فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخاطر سنگ و گل جان و دل
را از دست ندهید ...!
🎙#علامه_حسن_زاده_آملی
دوستان عزیزم در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم یه نفر پیش پیامبر آمد و گفت می خواهم قرآن رو بهم یاد بدید پیامبر اکرم یه نفر رو مسئول یاد دادن قرآن ره ایشان کردند وقتی شروع به آموزش کرد فقط دو آیه رو که بهش یاد داد به این معنی که هر کس ذره ای کار خیر کند نتیجه اش رو می بیند و هر کس ذره ای کار بد انجام دهد نتیجه اش رو می بیند ان مرد گفت برای من کافیست آنچه می بایست بفهمم فهمیدم .حالا که حضرت آیت الله حسن زاده آملی تمام عمر خود رو صرف خداشناسی و دین کردند یک دقیقه نتیجه تلاش ایشون رو بهتون میگن ولی گوش دادن مهم نیست عمل مهم است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨داستان بخشش..
😎زنی از کنار مرد معلول ذهنی رد شد که چوبی در دست داشت وبا آن روی زمین می کشید.
دلش به حال او سوخت و از او پرسید: اینجا چه می کنی؟
وی گفت: من بهشت را می کشم و آن را به قطعات تقسیم می کنم ، زن لبخند زد
و به او گفت: آیا می توانم تکه ای از آن را بخرم؟
قیمتش چنده؟
مرد نگاهی به زن انداخت و گفت: بله ، تکه ای بیست درهم است.
زن به مرد معلول بیست درهم و مقداری غذا داد و رفت
زن در آن شب خواب دید که در بهشت است
صبح برای شوهرش آنچه که در برخوردش با مرد معلول اتفاق افتاده بود تعریف کرد
شوهر برخاست و نزد مرد رفت تا قطعه ای از بهشت را از او بخرد
و به او گفت: من می خواهم یک قطعه بهشت بخرم ، چقدر است؟
مرد گفت: من نمی فروشم
مرد متحیر شد و به او گفت: دیروز به همسرم قطعه ای به مبلغ بیست درهم فروخته ای؟!
مرد معلول گفت: همسرتان با بیست درهم نمی خواست بهشت از من بخرد
او میخواست دل من را شاد کند،
اما شما ، شما فقط دنبال بهشت هستید
و بهشت قیمت ثابتی ندارد
زیرا ورود به بهشت از راه
"همدردی ودلجویی از دیگران"
امکان پذیر است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#تفرقه_بیانداز_و_حکومت_کن
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .
یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .
نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند .
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود .
بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید .
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .
دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .
دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .
باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .
باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .
به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد .
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :
تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟
باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :تفرقه بیانداز و حکومت کن
داستان وپند
#امام_زمان
غریبعالمــ 🌻🌱
آنڪہ از شرمِ گُنَہ باید ڪند غیبت، منم
تو چرا جور گُنَہ ڪارانِ عالم میڪشے؟
#شهادت_امام_هادی (ع)🥀
༺༺•༺༺•༺༺•༺•
🔴 شهادت کبک ها
شخصی بر سفره امیری مهمان بود،
دید که در میان سفره .
دو کبک بریان قرار دارد،
پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد .
امیر علت این خنده را پرسید،
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار
راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد
که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم
اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود
رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد،
مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم
یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند
و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند.
❤️(پیامبر اکرم (ص)می فرمایند:
از نفرین مظلوم بترسید اگر چه کافر باشد،زیرا در برابر نفرین مظلوم پرده و مانعی نیست.)
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚خدانسبت به بنده هاش ازمادرمهربانتره
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهاش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را میبینے؟ با اینڪه جفا دیده ولی وفا میڪند.
بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیرزن نسبت بہ فرزندش مهربانترم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
🌷#ﺷﻬﯿﺪعباس_ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
🌷شهداشمع_محفل_بشریتند
🌷باشهداراه_را_گم_نمیکنیم
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#داماد_آسمانها_در_حجله_الهى
🌷برای عملیات والفجر ٦ با کاروان «طرح لبیک یا امام» به منطقه اعزام شدیم. آن وقتها فرمانده سپاه شهرستان سیمرغ «سردار شهید موسی محسنی» بود. قبل از اينکه به قائمشهر جهت اعزام برویم، برایمان صحبت کرد. بیشتر حرفهایش سفارش و توصیه بود اینکه: «شما رزمندگان باید الگوی بقیه افراد جامعه باشید. نظم و انضباط را رعایت کنید و....»
🌷هنگام خارج شدن از سپاه، حاج آقا روحانی فرد، قرآن روی سرمان گرفت و همهی بچه ها از زیر قرآن رد شدند. جلوی من سردار شهید صمصام طور و پشت سرم، شهید میررمضان هاشمی ایستاده بود. وقتی آمدیم تو خیابان اصلی شهر، مادر شهید میررمضان با چشمان گریان آمد. دست میررمضان را گرفت و هی التماس میکرد که نرو....
🌷....راستش را بخواهید من حوصله ام سر رفت و گفتم: «مادرجان! فقط تو نیستی که مادری، ما هم مادر داریم. این چه بدرقهای است که داری انجام میدهی؟!» با همان چشمان گریان به من گفت: «بیا تا برایت بگویم چرا گریه میکنم.» سرم را جلو بردم و او گفت: «جمعهی بعد عروسیاش است و او دارد به جبهه میرود.» من ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم.
🌷حرف مادرش تو دلم مانده بود. میررمضان هم میدانست که مادرش قضیه عروسی اش را به من گفته است. خیلی دوست داشتم به او بگویم برگردد و بعد از مراسم عروسی به جبهه بیاید ولی میدانستم او گوش نخواهد کرد. شب عملیات دلم طاقت نگرفت و به او گفتم: «میررمضان! برگرد، نیا. به خدا عذرت موجه است.»
🌷لبخندی زد و گفت: «دو_سه روز دیگر جمعه است؛ روز عروسی من. غصه نخور من داماد میشوم.» میررمضان در همان شب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از چند ماه به آغوش گرم خانواده بازگشت.
#راوی: رزمنده دلاور شیداله اسدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
✾
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فرزند آیت الله علوی گرگانی که امام جماعت مسجد جامع گرگان هستند می فرمود: یک شب در مسجد برنامه حدیث شریف کسا برگزار شد. مجلس خاصی بود و توسل خوبی صورت گرفت. روز بعد، قبل از نماز مغرب یک خانم به دفتر مسجد آمد و با حالی منقلب گفت: دیشب برای خرید به بازار گرگان آمدم. غروب بود که برای استراحت به مسجد آمدم.
موقع اذان شد. با اینکه اهل رعایت مسائل دینی و حجاب و نماز اول وقت نیستم، اما به خاطر گرفتاری که در خانه داشتم، وضو گرفتم و در نماز جماعت شرکت کردم. در حدیث شریف کسا به خانم حضرت زهرا توسل پیدا کردم، من در منزل دختر جوانی دارم که مبتلا به سرطان خون است. حال نامساعدی دارد بیشتر به خاطر او ناراحت بودم.
خلاصه اینکه دیشب با ناراحتی به خانه رفتم و خوابیدم. نیمه های شب با فریادهای دخترم از خواب پریدم. با نگرانی پرسیدم چه شده؟
حیرت زده گفت: مادر الان پنج تن آل عبا اینجا بودند. یک خانم مهربان و باعظمت بالای سرم بود. ایشان خودش را معرفی کرد وگفت: من فاطمه زهرا هستم.
ایشان فرمودند: مادر شما به ما متوسل شده. بعد لیوان آبی که تا نیمه پر بود را به من دادند وگفتند: این نیمه لیوان آب فرزندم مهدی است به نیت شفا بخور.
من لیوان را سر کشیدم. تمام درد هایم از بین رفت. خانم وقتی که میخواستند از خانه ما خارج شوند، توصیه مهمی کردند و به من گفتند: به مادرت بگو حجاب و نماز اول وقت را رعایت کند.
این مادر ادامه داد: از صبح امروز به سراغ پزشکان متخصص رفتیم، انواع آزمایش ها انجام شد اما هیچ اثری از سرطان خون دخترم مشاهده نشد. من از امروز به توصیه مادر سادات حجابم را رعایت می کنم.
📙برگرفته از سخنان استادفرحزاد
#حکایت ✏️
پیرمردی بود که وردی میخواند و باران باریدن میگرفت. در قبال این کار دو سکه میگرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک میکرد.
پسرک در طول سالهایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر میتواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد بارانساز، دکهای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه.
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود.
بارانساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایهای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه بارانساز جوان که به فریادمان برس، زندگیمان رفت.
معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. بارانساز جوان نمیدانست چه کار باید بکند. او نمیدانست که بارانساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران میساخت و با دومی باران را میگفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود.
#پی_نوشت : آیا شما ورد دوم را میدانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻫﻤﺮﺍﻩ (ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﻮﺩ) ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﺭﺳﻴﺪ،
ﺩﻳﺪ ﺍﻫﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺁﻥ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽﺳﭙﺮﺩﻧﺪ.
ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ گفتند:
ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ پروردگار ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻣﺪﻩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻴﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺩﻭﺭﯼ ﮐﻨﻴﻢ.
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍوند ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ،
ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ حضرت ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻧﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ: آﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻥ. ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﻭستا!
ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﯽ
ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﺪ!
حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود ﻭﺍﯼ به ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ،
عمل شما چه بوده که اینطور مورد عذاب واقع شدید؟
ﻣﺮﺩ گفت : به علت ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﻣﺎ مستحق عذاب شدیم :
1 - پرستش ﻃﺎﻏﻮﺕ
2 - ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ
3 - ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ
4 - ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼﻫﺎﯼ ﺩﻧﻴﺎ
ﻋﻴﺴﯽ علیه السلام پرسید ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ به ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﺮﺩ جواب داد: ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭘﺸﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮔﺮﻳﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ.
حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود: ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺖ؟
او جواب داد: ﺷﺒﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﻳﻢ، ﺻﺒﺢ ﺁﻥ ﺩﺭ (ﻫﺎﻭﻳﻪ) ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ.
حضرت پرسید: ﻫﺎﻭﻳﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ شده گفت : ﻫﺎﻭﻳﻪ ﺳﺠﻴﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻋﻴﺴﯽ: ﺳﺠﻴﻦ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﺳﺠﻴﻦ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﺑﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺯﺩ.
ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺭﺳﻴﺪﻳﺪ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﺄﻣﻮﺭﺍﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﮔﻔﺘﻴﻢ: ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ، ﺗﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﻴﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﮔﺮﺩﻳﻢ،
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﺋﻴﺪ،
ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ شما! ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺨﺺ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺷﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪ! ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﻪ ﺁﺗﺸﻴﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺧﺸﻦ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻡ، (ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ) ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﻴﺰ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﺋﯽ ﺩﺭ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺩﻭﺯﺥ ﺁﻭﻳﺰﺍﻥ ﻣﯽﺑﺎﺷﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭﺯﺥ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﻡ، ﻳﺎ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽﻳﺎﺑﻢ (ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﺎ ﻋﺬﺍﺏ ﺍین ﺷﺨﺺ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﮎ #ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ).
ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﻪ ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻳﺎ ﺍﻭﻟﻴﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺍلاکل ﺍﻟﺨﺒﺰ ﺑﺎﻟﻤﻠﺢ ﺍﻟﺠﺮﻳﺶ ﻭ ﺍﻟﻨﻮﻡ ﻋﻠﯽ ﺍﻟﻤﺰﺍﺑﻞ، ﺧﻴﺮ ﮐﺜﻴﺮ ﻣﻊ ﻋﺎﻓﻴﻪ ﺍﻟﺪﻧﻴﺎ ﻭ ﺍﻟﺎﺧﺮﺓ.
ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪ! ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺯﺑﺮ ﻭ ﺧﺸﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﺷﺎﮐﻬﺎﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻣﺘﯽ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ.
📚داستان های اصول کافی،ص 495
•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande