eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان مرد ادارى و همكارش‏ يكى از رفقايمان نقل مى‏كرد كه روز اول ماه رمضان بود، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقايى به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم. او هم روزه مى‏گرفت. بعد از يكى دو ساعت آن رفيقم گفت: فلانى! من مى‏خواهم يك تذكرى به شما بدهم. گفتم: بفرماييد. گفت: من خيلى از شما معذرت مى‏خواهم كه اين تذكر را مى‏دهم ولى خوب لازم مى‏دانم كه اين تذكر را بدهم، از اخلاق بد خودم است، چه عرض كنم. من يك چنين اخلاق بدى دارم كه در ماه رمضان كه روزه مى‏گيرم عصبانى مى‏شوم، خيلى هم عصبانى مى‏شوم. وقتى هم كه عصبانى مى‏شوم ديگر هرچه به دهانم مى‏آيد مى‏گويم، حرف بد مى‏گويم، فحش مى‏دهم، توهين مى‏كنم. ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالى جسارتى بكنم. خواهش مى‏كنم اگر چنين شد، ديگر روزه است، اخلاق من است، خيلى ببخشيد.  اين آقاى رفيق ما گفت: گفتيم عجب كارى شد! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد. حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است. گفت: من هم گفتم كه عجب تذكر بجايى دادى! اتفاقاً اخلاق من هم همين‏طور است و بلكه بدتر، در حال روزه عصبانى مى‏شوم، يك وقت مى‏بينى كه اين دوات را برداشتم و پراندم به سرت. گفت: عجب! خيلى اخلاق بدى است. پس خوب است هر دومان مواظب باشيم. شهید این داستان را در تبیین معیار کار اخلاقی از نظر راسل بیان کرده است که معتقد هستند اخلاق را باید رعایت کرد تا دچار عکس العمل های منفی آن نشویم. 📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى ج‏22 / 484 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° امو
🔴 اوج فراوانی برکات و نزولات آسمانی در دنیای ظهور... 🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله: «امت من در زمان مهدی علیه‌السلام، چنان غرق در نعمت می‌شوند که چنین نعمتی هرگز پیش از آن سابقه نداشته است. آسمان پی در پی برکات خود را برای آنان فرو می‌ریزد و زمین آنچه را که دارد، بیرون می‌دهد. 🌕 «مهدی علیه‌السلام از میان امت من برخاسته شود... همه امت من در زمان ظهور او چنان مرفه الحال زندگی کنند که قبل از وی هیچ نیکوکار و بدکاری بدان نعمت نرسیده باشند. آسمان باران رحمت خود را بر آنان می‌بارد و زمین از روییدنی‌های خود چیزی فرو نمی‌گذارد.» 🌕 «... رودخانه ها پر از آب می‌شود و چشمه سارها به جوشش آمده، لب ریز می‌گردد و زمین چند برابر محصول می‌دهد» 📗بحارالأنوار، ج ۵۱، ص ۸۳ 📗الوافي، ج ۲، ص ۴۷۰ 📗الإختصاص، ج ۱، ص ۲۰۸
📜داستان درخت📜 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» 📚داستان کوتاه(سایت نمناک) •┈┈ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
دعوا شده بود👊 آقا امیرالمومنین(ع)💫 رسید گفت:آقای قصاب بذار بره! قصاب گفت به تو ربطی نداره ودستشو برد بالا محکم گذاشت تو صورت حضرت علی(ع)😱 آقا سرشو انداخت پایین و رفت (زمان خلافت)🍃 مردم ریختند و گفتند فهمیدی کیو زدی؟! قصاب گفت نه فضولی میکرد زدمش گفتند زدی تو گوش حضرت علی(ع)خلیفه مسلمین💪👑 قصاب ساتور رو برداشت ودستشو قطع کرد🔪 گفت دستی که بخوره توی صورت حضرت علی (ع) مال من نیست... جیگرشو داری یه چیزی بهت بگم؟؟؟ امام زمان(ع)فرمودند: باهرگناهی که میکنی یه سیلی تو صورت من !!!😭😫💔 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ آيت الله وحيد خراسانی نقل كرد: مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگانی كه سال‌ها در مسجد گوهر شادامام جماعت بودبودم؛ايشان روزی به من فرمود: «مدتی درتهران مريض وبستری شدم؛ روزی به جانب حضرت رضاعليه السلام رو كرده گفتم:آقا؛من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما،‌ سجده‌ی عبادت پهن كرده،نماز شب ونوافل می خواندم وبعد خدمت شما شرفياب می گشتم حال كه بستری شده‌ام،به من عنايتی بفرماييد؛ناگاه در همان حال بيداری ديدم درباغ وبستانی خدمت حضرت رضا عليه السلام قراردارم ايشان از داخل باغ گلی چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم وحالم خوب شد جالب‌تر آن كه دستی كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماری مي‌كشيدم، بی‌درنگ شفا می يافت؛البته درهمان روزهای نخست بایک مرتبه دست كشيدن بيماری‌های صعب العلاج بهبود می يافته،ولی بعد از مدتی كه با اين دست با مردم مصافحه كردم،آن بركت اوليه ازدست رفت واكنون بايد دعاهای ديگری را نيز بر آن بيفزايم تا مريضی شفا يابد.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚داستان کوتاه 👌👌 روزی کسی به خیام خردمند که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم....... 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴تقسیم گُل ها ✍وقتی (ره) در نوفل لوشاتو به سر می برد در شب تولد پیامی برای مسیحیان جهان دادند که خبرگزاری ها پخش کردند و در کنار آن دستور دادند تا هدایایی مثل گز،آجیل و شیرینی که از ایران آورده بودند را بین مردم نوفل لوشاتو تقسیم کنند. هدایا تقسیم بندی شد و همراه یک شاخه گل به هر خانواده ای دادند.این کار برای غربی ها که اثری از این عاطفه ها و محبت ها نمی دیدند بسیار تازگی داشت، و در حیرت فرو رفته بودند که چگونه یک رهبر مسلمان غیر مسیحی،برای مسیح پیام می دهد و یارانش به این گستردگی شب تولد آن حضرت،به منازل مسیحی ها شیرینی و گل تقسیم می کنند. یکی از خانم هایی که به درب منزل آمده بود تا هدیه امام را دریافت کند آنقدر هیجان زده شده بود که اشک از چشمانش فرو می ریخت. به دنبال این حرکت اخلاقی امام بود که یکی از افراد آنجا به نمایندگی از سایر اهل محل درخواست ملاقات با امام راکرد.امام هم بی درنگ وقت دادند و روز بعد پانزده نفر از اهالی محل با شاخه های گل به محضر امام آمدند. امام به مترجم فرمودند: که احوال آن ها را بپرسد و ببیند که آیا نیاز و یا کار خاصی دارند آن ها پاسخ دادند: ما کاری نداریم فقط آمده ایم خدمت امام برسیم، او را از نزدیک ببینیم واین شاخه گل را به عنوان هدیه آورده ایم. امام هم باتبسم شاخه گل هارا یکی یکی ازدست آن ها گرفتند و در میان ظرفی که در کنار او بود قرار دادند و آن ها هم خیلی خوشحال از حضور امام مرخص شدند. 📚 قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴بردگی خضر (ع) از تاجر بازار ✍روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: آيا میخواهيد خاطره‏ اى از خضر عليه‏ السلام براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا. 🔸پيامبر (ص) فرمود: روزى خضر عليه‏ السلام در يكى از بازارهاى بنى اسرائيل عبور می‏كرد، ناگهان فقيرى كه او را میشناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد. خضر عليه‏السلام گفت: ايمان به خدا دارى، ولى چيزى نزدم نيست تا به تو بدهم. فقير گفت: آثار نورانيت و خير در چهره تو می‏نگرم، و اميد خير از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن. خضر عليه‏السلام گفت: مرا به امر عظيم (آبروى خدا) قسم دادى، چيزى ندارم (ولى نمی‏توانم از اين امر عظيم كه نام بردى بگذرم) جز اين كه مرا به عنوان برده (غلام) بگيرى و در اين بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى. فقير گفت: آيا چنين كارى روا است خضر گفت: به حق میگويم كه تو مرا به امرى عظيم سوگند دادى. من نمی‏توانم اين نام عظيم را ناديده بگيرم، مرا بفروش. فقير: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت. خضر عليه‏السلام مدتى نزد اربابش ماند، ولى ديد اربابش كارى را بر عهده او نمی‏گذارند. روزى به اربابش گفت: تو مرا براى خدمت خريده‏اى، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم. تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بيفكنم، تو پيرمرد سالخورده‏اى هستى. خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نيست. تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانه ‏اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول يك روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بيرون ببرند و گفت: اين سنگ را از خانه خارج كن. خضر عليه‏السلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهايى آن را بيرون برد. تاجر به او گفت: آفرين، كار را بسيار نيكو انجام دادى، با قدرتى كه هيچكس آن قدرت را ندارد. پس از مدتى تاجر تصميم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امين يافتم، تو را در خانه‏ ام می‏گذارم، نسبت به اهل خانه ‏ام جانشين خوبى باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم. خضر گفت: زحمت نيست، هر كارى میخواهى بفرما انجام دهم. تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا باز گردم. تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت ديد خضر عليه‏السلام ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند می‏دهم بگو تو كيستى و كارت چيست؟ خضر گفت: تو مرا به امر عظيم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همين وجه خدا مرا به بندگى او واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنيده ‏اى. فقيرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چيزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزير خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت. اين را بدان كه اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قيامت به گونه‏ اى محشور مى‏شود كه در صورتش گوشت و خون نيست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدايش به گوش میرسد، در چهره او دميده مى‏شود. تاجر معذرت خواهى كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم. خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى. تاجر گفت: پدر و مادرم به فدايت، در مورد خود و اهل خانه‏ ام هر گونه كه می‏خواهى رفتار كن .اختيار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا میخواهى برو. خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند بپردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهى آزاد نمود. خضر عليه‏السلام گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه توفيق بندگى درگاهش را به من عنايت فرمود، و مرا در پرتو بندگيش، از انحرافات نجات داد. 📚بحارالانوار، ج 13، ص 321 ↶ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
‍ 🔰‍ علت گریه امیرالمؤمنین 🔅روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر_‌غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. ❓اصحاب پرسیدند چطور ؟ ✨مولا فرمودند: ☘آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت ‌بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. 😡ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: 🔅شما دو توهین به من کردید; 🍃اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ‌ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟ ⚡️تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. 💫مولا گریه می کردند و می فرمودند: 🔅به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخـــورده بودند . 📚الکافی، ج 8، کلینی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴لطفا زود قضاوت نکن 🔹صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به‌سمت محل کارش حرکت کرد. 🔸در جاده‌ دوطرفه، ماشینی را دید که از روبه‌رو می‌آمد و راننده آن، خانم جوانی بود. 🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!» 🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون» 🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند. 🔸مرد به‌خاطر واکنش سریع و هوشمندانه‌ای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که می‌تونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر می‌کرد و از کلماتی که به ذهنش می‌رسید، خنده‌اش می‌گرفت. 🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابه‌لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه‌ جلوی ماشین و اتومبیل مرد به‌سمت آن درختان منحرف شد. 🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت‌کردن زودهنگام شده. ‌‌‌‌✅
🌱داستان کوتاه پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند. روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. وزیر گفت : « من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم.» پادشاه گفت این هم ده روز مهلت.» وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت : «می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را بکنم.» نگهبان پرسید : «از این کار چه فایده‌ای می‌بری..؟» وزیر گفت : « به زودی خواهی فهمید .» نگهبان گفت : «پس چنین کن.» وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد و دادن غذا ، شستشوی آن‌ها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.» ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد. همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خوردند..! پادشاه پرسید : « با این سگ‌ها چه کرده‌ای ..!؟» وزیر پاسخ داد : « ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.» پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد. احتمال دارد در زندگی شما کسانی باشند که خطای کوچکی کرده‌اند و مدت‌هاست به خود اجازه نمی‌دهید آنها را ببخشید ، فقط کافی‌است امروز به روزهای خوبی که با آنها داشتید فکر کنید ... مطمئن هستم آنها را خواهی بخشید •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🏝سلام بابای مهربانم! دلِ‌مـابہ‌دورِ رویت‌زچـمن‌فـراغ‌دارد که‌چوسَرو،پایبندست‌وچولالہ‌داغ‌دارد سَرِمافرونیایدبه‌گمانِ اَبروےکَس که‌درونِ‌گوشه‌گیران،زجهان‌فراغ‌دارد "حافظ‌شیرازے"