eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ مرگ و زندگی ✨ کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است، وسوسه ی خودکشی را که در شانزده سالگی به او دست داده بود، چنین توصیف می کند: «وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم، زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم، غرق تماشایش شدم، رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم. سپس آن را به بینی ام نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس آسیب آن زهر آنچنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم، با خودم فکر کردم، اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم... و بدین سان کالین ویلسون از خواب غفلت بیدار و تولد دوباره اش آغاز گردید. ✾📚 @Dastan 📚✾•
❇️روزى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن عليه السلام آب خواست، حضرت نيز قدرى شير دوشيد و كاسه شير را به دست وى داد. 💠در اين حال ، حسين عليه السلام از جاى خود بلند شد تا شير را بگيرد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله شير را به حسن عليه السلام داد.حضرت فاطمه عليهاالسلام كه اين منظره را تماشا مى كرد عرض كرد: 🔶 يا رسول الله ! گويا حسن را بيشتر دوست دارى ؟پاسخ دادند:چنين نيست، علت دفاع من از حسن عليه السلام حق تقدم اوست، زيرا زودتر آب خواسته بود. بايد نوبت را مراعات نمود. ✾📚 @Dastan 📚✾•
#ترك_نماز_و_دوزخ حاج آقا قرائتی: در قيامت بارها ميان اهل بهشت و اهل دوزخ گفتگو رخ مى دهد كه قرآن برخى از آنها را بيان فرموده است. در يكى از آن صحنه ها، اهل بهشت از مجرمان مى پرسند: چه عاملى شما را به دوزخ روانه كرد؟ آنها چهار عامل را مى شمرند، كه اوّلين آنها پايبند نبودن به نماز است: (لم نك من المصلّين) 📚کتاب ۱۱۴ نکته درباره نماز، #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣️ ♦️حتما بخونید ♦️ 👌 داستان کوتاه و بسیار پندآموز در باره نماز 💭 شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد 💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم 💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟ 🔥«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد خود را به سجده ی آدم رضا نکرد شیطان هزار بار بهتر ز بی نماز او سجده بر آدم و او بر خدا نکرد»🔥 💠✨ از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. 💛 رسول الله فرموده اند : ✨ ترك نماز صبح: نور صورت ✨ ترك نماز ظهر: بركت رزق ✨ ترك نماز عصر: طاقت بدن ✨ ترك نماز مغرب: فايده فرزند ✨ ترك نماز عشاء: آرامش خواب را از بين میبرد چه تعبیر زیبایی ... *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄* ✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5780709535815566235.mp3
8.75M
⏰ 3 دقیقه #حتما_گوش_کنید👆 ✅ من، پله اول سقوط است 🔹 خدا رو اگر در نظر بگیری همه مشگلات زندگی و مملکت حل میشه ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 #حاج_اقا_دانشمند #داستانهای_آموزنده •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ انسانیت ✨ در سال۱۲۹۵در شهرستان رشت در خانواده مسیحی کودکی پا به عرصه وجود گذاشت نامش "آرسن میناسیان" بود که برای تحصیل به مدرسه ارامنه انوشیروان رشت رفت. به دلیل طهارت روحش در دوران نوجوانی به تشکیلات انجمن اخوت پیوست که فعالیتهای انجمن در حوزه های اجتماعی فرهنگی بود. آرسن علاقه وافری به رشته شیمی داشت به همین دلیل بعداز اخذ دیپلم به قزوین رفت و در داروخانه ای مشغول بکار شد آرسن بعدها با دختر صاحب داروخانه ازدواج کرد و مجدداً به رشت بازگشت. از آنجایی که داروساز تجربی بود نسبت به ساختن داروهای تخصصی مبادرت میکرد و به داروخانه های دیگر به قیمت بسیار ارزان می فروخت که همین امر باعث شد انگیزه افتتاح داروخانه ای در وی پدید آید و اولین داروخانه را در رشت به نام کارون تاسیس کرد. وی بعد از جنگ جهانی دوم که بیکاری، فقر و گرسنگی امان مردم را بریده بود به رایگان دارو های مورد نیاز مستمندان را تامین می کرد. ایشان برای خرید مواد اولیه دارو به تهران می رفت و هر شب تا پاسی ازشب رفته برای ساختن دارو مشغول بود ، همین امر باعث شد که اولین داروخانه شبانه روزی را تاسیس کند. آرسن با تمام وجودش در خدمت مردم بود در بعضی از فصول سال به دلیل طغیان آب رودخانه ها یا بارش برف سنگین خصوصا در هنگام وزیدن باد گرم که به گیلکی "کونوس بچی باد" می گفتند منجر به آتش سوزی می شد، آرسن بی هیچ منتی عاشقانه داروخانه را به همکارش می سپرد و خود به یاری مردم می شتافت. وی به اعتقادات مردم بسیار احترام می کرد، در مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی شرکت می جست و به محض ورودش در مساجد، مردم به احترامش از جای بر می خاستند و برایش صلوات می فرستادند. این اعتباری که نصیب آرسن شده بود به ثمن بخس به دست نیامده بود. او فقط یک دارو خانه چی نبود بلکه امین مردم و خدمتگذاری صدیق بود. به عیادت بیماران می رفت، در محاکم قضایی ضمانت مردم را می کرد و مردم نیکوکار نزدش پول، طلا و مواد غذایی می سپردند تا او به دست نیازمندان برساند. وی رئیس هیئت ارامنه و همچنین عضو انجمن شهر رشت بود و با همت خیرین از جمله دکتر حکیم زاده ، آیت ا… ضیابری ، حاج رضا عظیم زاده ، آقای چینی چیان و حاج آقا استقامت در سلیمانداراب در جوار مزار سردار بزرگ جنگل اولین کلنگ خانه سالمندان و معلولین ایران در رشت توسط آرسن زده شد. ایشان بعداز افتتاح خانه سالمندان ، داروخانه خویش را واگذار کردند و تمام وقت در خانه سالمندان حضور داشتند که هر ماهه از ۵۰۰۰ تومان اجاره بهای داروخانه ۲۰۰۰ تومان را به همسرش می دادند و الباقی را صرف خانه سالمندان می کردند. خلاصه انسانیت به دین و مذهب و مرز جغرافی محصور نیست بلکه به همانست که پیامبراکرم (ص) فرمودند : بعثت لاتمم مکارم الاخلاق نهایت امر ، آرسن میناسیان معروف به مسیح گیلان، در غروب ۱۴ فروردین ۱۳۵۶ درگذشت و خبر از دست رفتن ایشان در تمام شهر پیچید و برای عزاداری، تعداد کثیری از مردم از میدان شهرداری به طرف خیابان سعدی و عده ای هم در سلیمانداراب حضور گسترده ای بهم رساندند و با نهایت عشق و تأثر از دست رفتن این فرد نیکوکار ، تابوت را روی شانه هایشان حمل می کردند. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ شمعدانی تازه✨ توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندامش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ، از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود... زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟ بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم. قدر گل شمعدانی های خودتون رو بدونید.. 🌺🌺🌺 ✾📚 @Dastan 📚✾•
5_6208732683611144276.mp3
4.46M
⏰ 4 دقیقه #حتما_گوش_کنید👆 ✅ ماجرای شیعه شدن مهندس فرانسوی در ایران 🔹 حسین برای همه هست ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 #حاج_اقا_دانشمند #داستانهای_آموزنده •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨عشق واقعی ✨ یڪ روز آموزگار از دانش آموزانی ڪه در ڪلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تڪراری برای ابراز عشق، بیان ڪنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می ڪنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان ڪردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این ڪه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان ڪند، داستان ڪوتاهی تعریف ڪرد: یڪ روز زن و شوهر جوانی ڪه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخڪوب شدند. یڪ قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شڪاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات ڪوچڪ ترین حرڪتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرڪت ڪرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار ڪرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا ڪه رسید دانش آموزان شروع ڪردند به محڪوم ڪردن آن مرد. پسرک اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته ڪه او را تنها گذاشته است! او جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود ڪه «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت ڪن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشڪ، صورت پسرک را خیس ڪرده بود ڪه ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به ڪسی حمله می ڪند ڪه حرڪتی انجام می دهد و یا فرار می ڪند. پدر من در آن لحظه وحشتناڪ ، با فدا ڪردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. ✾📚 @Dastan 📚✾•
👈روزی مردی پیش امام سجاد علیه السلام رفت تا سوالات متعدد خود را ایشان بپرسد. امام علیه السلام همه آنها را بی کم و کاست جواب دادند. 👨مرد خداحافظی کرد و رفت، هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که با خودش گفت بهتر است حالا که اینجا هستم سوالات دیگری هم بپرسم؛ شاید بعدها به دردم بخورند و برگشت. ❇️مرد هنوز سوالش را نپرسیده بود که امام به او گفت: در کتاب مقدس انجیل نوشته شده از آنچه که نمی توانید به آن عمل کنید نپرسید، زیرا علمی که به آن عمل نشود باعث دوری او از خداوند می شود. 📚اصول کافی/ج1/باب استعمال العلم/ حدیث 4 ✾📚 @Dastan 📚✾•
❇️امام صادق علیه السلام گفت برایش نامه ای را تنظیم کنند؛ وقتی که نام تمام شد آن را برایشان آوردند تا بخوانند اما متوجه شدند که در هیچ جای نامه کلمه «انشاالله» (اگر خدا بخواهد) نیامده است. 👈امام گفتن چگونه امید دارید این نامه به پایان برسد و نتیجه بخش باشد در حالی که در هیچ کجای آن ان شاالله ننوشته اید؟ 📚باب التکاتب/حدیث4/ج2 ✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨روح سرگردان✨ با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم. ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح. من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم، اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه، حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد. تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم. همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم، همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود، وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن. ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده، سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم. همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم، به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت. صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه، مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم، پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم، بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: این چطوری کار می کنه؟ آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم صدای زنی گفت: داریم می آیم،یه لحظه صبر کن... بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم، تموم وجودم یخ زده بود، مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره. صداها واضح تر شدن و پسره گفت: چرا سر جای من نشستی؟ دختره گفت:جای خودمه، برو اونورتر زنه گفت: بشینید بچه ها، می خوام واستون انار دون کنم. مرده گفت: شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود! راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟ زنه گفت:مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار. این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم، با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون، ناگهان فریاد زدم: نه نه، در رو باز نکن. سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: کی اونجاست؟ گفتم: روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام. پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد. من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد، اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد، روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨به شرط اینکه بخوابی✨ وقتی بچه بودم، کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت می‌خرم به شرط اینکه بخوابی، یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا، می‌گفت می‌برمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ گفت:می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.؛ هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم، اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ گفتم: شب‌ها نمی‌خوابم. گفت:مگر چه آرزویی داری؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت: سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی. قدر مادرهای مهربانتون رو بدونید🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾•
مورچه باش❗️ وقتی انگشتت را در مسیر مورچه ای میگذاری منتظر نمی شود تا انگشتت را برداری، بلکه مسیرﺵ را عوﺽ می کند… هیچ وقت کنار دری که بسته شده نَایست .. درها بسیارند ... چه بسا خداوند تو را از چیزی محروم کند تا بهتر از آن را روزی ات گرداند. ✾📚 @Dastan 📚✾•
💸تمام پول هایش تمام شده و هنوز در نیمه راه سفرش بود. یکی از دوستانش از او پرسید می خواهی چه کنی؟ گفت تمام امیدم به فلانی است. دوستش گفت پس قسم می خورم که امیدت ناامید می شود. مرد با تعجب پرسید چرا؟ گفت: آخر از امام صادق علیه السلام شنیدم که می گفت: 🎇خداوند متعال می فرماید: رشته آرزوی هر کسی را که به غیر من وصل باشد قطع می کنم. آیا او در گرفتاری هایش به دیگری امید می بندد در حالی که رفع آن به دست من است؟ آیا او در خانه دیگری را می کوبد در حالی که کلید تمام درهای بسته دست من است و خانه ام به روی همه باز است! 📚باب التویض الی الله/حدیث7/ج 2 ✾📚 @Dastan 📚✾•
👨مردی از امام صادق علیه السلام پرسید: چطور خداوند می گوید مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم در حالی که من هر چه دعا می کنم مستجاب نمی شود؟ 👈امام فرمود: من راز آن را می دانم؛ دعا را باید با روش خود خواند تا اجابت شود و آن اینطور است؛ اول ستایش خداوند متعال، و دوم شکر نعمت های الهی را بجا آور، سپس بر پیامبر درود بفرست، چهارم به گناهانت اقرار کن و استغفار کن و از آنها به خدا پناه ببر. 📚اصول کافی/باب الثناء قبل الدعا/حدیث8/ج2 ✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ خدا و تاجر یهودی ✨ گفتم: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟! ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ،ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ! ﮔﻔﺖ: ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ؟ ! ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻤﺎ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ .. ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ ﺧﺪﺍ ... ✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨کارگر معمولی✨ هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که دو نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم. پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم. ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از بابِ من، پرسیده بودند که پدرت چه کاره است؟ باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود: «پدرم فقط یک کارگر معمولی است.» همسرِ خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت: پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم. - در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند. - در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند. - هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود. - هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم، یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند، ولی برای آن که رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند. اگر همه روسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند. من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: « پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند.» 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ✾📚 @Dastan 📚✾•
💠روزی مردی به امام صادق علیه السلام گفت: خداوند در قرآن می گوید: خداوند جای هر چیزی را که انفاق کرده اید پر می کند.اما من انفاق می کنم اما جایگزینش را نمی بینم. 👈 امام پرسید: به نظرت خداوند خلف وعده می کند؟ گفت نه. امام پرسید پس دلیلش چیست؟ جواب داد نمی دانم. ❇️امام گفت: اگر شما از راه حلال ثروتی به دست آوردید و در راه حلال انفاق کردید، یقین بدانید هر چقدر انفاق کنید؛ عوضش را می گیرید. 📚اصول کافی/باب الثناء قبل الدعا/حدیث8/ج2 ✾📚 @Dastan 📚✾•
❇️یکی از شیعیان به امام کاظم علیه السلام گفت: مرا هم در دعایتان فراموش نکنید. امام پرسید: فکر می کنی من تو را فراموش می کنم؟ 👨‍🦰مرد کمی فکر کرد و گفت: نه. امام پرسید از کجا می دانی؟ گفت: چون شما برای شیعیانتان دعا می کنید و من هم از شیعیان هستم. 🔅امام گفت: چیز دیگری هم به ذهنت می رسد؟ گفت نه. امام فرمود: ❇️هرگاه خواستی جایگاه خودت در نزد من را بدانی به خودت نگاه کن ببین من در پیش تو چه جایگاهی دارم. 📚اصول کافی/باب الاغضاء/حدیث4/ج2 ✾📚 @Dastan 📚✾•