هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
دوست داری خونه و اتاقت قشنگ بشه؟🍃
اما نمیدونی چجوری؟🙁
برات ی پیشنهاد عالییی دارم 🤩
با متنوع ترین ریسه ها اتاقت رو قشنگ کن 😍🌱💫
این کانال که بهت معرفی میکنم شیک ترین ریسه هارو داره♥️🙈
#جشن تولد🎉#اتاق✨#خونه🏡 تو با این ریسه ها دلبر کن👌😌
https://eitaa.com/joinchat/3436642390C4f4e4809e1
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
هدیه های شیک که همه دخترا دوست دارن😍♥️
دختراتون رو خوشحال کنید 🎁👏🏻
زیبا ترین ریسه ها رو اینجا ببینید😍
تو هر مناسبت خاص هدیه هم میدن🤩🎁
https://eitaa.com/joinchat/3436642390C4f4e4809e1
ارسال به سراسر #ایران✈️
.
💞زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور
نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گسترده مارال
دیشب خونه مادرشوهرم دعوت بودیم گفت زود بیا کمکم کن😑
موقع درست کردن غذا گفت گوشت چرخکده بیار رفتم کشو فریزشو باز کنم دهنم ۳ متر باز شد #چ_سلیقه_ای😳
دوروزه گوشی لمسی نگرفته کلی ایده رو یخچالش پیاده کرده😅😜
یواشکی رفتم تو ایتاش فقط این کانال بود👇🏽
http://eitaa.com/joinchat/4024041476Cd9ea1840b4
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
دیشب ساعت ۸ یهو مهمون اومد خونمون از دهن پسرش پرید که شام نخوردن 😞
فوری به بهانه اوردن چای و میوه رفتم آشپزخونه 😁 یه ربع بعد سفره شام چیدم 😍
مهمونمون سرخ شد و گفت ببخشید مزاحم شدیم رفتی غذا حاضری گرفتی😔
بردمش #فیرزرمو نشونش دادم که چطور غذا ۱۰دقیقه ای حاضر شد😳😳
من #کدبانوگریمو مدیون اینجام 😎💃👇
http://eitaa.com/joinchat/4024041476Cd9ea1840b4
💢رجبعلی ربا خوار؟!؟
رجبعلی هوایی معروف به رجب علی صراف از تجار بنام شیراز بود، مغازه اش در نبش ورودی بازار وکیل و کارش حواله دادن پول و صرافی بود و البته پول با دو درصد سود به افراد نیازمند هم وام میداد.
عوام او را نزولخوار میگفتند. بالاخره رجبعلی عزم زیارت خانه خدا کرد و برای حساب اموال به علما مراجعه کرد .به او میگویند: پول شما از راه صحیح بدست نیآمده ، حرام و قابل محاسبه، کسر خمس و زکات نیست!
در حقیقت جوابش کردند و گفتند: حق نداری مکه بروی!
رجبعلی که از مکه رفتن منع شده بود بجای سفر حج با هزینه شخصی درمانگاهی در فلکه مصدق شیراز بنا کرد که تمام موارد پزشکی، درمانی و دارویی در آن رایگان بود . وی این بیمارستان خیریه را بنا کرد تا هم ثوابی ببرد و هم کفاره گناهان آن 2 درصد سودش بشود.
در سال 1358 برخی از انقلابیون گفتند: این درمانگاه نجس است و حرام، چون از پول ربا ساخته شده و درمانگاه فوق با آن همه تجهیزات و وسایل تخریب و به توالت عمومی تبدیل گردید.
هم اینک توالت مذکور به پارکینگی متروکه تبدیل شده!
ای کاش رجب علی خان، سر از خاک بر می داشت و 27 تا 38درصد سودی را که نامش نزول هم نمیباشد می دید!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده زیتون
بفرمایید حراجی کده لباس که منتظرش بودین
اوردیم براتون قیمتهارو بیا ببین باورت نمیشه
مجلسی از 150 تا 500 😍😍
تونیک هندی و نخی داریم وای دیگه نگم براتون♥♥♥♥♥
بیا خودت ببین پشیمون نمیشی
دیگه چی بهتر از این واای
فقط سریع جوین قیمتهارو مقایسه کنید
لباس چن دست بخر با کیفیت و ارزون https://eitaa.com/joinchat/998637699C86f4f10c05
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
داستان کوتاه " اشتباه "
،💞 پیرمرد سوار تاکسی میشود، موقع پیاده شدن به جای کرایه پنج هزارتومانی اشتباه میکند و تراول پنجاه هزار تومانی میدهد و البته با گوش های سنگینش صدای راننده را هم نمیشنود و در پیچ خیابان ناپدید میگردد.
کمی جلوتر پیرمرد در یک اغذیه فروشی ساندویچی میخورد و موقع حساب کردن اشتباه می کند و سه برابر پول غذا را پرداخت میکند و باز گوشهایش که همچنان نمی شنوند.
پیرمرد در راه رسیدن به خانه، از دختر بچهای فال میخرد و آن را همانجا میخواند...
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
بعد آن را در جیبش میگذارد و اشتباه می کند و پول صد فال را به دخترک میدهد و باز داستان تکراری گوشهای کم شنوایش...
پیرمرد به خانهاش میرسد، با کلید در را باز می کند و چراغ را روشن.
چای برای خودش درست میکند کمی کتاب شعر می خواند و میخوابد.
صبح فردا پیرمرد سند خانه به دست، به بنگاه املاک میرود و بعد از آن به یک موسسهی خیریه و سپس بعد از خروج از موسسه از یک زیرپله که پیرمردی در آن نشسته، یک بسته سیگار می خرد و باز اشتباه می کند و پول زیاد تری می پردازد...
او همانطور که سیگار میکشد قدم می زند و می رود کمی بعد پسر نوجوانی که راهی مدرسه است با صدای آرامی صدایش میکند و از او ساعت می پرسد
پیرمرد به سمت صدا برمیگردد و کمی مکث می کند و بعد ساعت مچیش را باز می کند و به او میدهد و به مسیر خود ادامه می دهد...
می رود و می رود تا به خط راه آهن می رسد و درست وسط آن راه می رود! همانجا روی ریل ها به جای ایستگاه به انتظار قطار میماند و این بار اشتباه نمی کند...!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر ، مجتهدی معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبری داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معین برای تدریس در مسجد حاضر می شد . یک روز از جایی بر می گشت که نیم ساعت زودتر به محل تدریس آمد ، بطوری که هنوز از شاگردانش کسی نیامده بود ، در این هنگام دید شیخ ژولیده ای که آثار فقر در او نمایان است در گوشه مسجد مشغول تدریس می باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند . مرحوم سید حسین خود را به او نزدیک کرده و سخنانش را گوش کرد ، با کمال تعجب حس کرد که این شیخ ژولیده ، بسیار محققانه درس می گوید .
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شیخ گوش داد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده شد . این عمل چند روز تکرار گردید و برای سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نیز در درس شیخ شرکت کنند بیشتر بهره می برند ، اینجا بود که خود را در میان دو راهی کبر و تواضع دید و سر انجام بر کبر پیروز شد .
فردا که شاگردانش اجتماع کردند ، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم . این شیخ که در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، برای تدریس از من شایسته تر است و خود من هم از او استفاده می کنم ، از این پس همه با هم پای درس او حاضر می شویم . از آن روز ، همه در جلسه درس آن شیخ ژولیده ، که کسی جز مرحوم شیخ مرتضی انصاری - قدس سره - نبود ، شرکت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردی آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصیبشان شد .
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
🚩کربلا یش جور نمیش...😞
به نقل از میرزا ابراهیم شیرازی....
💔حسرت کربلا بدجور عذابش میداد.نه پول داشت نه شرایطشو😞
به دلش افتاد عریضه بنویسد.
آرزویش را نوشت روی کاغذ، خطاب به امام زمان (عج)
عریضه را انداخت به آب.و برگشت...
فردای آن روزرفتم سرکلاس درس یه سیدجلیل القدر دیدم کنار استادم نشسته بود.یدفه منو به اسم صدا زد گفت میرزا ابراهیم نامه ی توخدمت اقا صاحب الزمان عج رسید....
واما ادامه ماجرا.....😭😭
👇👇👇
🔴http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24