انقراض بنیامیه در آینده اتّفاق میافتاد، نقل میکرد.
🍂وقتی ابن زیاد شنید، دستور داد، دهانش را بستند و بر دار آویختند که دیگر سخن نگوید. سه روز بر دار بود، روز سوم ملعونی از طرف ابن زیاد شمشیری بر این محبّ علی علیهالسلام زد و خون از بدنش جاری شد و به رحمت ایزدی پیوست؛ این واقعه ده روز قبل از آنکه امام حسین علیهالسلام وارد عراق شود، اتفاق افتاد.
📚(منتهی الامال، ج 1، ص 217)
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ برای مبارزه با مشکلات، از قبل خودت را آماده کن
🔹مردی بود که زمینهای زراعی بزرگی داشت و بهتنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
🔸تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیهای بدهد. چون محل مزرعه در منطقهای بود که طوفانهای زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
🔹سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعهدار آمد.
🔸مزرعهدار از او پرسید:
آیا تاکنون دستیار یک مزرعهدار بودهای؟
🔹مرد جواب داد:
من میتوانم موقع وزیدن باد بخوابم.
🔸بهرغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعهدار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
🔹مرد بهخوبی در مزرعه کار میکرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و مزرعهدار از او راضی بود.
🔸سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش میرسید.
🔹مزرعهدار از خواب پرید و فریاد کشید:
طوفان در راه است.
🔸فورا بهسراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت:
بلندشو، طوفان میآید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
🔹مرد همان طور که در خواب بود گفت:
نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد میوزد من میخوابم.
🔸مزرعهدار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
🔹با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند. پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
🔸مزرعهدار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.
🔹وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🌸🌸🌸🌸
🔆خدمتکاران جن
🍃سدیر صیرفی گوید: امام باقر علیهالسلام در مدینه، در مورد انجام چند کار به من سفارش کرد. من از مدینه بیرون آمدم. در منزلگاه روحاء، در چند مایلی مدینه، ناگهان انسانی را دیدم که لباسش ناموزون بود. نگاهش کردم گفتم شاید تشنه باشد. ظرفی از آب به او دادم گفت: «نیاز ندارم!» و همان لحظه نامهای به من داد که هنوز مرکّبش خشک نشده بود و مُهر امام باقر علیهالسلام بود.
🍃گفتم: «با صاحب نامه چه وقت بودی؟» گفت: الآن و سپس دیدم کسی نزد من نیست.
بعد که خدمت امام باقر علیهالسلام رسیدم، جریان را گفتم. فرمود: «ما خدمتکارانی از جن داریم و هرگاه سرعت در کاری را بخواهیم توسط آنها انجام میدهیم.»
📚(داستانها و پندها، ج 6، ص 101 -مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 190)
🍃🍃🍃امام صادق علیهالسلام فرمود: «همانا برای ما پیروانی از جن است، چنانکه پیروانی از انسانها داریم. چون بخواهیم کاری کنیم، آنها را میفرستیم.»
📚اصول کافی، ج 1، ص 325
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. هر خبری مادامی که روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود اتفاق !
لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم...
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#داستان_آموزنده
🔆داستان افک
🌱پیامبر صلیالله علیه و آله به هر مسافرت و یا جنگی که تشریف میبرد، یکی از زنان خود را بهقیدقرعه همراه میبرد. در غزوهی بنی مصطلق قرعه به نام عایشه افتاد.
عایشه میگوید: پس از جنگ، نزدیکیهای مدینه در منزلی فرود آمدیم، وقت اعلان حرکت، برای دستشویی از جمعیت کناره گرفتم، وقتی برگشتم متوجه شدم گردن بندم افتاده است، برگشتم و آن را گرفتم؛ چون به محل قافله آمدم. همه رفته بودند و تنها ماندم. ساعتها بعد، صفوان سلمی که از پسِ قافله میآمد، مرا دید، سوار شترش کرد و وقت گرمای ظهر به قافله رسیدیم.
🌱وقتی مردم مرا با صفوان دیدند، تهمتها و افتراها زدند، بهویژه دو نفر به نام مسطح و عبدالله بن ابی سلول رئیس منافقین، بیشتر انتشار تهمت دادند.
آنها گفتند: «عایشه، صفوان جوان و زیبا را بر محمد صلیالله علیه و آله ترجیح داده است!»
🍃من از حرف مردم مریض شدم و از پیامبر اجازه گرفتم که به خانهی پدر بروم و پیامبر قبول کرد. به خانه رفتم. مشکل را به مادرم گفتم. او گفت: چون زن زیبایی هستی، رقیبان اینچنین میگویند.
🌱با چشم گریان به خانه برگشتم و شب تا به صبح نخوابیدم و گریان ماندم.
🍃پیامبر با علی علیهالسلام و اُسامه مشورت کرد و آنان گفتند: بریره خدمتگزار عایشه مطلب را بهطور دقیق میداند. پیامبر صلیالله علیه و آله جریان را از بریره پرسید.
🌱بریره در جواب پیامبر عرض کرد: «به خدا قسم چیزی که بتوان از او خلاف نقل کرد، دیده نشده است!»
🍃پیامبر به مسجد آمد و فرمود: «چه شده است مردانی علیه خاندان من و مردی مسلمان حرفهای ناروایی میزنند؟»
اوس و خزرج دو قبیلهی مشهور، باهم دربارهی رفع تهمت نزدیک بود درگیری پیدا کنند که پیامبر آنها را به متانت دعوت کرد.
🌱روز بعد بر پیامبر وحی نازل شد تا جایی که قطرات عرق مانند مروارید از چهره مبارکش جاری میشد؛ بعد به عایشه فرمود: «بشارت باد تو را که پاکدامنی.» پس به مسجد آمد و آیات 17-11 سورهی نور را برای مسلمانان خواند و خطاب به آنان فرمود که خدا میفرماید:
🍃«اگر کَرَم خدا نبود، به خاطر اشاعهی تهمت، عذاب بزرگی بر شما میفرستاد. چرا چیزی را علم ندارید، از زبان یکدیگر نقل میکنید و آن را مطلبی ساده میانگارید؛ درصورتیکه وقتی نشنیدید، نباید صحبت میکردید و میگفتید: خدایا تو منزّهی و این تهمتی بزرگ است.»
📚(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 258 -کامل ابن اثیر، ج 2، ص 172)
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
حكيمی به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند
✾📚 @Dastan 📚✾
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیدی_که_با_پول_روضه_خوانی_زن
#فاحشه_ای_را_نجات_داد
⚫️ماجرای تکان دهنده برخوردسیدمهدی قوام با زن بدکاره درتهران
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کسی_فکرش_را_نمیکرد_او_فرمانده_باشد!!
🌷بعد از عملیات «والفجر ۸» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامههای تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم. سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت میکرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچههای تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند.»
🌷برادر علیپور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علیپور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف میکرد، مثل اینکه دنبال کسی میگشت. ـ دنبال کسی میگردی؟ ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، میگردم.
🌷ـ ما در واحد تخریب شهردار نداریم! ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی میکرد. تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را میگوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند.» در ابتدا قبول نکرد، فکر میکرد با او شوخی میکنیم، اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچهها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار محمدعلی شاهمرادی
#راوی: رزمنده دلاور سرهنگ پاسدار حشمتالله مکتبی
✾📚 @Dastan 📚✾
🗯✨🗯✨🗯✨🗯
#داستان_آموزنده
🔆محبت بیمورد
💥روزی قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیهالسلام به مجلس یکی از متکبّران (به خاطر کاری) وارد شد. در حضور آن شخص، عدّهای ازجمله، مرد کوتهفکری که خود را از شیعیان ثابتقدم امام علی علیهالسلام میدانست، نشسته بودند.
💥موقعی که قنبر به مجلس وارد شد، آن شیعه به احترام قنبر از جا برخاست و عملاً مقدم او را گرامی شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد و به وی گفت: «آیا در محضر من برای ورود یک فرد خدمتگزار قیام میکنی؟»
💥آن مرد شیعه بهجای سکوت با ناراحتی به او جواب داد و خشم صاحبمجلس را بیشتر کرد. او گفت: «قنبر آنقدر شریف است که فرشتگان بالهای خود را در راه وی میگسترانند، یعنی قنبر روی بالهای ملائکه راه میرود.»
💥 این اظهار دوستی نابجا نزد دشمن، سبب شد که صاحبمجلس عصبی گشته و بلند شد و قنبر را زد و ناسزا گفت و تهدیدش کرد که نباید از این کتک زدن و دشنام کسی آگاه شود.
طولی نکشید آن شیعه بر اثر مارگزیدگی بستری شد. امیرالمؤمنین علیهالسلام به عیادتش رفت و به وی فرمود: «اگر میخواهی خداوند عافیت دهد، باید متعهد شوی که از این به بعد، نسبت به ما و دوستان اظهار محبت بیمورد نکنی و در نزد دشمنان موجبات زحمت و آزار یاوران ما را فراهم نیاوری.»
📚(حکایتهای پندآموز، ص 141 -سفینه البحار، ماده سبب، ص 592)
✾📚 @Dastan 📚✾
#قضاوت
📚وقتی که او مرد...
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴یک ذهن آرام ...!
✍️کشاورزى ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
✾📚 @Dastan 📚✾