فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند.
در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند که « نجات مان بده! این زندانی پرخور، عاصی مان کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلوی مان پایین برود. »
قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند.
به این ترتیب، ماموران قاضی، فقیر را روی شتر مردی هیزم شکن نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند « ای مردم! این مرد را بشناسید، فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسبي و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید. »
هیزم فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد.
شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت « همه امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه شتر را بده که بروم ! » فقیر مفت خور با خنده گفت « تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار میزدی ؟ الان همه شهر می دانند که من پول به کسی نمی دهم و تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟! »
✔مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#یک_داستان_یک_پند
✍الاغی مورچهای دید که همیشه بار میبرد و خسته نمیشد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیهات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار میبینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر میداری و خسته نمیشوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم میشود.
🐜مور به الاغ گفت: تو زمانی میتوانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. راز همت عالی من این است که من بار را برای خود میبرم، و تو باری که بر دوش میگیری به خاطر دیگران است.
💎آری! گاهی ما مطلبی یاد نمیگیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد میگیریم بخاطر دیگران که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!!! پس در نتیجه چیزی از علم، یادمان نمیماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم؛ یا برای مردگان خود پس از مرگشان بخاطر ثواب رساندن به آنها احسان و اطعام به فقرا نمیکنیم، بلکه به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام میکنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمیگوییم بخاطر خودمان که خداوند خلقمان کرده و مدیون نعمتهای او هستیم، نماز و ذکر میگوییم به خاطر برآورده شدن و رفع حاجتهایمان و... تمام این مثالها فرق همت مور و الاغ است.
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌✨بیان خاطره بسیار زیبایی از حاج مهدی سلحشور در رابطه با یک شهید و اهمیت مقام پدر. واقعآ که، عجب عوالمی داشتند این شهدا!!!
یا #امام_حسین مال خودت😭🥀
#شهیدانه🕊🕊
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حـکــایـــــــت 📚
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد.
بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد.
پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
👤مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
🗣مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
فقر واقعی فقر روحی است...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
👌 مداومت نمیکند بر این ذکر جز اهلش.
✍ حاج شيخ محمّدابراهيم رياحى درباره آيةالله كوهستانى مىگويد :
☘ به محضرش تشرف حاصل كرديم. ايشان بيمار بودند (و مدّتى بعد بر اثر آن ، رحلت نمودند.) تا موقع نماز شد ، با آن جسم ناتوان به نماز ايستاد. آن قدر نماز را با خضوع و طمأنينه خواند و سجدههايشان به قدرى طولانى بود كه با وجود آن كه ما جوان بوديم، برايمان مشكل بود. در هر حال ، نماز را خوانديم و از ايشان تقاضاى گفتارى كرديم كه به آن عمل كنيم ، فرمود :
🌷 «توجهتان به قرآن باشد كه اين روزها قرآن خيلى غريب است.»
☘ اين سخن را آنچنان با سوز دل بيان كردند كه ما به گريه افتاديم و چون با اصرار تقاضاى دستورالعملى كرديم ، فرموند :
👌 «ذكرى را برايتان مىگويم كه اگر به آن عمل كنيد ، هر حاجتى داشته باشيد به آن میرسيد و آن چنين است :
☘ تا ۴۰ روز ، هر روز ۱۲ بار "انّا انزلناه" را بخوانيد. بعد از آن ، حاجت شما برآورده مىشود انشاءالله.
📚داستان کوتاه
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانک
💞روزی با یک تاکسی بطرف فرودگاه میرفتم،در راه که میرفتیم حواسم به راننده تاکسی بود که قوانین رانندگی را قشنگ مراعات میکرد وتومسیر خودش وخط سیرخودش حرکت میکرد.. ناگهان ماشینی ازتو پارکبنگ کنارخیابان بطور ناگهانی واردخیابان اصلی وجلو ماظاهرشد.. وراننده تاکسی باتمام قوا پایش رابر روی ترمزماشین گذاشت ونگذاشت به ماشین بدخوردکند، ونزدیک بود که تصادف سختی رخ بدهد..
عجیب تر از همه این بود که راننده احمق و خاطی که خودش مقصر هم بود سرش رابطرف ماچرخاند وتامیتوانست فحش ودشنام بار ماکرد!! .
راننده تاکسی اما، درکمال خونسردی خشم خودش رافروخورد، و😊بالبخندازاو بااشاره دست پوزش خواست..!
ازاین رفتارش تعجب کردم وپرسیدم:
چرا بااینکه اشتباه ازخود او بودبازهم شماازاو معذرت خواهی کردی؟
این مرد نزدیک بود باتصادفی خطرناک جان مارا به خطربیندازد؟؟
اینجا این راننده تاکسی به من درسی آموخت که من بعدها بعنوان "قاعده کامیون زباله ها" نامگذاری کردم..! گفت: خیلی ازمردم مثل کامیون حمل زباله وآشغال میمانند که همه جا پرسه میزنند درحالیکه کوله باری ازانواع زباله با خودشان حمل میکنند " انواع مشکلات زندگی..ناکامی وشکستهایشان،عصبانیت، و گرفتاریهای روزمره و ناامیدی و..."
وقتی این زباله های در درونشان انباشته شد نیاز به خالی کردن آن در نزدیکترین اماکن پیدا میکنند..! .
. پس خودت را محل تجمع زباله های درونت نکن!!!
مساله راشخصی فرض نکن، بیخیال شو، فقط لبخندی بزن ازاون اتفاق رد شو وسپس براه خودت ادامه بده، خودت را درگیر نکن... ☝ازالله بخواه تاآنهاراهدایت کند ومشکلاتشان برطرف کند،..وازاین حادثه درس وعبرت بگیر..! ومواظب باش ازاین نوع افراد نباشی، که درونشان انباشته از زباله های حوادث زندگی شده وآن را درمحیط کارشان یاخانه اشان ویا تو مسیرشان رو دیگران خالی میکنند.. نهایتا" انسانهای موفق هرگز اجازه نمیدهند تا کامیونهای زباله، روزشان و اعصاب واحساساتشان رادرهم بریزد..
بنابراین ازکسانیکه باتوبامهربانی رفتارمیکنند تشکرکن که آنها گلهای زیبای زندگی هستند..وبرای کسانیکه بتو بدی میکنند دعا کن، که آنهابه رحم وشفقت ودلسوزی نیاز دارند..وهمه اینکارها رابخاطر رضای الله وکسب ثواب وپاداش انجام بده.. . .
. 👈وهمیشه بیاد داشته باش زندگی ات به رفتار خودت و چگونه باور کردن وتفسیرکردن وبرداشتت از آنچه دراطرافت رخ میدهد وابسته است .. 🌹 :)
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
.
✍ داستانی شنیدنی و واقعی ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟
حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود
پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد
حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند
شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود
دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد
حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند
همه متعجب می شوند چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند
همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند
شاگردان برای گاو آب می ریزند
گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می کشد
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند
گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود
جمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود
این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز بوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !❤️
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✿ مهمون امام رضا (ع)
❗️ خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار
اومدم تو صحن
لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم
ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم
دويدم ولی بهش نرسيدم
نگاه کردم سمت در
ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش
خودمو رسوندم بهش
◇ سلام کردم
جواب داد
گفتم اين غذای امام رضاست
مال شما
◇ همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد
گفتم چی شده؟
گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم بچه ام گفت من گرسنمه
گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم.
〽️ ديدم خيلی بی تابی می کنه...
گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم
اينجاهم خونه امام رضاست
از امام رضا بخواه
بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه...
سلام بر تو ای امام رئوف...【♥️】
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande