#یک_داستان_یک_پند
✍فردی پیش عارفی آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. عارف گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری؛ یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیکنی. چون کسی که خدا را بزرگتر ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
↶【.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ داستانهایبحارالانوار
احسانِ بی منّت...
روزی مردی بیابان نشین به خدمت امام حسن علیه السلام رسید. امام از سیمای او دریافتند که نیازمند است و برای کمک گرفتن آمده است.
به خدمتگزاران فرمودند: «هر چقدر پول در خزانه هست به این مرد بدهید.»
وقتی به سراغ خزانه رفتند دیدند بیست هزار درهم در آنجا هست.
همه را برداشته و به سائل دادند.
او که سخت در تعجب فرو رفته بود عرض کرد: سرور من! شما به من فرصت ندادید تا شما را مدح گویم و تقاضای خود را بیان کنم.
امام در ضمن گفتاری فرمودند: «احسان ما اهل بیت بی درنگ صورت میگیرد.»
📚بحار ج ۴۳ ص ۳۴۱.
➥ .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
41.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کس نمی داند در این بحر عمیق
🔺سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق
❓چگونه عجب و غرور خود را کنترل و درمان کنیم؟
👈 با تامل مکرر در کلیپ فوق از سه اسطوره علم و معنویت
علامه جعفری مستقیماً از آیت الله خویی نقل میکند خواب میرزای بزرگ شیرازی را در مورد وضع جهان آخرت
انشالله در این آخرین شب قدر با تامل در این کلیپ، با حضور قلب بیشتری در خانه خدا التماس کنیم.
يادمان باشد كه امام سجاد (ع) فرمود:
و عَبِّدني لَكَ و لا تُفسِد عِبادَتي بِالعُجب (صحيفه سجاديه دعاي 20)
خدايا مرا به عبادت خود موفق گردان و عباداتم را با عجب، ضايع نفرما
#شب_قدر
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹🌹💐💐
#داستان_کوتاه (خودفروشی)
🔶داستان پسر جوانی که با وسوسه شیطانی دوستش، به قصد گناه به محلی رفته بود اما با تذکرات و نصایح یک پیرمرد، بر هوای نفس خود غلبه کرد و از انجام حرام، منصرف شد
🔹پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستانش با قصد گناه و اعمال منافی عفت، به پارکی رفتند. دوستش به او گفت اندکی صبر کن تا خبرت کنم. سپس آن جوان، روی یک صندلی در آنجا نشست. پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که محوطه و صندلی ها را نظافت میکرد.
🔸پیرمرد در حین کارکردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و پیش او رفت و پرسید: پسرم، چند سالت است؟ گفت: بیست سال. پرسید: برای اولین بار است که به اینجا میآیی؟ گفت: بله.
🔹پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت: من این جوان را میشناسم. هر دفعه با یک نفر میآید تا او را به بیراهه بکشاند. میدانم برای چه کاری اینجا آمدهای؛ به من هم مربوط نیست، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/ صبر کن تا پیدا شود گوهرشناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است/صبر کن تا پیدا شود زمین بایری
🔸قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید. اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت: پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و برای انجام اعمال حرام، لحظه شماری میکردم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
لذت های آنی، غم های آتی در بر دارند.
🔹کسی نبود که در گوشم بگوید:
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست/هر که در شهوت فرو شد برنخاست
🔸کسی را نداشتم تا به من بفهماند:
به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیم خواهد شد.
🔹کسی به من نگفت:
اگر لذتِ ترک لذت بدانی، دگر شهوت نفس، لذت نخوانی.
🔸نفهمیدم که: یک لحظه هوسرانی، یک عمر پشیمانی.
🔹پیرمرد دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد و گفت: تو جوانی و خداوند به تو نعمت سلامتی و نشاط و قدرت داده تا با این نعمتها بتوانی راه صحیح را انتخاب کنی و خودت را رشد دهی و به سعادت دنیا و عقبی برسی، حیف است تا از این بدن سالم و خوش فرم، در راه حرام استفاده کنی و وقتی مثل من پیر شدی، ببینی که زندگیات را تباه کردهای.
🔸چیزی در درون پسر فرو ریخت. حال عجیبی داشت، شتابان از آن محل بیرون آمد و سخنان عبرت آموز آن پیرمرد را مرور میکرد و خوشحال بود که قبل از هر اقدامی، موفق شد تا بر هوای نفسش غلبه کند. تصمیم گرفت تا دیگر با آن دوستش که سعی داشت او را به بیراهه و سقوط و تباهی بکشاند، ارتباط نگیرد...
♥️
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#حکایت
قلعه مستحکم
روزي پيش گوي پادشاهي به او گفت: در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.
پادشاه از شنيدن اين پيشگويي خوشحال شد.
چراکه ميتوانست پيش از وقوع حادثه کاري بکند.
پادشاه بهسرعت به بهترين معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکمترين قلعه را برايش بسازند.
معماران بيدرنگ، بيآنکه هيچ سهلانگاري و معطلي نشان بدهند، دستبهکار شدند. آنها از مکانهاي مختلف سنگهاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يک روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد.
پادشاه از قلعه راضي شد و با خوشقولي و شرافتمندانه به همه معماران جايزه داد.
سپس ورزيدهترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پيشگو، وارد اتاق سري شد که از همهجا مخفيتر و ايمنتر بود؛ اما پيش از آنکه کمي احساس راحتي کند، متوجه شد که حتي در اين اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده ميشود.
او فوراً به زيردستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکافهاي اين اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از اين راهها هم جلوگيري شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسودهخاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملاً از جهان خارج، حتي از نور و هوايش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد.
پيشگويي منجم پادشاه به حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيشگو رقم خورده بود.
معني اين داستان را ميتوان به قلب انسانها ازجمله خود ما تشبيه کرد.
در دل ما هم قلعه بسيار محکمي وجود دارد.
اين قلعه با مواد مختلفي محکمتر از سنگ ساختهشده است.
اين مواد چيزي بهجز خشم و نفرت، گله و شکايت، خودخواهي، غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبيني و ... نيستند.
با اين مواد واقعاً هم ميتوان قلعه دل را محکم و محکم و بازهم محکمتر کرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت.
همانطور که اين پادشاه عمل کرد.
قلعه قلب ما
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم💞
🔹چه خوش است اگر بمیــرم بهرهِ ولای مهــــدی
🔹سـَـر و جــان بَهــا نَــداردکه کنم فَدای مهــــدی
🔹همـہ نَقــدِ، هستـی خـود
بِدهَـم بہ صــاحب جـــان
🔹که یکی دَقیـقہ بینَــم
رُخِ دلگشـــای مهــــدی
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج
۵ صلوات عنایت فرمایید
🔻
4_293413254921716285.mp3
4.07M
#تندخوانی🌸
جزء بیست و پنجم قرآن🌱
استاد معتز اقایی🌷
هدیہبہ امام زمان عج 🌸🌱
🔴 چرا باید خجالت بکشم!؟
۱- ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻠﺸﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ .چرا ﺍﺯﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻠﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۲- ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ آﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﺼﻮﺭﺗﺸﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ نمے کشند. ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۳ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﯾﻨﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ نمے کشند . ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻥ ﺑﺪﻧﻢ ﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۴ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺍﺯ ﻫﻨﺮﭘﯿﺸﮕﺎﻥ ﻓﺎﺳﺪ ﻏﺮﺑﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ . ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻭﻯ ﺍﺯ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﻡ ﻭ امامان معصومم ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۵ - ﻭﻗﺘﯽ بعضی از ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮔﻔﺘﻦ ﻫﺮ ﺧﺰﻋﺒﻼﺗﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ . ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ و خواندن احادیث اهل بیت ع ﺩﺭﺟﻤﻊ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۶- ﻭﻗﺘﯽ ﺟﺎﻫﻼﻥ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﻓﯽ ﻭ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺠﻮﺳﯿﺖ ﻭتفکر بظاهر روشن فکرانه ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ .ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯﺍﺳﻼﻡ ﭘﺎﮎ ﺧﺠﺎﻟﺖ بکنم؟
۷ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ و با هم در پارک آب بازی می کنند!!! ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺳﺮﺧﻮﯾﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۸ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻓﺎﺳﺪ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ .ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺩﯾﻦ ﭘﺎﮐﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟
۹- ﺍﯼ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻧﺸﺮ ﺑﺪﯼ ﻫﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ چرا ﺍﺯ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﭘﺎﮐﯽ ﻫﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﯿﻢ؟
❌ شما که خجالت نمی کشید ؟؟؟
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴داستان اموزنده
🌑❌شوهرم دلش بامن نبود!🌑❌
شب عروسیم شوهرم بهم گفت من تورو دوست ندارم😓
از رفتار بی میلش تو زمان عقدحس کرده بودم که فکرش جای دیگست ولی خودمو گول میزدم که به خاطرحجب وحیاشه که پیشم نمیاد
یکی دوماه از زندگیم مشترکم میگذشت همچنان دربی میلی مطلق بود
من صبوری رو ازخونه پدرم یادگرفته بودم و بخاطر رفتار سردش دم نمیزدم.یه روز خودش به حرف اومد وگفت یه کاری میکنم خودت باپای خودت از این خونه بری!
نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم چمدون به دسته.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت دارم میرم ماموریت کاری..
گفتم کی برمیگردی؟بدون اینکه نگاهم کنه گفت معلوم نیست،و رفت.
نشستم وبه حال نزارم گریه کردم.نمیتونستم دم بزنم چون پدرم از بچگی توگوشمون خونده بود دختر باچادر سفید میره خونه شوهر وبا کفن میاد بیرون
نمیتونستم دادبزنم چون مادرم صبوری و خانومی رو یادمون داده بود.
فقط گریه بود که آرومم میکرد،بایدیه کاری میکردم،نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی روحل نمیکرد.
تصمیم گرفتم درس بخونم وکنکور شرکت کنم.
هفته ها میگذشت و من اونقدر تودرس غرق بودم که گذشت زمان و نبود سعید روحس نمیکردم.سعید باترک من میخواست منوخسته کنه تامن به خانوادش اعتراض کنم و از اونجایی که من انتخاب خانوادش بودم و اونا بهش اجازه نداده بودن که باکسی که دوست داره ازدواج کنه تمام سعیش رومیکرد تا اونا رومتوجه اشتباهشون کنه،این وسط من چکاره حسن بودم، نمیدونم!!
من این وسط بین نخواستن سعید و آبروی پدرم گیرکرده بودم و فقط توکلم به خدابود.
بعد ازچند ماه بلاخره من به هدفم رسیدم و دانشگاه قبول شدم.
سعید شاید به من عشقی نداشت ولی به حضور و آرامش زندگی بامن عادت کرده بود.
نق نزدم،جلوش گریه نکردم،داد نزدم،به خانوادش اعتراض نکردم،وابستش نشدم،خودم حال خودمو خوب میکردم.
زندگی زناشویی موفقی نداشتم و همیشه این خلا در وجودم حس میشد..و ازخودم میپرسیدم تاکی؟!
رو لبم خنده بود و تو دلم کوه درد،من لایق عشق بودم ولی سعید دل نمیکند از دختری که بهش نرسیده بود.
همه فکر میکردن که زندگی خوبی دارم ولی نمیدونستن که دل صبوری دارم.
سعیدبه قول خودش بهم عادت کرده بود
نمیدونست حرفی که میزنه خنجریه تو قلبم
نمیدونست یه زن عادت یه مرد رو نمیخواد و محبت وعشقشو میخواد.
دیگه بایدچند سال میگذشت تا این عشق رو از قلبش بیرون بندازه.
اکثرا میگفتند چرابچه دار نمیشید و من میگفتم فعلا مشغول درسم،نمیدونستن که سعید علاقه ای به چیزی که من وخودش رو مشترک کنه نداره.
من به غرورم توهین میشد ولی هدفم و آبروی پدرم برام مهم بود.
یه روز بهم گفت دختری که درگذشته دوست داشتم رو پیدا کردم اون هم ازدواج کرده ولی شوهرش طلاقش داده
اجازه تو لازمه برای عقد کردنش؟
_چرا فکرکرده بود که اجازه داره توسرم بزنه ومن دم نزنم.
گفتم هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم،اگر قبل ازشب عروسی بهم گفته بودی دوستم نداری مطمئن باش هیچوقت باهات زیریک سقف نمی اومدم.تا الان هم اگر باهات زندگی کردم بخاطر اینکه که درخانوادم رسم طلاق نداریم.
حالا هم اصلا بهت احتیاجی ندارم،برو،مثل اون سه ماه که رفتی و من به خانوادم گفتم ماموریتی..
رفت.
دیگه مثل سری پیش گریه نکردم،زانوی غم بغل نگرفتم وبه فکر استقلال مالی بودم
دوره کارورزی رو که میگذروندم توهمون بیمارستان بصورت پیمانی استخدام شدم که شاید یکی از معجزات خداهمین بود
روزها میگذشت وسعید هر دوهفته یکبار بهم سرمیزد وچند روز میموند به جایی رسید که خیلی بیشتر پیشم میموند و ساکت و دمغ بود و دیدم هرشب خونه میاد و اخلاقش فرق کرده بود
یکی از همون شبها وقتی خواب بودم دستی دورم حلقه شد.حالا این من بودم که دلم باهاش نبود و پسش میزدم و هر روزکه میگذشت سعید بیش تر عاشقم میشد ومن فقط به غرورم که لطمه دیده بود فکر میکردم،و سعید هرکاری کرد تا ببخشمش تابلاخره احساس کردم که دیگه کافیه باید زندگی عاشقانه ای که لایقش هستم رو شروع کنم.من بخشیدم فقط وفقط بخاطر آرامش خودم بخشیدم
الان ۲۰سال گذشته ومن دو دختر ویک پسر دارم،بعدهاسعید برام تعریف کرد نرسیدن به اون دخترباعث شده بوده که تو ذهنش یه بت زیبا بسازه ولی وقتی باهاش وارد زندگی شده تمام اون بت با اخلاق بد دختر فرو ریخته.
و موقعی قدرمن دستش اومده که درکنار اون بوده،وهربارباخودم میگم تابدی نباشه ما درکی از خوبی نداریم
🔹گاهی زندگی اونقدر بهت سخت میگیره که طلاق میشه اولین گزینه،ولی دراین داستان،شخصیت خانم بجای طلاق سعی کرد تاجایی که میتونه به خودش تکیه کنه،و آرامش رو در وجود خودش پیدا کنه
خانمی که برای زندگیش هدف داره کمتر درگیر مسایل حاشیه ای میشه
توانمندی زنان یعنی همین که خودت رو از اسارت وابستگی رهاکنی و روی پای خودت بایستی
این خانم بخاطر آرامش خودش بخشید
بخاطر آرامش خودتون کمتر بحث کنید
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد🔸
وقتی [اصغر وصالی] شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه میفروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچۀ من باید شهید میشد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذرهای تقلّب نکردم، ذرهای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم».
او شبها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد».
منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شبها خوابش نمیبرد.
🔻.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande