هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
انواع لباس های #سایز بزرگ
قیمت بارانی فقط ۱۳۰ هزار تومان
😳😳😳
سایز ۴۰ تا ۶۰
ارسال به تمام نقاط ایران
مستقیم از #تولیدی بخرید
ثبت سفارش
@modaselladmin
لینک کانال 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2248802312Cfd9300a01e
👆👆👆
به جهت اختلالات ایتا در صورتی که عضو لینک بالا نشدین چند بار بزنید
داستان آموزنده 📝
انواع لباس های #سایز بزرگ قیمت بارانی فقط ۱۳۰ هزار تومان 😳😳😳 سایز ۴۰ تا ۶۰ ارسال به تمام نقاط ا
✍️(نجات از #مرگ با استخاره؟!!)
🔸جناب آقاى #ايمانى میفرمودند:
در سفرى كه از اصفهان به شيراز مىخواستيم مراجعت كنيم، خدمت "حاجى بيد آبادى(ره)" مشرّف شديم، به ما فرمودند: "جناب ميرزاى محلاتى" به من نوشته است كه ايشان را از دعا فراموش كردهام، سلام مرا به ايشان برسانيد و عرض كنيد که من شما را از دعا فراموش نكردهام...🍃🌿
🔸چنانچه در فلان شب، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجّه كرد و من از حضرت ولى عصر"عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف" سلامتى شما را خواستم و خداوند متعال شما را حفظ فرمود...🍃
🔸آقاى ايمانى فرمودند، پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيدآبادى را به جناب ميرزا رسانديم، فرمود
درست میگویند، در همان شبى كه ايشان فرمودند، تنها به منزل مىآمدم، درب منزل(زير طاق) كه رسيدم يك نفر ايستاده بود...
🔸تا مرا ديد عطسهاى عارضش شد، پس سلام كرد و گفت:
استخارهاى بگير، با تسبيح استخاره گرفتم، بد بود
گفت: يكى ديگر بگير، آن هم بد بود
باز گفت: استخاره ديگر بگير، سوّمى هم بد بود!
پس دست مرا بوسيد و عذرخواهى كرد و گفت: مرا وادار كرده بودند كه شما را امشب با اين اسلحه بكشم، چون شما را ديدم بیاختيار عطسهام گرفت و مردّد شدم..!🍃🌿
🔸با خود گفتم استخاره مىگيرم، اگر خوب آمد، شما را مىكشم و تا سه مرتبه استخاره كردم و هر سه مرتبه بد آمد، دانستم كه خداوند راضى به این کار نيست و شما پيش خدا آبرومنديد...
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
این فیلم قابل توجه تمام خواهرایی که عکس خودشون رو پروفایلشون میذارن👇😒
حتما حتما ببینید!
در لینک زیر👇
http://eitaa.com/joinchat/248446978C489bbdbe7f
جهت دیدن کلیپ کلیک کنید👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔥 دام زن رقاصه برای آیت الله بیدابادی
.
روزی جمعی از اشراراصفهان ڪ مرتڪب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند ڪار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند.
به همین خاطر در خیابان و ڪوچه به دنبال یڪ روحانی می گردند ڪ از قضا چشم آنان به حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (ع) می افتد ڪه در حال گذر بودند.
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و ....
👈ادامه داستان باز شود👉
👈ادامه داستان باز شود👉
#پند
#ﺁﻧﻜﺲ_ﻛه_ﻣﺼﻴﺒﺖ_ﺩﻳﺪ_ﻗﺪﺭ_ﻋﺎﻓﻴﺖ_ﺭﺍ_میدﺍﻧﺪ
💞ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺑﺎ ﻧﻮﻛﺮﺵ ﺩﺭ ﻛﺸﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻧﻮﻛﺮ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﻧﺠﻬﺎﻯ ﺩﺭﻳﺎﻧﻮﺭﺩﻯ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ ﻛﺮﺩ، ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﺮﻓﺖ، ﻧﺎﺁﺭﺍﻣﻰ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩ، ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﻮﻳﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﻜﻴﻤﻰ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ( (ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻰ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻘﻰ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ) ) ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﻨﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻯ. ﺣﻜﻴﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ ﻧﻮﻛﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻴﺪ! ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻴﺪ! ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻰ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ. ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻜﻴﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ( (ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻏﻠﺎﻡ ﮔﺮﺩﻳﺪ؟ ) ) ﺣﻜﻴﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ( (ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺭﻧﺞ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﻛﺸﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻛﺲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﺒﻠﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺼﻴﺒﺖ ﮔﺮﺩﺩ. ) )
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
به خدا که بسپاری، حل میشود. خودم دیدهام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشمداشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را میکرد و نتیجه را نشانم میداد که یعنی ببین! تو تنها نیستی...
خودم دیدم وقتی همه میگفتند این آخر خط است، با اشاره حالیام میکرد که به دلت بد راه نده! تا من نخواهم هیچ آخری، آخر نیست و هیچ آغازی بدون اذن من سر نمیگیرد.
خودم دیدم وقتی همه سعی بر زمین زدنم داشتند، دستان مرا محکم میگرفت و مرا بالاتر میکشید تا از گزندشان در امان باشم، هرکجا آدمها دوستم نداشتند، او دوستم داشت و خلأ احساس مرا یکتنه پر میکرد.
اوست از پدر پناه دهندهتر و از مادر، مهربانتر... اوست از هرکسی تواناتر.
من کارم را به خدا سپردهام و او هرگز بندهاش را ناامید نمیکند.
«أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ » ؟!
چرا.. کافیست، به خدا که خدا همهجوره برای بندهاش کافیست...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
پیام #امام_رضا علیه السّلام به شیعیان
💠در این حدیث امام به صورت مکتوب و ویژه یاران خود را خطاب قرار می دهد
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ای عبدالعظیم
از سوی من به یارانم سلام برسان و به ایشان بگو :
🔷 شیطان را به خود راه ندهند
🔶 و به آنان فرمان ده به راستی در گفتار و ادای امانت
🔷 و آنها را فرمان ده در آنچه به کارشان نمی آید خاموشی ورزند
🔶و ستیزه جویی کنار نهند و به یکدیگر روی آورند که موجب نزدیک شدن به من است
🔷و به در افتادن با یکدیگر خود را مشغول نسازند که من با خود عهد کرده ام هر که چنین کند و یاری از یاران مرا به خشم آورد ، از خدا بخواهم در دنیا سخت ترین عذاب را بدو رساند و در آخرت در شمار زیانکاران باشد
🔶و ایشان را آگاه ساز که خداوند ، نیکوکار آنها را خواهد بخشید و از بد کارشان در خواهد گذشت؛ مگر کسی که به خدا شرک ورزیده یا دوستی از دوستان مرا بیازارد یا بدخواهی او را به دل گیرد ؛ که اگر چنین کند خداوند او را نبخشاید تا زمانی که از این اندیشه بد باز نگردد، اگر بازگشت (چه بهتر) و گرنه روح ایمان از دلش رخت بربندد و از ولایت من بیرون رود . و او را از ولایت ما بهره ای نخواهد بود و از این سرنوشت بد به خدا پناه می برم .
بحارالانوار- جلد 71 – صفحه 231
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است، راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت. از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله، نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند. از پسر پرسید: «نمکها را میبینی؟»
پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه رد همه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
•#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات پربازده مدال
🔴📣فورررری و مهمممم
مدارس و دانشگاه ها مجازی شدند⁉️🤔
🔰جزئیات خبر در لینک زیر👇✅
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
دانش آموز ها و و والدین محترم حتما بخونید👆👆‼️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
پدر مهسا امینی مصاحبه اش را تکذیب کرد❌👇
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
📔 #حکایت_همسر_مهربان
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند..عطرالجنة
زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد: « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
🌟 مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
•✾#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴خبر فوری/ با توجه به سخنرانی امروز رهبر انقلاب، نشر اخبار کذب توسط ضد انقلاب و سردرگمی مخاطبین گرامی، کانال "اخبار فوری و مهم ۲۰۳۰" جهت پاسخگویی و پوشش کامل این اخبار در ایتا معرفی می شود!
اخبار رسمی و موثق در کمترین زمان👇
https://eitaa.com/joinchat/878706719Cccb1c0eaf7
🎥کلیپ کامل سخنرانی و حواشی امروز👆
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان وکیل نقل میکرد: مردی به اتهام قتل عمد، در نوبت اعدام در زندان بود. بیگناهی او براحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه تنها تلاشی برای اثبات بیگناهی خود نمیکرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی میبَرند و یک روحانی وصیت او را میگیرد و از او میخواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل میکند.
دوست وکیل ما نقل میکرد: وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حقالوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمیکرد.در شب قبل از اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهاییات از مرگ را بگو!»
تبسمی کرد و گفت: «سالها پیش مادرم با همسرم در خانهام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نیمه شب که آتش غضبم خوابید، پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشهای جمع کرده و گریه میکند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم، در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، بلکه هر کسی حرفی میزد که خوشم نمیآمد در گوشش میخواباندم...
من به مکافات عمل یقین پیدا کردهام، برای همین از مرگ نمیترسم و دنبال آزادی خود نمیروم، بلکه میدانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه اینها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سالها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرتانگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بیفایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام سادهترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد.
↶#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🎁دنیای اکسسوری و کادویی 🎁😍
🌈یه کانال پر از لوازم شیک و قیمت مناسب
👌مخصوص خانم ها و اقایان
خاص و زیبا پسند 💍👩🏻🤝👨🏻
#باکس هدیه دخترونه و پسرونه💑
💄👁💅🛍کلکسیون #باکس های کادویی به همراه لوازم آرایشی و...😊
👇👇👇
💫https://eitaa.com/joinchat/3439394901Ca28c758371
#ارزانترین قیمت ها و #باکیفیت ترین اجناس در کادو سنتر😎☝️🏼
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚨 پیغامی که آقا را به گریه انداخت!
مادر شهید جلوی درب خانه تا محافظ آقا را دید گفت: آقا کو؟ گفتم شما از کجا میدانید که آقا آمدهاند؟ گفت: دیشب خواب بچههایم را دیدم گفتند: خوش به حالت فردا سید علی مهمان توست. امام را نیز در خواب دیدم و پیغامی دادند که به آقا بگویم. گفتند چه پیغامی؟ مادر شهید گفت امام فرمودند: به سید علی بگویید.... 😭
🔻ادامه سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
📚#داستانک
روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میكرد.از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی میكرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند.
بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میكنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ خَیۡرٞ مِّنۡهَا وَهُم مِّن فَزَعٖ یَوۡمَئِذٍ ءَامِنُونَ ﴾ [النمل: 90].
«کسانی که کارهای پسندیده انجام میدهند، پاداش بهتر و بالاتری از آن خواهند داشت و آنان از هراس آن روز در امانند».
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴#اعلامشد
خرید خودرو با اقساط ۳۶ ماهه
❌فرصت و تعداد این طرح محدود❌
جهت ثبت نام و مشاهده کلمه #تسهیلات را در لینک زیر سرچ نمایید
🌐 http://hemayat.khodro.ir
🌐 http://hemayat.khodro.ir
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
وام جدید خرید خودرو با اقساط 36 ماهه اعلام شد
همراهان عزیز با توجه به اینکه این طرح سراسری و محدود میباشد فورا اقدام بفرمایید، در لینک زیر #تسهیلات را سرچ نمایید
www.رایان خودرو سایپا.ir
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و میگوید :
✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟
☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
【 الحمدلله علی کل نعمه】
🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸داستان وزیر و کار خدا🌸
🌿سلطانی به وزیرش گفت سه سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی...
🍃سوال اول: خدا چه میخورد؟
🍃سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
🍃سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
🌾وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود ولی غلامی فهمیده و زیرکی داشت.
وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
🌱غلام گفت: هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
🌷اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.
🌷اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
🌷اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
☀️فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.
🌱گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟
🌚غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟!
🌹خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
❣بار خدایا توئی که فرمانروائی،هرآنکس را که خواهی سلطنت بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی...❣
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
🔴وسوسههای شیطان هنگام صدقه
✍در سال قحطی، در مسجدی واعظی بر منبر بود و میگفت:
کسی که بخواهد صدقه بدهد، 70 شیطان به دستش میچسبند و نمیگذارند صدقه بدهد.
مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید، با تعجّب به رفقایش گفت:
صدقهدادن که این چیزها را ندارد. اینک من مقداری گندم در خانه دارم، میروم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد.
از جایش حرکت کرد. وقتی که به خانه رسید زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند خودت را نمیکنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی میمیریم و…
به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقای خود برگشت.
از او پرسیدند:
چه شد؟ 7٠ شیطانی را که به دستت چسبیدند، دیدی؟!
پاسخ داد:
من شیطانها را ندیدم، لیکن مادر شیطان را دیدم که نگذاشت.
در روایتی از حضرت علی (علیهالسلام) آمده است:
زمان انفاق، 70هزار شیطان انسان را وسوسه و التماس میکنند که چیزی نبخشد. انسان میخواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و... مصلحتبینی میکند و نمیگذارد.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🌼 اولین روز دیدن
✍مرد مسنی به همراه پسر ٢5 سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢5 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند...
↶
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
پاسخ یک سلام ....از زبان تو؛
همه شهر را... به سلامتی می رساند!
کی میشود
روزی که ؛چشم در چشم تو ....
❣پاسخ سلاممان را بشنويم؟
سلام....تنها قلب سلیم زمین
السلامعلیڪیابقیةالله
#امام_زمان
#حجاب
💞داستانک آموزنده امروز....
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده و این هندوانه خوب را بخاطر پول.
وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشد...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#ذکر_درمانی
✅ذکر مجرب شیخ نخودکی (ره) برای حوائج
✍مرحوم نخودکی (ره) میگویند:
برای حوائج یک هفته قبل از طلوع صبح
«قبل از اینکه آفتاب بزنه» برای برآوردن
حاجتت ۷۱ مرتبه بگو:
《یا مُحَمّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَهُ یا صاحِبَ
الزَّمان اَد٘رِک٘نِی وَلا تُه٘لِک٘نِی》
📚منبع: نامه ای به یکی از علماء وسادات دزفول (نسخه
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
15.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌☝️عنایت امام رضا علیه السلام
به دختر خیابانی...
امام رضا علیه السلام میفرمایند :
شش نفر خود را تمسخر میکنند:
️آنکه با زبان از خدا طلب بخشش میکند اما با قلبش پشیمان نیست، خود را مسخره کرده است.
️کسی که از خدا موفقیت بخواهد اما تلاش نکند،خود را مسخره کرده است.
️آنکه از خدا بهشت را طلب کند اما بر سختیهای دنیا صبر نکند،خود را مسخره کرده است.
️کسی که با زبان از دوزخ به خدا پناه میبرد اما شهوات را ترک نمیکند خود را تمسخر میکند.
آنکه مرگ را یاد میکند اما خود را برای آن آماده نکرده است خویش را مسخره کرده است.
️کسی که خدا را یاد میکند اما مشتاق دیدار خدا نیست خود را تمسخر میکند.
📚معدن الجواهر
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
قبل از عروسی یه کارت دعوت مینویسه برای حضرت زهرا(س) و میندازه تو حرم حضرت معصومه(س).
بعد از عروسی خواب میبینه که حضرت زهرا(س) اومده بودن مراسم عروسیش. با تعجب میپرسه: خانم واقعا باور کنم که شما تشریف آوردید عروسی من؟
حضرت زهرا(س) هم جواب میدن: "مصطفی جان، ما اگه به مجالس شما نیایم کجا بریم؟!"
🗓 #شهید_مصطفی_ردانیپور
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
حسرت جایگاه و موقعیت دیگران را نخور
موضوع :پندانه🌱
در زمانهای قدیم سقای فقیری زندگی میکرد که خر لاغری داشت.سقای تنگدست هر روز کوزههای پر از آب را بار خرش میکرد و برای فروش به شهر میبرد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی میکشید و بارهای سنگینی حمل میکرد، جثه لاغر و ضعیفی داشت.
روزی از روزها میرآخور، مسئول اسبهای دربار پادشاه، سقا و خرش را دید و گفت:
چه بر سر این خر بیچاره میآوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بهخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبانبسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او میکشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر میخواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسبهای امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچگاه مزه جو و یونجه تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسبهای سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسبها، همیشه اینجا میماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه میخوردم.سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانهاش تأسف میخورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسبها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شدهام؟ در حالی که این اسبها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!خر همین طور با خود از این حرفها میزد و حسرت میخورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسبها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسبها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسبها زخمی شده و تیر خوردهاند و عدهای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آنها بیرون میکِشند تا آنها را پس از بهبودی، دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده کنند.خر وقتی این صحنههای وحشتناک را دید و شیهههای دردناک اسبان را شنید، با خود گفت:
درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بیپولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانهای که داشتم، راضیام!
زندگی آرام و راحت این اسبها، فقط ظاهر گولزنندهای دارد، بیخود نیست که به آنها یونجه تازه میدهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسبهای بیچاره است. من دوست دارم هرچه زودتر به نزد صاحب خود بازگردم. این را گفت و گوشهای از طویله منتظر ماند تا هرچه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande