💎نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
❣
در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی هایت؟
به ترســها و نگرانیــهایت؟
به گذشته ات؟
و یا به عواطفت؟ ...
این ها ساحلهای تو هستند …
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
<📔🌱>
مرد خسیس که هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد
_موضوع: اخلاقی_
روزي رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: «زير اين آفتاب داغ کار ميکني که چي؟ اين همه زحمت ميکشي که پياز بکاري؟ آخر پيازهم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها جا کرده، به چه درد ميخورد؟ آن هم با آن بوي بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي ميگفت و آن، چيز ديگري جواب ميداد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند.
قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور ميدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خودت هست. پول ميدهي يا پياز ميخوري يا ميخواهي تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمي فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم ميخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پيازنخورم.»
قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد ميکشيد و چوب ميخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول ميدهم. پول ميدهم.» تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شدمقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نميشد. پولي بابت جريمه ميداد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره ي کسي که زيادي طمع ميکند، يا به خيال به دست آوردن سودهاي ديگر، زیان هاي ظاهراً کوچک را ميپذيرد اما عملاً به خواسته اش نميرسد، ميگويند هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍#توبه_ی_شعوانه!
شعوانه، زنی بود که آواز خوش و طرب انگیزی داشت و در بصره مجلس فسق و فجوری برپا نمی شد مگر آن که وی در آن حضور داشت. به تدریج از این راه ثروتی بر هم زد و کنیزکانی خرید که از آنان نیز برای همین منظور استفاده میکرد. روزی با جمعی از کنیزانش از کوچه ای میگذشت. در آن حال از خانه ای صدای خروش شنید، یکی از کنیزان را به درون آن خانه فرستاد تا خبری بیاورد. کنیز وارد آن خانه شد؛ ولی بازنگشت. کنیز دیگری را فرستاد؛ ولی کنیز دوم نیز بازنگشت. سومی را فرستاد، کنیز باز آمد و گفت: این، خروش گناهکاران و عاصیان است. شعوانه با شنیدن این سخن وارد خانه شد، واعظی را دید بر منبری نشسته که جمعی گرد او حلقه زده اند. واعظ، آنان را موعظه میکرد و از عذاب خدا و آتش دوزخ بیم میداد و آنان همه به حال خویشتن گریه میکردند، هنگامی که شعوانه به آن مجلس وارد شد، واعظ در حال خواندن این آیات - که در باره ی تکذیب کنندگان روز قیامت است - بود: (بل کذبوا بالساعة و أعتدنا لمن کذب بالساعة شعیرأ إذا رأتهم من مکان بعید شمعوا لها تغیظأ وفیرأ و إذا ألقوا منها مکان ضیق قنین دعوا هنالک ثورأ لاتدعوا الیوم ثورة واحدة وأدعوا ورأ کثیرا) [1] وقتی شعوانه این آیات را شنید، دگرگون شد و به واعظ گفت: اگر من توبه کنم خدا مرا میآمرزد؟ واعظ گفت: آری! اگر توبه کنی خدا تو را میآمرزد؛ اگرچه گناهت همانند گناه شعوانه باشد. شعوانه گفت: ای شیخ! من شعوانه هستم و دیگر گناه نخواهم کرد. شده این قدر گناهم که به محشر از خجالت نتوانم ایستادن به صف گناهکاران واعظ بار دیگر او را به توبه تشویق کرد و به کرم و عفو خدا امیدوار ساخت. شعوانه از آن مجلس بیرون رفت، بندگان و کنیزانش را آزاد کرد و سخت مشغول عبادت شد تا آن حد که جسمش لاغر و ضعیف شد و کارش به جایی رسید که زاهدان و عابدان در مجلس وعظ او حاضر میشدند. وی در حال موعظه بسیار میگریست و حاضران نیز همراه او میگریستند. روزی به او گفتند: میترسیم از شدت و کثرت گریه نابینا شوی. شعوانه گفت: کور شدن در دنیا بهتر است از کوری در روز قیامت. نیامد بدین در کسی عذر خواه که سیل ندامت نشستن گناه
[1]: فرقان /11 - 14. ترجمه: بلکه آنان قیامت را تکذیب کرده اند و ما برای کسی که قیامت را تکذیب کند آتشی شعله ور و سوزان فراهم کرده ایم. هنگامی که این آتش آنان را از مکانی دور ببیند صدای وحشتناک و خشم آلودش را که با نفس زدن شدید همراه است میشنوند و هنگامی که در جای تنگ و محدودی از آن افکنده شوند در حالی که در غل و زنجیرند فریاد و او بلای آنان بلند میشود. به آنان گفته میشود: امروز یک بار واویلا نگویید بلکه بسیار واویلا بگویید.
📙داستانها و حکایتها / 112: به نقل از: از معراج السعاده / 614-615
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌺#حکایت_زیبا
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
⭕️ بعد از جنجال های فراوان #مهران_مدیری وارد کشور شد و قوه قضائیه در بدو ورود به کشور با این #سلبریتی قاطعانه برخورد کرد‼️
❌سوال خیلیهاست که مهران مدیری چرا به کشور برگشت ؟
👇از شما دعوت میکنیم #اولین_عکس #مهران_مدیری بعد از ورود به کشور را بدون سانسور ببینید 🚯↙️
http://eitaa.com/joinchat/2853175299Cb2c5125cdc
☝️به کمپین #250000 هزار نفری مجازات مهران مدیری بپیوندید ☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
⭕️تصویری دلخراش از #پای_قطع_شده دختر شیعه در افغانستان
اگر دلش رو دارید ببینید😭👇
http://eitaa.com/joinchat/2853175299Cb2c5125cdc
⭕️تصاویری دلخراش از #حادثه_تروریستی_زاهدان برای اولین بار منتشر شد😔
کسانی که ناراحتی قلبی دارن نبینن😭👇
http://eitaa.com/joinchat/2853175299Cb2c5125cdc
#شهیدانه
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷🌷🌷
مهمون امام رضا (ع) ♥️
خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار.
اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش.
خودمو رسوندم بهش. سلام کردم. جواب داد. گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما. همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد. گفتم چي شده؟ گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم. بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه... گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه...
اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید... شاید دوریم...اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم!
امام رضا، تو مهربونی...
ضامن آهویی...
ضامن دل ما هم باش❤️
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌حکایت تکان دهنده از حضرت امام رضا (ع)
♨️داستان مرد نابینا و نادر شاه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
🔴 بهترین سخنرانی های روز
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🐔مرغ دو منی!!
شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند!
روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است!
وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مردهای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_واقعی
#معجزه_امام_رضا
✍یکی از معجزات امام رضا ع که اخیرا اتفاق افتاده است:
یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اصرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا...
✔امام رضا جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
السلام علیک یاعلی بن موسی رضا
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#داستانکهای_پندآموز
❣️فردى در پيش حكيمى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد. حكيم گفت: خواهى كه دههزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟
❣️گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم
گفت: عقلت را با دههزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور
گفت: هرگز...
❣️گفت: پس هم اكنون خداوند، صدهاهزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مىكنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوشبخت تر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى.
❣️پس آنچه تورا دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
📜داستان درخت📜
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
📚داستان کوتاه(سایت نمناک)
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مردهای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
•#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
شهید نواب صفوی
_موضوع داستان: اخلاقی و درس زندگی_
به نقل از همسر:
یک شب بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛ حتی نان خشک! هر چه بود؛ امشب افطار تمام شد. مرحوم نواب لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم؛ وقت سحر هم آقا برخاست؛ آبی نوشید و گفتم:
دیدید سحر چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز آقا لبخندی زد. بعد نماز صبح گفتم و نماز ظهر هم گفتم و تا غروب و مغرب مرتب سر و صدا کردم که هیچ نداریم. تا این که اذان مغرب را گفتند؛ آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: چطور سفره افطار امشب نداریم؟
پاسخ دادم از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم و نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود:
یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست. خندیدیم و گفتم صد البته بله.
رفتم و از فرط عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و ... آوردم؛ و پارچ آب را جلوی آقا گذاشتم. هنوز لیوان را پر نکرده بود؛ صدای در آمد. طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان نیز بود؛ رفت سمت در و آمد گفت:
حدود ده نفری از قم هستند و آشنا، آقا فرمود تعارف کن بیایند. همه آمدند.
مهمان ها نشستند؛ آقا فرمود خانم چیزی بیاورید؛ آقایان روزه خود را باز کنند.
من هم گفتم:
بله آب در لولهها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم آقا لبخندی تلخی زد؛ و به مهمانان تعارف کرد؛ تا روزه خود را باز کنند. در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم:
برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهد هستند. الحمدالله آب در لوله ها فراوان هست. مرحوم نواب چیزی نگفت؛ یوسف رفت؛ وقتی برگشت و دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم: این چیست؟ پاسخ داد:
همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده و دارند میروند؛ گفت:
هر چی فکر کردیم این همه غذای پخته را چه کنیم؛ خانمم گفت چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام الله علیها)
میدهیم خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارند. آقا یک نگاه به من کرد و خنده کرد؛ و رفت.
من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم و ..
آنها که رفتند آقا به من فرمود: دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی که فهمیدی تاخیر شد؛
چقدر سر و صدا کردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید؛
چقدر سکوت کردی؛
از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود مشکل خیلیها همین است؛ نه سکوتشان از سر انصاف است؛
نه سر و صدایشان.
وقت نداشتن جیغ دارند؛
وقت داشتن بخل و غفلت.
شادی روح مطهر امام امیرالمومنین علی (ع) صلوات
•✾#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان
روزي مردي ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند، چقدر فقير هستند. آن دو، يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!» پدر پرسيد: «آيا به زندگي آن ها توجه کردي؟» پسر پاسخ داد: «بله پدر!» و پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟» پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم که ما در خانه يک گربه گران قيمت داريم و آن ها 6 تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آن ها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آن ها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود، اما باغ آن ها بي انتهاست! من چند مربي خصوصي دارم اما بچه هاي آن ها در مسير زندگي و مواجهه با مشکلات چيزهايي ياد مي گيرند و.. با شنيدن حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادي
که ما چقدر فقير هستيم!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
🔸سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔸جواب داد:
زبان گربهها!
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔹دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔸مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔸گفت:
نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
🔹گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و بهشدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
🔻پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🚨 ماجرای انجام تکلیف درسی فرزند رهبر انقلاب روی #کاغذ_پاکت_میوه
🔸 به روایت آقای سادات اعلایی، معلم دبستان علوی تهران:
⭕️ در مدرسهای که آقای میثم خامنهای، فرزند رهبر انقلاب درس میخواندند، معلم از دانشآموزان میخواهد که مقوایی برای درس ریاضی تهیه کنند و این رسمی که در تصویر میبینید را روی آن ترسیم کنند و به مدرسه بیاورند. ایّام جنگ بود و کمبود اقلام؛ مقوا هم به راحتی پیدا نمیشد لذا آقای خامنهای، رئیس جمهور وقت یک #پاکت_مقوایی که آن زمان به جای کیسه نایلونی برای خرید میوه و اقلام استفاده میشد را باز میکنند و برای انجام رسم به فرزندشان میدهند و این جمله را خطاب به معلم روی آن مقوا مینویسند:
✍ «آقای آموزگار محترم! مقوا نداشتیم، من به میثم و دیگر بچهها گفتهام از این کاغذها که باید دور ریخته میشد استفاده کنند. لطفا مؤاخذه نکنید بلکه تشویق هم بفرمائید.
سید علی خامنهای»
✍مي گويند که پسري در خانه ، خيلي شلوغ کاري کرده بود او ، همه ي اوضاع را به هم ريخته بود.
وقتي پدر وارد شد، مادر شکايت او را به پدرش کرد.
پدر ، که خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي خراب است، و همه ي درها هم بسته است.
وقتي پدر شلاق را بالا برد ؛
پسر ديد کجا فرار کند؟
راه فراري ندارد!...
خودش را به سينه ي پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت ديديد اوضاع خراب است، به سوي خدا فرار کنيد.
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر کجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
📚حاج محمد اسماعيل دولابي
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
امام جعفر صادق (علیه السلام)فرمودند
دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکار
وقتی که از مسجد بیرون آمدند،
مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد
ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار بیرون آمد!
از این رو که عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود، ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود.
🍃 خداوند به حضرت داود (ع) خطاب کرد:
(بشر المذنبین و انذر الصدیقین)
[گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان]
حضرت داود (ع) عرض کرد:
چگونه گناهکاران را مژده بدهم و درستکاران را بترسانم
خداوند فرمود:
به گناهکاران مژده بده که من پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند.
زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد
📚اصول کافی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍ با دیدن هر بدی، دیوار خوبیها را خراب نکن
🔹روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود که ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرورفت.
🔸از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
🔹مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
▫️درختی که پیوسته بارش خوری
▫️تحمل کن آنگه که خارش خوری
🔸این سوزن منبع درآمد توست. این همه فایده حاصل کردی، یک روز که از آن دردی برایت آمد، آن را دور میاندازی!؟
🔹اگر از کسی یا وسیلهای رنجشی آمد، بهیاد آوریم خوبیهایی که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان، وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده، آن وقت تحمل آن رنجش، آسانتر میشود.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🌼دارویی بهنام محبت
✍لقمان حکیم چه زیبا گفت:
من ۳۰۰ سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از «محبت» نیست!
کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت:
مقدار دارو را افزایش بده!
جواب سلام را با سلام بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بیمهری را با محبت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب خشم را با صبوری،
جواب سرد را با گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب بیادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دل مرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
و جواب گناه را با بخشش.
هیچوقت، هیچچیز و هیچکس را بیجواب نگذار و مطمئن باش هر جوابی بدهی، یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو بازمیگردد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#عاليه_اين_متن👇🏻
#مردم_چي_ميگن؟
میخواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت:فقط بیمارستان خصوصي. مادرم گفت: چرا؟گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!میخواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟گفتند: مردم چه می گویند؟می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟گفت: مردم چه می گویند؟
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!گفتم:چرا؟گفت:مردم چه می گویند؟!
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟گفت: مردم چه می گویند؟!بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند.میخواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟گفت: مردم چه می گویند؟!
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستن👌🏻👌🏻👌🏻
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌿🌸🌼🌸🌿
💞یک داستان تکان دهنده !
مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌿🌸🌼🌸🌿
💞دومرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد . اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني . هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.
همسرم مرا ديد به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسيدم: چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است!
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟
در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم.
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
هیچوقت نا امید نشوید، خداوند هرگز ﻧﻤﻰميرد...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 فوری/حملات پی در پی سپاه پاسداران به مقر تجزیه طلبان !
با توجه به برهم زدن امنیت ملی و عملیات تروریستی تجزیه طلبان در کردستان، زاهدان، اهواز و تبریز، کانال "حامیان سپاه پاسداران" جهت پوشش کامل این اخبار در ایتا تاسیس شد!
جهت عضویت کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
🎥لحظه به هلاکت رسیدن اشرار مسلح👆
#امام_زمان مهربانم 🌺🌾
با یاد تو میخوابم 😴
در خواب تو را بینم 😍
از خواب چو برخیزم اول توبه یاد ایی ✨💫
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃