eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.7هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
°•°•° آرامش حوض با یه سنگ بهم میریزه ، دریا باش…🌊 ✾📚 @Dastan 📚✾
✍خاطره ای ازشهیدمحمدعلی برزگر آخرین مرخصی جگرگوشه ام بود😔 لباسهایش رادر ساکش تامی زدم. ناگاه دلم به تنگ آمد🫀 گفتم:پسرجان تو۵بار جبهه رفته ای میشود نروی؟🙏 محمدعلی لبخندی زد دستم رابوسید ودرحالی که ساک رابر دوشش می انداخت گفت:🚶 قربانت شوم مگرجبهه رفتن کوپنی است؟ همین طورکه به طرف درقدم برمی داشت سرش فریادزدم گفتم: اگر بروی شیرم را حلالت نمیکنم😭 با این جمله محمدعلی سرجایش میخکوب شدوبطرفم برگشت دوزانومودبانه جلویم زانوزدوگفت: چشم...تاشمارضایت ندهی محمدعلی جایی نمیرود....🧎 ولی مادرجان... ازشماسوالی دارم؛ اگر روز قیامت حضرت زهرا (ع)که هم نام شماست را ملاقات کردی ایشان ازشما بپرسد؛چرا نگذاشتی پسرت ازراه فرزندم دفاع کند؟👉 چه پاسخی خواهی داد؟ تنم لرزید واشک ازچشمانم سرازیرشد😭 گفتم :بلندشوتا دیرنشده به دوستانت ملحق شو. محمدعلی باشوق خداحافظی کرد✋ وبرای همیشه ازدنیا رفت🚀 ومثل مادرش زهرا (ع) ازناحیه پهلوتشنه لب درعمیلات کربلای ۲ درخاک اربابش حسین(ع)به شهادت رسید🩸 وتا مدتها گمنام شد.🍃✨ همه میگفتند: ازشدت گلوله های بیشمار کاتیوشا خاکسترمحمدعلی هم باقی نمانده ❤️‍🔥 ولی محمدعلی شب قدر تفحص شد وپیکر سالمش درست روز تولدش به خاک سپرده شد.🌷🕊 🔰کتاب ازقفس تاپرواز جلد دوم-صفحه۱۴۳ ✾📚 @Dastan 📚✾
56 - داستان ماهی و ماهیگیر و تابه کوچک !.mp3
5.4M
🎙حجت الاسلام لقمانی 🌺 داستان ماهی و ماهیگیر و تابه ✾📚 @Dastan 📚✾
. 💠 شفا یافتن کاشانی به دست امام زمان (عج الله تعالی الشریف) مردی از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدی تا آنکه پاهای او خشک شده بود و قدرت بر رفتار نداشت. رفقای او، او را در نجف در نزد یکی از صلحا گذاشته بودند که آن صالح حجره‌ای در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روی او می‌بست و بیرون می‌رفت به صحرا برای تماشا و از برای برچیدن درّها؛ پس در یکی از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بیرون و در جایی بینداز آنگاه به هر جانب که خواهی برو. پس گفت که آن مرد راضی شد و مرا با خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامی بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام می‌گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حوضی که بود شست و بالای درختی که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت؛ من تنها در آن مکان ماندم و فکر می‌کردم که آخر امر من به کجا منتهی می‌شد، ناگاه جوان خوشروی گندم گونی را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجره‌ای که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جای آورد که من هرگز به آن خوبی ندیده بودم؛ چون از نماز فارغ شد به نزد من آمد و از احوال من سؤال نمود من گفتم که من به بلایی مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمی دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمی برد تا آنکه خلاص گردم. پس آن مرد به من فرمود که محزون مباش زود است که حق تعالی هر دو را به تو عطا کند، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالای درخت بر زمین افتاد و من از جای خود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم، پس بعد از آن فکر کردم و گفتم که من نمی توانستم از جای خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم، و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضی در خویش ندیدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالی به برکت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافیت بخشیده است. پس، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صحرا نظر کردم کسی را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نشناختم، پس صاحب حجره رفیق من آمد و از حال من سؤال کرد و متحیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار متحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد. آن شخص سالم بود تا آنکه صاحبان و رفیقانش آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکی عافیت بود و یکی مردن. 📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨١۴ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مبارزه با طبقات در كامل ابن اثير مى خوانيم كه : هنگامى كه لشكر مسلمين و سپاه ايران در قادسيه به هم رسيدند، رستم فرخزاد، زهرة بن عبداللّه را كه به عنوان مقدمة الجيش مسلمين پيشاپيش آمده و با جماعت خود اردو زده بود به حضور طلبيد و منظورش اين بود بلكه با نوعى مصالحه كار را تمام كند كه به جنگ نكشد. به او گفت : - شما مردم عرب همسايگان ما بوديد و ما به شما احسان مى كرديم . و از شما نگهدارى مى نموديم و چنين و چنان مى كرديم . زهرة بن عبداللّه گفت : - امروز وضع ما با اعرابى كه تو مى گويى فرق كرده است ، هدف ما با هدف آنها دو تاست ، آنها به خاطر هدفهاى دنيوى به سرزمينهاى شما مى آمدند و ما به خاطر هدفهاى اخروى ، ما همچنان بوديم كه تو وصف كردى ، تا خداوند پيامبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود و ما دعوت او را اجابت كرديم ، او به ما اطمينان داد كه هر كه اين دين را نپذيرد خوار و زبون خواهد شد و هر كه بپذيرد عزيز و محترم خواهد گشت . رستم گفت : دين خودتان را براى من توضيح بده . گفت : پايه اساسيش اقرار به وحدانيت خدا و رسالت محمد ( صل الله علیه وآله و سلم) است . گفت : نيك است . ديگر چى ؟ گفت : ديگر آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى بندگان ، براى اين كه بنده خدا باشد نه بنده بنده خدا. گفت : نيك است و ديگر چى ؟ گفت : ديگر اين كه همه مردم از يك پدر و مادر - آدم و حوا - زاده شدند و همه باهم برادر و برابرند. گفت : اين هم بسيار نيك است . سپس رستم گفت : - حالا اگر اينها را پذيرفتم بعد چه مى كنيد؟ حاضريد برگرديد؟ گفت : آرى به خدا قسم ، ديگر جز براى تجارت و يا احتياجى ديگر نزديك شهرهاى شما هم نخواهيم آمد. رستم گفت : سخنت را تصديق مى كنم اما متاءسفم كه بايد بگويم از زمان اردشير رسم بر اين است كه به طبقات پست اجازه داده نشود دست به كارى كه مخصوص طبقات عاليه و اشراف است بزنند، زيرا اگر پا از گليم خويش درازتر كنند مزاحم طبقات اشراف مى شوند. زهرة بن عبداللّه گفت : بنابراين ما از همه طبقات مردم براى مردم بهتريم ، ما هرگز نمى توانيم با طبقات پايين آنچنان رفتار كنيم كه شما مى كنيد، ما معتقديم امر خدا را در رعايت طبقات پايين اطاعت كنيم و اهميت ندهيم به اين كه آنها امر خدا را درباره ما اطاعت مى كنند يا نمى كنند. 📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 245 - 244، به نقل از: كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 320 - 319. ✾📚 @Dastan 📚✾
🕊 آیت الله بهجت ره: به افرادی که پیش از ظهور در دین و ایمان باقی می مانند و ثابت قدم هستند، عنایات و الطاف خاصی می شود. ✾📚 @Dastan 📚✾
♥️🌿 محبت تجارت پایاپای نیست چرتکه نیندازیم که من چه کردم و در مقابل تو چہ کردیدے! بیشمار محبت کنیم حتی اگر بہ هر دلیلی کفه ترازوے دیگران سبڪ تر بود🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸⭐️آسمون زیبای شب 🌸⭐️سهم قلب مهربونتون 🌸⭐️و امید به خدای رحمان 🌸⭐️روشنی بخش تمام لحظه هاتون. 🌸⭐️ شبتون زیبا ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برخیز و در این فرصت تازه 🕊زنــدگــی را زنــدگـی کـن... 🌸تـغـیـیـر مـثـبـتـی ایـجـاد کـن 🕊و از یک روز دوست داشتنی 🌸و خـوب خـداونـد لـذت بـبـر... 🌸 ســـــلام ؛ روزتـــون بــه خــیــر 🕊از صمیم قلبم امیدوارم 🌸حال و روزتون خوب و 🕊احوال دلتون خوش باشه.. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆صبر جميل صبر جميل زهراى اطهر - دختر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) - مورد اهانت قرار مى گيرد، خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گويد: - پسر ابوطالب ! چرا به گوشه اى خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم ! على - عليه السلام - خشمگين از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج نمى شود. اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه : - نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا، عليه السلام ، را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: - حسبى اللّه و نعم الوكيل روز ديگرى باز فاطمه - سلام اللّه عليها - على (علیه السلام ) را دعوت به قيام مى كند، در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه : - اشهد ان محمدا رسول اللّه على (علیه السلام ) به زهرا (سلام الله علیها ) فرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟ گفت : نه فرمود: سخن من جز اين نيست. 📚سيرى در نهج البلاغه ، صحفه 184 - 183. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆در زندان سندى بن شاهك امام هفتم - حضرت موسى كاظم (ع ) - در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد. وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟ ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم . امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند. باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز ((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد. فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه : - برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيد و فضل ماءمور پذيرايى شما است . حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد: - از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم . حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند. بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد. 📚بيست گفتار، صفحه 139 - 136.
💌 شناخت انسان، شناخت خدا و نشناختن خدا، نشناختن همه چیز است. 😔 متأسفانه آن‌قدر که در رشته‌های دیگر سرمایه‌گذاری کرده‌ایم در خودمان اصلاً سرمایه‌گذاری نکردیم. و ماحصل این عمل افسردگی و نامیدی و احساس پوچی است. ✅این یک بیماری حاد است که آدم‌ها برای غیر، وقت می‌گذارند اما روی خود اصلاً سرمایه‌گذاری نمی‌کنند. در حالی که آدم برای این خلق شده که خود را بشناسد. ما اصلاً به فکر خود و دوست داشتن خود و ایمان خود نداریم. همه فکر و ذکرمان برای دیگران است. بیماری حادی که در جامعه فراگیر شده است، بی‌اعتنایی به خود و فرار از خود و وحشت‌زدگی از خود است. حاضر نیستیم خودمان را بشناسیم و انس بگیریم و با خودمان خلوت کنیم. 🚨به خانه برمی‌گردیم با همه چیز سر و کار داریم جز خلوت با خود. حتی فعالیت‌های مذهبی خیلی از ما صرفا از روی عادت است، برای همین اثر عبادات آرامش و شادی نیست. ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° نگران شکست ها نباشید ، نگران فرصت هایی باشید که با امتحان نکردن شان از دست می روند ... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷در اردوگاه رمادیه، نیروهای بعثی محدودیت زیادی برای نماز خواندن قائل می‌شدند. آن‌جا نماز خواندن ممنوع بود، ولی بچه‌ها به طور پنهانی شب‌ها و صبح‌ها، در زیر پتو بدون وضو و با تیمم به طور دراز کشیده نماز می‌خواندند. 🌷شبی از شب‌ها در اردوگاه، یکی از بچه‌های بسیجی نشسته بود و نماز شب می‌خواند که سربازان عراقی متوجه شدند. صبح روز بعد آن‌قدر او را زدند که نیمی از بدنش از کار افتاد.... 📚 کتاب "مقاومت در اسارت" ❌❌ این‌جا چی...؟!! ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ذکر گفتن سنگ ریزه ها در دستان پیامبر (صلی الله علیه و آله) 🎥حجت الاسلام ✾📚 @Dastan 📚✾
احترام به سيّده جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند: ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟ وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم . وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده . تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند: خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد. مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼 🔆مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت : من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟ گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود. مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم . دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم . يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟ با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم . كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد! من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم . چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند. آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود. شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد. اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
تواضع علامه استاد تحریری: بنده پس از 37 سال هنوز آن خاطره را در ذهن دارم اولین سفری بود که با دوستانمان به مشهد مقدس مشرف شدیم و به دیدار آیت الله میلانی(ره) رفتیم. بنده از همه کوچکتر بودم و هنوز محاسن نداشتم و موقع ورود صبر کردم تا دوستان زودتر وارد شوند. پس از ورود آنها دیدم که آقا سیدی عصازنان از سر کوچه می آید. به ذهنم آمد که ایشان یکی از روضه خوان های مشهد است، لذا بهتر است به احترام سیادت ایشان صبر کنم تا بیایند و ایشان نیز زودتر از بنده وارد شوند. یک عبا هم روی دوشم بود که نشان دهنده وضع طلبگی ما بود. ایشان که رسید، اصلا به ما مهلت نداد و به ما سلام کردند و ما هم جواب سلام را دادیم. تعارف کردند که بفرمایید. وقتی که وارد شدم تازه فهمیدم که ایشان چه جایگاهی دارند؛ اسم را من آنجا شنیدم. مرحوم آیت الله میلانی(ره) ایشان را بغل کرد و بالای مجلس نشاند. ✾📚 @Dastan 📚✾
📩 | گلستان نظم و نثر ⚠️ تو حمّال آنی ... ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعـــــنے بوسه برقلب خدا صبح یعـــــنے عاشقے باڪبریا صبح یعـــــنے نور یعنے زندگی سلام_دوستان_خوبم_صبحتون_بخیر ♥️امضاے خدا ♥️پاے تمام ♥️آرزوهاتون ‌‎ 🌸🌸🌸🌸🌸 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دفاع از مساوات اسلامى در بحار، جلد نهم ، باب 124، از كافى نقل مى كند كه : روزى گروهى از ((موالى )) به حضور اميرالمؤ منين آمدند و از اعراب شكايت كردند و گفتند رسول خدا هيچگونه تبعيضى ميان عرب و غيرعرب در تقسيم بيت المال يا در ازدواج قائل نبود. بيت المال را با بالسويه تقسيم مى كرد و سلمان و بلال و صهيب در عهد رسول با زنان عرب ازدواج كردند ولى امروز اعراب ميان ما و خودشان تفاوت قائلند. على (علیه السلام ) رفت و با اعراب در اين زمينه صحبت كرد، اما مفيد واقع نشد، فرياد كردند: - ممكن نيست ، ممكن نيست . على (ع ) در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود ميان موالى آمد و گفت : - با كمال تاءسف اينان حاضر نيستند با شما روش مساوات پيش گيرند و مانند يك مسلمان متساوى الحقوق رفتار كنند، من به شما توصيه مى كنم كه بازرگانى پيشه كنيد، خداوند به شما بركت خواهد داد. 📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 114 - 113 ✾📚 @Dastan 📚✾
‌ 📚 دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی پذیرفتم و وارد باغ که شدیم درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟ این کاسه های آب برای چیه؟ ؟ جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° خوشی های کوچک را در انتظار خوشبختی بزرگ از دست نده :) 🍃🍃🍃 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷یاد شهدا 💠 خاطره ای از شهید مهدی باکری «آقا مهدی دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها را روزه می‌گرفت، یکروز در جبهه حاج عمران، ناهار قرارگاه مرغ بود، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و و خسته از خط برگشته بود، به سر سفره آمد و تا چشمش به غذا افتاد، گفت آیا بسیجی‌ها هم الآن مرغ می‌خورند؟ و وقتی با سکوت همرزمان خود مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد.» 🕊 خدایا مرا پاکیزه بپذیر.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾📚 @Dastan 📚✾