🔅#پندانه
✍️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
🔹نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنجسالهاش میآید.
🔸امروز درست جلوی واحد ما صدای تیکشیدنش همراه شده بود با گپزدنش با بچه.
🔹پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
🔸بچه گفت:
بعد از اینجا کجا میریم؟
🔹مامان:
امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه.
🔸کمی بعد بچه میپرسد:
فردا کجا میریم؟
🔹مامان با ذوق جواب میدهد:
فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم.
🔸بچه از خنده ریسه میرود.
🔹مامان میگوید:
دیدی یکدفعه ولو شدم؟
🔸بچه:
دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا.
🔹مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید:
خب من قویام.
🔸بچه:
اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی.
🔹مامان گفت:
این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
🔸نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
🔹بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که برود پیش بچههایش و بگوید من را یک دختر مهربان نجات داد تا زیر پا نمانم.
🔸نظافت طبقه ما تمام میشود. دست هم را میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
💢 مزه این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیرکردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادربودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
🔺ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مار
منزل ما خيلى مار داشت ، با اينكه با ما كارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما ديگر خسته شده بوديم .
يكسالى كه ايشان دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شيخ بگويد مار در منزل ما زياد است و ما راحت نيستيم و ايشان دعا كند اين مارها بروند.
من آمدم جلوى شيخ به پدرم گفتم . حاج شيخ فرمود: اين بچه چه مى گويد، گفتم آشيخ ما منزلمان خيلى مار دارد كارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شيخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: اين پول را بگير و برو فلفل سياه بخر و بياور.
من رفتم خريدم و آوردم . حاج شيخ فرمود: چند نفر هستيد؟ گفتيم : هيجده نفر توى اين منزل هستيم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه يك مشت خاك بياور.
من آوردم ديدم هيجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعايى خواند و فوت كرد و فلفلها را روى خاك ها ريخت ، و بعد فرمود همانجا را بِكَن و اينها را دفن نما، من همين كار را كردم ، ديگر مارى در خانه ما پيدا نشد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
🌄 باور نمیکردم...
✍🏻 عینصاد
❞ بالهاى آگاهى من
اقتدار پروازم، در وسعت بلاء، در هواى طوفانى عشق تو شكست.
و باران چشمهايم را به آسمان و به دريا و به روح سبز جنگل، سپرد
اكنون در سينهى خستهى من، جوانههاى تمنّا شكفته است.
باور نمىكردم كه در نهايت مىتوان آغاز شد.
راستى اى التهاب دلانگيز!
با دلهاى شكسته و اشكهاى سرشار چه مىكنى؟
چقدر مهربان به من آموختى كه پلاس كهنهى رنجها را راحت بپوشم.
و راحتى را از شاخهى رنجهاى صميمى بچينم
و خشنودى را با زبان درد مزمزه كنم و راه بيفتم.
در جنگل محبت تو، زشتىها و رنجها، زيبا روييدهاند،
در آسمان عنايت تو، پرندههاى عاجز به معراج اقتدار رفتهاند.
در درياى طوفانى فيض، راستى چقدر آرامش گسترانيدهاند.
📚 #نامه_های_بلوغ | ص ۲۴۷
✾📚 @Dastan 📚✾
آرزو میکنم
لحظه لحظه ی زندگیتون
قرین این پنج حرف ساده باشد
آرامش...❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر
برخیز مثل خورشید باش
طلوع کن نور بتاب
باعث شادی شو
امروزتان سرشار از
زیبایی و نشاط
و اتفاقات شادی بخش
نگاه پرمهر خدا
همراه لحظه هایتان
صبحتون بخیر
✾📚 @Dastan 📚✾
✅شبیه_شویم!
امام حسین علیهالسّلام فرمود: از پدرم از وضع مجلس #پیامبر صلّی اللّٰه علیه و آله پرسیدم، فرمود: آن حضرت در هیچ مجلسی نمینشست و بر نمیخاست مگر به یاد خدا. در مجالس جای مخصوصی برای خود انتخاب نمیکرد و از این کار نیز نهی مینمود. هر گاه به گروهی میپیوست هر جا که خالی بود مینشست و دیگران را نیز دستور میداد که چنین کنند.
حق هر یک از اهل مجلس را ادا میکرد و کسی از آنان نمیپنداشت که دیگری نزد آن حضرت از او گرامیتر است. با هر کس مینشست به قدری صبر میکرد تا خود آن شخص بر خیزد و برود. هر کس از او حاجتی میخواست باز نمیگشت مگر آنکه یا به حاجت خود رسیده بود یا به بیان خوشی از آن حضرت دلخوش گشته بود. خوی نیکش شامل همه بود به حدّی که مردم او را پدری مهربان میدانستند و همه در حق، نزد او برابر بودند. مجلس او مجلس حلم و حیا و صداقت و امانت بود. در آن آوازها بلند نمیشد و عِرض و آبروی کسی نمیریخت و اگر از کسی لغزشی سر میزد جای دیگر بازگو نمیشد. اهل مجلس با یک دگر عادلانه رفتار میکردند و بر اساس تقوا با هم رفاقت و دوستی مینمودند. با یک دگر فروتن بودند، مهتران را احترام میکردند و با کهتران مهربان بودند.
• سننالنبی، علامهسیدمحمدحسینطباطبایی«ره»، صفحه۲۰
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆درست كارى
يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار پيغمبر عظيم الشاءن اسلام صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه .
تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام چهل حديث ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين چهل حديث از دو لب مبارك حضرت است يا نه ؟
علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد.
آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين چهل حديث درست هست يانه .
علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك حضرت است يانه ؟.
اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش خود پيغمبر رفت و من نمى توانم .
عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمده ام و شما را پيدا كرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد.
عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده .
مى گويد: من ((چهل حديث )) جمع كرده ام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كرده ام صحيح است يانه ؟ آمده ام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد.
گفت : بايد ببرى پيش صاحبش . گفت : خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم ؟
گفت : نمى دانم .
گفت : رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا كه پيدايتان كرده ام اين جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد.
مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد.
آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ميكند: آقا اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك شماست ، يااينكه جعلى است ؟
حضرت مى فرمايد: برو پيش ((كاظم سُهى )) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود.
خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند.
با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است . مى گويد: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى )) را ببينم .
مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم !؟
تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند: ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست ؟
مى گويند: اين مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد.
گفت : آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است !
شيخ عالم ، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند.
جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشته ام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست .
گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم . مى گويد: از كى حواله دارى ؟! مى گويد: از پيغمبر.
مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم .
مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم ، گفتم ((السلام عليكم و رحمة الله وبركاته )) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه ؟ ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم .
ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم .... چهارده حديث سر بالا و 26 تاى ديگر سرش را پايين انداخت .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
زندگی ما با تولد شروع نمی شود
با تحول آغاز می شود...
لازم نیست بزرگ باشی
تا شروع کنی.
شروع کن تا بزرگ شوی ...🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
امروز با یکی از نخبگان و فضلای پاکستانی (مولف بیش از 10 اثر به 30 زبان زنده) در دفترم ملاقات کردم، پیامش واضح بود:
شما فکر می کنید انتخاب شما فقط بر ایران اثرگذار است، قلب شیعیان برای رئیس جمهوری می تپد که ادامه دهنده راه شهید رئیسی باشد، شیعیان در اقصی نقاط جهان در مظلومیت اند، قوت قلبشان باشید
———-
مرکز مطالعات سیاستگذاری علوم انسانی (#مسعا)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌️❌️ مادرها نخوانند!!
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#قصهی_پر_غصهی_مادری_از_لحظه_شهادت_چهار_دخترش....
🌷عزادار شهادت برادر و پدرم بودم که در مسیر مهاباد به دست ضدانقلاب شهید شده بودند. ماه رمضان بود، همسرم کارمند جهاد بود چند روز قبل از ۱۵ خرداد برای خرید ماشین به سنندج رفته بودیم و در هنگام بازگشت برای بچهها لباس خریدیم. بچهها لباسهای نوشان را پوشیدند و برای بازی با همسن و سالهایشان به بیرون خانه رفتند. خیالم راحت بود چرا که دختر بزرگم که در آن موقع ۱۲ ساله بود بهتر از خودم مراقب خواهرانش بود.
🌷به سر و وضع خانه رسیدگی کردم و بچه کوچکم را در گهواره خوابندم، شرایط کاملاً عادی بود که در کمتر از چند ثانیه صدای غرش هواپیما و فروریختن دیوارها به هم گره خورد، دست دختر دیگرم در دستم بود، خودم را به بیرون از خانه رساندم همهجا تیره و تار بود تا چشم کار میکرد آتش بود و دود، صدای فریاد همسایهها که شیونکنان یکدیگر را صدا میکردند تمام فضا را پرکرده بود....
🌷خون بود و آتش، پاهایم قدرت حرکت نداشت، دختر بزرگم را چندین بار صدا کردم اما هیچ نشانی از هیچ کدامشان نبود به امید یافتن نشانهای از دخترانم به هر طرف میدویدم اعضای قطع شده بود که در اطراف افتاده بود.... ساختمانها به خاطر اصابت بمبهای هواپیماهای رژیم بعثی فرو ریخته بود، مردم از ترس به سمت خانهها فرار میکردند تا چشم کار میکرد در مسیر جنازههای متلاشی شده همسایهها که بیشتر کودکان بیگناه بودند روی زمین افتاده بود.
🌷«ثویبه» دختر بزرگم در ورودی درب درحالیکه سعی کرده بود خواهرانش را از مهلکه نجات دهد زیر حجم زیادی از آوار جان باخته بود. اگرچه اعضای بدنش از هم متلاشی نشده بود، اما تمام استخوانهایش کاملاً خرد شده بود و با هزاران بدبختی توانستیم از زیر آوار بیرون بیاوریم. سه جگرگوشهام کاملاً متلاشی و تکهتکه شده بودند. خبر که به همسرم رسید با سرعت خود را به خانه رساند، پرسید زینب بچهها کجا هستند؟ توان بیان حتی یک کلمه را نداشتم. بدون هیچ کلامی تنها به اطراف زل میزدم و ناامیدانه دنباله نشانهای از دخترها میگشتم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه فکر این باشید که خدمتگزار پیدا کنید
✾📚 @Dastan 📚✾