eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.9هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆حفظ بيت المال روزى عقيل برادر بزرگ امير مؤمنان على (علیه السلام) به حضور على (علیه السلام ) آمد و تقاضاى مبلغى وام كرد (با توجه به اينكه زمان خلافت على عليه السلام بود، و بيت المال در اختيار آنحضرت بود). عقيل افزود: به كسى مقروض هستم و وقت اداى آن فرا رسيده است ، مى خواهم قرض خود را ادا كنم . امام فرمود: وام تو چقدر است ؟ عقيل : مبلغ وام را معين كرد. امام (علیه السلام) فرمود: من اين اندازه پول ندارم ، صبر كن تا جيره ام از بيت المال بدستم برسد آن را در اختيار تو خواهم گذاشت . عقيل گفت : بيت المال در اختيار تو است ، باز مى گوئى صبر كن تا جيره ام برسد، تازه جيره تو مگر چقدر است ؟ اگر همه آن را به من بدهى كفايت قرض مرا نمى كند. امام على (علیه السلام) به عقيل فرمود: پس بيا من و تو هر كدام شمشيرى برداريم و به حيره (محلى نزديك كوفه ) برويم و به يكى از بازرگانان آنجا شبيخون بزنيم و اموالش را بگيريم (و در نتيجه ، پولدار مى شويم و تو نيز وام خود را مى دهى ). عقيل فرياد زد: واى ! يعنى برويم دزدى كنيم ؟. على (علیه السلام ) فرمود: اگر مال يك نفر را بدزدى ، بهتر از آن است كه مال عموم را بدزدى (بيت المال ، مال عموم مسلمين است ، اگر از آن به عنوان منافع خصوصى ، زيادتر از ديگران برداريم به اموال عمومى ، دزدى شده است ). به اين ترتيب ، عقيل ، ماءيوس شد و ديگر، سخنى نگفت . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پيشنهاد مغرورانه در آغاز بعثت پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) يكى از پيشنهاد مشركان اين بود: ابوجهل و جمعى از مشركان قريش به حضور پيامبر (ص ) آمده و عرض كردند: ما به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه خداى جهان ، نامه اى براى تك تك ما بفرستد، آن هم چنين بنويسد: الى فلان بن فلان من رب العالمين : به فلانكس فرزند فلانكس (مثلا به ابوجهل عمرو بن هشام ) از طرف پروردگار جهانيان و در آن نامه رسما دستور داده شود، كه ما از تو مى خواهيم كه از دستوراتمان پيروى نمائيد. و در بعضى از احاديث اين جمله اضافه شده : و اين نامه خدا كنار سر هر شخصى قرار گيرد، و در آن نوشته شده باشد: تو از آتش دوزخ ، دور هستى و در امان مى باشى . اگر چنين نامه آن هم براى هر شخصى از سوى خداوند آمد، ما ايمان مى آوريم . آيه 52 سوره مدثر همين مطلب را اشاره مى كند، و آيات بعد از آن ، به پاسخ مى پردازد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆نتيجه توسل حدود چهل سال قبل در كرمان يكى از علماى وارسته و متعهد بنام آيت الله ميرزا محمدرضا كرمانى (متوفى 1328 شمسى ) زندگى مى كرد، در آن زمان ، در كرمان ، بازار فرقه ضاله شيخيه رواج داشت . آيت الله كرمانى ، واعظ محقق آن زمان مرحوم سيد يحيى يزدى را به كرمان دعوت كرد، تا با واعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهيهاى شيخيه آگاه كند و در نتيجه جلو گسترش آنها را بگيرد. مرحوم سيد يحيى واعظ يزدى ، اين دعوت را پذيرفت و به كرمان رفت ، و مردم را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، اين گروه ضاله را رسوا ساخت ، به طورى كه تصميم گرفتند با نيرنگى مخفيانه او را بقتل برسانند، آن نيرنگ مخفيانه اين بود: شخصى از آنها به عنوان ناشناس ، از او دعوت كرد كه فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود. او قبول كرد، دعوت كننده با عده اى به خدمت سيد يحيى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد كه ايشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نيست ، او كم كم احساس ‍ خطر جدى كرد و خود را در دام مرگ شيخيه ديد، آن هم در جائى كه هيچكس از وضع او مطلع نبود. سيد يحيى واعظ در آن حال به جده خود حضرت زهرا (عليهاسلام ) متوسل گرديد، گويا نماز استغاثه به آنحضرت را خواند و در سجده نماز گفت : يامولاتى يافاطمة اغيثينى : اى سرور من اى فاطمه ، به من پناه بده و به فريادم برس . خطر لحظه به لحظه نزديك مى شد، سيد يحيى ديد، گروه دشمن به او نزديك شدند، و خود را آماده كرده اند و چيزى نمانده بود كه به او حمله كرده و او را قطعه قطعه نمايند. در اين لحظه حساس ناگهان غرش تكبير و فرياد مردم را شنيد كه باغ را محاصره كرده اند، و از ديوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شيخيها، آنها را تارومار كردند و مرحوم سيد يحيى را نجات داده و با احترام ، همراه خود در كنار حضرت آيت الله ميرزا محمدرضا كرمانى به شهر و منزل آيت الله كرمانى آوردند. سيد يحيى واعظ از آيت الله كرمانى پرسيد: شما از كجا مطلع شديد كه من در خطر نيرنگ مخفيانه شيخيه قرار گرفته ام و آمديد و مرا از خطر حتمى نجات داديد؟ آيت الله كرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صديقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله علیها ) را ديدم به من فرمود: محمدرضا، فورا خودت را به پسرم سيد يحيى برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى ، كشته خواهد شد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور شما در پای صندوق های رای بارز ترین مظهر حضور مردمی است و این پشتوانه ی انقلاب و‌ کشور است. ✾📚 @Dastan 📚✾
چیزایی که به خدا واگذار شد تضمین شده است بسپار به خدا...✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
دو روز قبل از اعزامش وقتی لباسهای نظامی اش را شسته بودم، به خانه آمد و رفت لباسها را خيس خيس پوشيد، دی ماه بود و هوا سرد. گفتم چرا لباس ميپوشی. سرما ميخوری. گفت من از پرواز جاماندم و دوستانم رفتند، مي‌خواهم بچه‌ها را سركار بگذارم و الکی با لباس نظامی از زير قرآن رد شوم و عكسم را بين بچه‌ها پخش كنم. گويا نقشه‌اش بود كه به اين ترتيب از زير قرآن ردش كنيم. اما من احتياط كردم و حتی نميخواستم از او عكس بگيرم كه گفت مريم خانم جو گير نشو. قرآن كه بالای سرم نميگيری،🙁 حداقل عكس بگير. به ناچار عكسش را انداختم. پنجشنبه بود و شنبه‌ اش بدون خداحافظی رفت.😔 راوی: مادر شهید مجید قربانخانی ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 داستانی ناب و شنیدنی از عدالت مولا علی علیه السلام 🎙حجت الاسلام و المسلمین ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد 🔹نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج‌ساله‌‌اش می‌آید. 🔸امروز درست جلوی واحد ما صدای تی‌کشیدنش همراه شده بود با گپ‌زدنش با بچه. 🔹پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌. 🔸بچه گفت: بعد از اینجا کجا می‌ریم؟ 🔹مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه. 🔸کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا می‌ریم؟ 🔹مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اونجا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم. 🔸بچه از خنده ریسه می‌رود. 🔹مامان می‌گوید: دیدی یک‌دفعه ولو شدم؟ 🔸بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا. 🔹مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. 🔸بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی. 🔹مامان گفت: این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. 🔸نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند. 🔹بعد بچه یک مورچه پیدا می‌کند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش می‌کنند که برود پیش بچه‌هایش و بگوید من را یک دختر مهربان نجات داد تا زیر پا نمانم. 🔸نظافت طبقه ما تمام می‌شود. دست هم را می‌گیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند. 💢 مزه‌ این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیرکردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادربودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. 🔺ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مار منزل ما خيلى مار داشت ، با اينكه با ما كارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما ديگر خسته شده بوديم . يكسالى كه ايشان دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شيخ بگويد مار در منزل ما زياد است و ما راحت نيستيم و ايشان دعا كند اين مارها بروند. من آمدم جلوى شيخ به پدرم گفتم . حاج شيخ فرمود: اين بچه چه مى گويد، گفتم آشيخ ما منزلمان خيلى مار دارد كارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند. حاج شيخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: اين پول را بگير و برو فلفل سياه بخر و بياور. من رفتم خريدم و آوردم . حاج شيخ فرمود: چند نفر هستيد؟ گفتيم : هيجده نفر توى اين منزل هستيم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه يك مشت خاك بياور. من آوردم ديدم هيجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعايى خواند و فوت كرد و فلفلها را روى خاك ها ريخت ، و بعد فرمود همانجا را بِكَن و اينها را دفن نما، من همين كار را كردم ، ديگر مارى در خانه ما پيدا نشد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
🌄 باور نمی‌کردم... ✍🏻 عین‌صاد ❞ بال‌هاى آگاهى من اقتدار پروازم، در وسعت بلاء، در هواى طوفانى عشق تو شكست. و باران چشم‌هايم را به آسمان و به دريا و به روح سبز جنگل، سپرد اكنون در سينه‌ى خسته‌ى من، جوانه‌هاى تمنّا شكفته است. باور نمى‌كردم كه در نهايت مى‌توان آغاز شد. راستى اى التهاب دل‌انگيز! با دل‌هاى شكسته و اشك‌هاى سرشار چه مى‌كنى‌؟ چقدر مهربان به من آموختى كه پلاس كهنه‌ى رنج‌ها را راحت بپوشم. و راحتى را از شاخه‌ى رنج‌هاى صميمى بچينم و خشنودى را با زبان درد مزمزه كنم و راه بيفتم. در جنگل محبت تو، زشتى‌ها و رنج‌ها، زيبا روييده‌اند، در آسمان عنايت تو، پرنده‌هاى عاجز به معراج اقتدار رفته‌اند. در درياى طوفانى فيض، راستى چقدر آرامش گسترانيده‌اند. 📚 | ص ۲۴۷ ✾📚 @Dastan 📚✾
آرزو می‌کنم لحظه لحظه ی زندگیتون قرین این پنج حرف ساده باشد آرامش...❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر برخیز مثل خورشید باش طلوع کن نور بتاب باعث شادی شو امروزتان سرشار از زیبایی و نشاط و اتفاقات شادی بخش نگاه پرمهر خدا همراه لحظه هایتان صبحتون بخیر ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
✅شبیه_شویم! امام حسین علیه‌السّلام فرمود: از پدرم از وضع مجلس صلّی اللّٰه علیه و آله پرسیدم، فرمود: آن حضرت در هیچ مجلسی نمی‌نشست و بر نمی‌خاست مگر به یاد خدا. در مجالس جای مخصوصی برای خود انتخاب نمی‌کرد و از این کار نیز نهی می‌نمود. هر گاه به گروهی می‌پیوست هر جا که خالی بود می‌نشست و دیگران را نیز دستور می‌داد که چنین کنند. حق هر یک از اهل مجلس را ادا می‌کرد و کسی از آنان نمی‌پنداشت که دیگری نزد آن حضرت از او گرامی‌تر است. با هر کس می‌نشست به قدری صبر می‌کرد تا خود آن شخص بر خیزد و برود. هر کس از او حاجتی می‌خواست باز نمی‌گشت مگر آنکه یا به حاجت خود رسیده بود یا به بیان خوشی از آن حضرت دلخوش گشته بود. خوی نیکش شامل همه بود به حدّی که مردم او را پدری مهربان می‌دانستند و همه در حق، نزد او برابر بودند. مجلس او مجلس حلم و حیا و صداقت و امانت بود. در آن آوازها بلند نمی‌شد و عِرض و آبروی کسی نمی‌ریخت و اگر از کسی لغزشی سر می‌زد جای دیگر بازگو نمی‌شد. اهل مجلس با یک دگر عادلانه رفتار می‌کردند و بر اساس تقوا با هم رفاقت و دوستی می‌نمودند. با یک دگر فروتن بودند، مهتران را احترام می‌کردند و با کهتران مهربان بودند. • سنن‌النبی، علامه‌سیدمحمدحسین‌طباطبایی‌«ره»، صفحه۲۰ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆درست كارى يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار پيغمبر عظيم الشاءن اسلام صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه . تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام چهل حديث ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين چهل حديث  از دو لب مبارك حضرت است يا نه ؟ علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد. آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين چهل حديث درست هست يانه . علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك حضرت است يانه ؟. اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش ‍ خود پيغمبر رفت و من نمى توانم . عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمده ام و شما را پيدا كرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد. عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس ‍ داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده . مى گويد: من ((چهل حديث )) جمع كرده ام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كرده ام صحيح است يانه ؟ آمده ام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد. گفت : بايد ببرى پيش صاحبش . گفت : خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم ؟ گفت : نمى دانم . گفت : رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا كه پيدايتان كرده ام اين جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد. مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد. آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ‍ ميكند: آقا اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك شماست ، يااينكه جعلى است ؟ حضرت مى فرمايد: برو پيش ((كاظم سُهى )) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود. خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند. با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است . مى گويد: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى )) را ببينم . مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم !؟ تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند: ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست ؟ مى گويند: اين مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد. گفت : آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است ! شيخ عالم ، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش ‍ است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند. جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشته ام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست . گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم . مى گويد: از كى حواله دارى ؟! مى گويد: از پيغمبر. مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم . مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم ، گفتم ((السلام عليكم و رحمة الله وبركاته )) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه ؟ ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم . ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم .... چهارده حديث سر بالا و 26 تاى ديگر سرش را پايين انداخت . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
زندگی ما با تولد شروع نمی شود با تحول آغاز می شود... لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی. شروع کن تا بزرگ شوی ...🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
امروز با یکی از نخبگان و فضلای پاکستانی (مولف بیش از 10 اثر به 30 زبان زنده) در دفترم ملاقات کردم، پیامش واضح بود: شما فکر می کنید انتخاب شما فقط بر ایران اثرگذار است، قلب شیعیان برای رئیس جمهوری می تپد که ادامه دهنده راه شهید رئیسی باشد، شیعیان در اقصی نقاط جهان در مظلومیت اند، قوت قلبشان باشید ———- مرکز مطالعات سیاستگذاری علوم انسانی () ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ❌️❌️ مادرها نخوانند!! (۲ / ۱) .... 🌷عزادار شهادت برادر و پدرم بودم که در مسیر مهاباد به دست ضدانقلاب شهید شده بودند. ماه رمضان بود، همسرم کارمند جهاد بود چند روز قبل از ۱۵ خرداد برای خرید ماشین به سنندج رفته بودیم و در هنگام بازگشت برای بچه‌ها لباس خریدیم. بچه‌ها لباس‌های نوشان را پوشیدند و برای بازی با همسن و سال‌هایشان به بیرون خانه رفتند. خیالم راحت بود چرا که دختر بزرگم که در آن موقع ۱۲ ساله بود بهتر از خودم مراقب خواهرانش بود. 🌷به سر و وضع خانه رسیدگی کردم و بچه کوچکم را در گهواره خوابندم، شرایط کاملاً عادی بود که در کمتر از چند ثانیه صدای غرش هواپیما و فروریختن دیوارها به هم گره خورد، دست دختر دیگرم در دستم بود، خودم را به بیرون از خانه رساندم همه‌جا تیره و تار بود تا چشم کار می‌کرد آتش بود و دود، صدای فریاد همسایه‌ها که شیون‌کنان یکدیگر را صدا می‌کردند تمام فضا را پرکرده بود.... 🌷خون بود و آتش، پاهایم قدرت حرکت نداشت، دختر بزرگم را چندین بار صدا کردم اما هیچ نشانی از هیچ کدامشان نبود به امید یافتن نشانه‌ای از دخترانم به هر طرف می‌دویدم اعضای قطع شده بود که در اطراف افتاده بود.... ساختمان‌ها به خاطر اصابت بمب‌های هواپیماهای رژیم بعثی فرو ریخته بود، مردم از ترس به سمت خانه‌ها فرار می‌کردند تا چشم کار می‌کرد در مسیر جنازه‌های متلاشی شده همسایه‌ها که بیشتر کودکان بی‌گناه بودند روی زمین افتاده بود. 🌷«ثویبه» دختر بزرگم در ورودی درب درحالی‌که سعی کرده بود خواهرانش را از مهلکه نجات دهد زیر حجم زیادی از آوار جان باخته بود. اگرچه اعضای بدنش از هم متلاشی نشده بود، اما تمام استخوان‌هایش کاملاً خرد شده بود و با هزاران بدبختی توانستیم از زیر آوار بیرون بیاوریم. سه جگرگوشه‌ام کاملاً متلاشی و تکه‌تکه شده بودند. خبر که به همسرم رسید با سرعت خود را به خانه رساند، پرسید زینب بچه‌ها کجا هستند؟ توان بیان حتی یک کلمه را نداشتم. بدون هیچ کلامی تنها به اطراف زل می‌زدم و ناامیدانه دنباله نشانه‌ای از دخترها می‌‌گشتم.... .... ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆نمونه از تشرف به محضر مهدىآل محمد (صل الله علیه وآله و سلم ) يكى از علماى برجسته و مجتهد عارف و عاليمقام و وارسته گذشته مرحوم آيت الله العظمى سيد مهدى بحرالعلوم طباطبائى بروجردى (قدس سرّه ) است ، اين بزرگمرد تاريخ شيعه ، عموى جدّ دوم مرحوم آيت الله العظمى بروجردى (ره ) است ، او جامع معقول و منقول بود، و چند سال در حرمين شريفين (مدينه و مكه ) مدرس تعاليم و معارف اسلام بود، مردم مسلمان از گروههاى مختلف به دور او حلقه مى زدند و از محضرش بهره مند مى شدند. اين بزرگوار (در نجف اشرف ) در سال 1212 از دنيا رفت ، از ويژگيهاى اين عالم وارسته تشرفهاى مكرر او به محضر مبارك امام زمان (عج الله تعالی الفرجه) است كه در اينجا به ذكر دو نمونه مى پردازيم : 1- علامه شيخ زين العابدين سلماسى شاگرد و مباشر او گويد: در خدمت علامه بحرالعلوم به شهر سامره براى زيارت مرقد شريف دو امام بزرگ (امام هادى و امام حسن عسكرى ) رفتيم ، روزى سيد بحرالعلوم خواست وارد حرم مطهر شود، ديدم به عكس هميشه كه با حالت عرفانى و معنوى عجيب و ادب مخصوص ، اذن دخول مى خواند و با وقار و آهسته قدم بر مى داشت ، امروز كنار در حرم ايستاده و صورت به در گذاشته و اشك مى ريزد و آهسته چيزى مى گويد، گوش دادم ، شنيدم اين شعر را مى خواند: چو خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن به رخت نظاره كردن ، سخن خدا شنيدن سپس وارد حرم شد و زيارت نمود، و به خانه مراجعت كرد، فرصتى بدست آمد و جريان و آن حالت و خواندن شعر را از او پرسيدم ، فرمود: وقتى خواستم وارد حرم شوم ، ديدم مولايم صاحب الامر امام زمان عجل الله تعالى فرجه ، در بالاى سر قبر پدر بزرگوارش تلاوت قرآن مى كند، بى اختيار شدم و آن شعر را خواندم . 2- علامه سلماسى گويد: در خدمت بحرالعلوم به مكه معظمه مشرف شديم ، ايشان در مكه حوزه تدريس تشكيل داد، جود و كرم خاصى از او ديدم كه آنچه داشت به افراد بخشش مى كرد، يك شب به ايشان عرض ‍ كردم : اينجا عراق و نجف اشرف نيست كه اين گونه بخشش مى كنى ، اينجا سنّى خانه است ، اگر در ولايت غربت پولمان تمام شد از چه كسى بگيريم ؟ سيد سكوت كرد، و هر روز معمولش اين بود، صبح زود به حرم خدا (مسجدالحرام ) مشرف مى شد، طواف و نماز طواف را انجام مى داد و سپس نماز صبح و تعقيب آن را مى خواند و اول طلوع آفتاب به منزل باز مى گشت ، صبحانه ميل مى كرد و سپس مردم گروه گروه مى آمدند و از محضرش بهره مند مى شدند، آن شب كه به او گفتم پول تمام شده و از كجا پول بياوريم روز آن شب ، كه صبح از حرم بازگشت ، چند لحظه بعد شنيدم در را مى كوبند، در صورتى كه آن وقت ، هنگام آمدن افراد معمولى نبود، مى خواستم بروم در را باز كنم ، ديدم سيد بحرالعلوم با شتاب حركت كرد و به من فرمود: نيا، من تعجب كردم ، پس از آنكه سيد رفت و در را باز كرد، ناگاه ديدم شخص بزرگوارى سوار بر مركب است ، سيد بيرون دويد و سلام كرد و عرض ادب نمود و ركاب را گرفت و آن بزرگوار، پياده شد، و سيد بحرالعلوم عرض كرد: اى آقاى من بفرما، آن بزرگوار وارد منزل شد و در اطاق سيد بحرالعلوم بجاى سيد نشست ، پس از ساعتى صحبت ، آن بزرگوار حركت كرد و بر مركب سوار شد و رفت . سيد برگشت و بسيار شاد بود، به من حواله اى داد كه بروم بازار صفا و مروه ، و طبق آن حواله پول بگيرم ، رفتم به بازار، به همان مغازه اى كه سيد فرموده بود، رسيدم ديدم صاحب مغازه منتظر من است ، حواله را به او دادم و بوسيد و گفت برو حمّال بياور، رفتم چند حمّال خبر كردم آمدند و چند جوال از پولهاى رائج را به منزل سيد آورديم ، بعد كه مطلب را با سيد به طور خصوصى در ميان گذاشتم ، فرمود: تا زنده ام به كسى نگو، حواله از حضرت صاحب الامر امام مهدى (عج الله تعالی الشریف ) بود، همان كسى كه ديروز صبح با مركب به منزل ما تشريف آوردند 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی زیبا و پندآموز از مکاشفه آیت‌الله سید جمال الدین گلپایگانی و دیدن عذاب قبر یک جوان در تخت فولاد اصفهان ✾📚 @Dastan 📚✾
💢 شأن والای انتخابات 🔷 انتخابات، آن نقطه اساسی وصل افکار و آرای مردم به بدنه نظام اجرایی است. اگر انتخابات... با حضور مردم، با اراده مردم، با آزادی کامل مردم و انتخاب آزادانه آن ها انجام بگیرد،... نظام اسلامی می تواند مطمئن باشد که در جهت آرزوها و هدف های خود در حرکت است. این، نقش انتخابات و شأن والای انتخابات است. 🎙 امام خامنه ای مدظله العالی؛ ۱۳۷۰/۰۹/۲۷. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆امداد بزرگ الهى امام سجاد (علیه السلام ) فرمود: در آغاز بعثت ، ابوطالب (پدر على عليه السلام ) با شمشير خود از حريم رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) دفاع مى كرد... روزى به آنحضرت عرض كرد: اى پسر برادرم آيا تو به عنوان رسول بر همه انسانها فرستاده شدهاى ، يا تنها براى هدايت قوم خود (قريش ) فرستاده شده اى ؟! رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) فرمود: من براى هدايت همه مردم از سفيد و سياه و عرب و عجم ، فرستاده شده ام ، سوگند به خداوندى كه جانم در دست قدرت اوست همه انسانها از سياه و سفيد و آنانكه در قله هاى كوهها و در درياها هستند و در فارس و روم مى باشند، همه را به سوى اسلام دعوت مى كنم . وقتى كه مشركان قريش ، اين مطلب را شنيدند، حيران شده و راه استكبار را به پيش گرفتند و به ابوطالب گفتند: آيا نشنيدى كه پسر برادرت (پيامبر) چه گفت ؟ سوگند به خدا اگر مردم فارس و روم ، از اين موضوع ، آگاه گردند، ما را از سرزمين خودمان ، بيرون مى كنند، و يكايك سنگهاى كعبه را جدا كرده و كعبه را ويران مى نمايند... خداوند در مورد اين سخنان كه كعبه را ويران مى كنند، سوره فيل را نازل كرد. الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل ... آيا نديدى كه پروردگارت با صاحبان فيل ، چه كرد؟ آيا مكر و حيله آنها را بى نتيجه نساخت ؟ و گروه گروه پرنده بر سر آنها نفرستاد، كه با سنگريزه هاى سجيل آنها را مورد هجوم قرار داده و آنان را همچون كاه كرم خورده ساخت به اين ترتيب ، خداوند، پشتيبانى خود را از حقجويان اعلام مى دارد و يارى خود را هنگام خطرها، از آنها دريغ نمى فرمايد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
در گذشته که وسایل گرمایشی مدرن وجود نداشت مردم از هیزم و زغال برای گرم کردن خود در فصول سرد سال استفاده می کردند. هیزم برای آنکه خوب بسوزد و دود نکند باید حتماً خشک باشد، به این منظور سرشاخه های درختان بریده می شد و مدتی در فضای باز قرار می گرفت تا به صورت خشک درآید. تهیه هیزم خشک کار زمانبری بود به این منظور هیزم فروشان برای آنکه سود بیشتری عایدشان شود، "هیزم های تر" را قاطی هیزم های خشک به مشتریان از همه جا بی خبر می فروختند. "هیزم تر" به راحتی و به محض قطع درختان مهیا می شود، اما نه خوب می سوزد و نه گرمای مناسبی می دهد در نتیجه وقتی مشتری هیزم تر را به خانه می برد و متوجه می شد که کلاه بر سرش گذاشته شده در دل به هیزم فروش دشنام می داد و او را نفرین می کرد. "هیزم تر به کسی فروختن" کنایه است از اینکه کسی بدون هیچ علتی در مقام ناسازگاری و دشمنی با شخص یا اشخاصی برآید و در مقابل این رفتار غیر منطقی شخص به او گفته می شود :"بهت هیزم تر نفروختیم که این طور با ما رفتار می کنی!" ‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾ ‌
. 🔺ضربه فنی پادشاه سعودی 🔹 سیدعبدالحسین شرف الدین در ایام حج و عید قربان، در مهمانی «عبدالعزیز ال سعود» پادشاه وقت عربستان حضور یافته و به او قرآنی با جلدی از پوستین هدیه داد. ▪️ «عبدالعزیز» هدیه را گرفت و بوسید. ▫️شرف الدین گفت: چرا این پوست بز را می بوسی؟ ▪️عبدالعزیز پاسخ داد: غرض من احترام به قرآنی است که در داخل این جلد است، نه خود این جلد. ▫️ شرف الدین گفت: احسنت! ماهم وقتی پنجره یا در اتاق پیامبر اکرم(صل الله علیه وآله و سلم) را می‌بوسیم، غرض ما احترام به آن کسی است که ماورای این چوب‌ها و آهن‌ها قرار دارد، خود سنگ و فلز. 🌀 حاضران و مهمانان تکبیر گفتند و او را تصدیق کردند. ⚡️ آنجا بود که «عبدالعزیز» ناچار شد اجازه دهد حجاج، به آثار رسول خدا(صل الله علیه وآله و سلم) تبرک جویند، و تا زنده بود بوسیدن در و دیوار و ضریح پیامبر خدا (صل الله علیه وآله و سلم) مجاز بود. 📚 کتاب آنگاه هدایت شدم، صفحه 93. ✾📚 @Dastan 📚✾
❣وقتشه دیواری که بین خودتو خدا درست کردی رو خرابش کنی ❣خدا هر لحظه منتظر توبه ی بنده هاشه ❣سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ❣اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه ✾📚 @Dastan 📚✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌