یک وقتی به محضر بزرگواری مشرّف شدم ، وی از استادش که سالک بزرگواری هم بود نقل میکرد که در جلسهی درس اخلاق یا معارف تشر زد و تُندی کرد و فرمود:
"طوری قدم برندارید و با بدن کاری نکنید که چند سال بعد کار شما همانند کار بیطار یعنی دامپزشک شود."
و این کلمهی بیطار را خیلی با تندی گفته بود(چون کار دامپزشک آن است که شبانهروز به فکر معالجهی چهارپایان است و شما هم فقط به فکر معالجهی بدنتان باشید و وقت و عمرتان را هدر دهید).
لذا نظرشان این بود که خوراک و خواب و امور دیگر جسمانی را دقت کنید و مریض نشوید که معالجه کردن آن وقت میگیرد و از کارتان میافتید ، مبادا به خودسری و پندارهای کذایی بدون مربّی و معلم ، خودتان را گرفتار نمایید و مانند بیطار شوید.
باید توجه داشت که پیشرفت هر شخصی به سلامتی تن او وابسته است نه این که چشم طوری ، سر جور دیگری دچار مریضی و دست طوری و دستگاه گوارش آن طور و هر جزئی از بدن دچار عوارضی باشد که سیر و سلوک به اینها نیست ... .
📚 دروس شرح فصوصالحکم قیصری / علامه حسنزاده آملی / جلد۲/ فصل ششم
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨سلام اقای مهربان ✨🌻
دقایق بوی عطر یار دارد✨
نشان از لحظه دیدار دارد✨
حوادث مینماید فرصت اوست
شمیم دولت بیدار دارد✨
یکی گویی که می آید از آن دور
زمان بر نوبتش اقرار دارد✨
چنان شد موج سنگین حوادث
تو گویی بر ظهور اصرار دارد✨
جهان در التهاب دیدن اوست
شتابی گوییا در کار دارد✨
چنان شد ملتهب این چرخ گردون
که گویی سرعتی بسیار دارد✨
چنان شدت گرفته گوییا کار
دگر کمتر کسی انکار دارد✨
خدایا میشود آیا که بینم
که دوران بهترین ادوار دارد✨
#امام_زمان عج 🌻
#زن_عفت_افتخار ✨
#مرد_عزت_اقتدار ✨
بخونین خیلی قشنگه👇👇
💞مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی!
مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.
ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!
در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس.
بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#حکایت
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید.
پرسید: چه می كنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: می فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
دیوانه گفت: می فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری...
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
موضوع داستان: #دعای_مادر
مرحوم ملا احمد #نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری مینشستند.
نوجوانی با پای معلول، کنار فرات میآمد و مبلغی میگرفت و دست به هر تور ماهیگیری که میخواست میزد و تور او پر ماهی میشد.
این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را میکرد و بیشتر انجام نمیداد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم، دیدم حتی سواد هم ندارد.
علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.
او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور میاندازم، از بین همه صیادها ماهیها وارد تور میشوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمیاندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهیهای روزی من که بهخاطر دعای مادر من است در آن تور جمع میشوند.
چقدر به مادرمان اهمیت میدهیم؟
✅ تضمین بهشت از سوی پیامبر اسلام با قبول کردن ۶ دستور
🌹پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند:
این شش چیز را شما قبول کنید،ما هم در مقابل بهشت را برای شما قبول میکنیم؛یعنی قول میدهیم.
۱_إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَکْذِبُوا
هرگاه سخن گفتید،دروغ نگویید.
۲_إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا
هر گاه وعده دادید،خُلف وعده نکنید.
۳_إِذَا ائْتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا
هرگاه امینتان دانستند،خیانت نکنید [در امانت مالی،امانت موقعیت و مسئولیت، امانت سخن و حرف و خبر خیانت نشود]
۴_غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ
چشمانتان را از چیزهایی که دیدنش حرام است،فرو بندید.
۵- احْفَظُوا فُرُوجَکُمْ
شهوت خودتان را نگه دارید و به گناهان جنسی آلوده نشوید.
۶_کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ أَلْسِنَتَکُمْ
زبان و دست خودتان را [از گناه] نگه دارید.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹داستان آموزنده🌹
بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت میآورد و به او عمو نفتی میگفتیم.
یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانهیتان را گازکشی کرده اید؟!
گفتم: بله!
.
گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟!
گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند!
.
از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال میکردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کردهام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است!
.
خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلامها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
♨️نماز اول وقت،سفارش امام زمان ارواحنا فداه
🔸کلینی و شیخ طوسی و شیخ طبرسی از زهری نقل کردند که گفت:
مدت مدیدی در طلب دیدار امام زمان بودم و در این راه مال فراوانی خرج کردم تا اینکه به خدمت محمد بن عثمان (دومین نایب خاص امام زمان در زمان غیبت صغری) رسیدم و با التماس از او خواستم مرا به حضور امام ببرد پاسخ منفی داد اما در مقابل تضرع بسیار من سرانجام لطف نمود و فرمود:
«فردا اول وقت نزد من بیا»
🔸فردای آن روز به خدمت محمد بن عثمان رفتم دیدم جوانی خوش سیما همراه اوست محمد بن عثمان به من اشاره کرد و گفت :
ایشان همان کسی است که در طلبش هستی .
🔸به نزد امام رفتم و آنچه سوال داشتم پرسیدم ایشان نیز پاسخ فرمود تا به خانه ای رسیدیم حضرت داخل آن خانه شد و دیگر ایشان را ندیدم اما در این دیدار امام دو بار به من فرمود:
«از رحمت خدا به دور است کسی که نماز صبح را به حدی به تاخیر اندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را به قدری به تاخیر اندازد تا ستاره ها نمایان شوند.»
📚زبور نور ص۲۱۱
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌#تلنگر
☝️خمره شرابی که عسل شد ...!
🎙#استاد_پناهیان
✍داستان زیبای جوانی که
از خدا خواست آبرویش را
پیش پیامبر اکرم (ص) حفظ کند!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
{📓☕}
داروغه
_موضوع داستان: طنز آموزنده_
آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار
خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم!
داروغه گفت حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟
بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت. داروغه
پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود.
•✾
مرحوم سید سجاد حسینی حکایتی را به این شرح نقل میکند:
.
در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران می رفتم پیر مردی
کنارم نشسته بود.
دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیت الله العظمی بروجردی برده شد.
.
پیر مرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت می خواهم حکایتی را نقل کنم
گفتم بفرمائید...
.
گفت:
" شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درب ها را می بندد.
آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسه ای از اتاق های مجاور به گوش جمع می رسد.
خادم و یکی دو نفر دیگر، فورا رد صدا را دنبال می کنند.
ناگهان، جوانی را می بینند که خود را در گوشه یکی از اتاق ها پنهان کرده بود...
او را نزد آقای بروجردی می آورند آقای بروجردی از او می پرسد: راستش را بگو، در خانه من چه می کنی؟
جوان با ترس و لرز می گوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟
آقا می فرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه می کنی؟
جوان گفت: آقا من از تهران آمده ام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانه شما دزدی کنم.
این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشه ام را عملی سازم که گیر افتادم.
آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهرا گرسنه ای و چیزی نخوردی؟
جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم!
آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند.
بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول می دهی دیگر دزدی نکنی؟
جوان بلا فاصله گفت: بله آقا قول شرف می دهم...
آقا فرمودند امشب را اینجا باش استراحت کن تا فردا...
صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار می فرستد و دستور می دهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچه اش خریداری کنند.
بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر می گردند.
آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او می دهد می فرماید برو پیش زن و بچه ات اما ۱۴ فروردین اینجا باش...
جوان دست آقا را می بوسد و تشکر می کند و با درشکه ای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ می رود و راهی بروجرد می شود.
۱۴ فروردین طبق وعده حاضر می شود آیت الله بروجردی نامه ای به دست او داده می فرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده!
جوان به همان آدرس راهی بازار تهران می شود..
فردی که نامه را تحویل می گیرد از بزرگان بازآر تهران است .
می گوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی می پذیرم این جا بمانید و کار کنید.
بعد از سه ماه، به جوان می گوید شخص بزرگی مثل آیت الله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت می کشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما می زنم و شما را شریک خودم می کنم...
چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او می گوید من مال و اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همه دکان را به نام شما می زنم...
خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا می کند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. ده ها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است..."
پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟
گفتم: بله!
در حالیکه اشک چشمان خود را پاک می کرد گفت؛ آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیت الله العظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است...
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅ از کوره در رفتن !!
✍در کوره آهنگری آهن را تا جایی حرارت میدهند که ذوب شود و از آن آهن مذاب برای ساختن ابزار و وسایل زندگی استفاده میکنند.
طبیعی است که از آن ابتدا آهن سرد را در کوره با حرارت بالا نمیاندازند. بلکه درجه حرارت کوره آهنگری را به آرامی بالا میبرند تا آهن هم به تدریج گداخته شود.
علت هم این است که آهن این خاصیت را دارد که اگر در معرض گرما و حرارت بالا قرار بگیرد، سخت گداخته میشود و با صدای مهیبی منفجر میشود و از «کوره در میروند» به این معنا که از کوره به بیرون پرتاب میشوند.
از همین روست که برای افرادی که عصبیمزاج هستند و در برابر برخی اتفاقات چنان خشمگین میشود که از حد تعادل خارج میشوند و شاید دست به اعمال غیرمنتظره هم بزنند.
اصطلاح «از کوره در رفتن» در مورد افراد تندخو و خشمگین که قدرت و توانایی کنترل اعصاب خود را ندارند به کار میرود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•